نوشته ی: رنه برتیه – (René Berthier) – برگردان: ن. تیف
به نظر می رسد که فروپاشی اردوگاه شوروی برخی از رفقای آنارشیست را از این جنبه نگران کرده است که بازماندگان مارکسیست بخواهند نظرات آنارشیستی را مصادره به مطلوب بکنند تا خود را بازسازی بنمایند.
هر چند این نگرانی موجه است، اما باید یادآوری کرد که چنین شیوه ای تازه نیست و در زمانی که هنوز مارکس زنده بود، آغاز شد و باکونین نیز آن را افشاء نمود.
من بر این باورم که نخستین اقدام برای مقابله با مصادره به مطلوب نمودن نظرات آنارشیستی توسط مارکسیست ها باید ابراز روشن و عمومی مواضع ما باشد. این مهم تاکنون به خوبی انجام نشده است. آیا برای مثال می توان تصور کرد که مارکسیسم توانایی ادامه ی حیات داشت بی آن که آثار مارکس، انگلس و لنین به بهای ارزان منتشر و تفسیر نمی شد و در اختیار همگان قرار نمی گرفت؟ اما نظرات آنارشیستی چطور؟ کتاب های باکونین، پرودون و کروپوتکین عملاً نایاب هستند و تا جایی که من می دانم تفسیر خوب آنارشیستی از آن ها تاکنون منتشر نشده است. پس اگر رقبای سیاسی نظرات ما را مصادره به مطلوب می کنند، خودمان نخستین کسانی هستیم که مسئولیم.
الف – آن چه در مارکسیسم چشم پوشیدنی است
نخستین پرسشی که می توان مطرح نمود این است که در مارکسیسم چه نظراتی چاره ناپذیرانه به درد بخور نیستند. به این پرسش نمی توان پاسخ داد بی آن که روشن نکرد که از کدام مارکسیسم سخن گفته می شود.
من گمان می کنم که می توان به این پرسش در چند سطح پاسخ داد:
یک – مارکسیسم به عنوان یک کلیت نظری
می بایستی تمام متون مارکس و در نهایت انگلس و مکاتباتشان را در نظر گرفت تا تلاش نمود که آنان واقعاً چه می خواستند بگویند. این بهترین روش علمی ست تا بتوان هوشمندانه به نظر درستی رسید. اما بدیهی ست که مارکسیسم به این ها خلاصه نمی شود. مارکسیسم جنبشی واقعی و چند وجهی است که خود را همراه با بنیانگذارنش تفسیر می کند و اصولی بسته نیست.
دو – مارکسیسم در زمان حیات مارکس
بسیاری این جمله ی مارکس را می شناسند:«آن چه می دانم نشان می دهد که مارکسیست نیستم.» اغلب این جمله چنین تفسیر می شود که خود مارکس اصولی را که به وی منسوب شد، رد کرد. اما اگر زمینه ی ابراز این جمله را در نظر بگیریم، وضعیت تغییر می کند. مارکس زمانی این جمله را گفت که اثر بی سر و تهی از پل لافارگ را به نام جبرگرایی اقتصادی کارل مارکس خواند. مارکس با بیان این جمله خواست بگوید که آن چه لافارگ نوشت مارکسیسم نیست. می بینیم که این جمله درست برعکس مقصودش تکرار می شود.
سه – مارکسیسم در تفاسیر پس از مرگ مارکس : لنینیسم
بررسی مسئله ی لنینیسم دو فایده دارد: نخست این که اجازه می دهد انقلاب روسیه فهمیده شود و دوم این که مواضع وارثان امروزی لنین روشن گردد.
بنیان موضع لنین بر این استوار است که پرولتاریا نمی تواند به آگاهی انقلابی دست یابد مگر این که روشنفکران اصلاً بورژوا به او یاری رسانند، چرا که ایشان «دانشمند» هستند. لنین این نظر را مفصلاً در چه باید کرد؟ که در سال ١۹٠٣ نوشت، منعکس کرده است. البته این نظر در ابتداء از او نبود و از جمله یک سوسیال – دمکرات آلمانی به نام کارل کائوتسکی مطرحش کرد.
لنین بر این باور بود که کارگران فقط می توانند به آگاهی «سندیکایی» برسند که اصلاح طلبانه و مطالباتی است. می نویسد:« پرولتاریا حمل کننده ی علم نیست، روشنفکران بورژوا هستند: واقعیت این است که سوسیالیسم معاصر از مغز برخی از ایشان تراوش نمود و سپس به آگاه ترین کارگران منتقل شد…» (چه باید کرد؟)
برای فهمیدن این نظر لنینیستی باید به سه نکته توجه کرد: زمینه ی تاریخی و اجتماعی، مضمون طبقاتی و هدف آن.
در رابطه با نکته ی اول باید گفت که لنینیسم دارای اصولی است که از بطن اقشار متوسط یک جامعه ی غیرصنعتی با اکثریت دهقانی و تقریباً بدون حضور طبقه ی کارگر بیرون آمدند. در روسیه ١۹١٧ کارگران ٣ % کل جمعیت را تشکیل می دادند.
مضمون طبقاتی اصول لنینیستی روشن است: لنینیسم اصول سیاسی اقشار روشنفکر بورژوایی است که از طبقه ی خود جدا شده اند تا به رهبری خودخوانده ی طبقه ی کارگر تبدیل شوند و از کارگران به عنوان پایه ی اجتماعی استفاده کنند تا بتوانند به قدرت سیاسی دست یابند. از این جاست که هدف لنینیسم هم روشن می شود که مشروعیت بخشیدن به قدرت اقشاری است که روشنفکران بورژوا دیگر رهبری شان را به دست گرفته اند. زمانی که لنینیسم به مارکسیسم ارجاع می دهد فقط می خواهد پروژه ی سیاسی را که برای اقشار اجتماعی تهیه کرده است در پشت آن پنهان کند. لذا مارکسیسم برای لنینیسم پناهگاهی ایدئولوژیکی است. به نظر من این اشتباه بزرگی است که گفته شود:«لنین ظرفی برای مارکس است » (یا حتا استالین…). این ساده انگاری بی مورد اجازه نخواهد داد که مارکسیسم و لنینیسم (یا حتا استالینیسم) درک گردند.
باید تأکید نمود که مارکس مانند لنین نمی اندیشید. زمانی که مارکس می خواست کمونیست ها را در مانیفست معرفی کند، نوشت:«کمونیست ها نسبت به بقیه پرولتاریا دارای این برتری هستند که به روشنی شرایط پیشروی و اهداف نهایی جنبش پرولتری» را می دانند و در میان کمونیست ها روشنفکران بورژوایی هستند که با «تلاش فراوان به هوشمندی نظری در رابطه با مجموعه ی جنبش تاریخی» رسیده اند. این نظر مارکس نشان می دهد که لنینیسم کاملاً در خارج از نظم فکری مارکسیستی قرار دارد. جالب این است که از این لحاظ مارکس و باکونین تقریباً دارای یک موضع بودند.
بلشویسم بازتاب ایدئولوژیک عقب ماندگی سیاسی و اقتصادی روسیه تزاری است. به نظر نمی رسد که هواخواهان لنین خواسته باشند بی قاعدگی تاریخی استقرار رژیمی که خود را پرولتری می دانست در کشوری با اکثریت بزرگ دهقانی و اقتصادی کاملاً ورشکسته تجزیه و تحلیل کنند.
انگلس در سال ١٨٩٠ در مقدمه ی انتشار مجدد مانیفست به آلمانی نوشت:«مارکس فقط به توسعه ی فکری طبقه ی کارگر که لزوماً باید از أعمال و بحث های مشترک بیرون می آمد، اعتماد داشت.»
شکست لنینیسم دلیلی به جز قلابی بودن اصول آن ندارد. زمانی که لنین مطرح می کرد که طبقه ی کارگر فقط قادر است به یک آگاهی رفرمیستی برسد، در بیش تر کشورهای صنعتی جنبشی به نام سندیکالیسم انقلابی شکل گرفته بود و کارگران می گفتند که رهایی به دست خودشان مقدور است.
چهار – مارکسیسم به عنوان «علم»
بحث بر سر روش های رسیدن به آگاهی انقلابی تا زمانی که ما در دوران مبارزه علیه سرمایه داری هستیم یک بحث فرهنگستانی باقی می ماند. اما زمانی که یک حزب پی ریزی شده بر اصول لنینیستی قدرت را می گیرد، ما نباید تعجب کنیم که این قدرت در انحصار اقلیتی از مدیران قرار نگیرد. البته لنینیست ها می گویند که در این زمان رهبری به دست پیشروان پرولتاریا افتاده است، چنان که لوکاچ آن را «تیزترین سلاح در دستان علم حقیقی» نامید که چیزی به جز مارکسیسم نیست. لنین نوشت:«نمی توان هیچ اصل پایه ای و هیچ بخش اساسی فلسفه ی مارکسیستی را که در یک ظرف پولادین ریخته شده است، حذف کنیم بی آن که از حقیقت مادی دور شویم و بی آن که به یک دروغگوی بورژوا و مرتجع تبدیل نگردیم.» (١)
این است دیدگاه ایدئولوژیک لنینی. نتیجه گیری های این چنینی که می خواهد یک فرمول علمی از نظری ارائه دهد بیش از هر چیزی مذهبی است و پسروی روشنفکرانه ای را نشان می دهد که مفاهیم لنینیستی به مارکسیسم تحمیل نمودند. هنگامی که حقیقت نه از رویدادهای واقعی بلکه از یک رشته تفاسیر جزم گرایانه به دست می آید، آن گاه ما شاهد یک تباهی سیاسی می شویم که چند نمونه اش این ها هستند: تروتسکی با یک چرخش دست «ترشحات متغیر» دمکراسی کارگری را جارو می کند؛ رادک تصمیم می گیرد به «نارضایتی های زحمتکشان» پاسخ ندهد (٢) که «منافع واقعی خود را» نمی فهمند؛ بوخارین فقط به وضعیت بد کاری چکیست ها [پلیس سیاسی بلشویک ها – م ] می اندیشد!
مالکیت «علم حقیقی» به مالکیت بر طبقه ی کارگر می انجامد و مالکان آن را به رهبر خودخوانده ی جنبش کارگری تبدیل می نماید. کم ترین اعتراض به خط حزب از درون و بیرون دیگر اختلاف سیاسی تعبیر نمی شود و به حمله به «علم حقیقی» تبدیل می گردد و این چنین حتا بحث پذیر هم نیست. کم ترین اعتراض به پایه های «علم حقیقی» یک تجاوز اعلام می گردد و بی هیچ گونه جدلی، معترضان را به صفوف دشمنان طبقاتی پرتاب می کند.
زمانی که به مسئله ای برخورد می شود فقط به یک راه حل اندیشیده می شود که آن را هم مالکان تأیید شده ی علم می دهند و راه حل های دیگر چیزی به جز تراوش های ایدئولوژی بورژوایی جلوه داده نمی شود. آیا نیازی وجود دارد یادآوری گردد که چنین مفاهیمی که از «علم» ارائه داده می شود به شدت محدودکننده هستند؟ آیا تاریخ علوم بارها نشان نداده است که راه حل های متفاوت با روش های گوناگون وجود دارند؟ مگر ذات یک نظریه ی علمی در این نیست که در باره ی آن دائماً با فرض های تازه پرسشگری شود؟ کدام نظریه ی علمی با اکتشافات نو تغییر و تحول نیافته است؟
لنین خود را پشت مفهوم علمی پنهان کرد تا جاودانگی مارکسیسم را ضمانت نماید در حالی که هیچ علمی چنین نیست. یک علم یا دانش نمی تواند بدون شرایط زیر وجود داشته باشد:
یکم – مفاهیم غالب یک دوره همواره با دیدگاه های گوناگون به آزمون گذاشته شوند؛
دوم – چرا که نظریه های جدید این مفاهیم را دائماً متروک می کنند.
دیدگاه لنین همواره بر این پایه بود که چه کسی و چگونه تفسیر خوبی از «علم» ارائه می دهد و این هم نامی به جز جزم اندیشی ندارد. البته لنین خود به روشنی بر جزم گرایی پای می فشرد. او به والنتینوف اعلام کرد:«مارکسیسم ارتدوکس نه در فلسفه اش، نه در نظریه ی اقتصاد سیاسیش و نه در نتیجه گیری های سیاسیش به هیچ تغییری نیاز ندارد.» (٣) آیا لنین با بیان این که یک نظریه علمی – مارکسیسم – همواره معتبر است به ضدعلمی ترین نحوی ابراز عقیده نکرد؟ آیا این چنین خطایی فاحش از نقطه نظر دیالکتیکی نکرد؟ لنین مسئله را چنین مطرح کرد که چه کسی برای تفسیر خوب تصمیم می گیرد تا بتواند به آسانی آن را حل کند. نوشت:«طبقات را احزاب رهبری می کنند و هدایت احزاب در دست افرادی است که رهبر نامیده می شوند (…) این الفبا است، اراده ی یک طبقه می تواند با یک دیکتاتوری اعمال گردد، دمکراسی شورایی به هیچ وجه با یک دیکتاتوری فردی منافات ندارد (…) آن چه اهمیت دارد رهبری واحد است، پذیرفتن قدرت دیکتاتوری یک انسان است (…) تمام جملاتی که در رابطه با برابری حقوق گفته می شوند احمقانه هستند.» (۴)
پس ما در این جا در برابر یک «علم» قرار داریم که منفذی برای بررسی محتوایش ندارد. این «علم» می تواند تفسیر گردد، اما هر کسی، که فوراً دشمن طبقاتی جا زده می شود، حق ندارد حتا آن را تفسیر نماید و سرانجام تفسیر خوب را هم یک نفر می تواند ارائه دهد. هر کسی که ابراز نظری در رابطه با این «علم» می کند لزوماً با ایدئولوژی دشمن طبقاتی پیوند دارد. اگر مخالفتی پیش آمد، باید آن را «شکیبانه باز کرد»؛ اما اگر مخالفت ادامه یافت، قطعاً منافع طبقاتی و از جمله بقایای روحیات خرده بورژوایی و آنارشیستی پشت آن خوابیده است و غیره.
یک پرولتاریا بیش تر وجود ندارد که نمی تواند بیش از یک اندیشه ی راهگشا داشته باشد که آن را هم حزب واحدش بیان می کند. چنین است که از همان سال ١٩١٨ چکا [پلیس سیاسی بلشویک ها – م ] ابزار اعمال «دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری بی بدیل یک حزب» معرفی شد که باید «بورژوازی را به عنوان یک طبقه» نیست و نابود کند. (۵)
روش های اراده گرایانه ی جزم اندیشی می توانستند پیش از به دست گرفتن قدرت (نسبتاً) آشتی جویانه جلوه داده شوند، اما پس از رسیدن به قدرت مسائل چنان زیاد و روش های حل آن ها چنان محدود هستند که مراحل بحث درباره ی آن ها فوراً به دست فراموشی سپرده شدند و خشونت جایگزین شد. بی جهت نیست که نخست مخالفان بیرون از حزب سربه نیست گردیدند و سپس معترضان درون آن.
زمانی که اختلافات زینوویف و استالین به اوج خود رسیدند، تشکلات حزب در لنینگراد از اولی و مسکو از دومی پشتیبانی کردند، چرا که آنان به ترتیب این تشکلات را می گرداندند. تروتسکی وارد ماجرا شد و تمسخرگرانه پرسید: توضیح اجتماعی این وضعیت چیست؟ (۶) این پرسش تروتسکی بسیار به جا مطرح گردید.
فراموش نکنیم که در آن زمان دیگر این جو بر حزب حاکم شده بود که هر گونه اختلاف سیاسی نشانگر منافع طبقاتی دشمن است. تروتسکی پرسش خوبی مطرح کرد. البته می توانست آن را بهتر مطرح کند که حتماً شهامتش را نداشت. می توانست بپرسد: «توضیح اجتماعی» یا ماهیت اجتماعی یک تشکل سیاسی که اختلافات در آن چنین حل می شود، چیست؟
پنج – مارکسیسم پارلمانتاریستی
آن چه مارکسیسم «واقعی» را پیش از لنین تعریف می کرد، پارلمانتاریسم بود. نقد باکونینی سیاست های مارکسیستی معطوف به راهبرد پارلمانی آن ها بود. اما روشن است که باکونین نمی توانست همه چیز را در آن زمان در رابطه با افکار مارکس در این زمینه بداند. لذا او نقد خود را بر عمل مارکس گذاشت. باید صادقانه گفت که نقطه نظرات مارکس و انگلس دفاع گوسفندوار از پارلمانتاریسم نبود. ایشان از حماقت های پارلمانی برخی از رهبران سوسیالیست آلمان بسیار خشمگین بودند. پارلمانتاریسم را فقط مرحله ای می دانستند که می تواند به طبقه ی کارگر اجازه دهد تا قدرت را تسخیر کند، البته زمانی که این طبقه بر اساس مانیفست آمادگی «دست اندازی خودکامانه» علیه مالکیت بورژوایی را پیدا نماید. پس پارلمانتاریسم مارکس و انگلس رفرمیسم مسطحی نیست که بتوان با آن نظم سرمایه داری را با اصلاحات تدریجی به نظم سوسیالیستی تبدیل کرد. اگر از نزدیک به نظراتشان نگاه کنیم، متوجه می شویم که مواضع حزب کمونیست فرانسه همین گونه است. کسانی که حزب کمونیست فرانسه را عمیقاً می شناسند و به ویژه با فعالان «هشیار» آن آشنا هستند، می دانند که ایشان پارلمانتاریسم را برنمی تابند و به اقدام پارلمانی توهم ندارند. (٧)
باکونین و طرفداران نظرات وی در کنگره ی لاهه اخراج شدند. مارکس اعلام کرد که باید نهادها، رفتار و سنت های کشورهای مختلف را در نظر گرفت. بر این باور بود که زحمتکشان «می توانند با راه های صلح طلبانه » در برخی از آن ها مانند انگلستان، آمریکا و شاید هلند به هدف خود برسند، اما تأکید کرد که «در اکثر کشورها قهر است که باید اهرم انقلابیان» باشد. پس می بینیم که مارکس فعالیت پارلمانی را یکی از انواع اقدامات می پنداشت. واقعیت این است که همین نسبیت نیز با انتقادهای شدید طرفداران نظرات باکونین مواجه شد. با این حال مارکس به امکان پیروزی از طریق پارلمان اعتقاد داشت و آنارشیست ها قاطعانه با آن مخالفت می کردند.
انگلس بیست سال دیرتر گام دیگری برداشت. در سال ١٨٩١ دو خواست پایه ای انقلابیان ١٨۴٨ که وحدت ملی و رژیم نمایندگی بود، دیگر تحقق یافته بود. انگلس دید که «دولت تمام قدرت اجرائی را در دست دارد» و «پارلمان ها حتا نمی توانند مالیات ها را مردود اعلام نمایند». گفت:«اقدامات سوسیال – دمکراسی با ترس از تجدید قوانین علیه سوسیالیست ها فلج شده است.» انگلس این چنین نظر باکونین را مبنی بر ضمانت های کم اشکال دمکراتیک برای حقوق مردم تأیید کرد. اعمال اراده ی مردم این چنین با شکلی جدید ولی مؤثراز «خودکامگی دولتی» متوقف می شود. انگلس آلمان را در برابر «کشورهایی می گذارد که نمایندگان مردم تمام قدرت را قبضه کرده اند و با رجوع به قانون اساسی هر چه می خواهند می کنند به شرط این که دارای اکثریت» پارلمانی باشند. (٨) پس اگر اکثریت مردم موافق باشند و نهادها اجازه دهند، سوسیالیسم تحقق پذیر است. انگلس البته به ایجاد مقدمات چنین شیوه ی تحقق پذیری سوسیالیسم اشاره نکرد.
انگلس در سال ١٨۹۵ تا انتهای منطقش رفت. نوشت:«طنز تاریخ همه چیز را زیر و رو می کند. ما “انقلابیان” و “سرنگونی طلبان” با روش های قانونی بهتر پیشروی می کنیم تا با واژگون خواهی.» (مقدمه ای برای جنگ طبقاتی در فرانسه)
ما دو نکته ی مهمی را که مارکس و انگلس مطرح کردند، درمی یابیم. عمل جنبش کارگری را به تحرکات صلح طلبانه و قانون گرایانه محدود نکردند. اما معتقد بودند آن جایی که «نهادها»، «رفتارها» و «سنت ها» اجازه می دهند، کارگران می توانند با راه های قانونی به «تسلط سیاسی برای شکل دهی به سازماندهی نوین کار» دست یابند (مارکس). باکونین بی جهت راه کارهای مارکس و انگلس را به روش های قانونی تقلیل داد، اما تحلیلش در نقد توهماتی که ایشان در رابطه با امکان راهیابی « صلح جویانه ی جامعه ی کهن به جامعه ی نوین» در چارچوب یک رژیم نمایندگی مطرح کردند، همچنان درست است. (٩)
ما نباید انتقادات مارکس را علیه سوسیال – دمکراسی آلمانی فراموش کنیم، هرچند یادآوری نکرد که سوسیال – دمکرات ها علیرغم تأثیرات لاسالی ها وارثان نظری خودش بودند. بین پارلمانتاریسم منتقد و پارلمانتاریسم معمولی مرزی وجود ندارد. هر دو این توهم را اشاعه می دهند که با انتخابات می توان جامعه ی کهن را نو کرد. تصور این که جنبشی با رهبران و فعالان هشیار بتواند دستاورد محسوسی با پارلمانتاریسم داشته باشد، مشکل است و فقط توده های هوادارشان هستند که فریب می خورند.
دانستن آن چه در مارکسیسم معاصر چشم پوشیدنی است در نقدهای باکونین خلاصه می گردد که تلاش نمود راهبرد انتخاباتی و صور تشکیلاتی مارکسیستی را به چالش بطلبد که از قضاء به یکدیگر ربط دارند.
باکونین به چند نکته تأکید داشت:
– تمام دروغی که در نظام نمایندگی نهفته این خیال است که قوه ی قانون گذاری منتج از انتخابات مردمی باید مطلقاً اراده ی واقعی مردم را عملی نماید. (خرس برن و خرس سن پترسبورگ)
– اگر بورژوازی اعمال قدرت دولتی را آموخته است، مردم دارای چنین آموزشی نیستند. لذا حتا اگر وضعیت نهادهای موجود برای برابری سیاسی مناسب باشد، این برابری سیاسی تحقق نمی یابد.
– اکثر قانون ها (این جاست که فریب پارلمانی روشن می شود) تیررس ویژه ای دارند که به مردم اجازه ی درکشان را نمی دهند. باکونین نوشت:«هر قانونی را جداگانه در نظر بگیریم، دارای محتوایی است که برای مردم محدود به نظر می رسد، اما مجموعه ی قوانین همین مردم را به قید و بند می کشد.»
– این واقعیت که پرولتاریا (به همراه کشاورزان خرد) اکثریت را تشکیل می دهند دارای اهمیتی نیست، مهم آن است که ایشان طبقه ی تولیدکننده را تشکیل می دهند. سرنوشت اجتماعی طبقه ی تولیدکننده مهم است. باکونین آن را به خوبی در متن آموزش کامل نوشته شده در سال ١٨۶۹ شکافت. نوشت:« دانشمند کودن اغلب کارگر باهوش را که نتوانسته است آموزش ببیند، تحقیر می کند. این در حالی است که زمانی که او به مدرسه می رفت، کسی به جز کارگر نبود که پوشاک، خانه، غذا، کتاب، معلم و تمام نیازهایش را برای تعلیم آماده می کرد.»
در چنین وضعیتی است که مسئله ی اکثریت رقمی اصلاً اهمیت ندارد. نیروهای مولد و محصول کار در سده های میانه بسیار عقب مانده بودند. زحمتکشان تولیدکننده ی بیشماری در آن دوران لازم بودند تا اقلیت کمی در ناز و نعمت زندگی کنند. می توان نظم پیشرفته ای را در نظر گرفت که در آن اقشار غیرمولد (که حتماً استثمارگر نیستند و اغلب ایدئولوژی استثمارگری را اشاعه می دهند) و اقشار انگلی اکثریت دارند به این علت ساده که تولید کار با استفاده از تعداد نسبتاً کم تولیدکنندگان برای تولید ارزش اضافی اجتماعی لازم، کافی هستند. امروز می توان به دور و بر خود نگاه کرد و دید که بسیاری می توانند دست به یک اعتصاب عمومی نامحدود بزنند بی آن که ذره ای هستی روزانه ی ما از بیخ و بن تغییر کند: نظامیان، جریمه نویسان، مأموران قضائی، محضرداران و غیره. اما اگر رفتگران سه روز اعتصاب کنند، همه نتیجه را می دانند…
برای آن چه به لنینیسم برمی گردد، من بسیار مختصر و مفید خواهم بود: همه چیز در لنینیسم دورانداختنی است. من می توانم یک به یک اصول لنینیسم را برشمارم و رد کنم. اما این کار بیهوده ای خواهد بود، به این علت ساده که لنینیسم مربوط به زمینه ها و دوره ای بود که ناپدید شده اند. لنینیسم ایدئولوژی انقلابی یک خرده بورژوازی بی چشم انداز در یک کشور عقب مانده زیر سلطه ی امپریالیسم، یعنی روسیه ١۹١٧ بود. بی جهت نبود که لنینیسم پس از روسیه فقط به درد جنبش های کشورهای جهان سوم خورد که شکل جنبش های رهایی بخش ملی را به خود گرفتند. ناسیونالیسم در کشورهای زیر سلطه اغلب شکل لنینیست گرفتند، چرا که لنینیسم یگانه شکلی بود که به مضمون می خورد. چنان که مارکسیسم برای بلشویسم فقط پوششی بود تا نقاب مطالبات ملی گرایانه اش را پنهان نماید. لنینیسم دارای مفاهیمی واپسگراست که به درد راهبردهای سیاسی تشکلات پیشاسرمایه داری می خورد.
ب- آن چه در مارکسیسم با تجدیدنظر نگه داشتی است
بهتر است پرسش به این شکل مطرح گردد: آیا در مارکسیسم نکات حقیقی و مناسبی وجود دارند؟ چنین پرسشی دست یابی به پاسخ را آسان تر می کند.
مارکسیسم مجموعه ای است که مؤمنان به آن و به ویژه لنین خواستند اجزائش را به عنوان «ظرف پولادین» به هم پیوسته ای معرفی کنند که از یک دیگر جدائی ناپذیراند. اما زمانی که ما زحمت در نظر گرفتن تمام متون مارکس را به خود می دهیم، متوجه می شویم که مارکس تحقیق و غور می کرد. گاهی به عقب می آمد و در تمام طول حیاتش پدیده ها را از زوایای مختلف بررسی می کرد.
– نکته ی برجسته مارکسیسم همانا جبرگرایی تاریخی است. اما مارکس خودش گفت که تاریخ بشریت بدون تصادف بسیار غمناک می بود.
– نکته ی پررنگ دیگر مارکسیسم این است که پدیده های تاریخی فقط و فقط با جبر اقتصادی توضیح داده می شوند، هر چند انگلس پس از مارکس شک کرد که شاید بیش از حد بر این امر پافشاری شده بود. می نویسد:«مارکس و خود من کمابیش مسئولیت این نکته را بر عهده داریم که جوانان گاهی وقت ها بیش از اندازه به جنبه ی اقتصادی اهمیت می دهند. ما در برابر رقبایمان وادار شدیم بر این اصل پایه ای اصرار کنیم بی آن که وقت لازم یا فضای مناسبی را برای توضیح جنبه های دیگر که در پدیده ها مؤثر هستند، داشته باشیم.» (نامه به ژوزف بلوک – ٢١ سپتامبر ١٨٩٠)
– ما از مارکسیسم به دیالکتیک توسعه ی سرمایه داری با گذر از مراحل پشت سرهم تاریخی می رسیم. اما خود مارکس نوشت:«گریزناپذیری این روند (…) قطعاً به کشورهای اروپای غربی محدود می گردد.» (مجموعه آثار، جلد دوم، انتشارات پلیاد، صفحه ی ١۵۵۸)
مسئله این است که قید و شرط هایی که مارکس و انگلس در پایان حیات خود در مکاتباتشان مطرح کردند دارای اهمیت فراوانی هستند. این قید و شرط ها روشن و با صدای بلند و عمومی مطرح نشدند، لذا جنبش های کمونیستی روی خط مارکسیسمی مکانیکی، ساده انگارانه و عوام فریبانه افتادند. باکونین پیش از مارکس و انگلس قید و شرط های سه گانه پایه ای اشان را مطرح نموده بود که عبارتند از:
١) وجود نوعی از عدم جبرگرایی تاریخی؛
٢) رد توضیح هر چیزی بر اساس جبرگرایی اقتصادی هر چند باید پذیرفت که پایه ای است؛
٣) نسبیت نظر مراحل پشت سرهم توسعه ی تاریخی که سن سیمون و هگل مشترکاً مطرح کردند.
من بر این باورم که آن چه در مارکسیسم حفظ شدنی است اتفاقاً انتقاداتی است که باکونین به مارکسیسم کرد. می خواهم بگویم که انتقادات باکونین مارکسیسم را به عنوان نظریه ی توضیح اجتماعی، روش تحلیل تاریخی و اقتصادی رد نکرد، بلکه فقط جوانبی از آن را نسبی کرد که مارکسیسم را به سوی یک نظریه ی کامل و حتا خودکامه می کشاند.
بسیاری از کمونیست ها نسبیت بخشی به مارکسیسم را که باکونین انجام داد، برنمی تابند چرا که از قضاء این نسبیت بخشی مارکسیسم را در متن نظرات زمان خود می گذارد و آن را یگانه توضیح اجتماعی نمی داند. نسبیت بخشی باکونین به مارکسیسم مذهبیت آن را زدود چرا که مارکسیسم اگر نظریه ای علمی است می تواند رد شود، تغییر یابد یا کامل گردد. مارکسیسم به جایی می رود که همیشه باید می بود به این معنا که علم کامل اجتماع و انقلاب نیست در عین حالی که می تواند در «جدول خوانش» های آن ها قرار بگیرد. مارکسیسم نه کم تر و نه بیش تر از جامعه شناسی ماکس وبر یا روان شناسی اریک فروم اهمیت ندارد.
من فکر می کنم که در مارکسیسم آن بخشی نگه داشتنی است که به ویژه مارکسیستی نیست، هر چند این موضوع متناقض به نظر برسد. یک نظریه ی اجتماعی لزوماً از مشاهدات سرچشمه می گیرد تا بتواند به مفاهیمی دست یابد که اجتماع را توضیح دهد و سرانجام به نتیجه گیری برسد.
الف – مشاهدات و روندهای سرمایه داری که مارکس ارائه داد در مجموع همانانی هستند که پرودن پیش از او کرده بود با این تفاوت که مارکس بخت زندگی طولانی تری داشت تا بتواند نظرات خود را روشن تر و ژرف تر بیان نماید.
باکونین هرگز اعتبار توضیحات مکانیسم های سرمایه داری مارکس را در کتاب کاپیتال رد نکرد، او فقط پیچیدگی های آن را برای این که کارگران بتوانند بفهمند نقد نمود. البته پس از آن آنارشیست هایی مانند کافیه رو با نوشتن خلاصه ای از کاپیتال یا جیمز گیوم با نوشتن مقدمه ای بر آن در رفع این پیچیدگی ها تلاش کردند. البته این را باید افزود که خود باکونین برگردان کاپیتال را به زبان روسی آغاز کرد. این ها به اعتباربخشی به این کتاب کمک کردند…
ب – مفاهیم مارکسیستی جادوگرانه و یک شبه به وجود نیامدند و بر پایه های پیش تر موجود بنا شدند. بیش تر مفاهیمی که را مارکس در کاپیتال گسترش داد، افرادی مانند لورو، کونسیدران و پرودون و چند نفر دیگر پیش تر مطرح نموده بودند. تمام مقولات اقتصادی که پرودن در سیستم تضادها نوشته بود، پانزده سال بعد در کاپیتال آمد. البته مارکس مقولات دیگری اضافه کرد، اما ما نمی توانیم پرودون را برای عدم وجود این مقولات در اثرش سرزنش کنیم چرا که در زمانی که او سیستم تضادها را نوشت، آن ها وجود نداشتند.
روش کاپیتال برای طرح مقولات اقتصادی وسیعاً وام دار پرودون است، هر چند کمونیست ها هرگز پس از مارکس این واقعیت را نپذیرفتند.
برای نتیجه گیری می توان گفت که آن چه در مارکسیسم نگه داشتنی است به این خاطر نیست که «مارکسیست» است، به این دلیل است که حقیقت دارد. مارکسیسم به عنوان نظریه ی توضییح دهنده ی اجتماع دارای تعدادی داده ها و مفاهیم است که در «فضای» زمان خود وجود داشتند و مارکس آن ها را روشن کرد و توضیح داد. ما نمی توانیم نتیجه گیری های سیاسی مارکس را به طور کلی بپذیریم.
من می توانم اضافه کنم که بسیاری از پایه های شکل دهنده به مارکسیسم (که با نگاهی دقیق تر در معاصران و پیشینیان مارکس دیده می شوند) دیگر چنان آشکار هستند که اکنون پرسش: چه چیزی در مارکسیسم نگه داشتنی است؟ خود به خود به پرسشی بی جا تبدیل شده است.
پ – آن چه مارکسیست ها می توانند از آنارشیست ها بگیرند
پرسشی که اکنون مطرح می گردد این است که آیا چیزی در آنارشیسم هست که مارکسیست ها بتوانند مصادره به مطلوب نمایند؟ دو امکان وجود دارد: فرض حداقلی و فرض حداکثری با چند مرحله ی میانی.
فرض حداقلی این است که مارکسیست ها درستی انتقادات باکونین را به مارکسیسم بپذیرند. ما آنارشیست ها در چنین صورتی خرسند خواهیم شد، هر چند که این موضوع چیز بزرگی را تغییر نخواهد داد. من گمان نمی کنم که در چنین صورتی شارل فیترمن بخواهد عضو فدراسیون آنارشیست بشود که به هر حال طرز برخورد حزب کمونیست را تغییر نخواهد داد. [شارل فیترمن عضو حزب کمونیست فرانسه و وزیر راه دولت سوسیال – دمکرات میتران از سال ١۹٨١ تا سال ١۹٨۴ بود. توضیح م.]
فرض حداکثری می تواند شبیه آن چه باشد که ماکسمیلین روبل کرد. وی ده سال پیش در نشریه ی ایی. ار. ال. مقاله ای منتشر نمود و مدعی شد که مارکس نظریه پردازی آنارشیست بوده است. البته باید توجه را به این نکته جلب کرد که روش مندی مقاله برای مصادره به مطلوب نمودن نبود چرا که روبل در این مقاله نتوانست هیچکدام از بحث های نظریه پردازان آنارشیست را مطرح نماید. (١٠) روبل دقیقاً وارونه نوشت و مارکس را معتبرترین نظریه پرداز آنارشیسم اعلام کرد. مارکس در نظر داشت کتابی در مورد دولت بنویسد، اما هرگز فرصت پیدا نکرد. گفته می شود این کتاب قرار بود تحول مثبت مارکس را به سوی آنارشیسم مطرح نماید. روبل مدعی است که این کتاب نانوشته «نمی توانست نظریه ای به جز جامعه ای رهاشده از قید و بند دولت را که همان جامعه ی آنارشیستی است، مطرح کند.» (مارکس مارکسیسم را نقد می کند، انتشارات پایو، صفحه ی ۴۵)
من نمونه ی روبل را به عنوان نمونه ی افراطی به این دلیل مطرح نمی کنم که نشان دهم مصادره به مطلوب نمودن نقطه نظرات آنارشیستی واقعی است. با این حال نمی توان به اهداف روبل که به هیچ نهاد تحقیقاتی و خلاف جریان وابسته نبود، اعتراض کرد. اما همین موضوع شاید بتواند برای بقیه تلاش ها در این زمینه درست نباشد. روبل نوشت:«نقد دولت که مارکس انحصارش را برای خود در نظر گرفته بود نتوانست حتا آغاز گردد و فقط باید به پاره کارهای به ویژه تاریخی بسنده کرد که وی در آن ها به پایه های نظریه آنارشیستی اندیشیده بود.» (همان، صفحه ی ٣٧۸)
روبل خودش می گوید که مارکس بر خلاف راهبرد سیاسی و در چارچوب تلاش برای تغییر توازن نیروهای اجتماعی می خواست از دولت و الغای آن یک نظریه ی آنارشیستی ارائه دهد. سپس نوشت که وارثان مارکس با توجه به نبود کتاب او در باره ی دولت در همه جا سرمایه داری دولتی را ساختند که اصلاً با نظرات آنارشیستی جور در نمی آید، چرا که نظراتشان در مورد دولت بی سرو ته بوده است. به عبارت دیگر تلاش کرد تا نشان دهد که اگر مارکس فرصت کافی برای نوشتن کتابش پیدا می کرد، می توانست هوادارانش را از گیج سری نجات و آنارشیست بودن خودش را در روز روشن نشان دهد. بر این باور است که کلید حل خروج از سلب ماهیت مارکسیسم می توانست در کتاب نانوشته ی مارکس باشد و عدم وجودش موجب شد که مارکسیسم واقعی سر در اردوگاه های دهشتناک کار اجباری درآورد. (١١)
این اظهار نظرات مرا به این باور می رساند که اگر جنبش های مارکسیستی تلاش می کنند تا خود را بازسازی نمایند، این کار را بدون نقد دولت و نقش آن نمی توانند بکنند. من گمان می کنم که علیرغم بلندپروازی نظری اشخاصی مانند روبل، خطر از همین جا می آید. به همین جهت جنبش آنارشیستی باید روی همین مسئله تأکید نماید تا از ساده انگاری های الغای دولت از نوع روبلی پرهیز گردد.
همان گونه که ما هر بار از مارکسیسم سخن می گوییم لزوماً باید روشن کنیم که از کدام مارکسیسم است، همان گونه هم باید مفاهیم مارکسیستی دولت را بیان نماییم. من در ابتداء نوشتم که خود باکونین مصادره به مطلوب نمودن نظرات آنارشیستی را افشاء کرد.این کار را در نقد کتاب مارکس به نام جنگ داخلی در فرانسه که در فردای کمون پاریس نوشته شد، انجام داد. مارکس در این کتاب فدرالیسم را بخشی از نظر خود مطرح کرد، این در حالی بود که از آن تنفر داشت. باکونین نوشت:«تأثیر کمون چنان همه جا چنان شگف آور بود که نظرات مارکسیست ها را دگرگون کرد و وادارشان نمود که کلاه خود را در برابر این قیام بردارند. مارکسیست ها به ادای احترام به کمون پاریس بسنده نکردند و برخلاف ساده ترین منطق و احساساتشان گفتند که برنامه و اهداف آن همان برنامه و اهداف ایشان هستند. این کارشان بسیار تقلید لوده ای بود، اما وادار شدند. مارکسیست ها مجبور شدند کمون پاریس را بستایند، زیرا در غیر این صورت همه ترکشان می کردند، چرا که شور انقلاب کمون پاریس نیروی بزرگی به همگان داد.» (١۲)
ما همان روند را در انقلاب روسیه با کتاب دولت و انقلاب لنین شاهدیم که ظاهراً تلاش کرد در حد نهایت نظریه ی مارکسیستی زوال دولت را نشان دهد. اما موفق نشد. کتاب لنین کلافی از جملات بی سر و ته بیش نیست. لنین این کتاب را نوشت تا با جنبش آنارشیستی روسیه آشتی کند، چرا که این جنبش بر خلاف حزب بلشویک بسیار فعال و پویا بود.
چه اتفاقی افتاد؟ جنبش های انقلابی آن دوران روسیه دائماً بر یک رشته خواسته ها تأکید می کردند که یکی از آن ها بنیانگذاری تشکلات خودگردان بود که مردم بتوانند خود را سازماندهی کنند. این گرایشی طبیعی بود. پیشروان خودخوانده متوجه شدند که جایی در چنین تشکلاتی ندارند. ایشان فرصت طلبانه تصمیم گرفتند خود را با تشکلات خودسازمانده همخوان جلوه دهند تا بتوانند در آینده رهبری آن ها را به دست بگیرند. تاریخ نشان داد که لنینیسم چگونه تشکلات خودسازمانده را در روسیه نابود کرد.
برای این که بدانیم جنگ داخلی در فرانسه چگونه به خودسازماندهی برخورد کرد، کافی است به یک نامه ی مارکس به دوستش سورژ اشاره کنیم. مارکس در این نامه خشم خود را علیه کموناردهایی که در لندن پناهنده شدند و پیوستن به او را رد کردند چنین نشان می دهد:«این است پاداش من که برای پناهندگان پنج ماه تلاش کردم و برای شرافت آنان جنگ داخلی در فرانسه را نوشتم.»
کتاب جنگ داخلی در فرانسه کوشش کرد تا بدون ملاحظه به آن چه پیش تر نوشته شده بود، رنگ و بویی آنارشیستی به مارکسیسم بدهد. این کتاب هنوز می تواند به مارکسیست هایی که می خواهند نمای نظری خود را خوشرنگ جلوه دهند و خود را بازسازی کنند و روی پا نگه دارند یاری رساند. اما نامه ی مارکس به سورژ آن چه را مارکس واقعاً می اندیشید برملاء کرد. (١٣)
مارکس در باره ی نظریه دولت و قدرت تقریباً همه چیز نوشته است.
فرانتز مهرینگ به خوبی لاس زنی جنگ داخلی در فرانسه را با آنارشیسم دریافت، اما لنین آن را به دگم مارکسیستی تبدیل نمود، چرا که در لحظه ای مشخص به پشتیبانی آنارشیست ها نیاز داشت. مارکس در تقد برنامه ی گوتا (١۸٧۵) کلمه ای در باره ی کمون پاریس به عنوان شکل قدرت انقلابی ننوشت. این در حالی است که انگلس در نامه ای به ببل مختصراً چنین نوشت:«پیشنهاد می کنیم که همه جا در عوض استفاده از واژه ی “دولت” از کلمه ی قدیمی که در آلمانی هست، یعنی “Gemeinwesen” استفاده شود که بسیار خوب می تواند مفهوم واژه ی فرانسوی “Commune” را نشان دهد.» (١۴)
زمانی که انگلس در بیستمین سالگرد کمون پاریس مقدمه ای بر جنگ داخلی در فرانسه نوشت، برآشفتانه چنین اظهار نظر کرد:«سوسیال – دمکرات بی فرهنگ اخیراً با شنیدن واژه ی دیکتاتوری پرولتاریا به خود لرزید. آه! آقایان، می خواهید بدانید که این دیکتاتوری چیست؟ به کمون پاریس نگاه کنید. این دیکتاتوری پرولتاریا بود.» (١۵)
اما دیکتاتوری پرولتاریا اقسام معانی را می گیرد که یکی با دیگری متفاوت است. چرا که در سال ١٨۵٠ از دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری ژاکوبینی بدون نمایندگی مردمی تعبیر شد که عکس تعریفی است که انگلس در سال ١٨۹١ از آن داد. چنین است که دیکتاتوری پرولتاریا کاملاً بی محتوا می شود، چرا که این دیکتاتوری می تواند در این حال رژیمی کاملاً خودکامه یا نقطه ی مقابلش یعنی نظمی تماماً آنارشیستی باشد.
اما قضیه خاتمه نیافت. انگلس در همان سال ١٨۹١ دست به نقد برنامه ای زد که سوسیال – دمکراسی آلمانی در ارفورت تدوینش کرده بود. نوشت:«نکته ای قطعی وجود دارد. حزب ما و طبقه ی کارگر نمی تواند به قدرت برسد مگر در شکل جمهوری دمکراتیک. جمهوری دمکراتیک شکل ویژه ای از دیکتاتوری پرولتاریا هست که انقلاب کبیر فرانسه آن را نشان داد.»(١۶) پس انگلس در فقط یک سال دو شکل متفاوت از دیکتاتوری پرولتاریا ارائه داد، یک بار کمون پاریس و یک بار جمهوری دمکراتیک یکپارچه.
پس ما می بینیم که «دیکتاتوری پرولتاریا» دست کم سه شکل متفاوت دارد:
– در مانیفست و برنامه ی ارفورت جمهوری دمکراتیک ژاکوبینی است؛
– در هجدهم برومر و مبارزه ی طبقاتی در فرانسه دیکتاتوری انقلابی فوق تمرکزیافته بدون نمایندگی مردمی است؛
– در جنگ داخلی در فرانسه فدراسیونی از نوع آنارشیستی است.
مارکس و انگلس برای تعریف قدرت کارگری مفاهیم متفاوتی ارائه دادند که بستگی به شرایط زمانی و مکانی داشت و نه به اصولی دقیق. انگلس حتا در سال ١٨۹١ دو تعریف کاملاً متفاوت از آن ارائه داد. لذا هر کس می تواند آن را به گونه ای که می پسندد تعریف کند به شرطی که به متن مطلوب مراجعه نماید.
ما هم می توانیم در این بازی شرکت کنیم. اگر کسی نخواهد بپذیرد که که مارکس و انگلس هیچگاه جداً برای برچیدن بساط دولت سخن نگفتند، ما منبع داریم و آن هم نامه ی انگلس به کارلو کافیه رو است. [کارلو کافیه رو، آنارشیست ایتالیایی که کاپیتال مارکس را برای کارگران خلاصه و ساده نویسی کرد و مارکس در ژوئیه ١٨۷٩ با دریافت و خوانش آن از وی بسیار محترمانه سپاسگزاری نمود. توضیح م.] انگلس در نامه ای به کافیه رو در تاریخ یکم ژوئیه ١٨۷١ نوشت:«در رابطه با الغای دولت باید گفت که این جمله ای قدیمی و فلسفی در آلمان است و ما هم زمانی که بی تجربه بودیم بسیار از آن استفاده کردیم…»
نتیجه گیری
مارکسیسم و آنارشیسم جداگانه اما به موازات یک دیگر رشد کردند، دارای مسائلی مشترک، اما پاسخ های متفاوت هستند. این واقعیات، اختلافات آن ها را کم نمی کند. نپذیرفتن پیدایش آن ها با شرایط مشابه موجب نفهمیدن نکاتی است که هر دو را به هم می رساند، اما در عین حال اجازه نمی دهد اختلافات دید و چشم اندازشان درک گردد. رد مارکسیسم و نپذیرفتن اشتراکاتش با آنارشیسم برخی از آنارشیست ها را دچار طرز برخوردی مذهبی و مرموز می کند، در سوی دیگر برخی آنارشیست ها با دریافت اختلافات آنارشیسم و مارکسیسم تلاش کردند ترکیب یا سنتزی گزینشی و کاملاً بی حاصل مانند «مارکسیسم آزادی گرا» (آنارشیست) ارائه دهند.
مارکسیسم و آنارشیسم دو جریانی نیستند که در دو ظرف بسته توسعه یافته باشند، یکی روی دیگر تأثیر می گذارد، پرسش های مشابه مطرح می کند و اغلب پاسخ های متفاوت ارائه می دهد. نمودهای کاریکاتورگونه ی تأثیرگذاری یکی بر دیگری، برخی آنارشیست ها را به سوی شکل دهی به «مارکسیسم آزدای گرا» سوق داده است یا برخی مارکسیست ها را به این باور رسانده است که مارکس «آنارشیست» بود. چنین برخوردهایی از هر دو طرف نشاندهنده ی اعسار نظری گرایش هایی است که دارند. آنارشیست هایی که خواستند بخش هایی از مارکسیسم را وارد اصول عقاید خود بکنند از کمبودهای آنارشیسم برای «تحلیل» سخن گفتند و سرانجام به غرغره کردن «ماتریالیسم تاریخی» و ابتذالاتی از این دست رسیدند. این چنین فقط کم اطلاعی و نداشتن توان بررسی نظریات نویسندگان بزرگ آزادی گرا (آنارشیست) را نشان دادند.
دانیل گرن در پایان زندگیش اصطلاح «مارکسیسم آزادی گرا» را اختراع کرد. گرن مارکسیست بود. به SFIO (شاخه ی فرانسوی انترناسیونال کارگری که سپس به حزب سوسیالیست هنوز موجود تبدیل شد – توضیح م.) و سپس به PSOP (حزب سوسیالیست کارگران و دهقانان) پیوست. زمانی می خواست تروتسکیست بشود. نگاهی انتقادی به جنبش ها و فعالانی داشت که خود را مارکسیست می دانستند. گمان می کرد که با وارد کردن مفاهیمی آزادی گرایانه (آنارشیستی) در ایدئولوژی سوسیالیستی می توان از اشتباهات سوسیال – دمکراسی و استالینیسم اجتناب نمود. گرن در رابطه با بسیاری از مسائلی که مارکسیسم و آنارشیسم را در تضاد قرار می دهد به آنارشیست ها گرایش پیدا کرد و به ویژه نقطه نظرات باکونین را پذیرفت. برخی از این نقطه نظرات عبارتند از: سانترالیسم مارکسیستی در برابر فدرالیسم آنارشیستی؛ پارلمانتاریسم اولی در برابر عمل مستقیم اجتماعی دومی و دیکتاتوری پرولتاریای یکی در برابر دمکراسی مستقیم دیگری.
مارکسیسم آزادی گرای گرن تهدیدی علیه آنارشیسم نبود، تلاشی بود تا در اصول عقاید مارکسیستی مفاهیمی آنارشیستی وارد کند. این تلاش برخی از آنارشیست ها را به اشتباه انداخت و ایشان را به نوبه ی خود به سوی وارد کردن آنارشیسم در مفاهیم مارکسیستی کشاند. امروز فعالان بسیاری که در جنبش کمونیستی بودند بی ارزش شدن مارکسیسم را دریافته اند و به ویژه متوجه شده اند که مارکسیسم دارای مفاهیم کافی برای تحلیل جامعه امروزی نیست، لذا ایشان پرودون و باکونین را کشف می کنند. به نظر من ترکیب یا سنتز آنارشیسم و مارکسیسم غلوآمیز است.
نتیجه گیری کلی که من از منظورم می کنم این است که نباید دشمن را عوضی گرفت. هر چند ما آنارشیست ها به درستی از مصادره به مطلوب نمودن مفاهیم خود توسط مارکسیست ها باید هراس داشته باشیم که می خواهند سلب ماهیت بکنند که تازه نیستند و علتی به جز گنگی نظری برخی از نظریه پردازان ما ندارند. اما هراس اصلی ما باید محافل راست و راست افراطی باشند. خطر برخی از این محافل از قبیل محافل پرودونی راست افراطی تا لیبرتارین های کنونی بیش از اندازه واقعی هستند.
متن نوشته شده در سال ١۹٨۹ برای گروه پی یر بنارد (عضو فدراسیون آنارشیست فرانسه) – ویرایش اندک در سال ١٩٩٩ – افزودن نتیجه گیری در سال ۲٠٠٧.
پایان برگردان به فارسی ۲٧ / ١٠ / ١٣۹٢ برابر با ١٧ / ١ / ٢٠١۴
منابع و پی نوشت ها:
١ – لنین، ماتریالیسم و امپیریوکریتیسیسم، صفحه ی ۴۶١، انتشارات پروگرس.
٢ – «حزب پیشگام آگاه سیاسی طبقه ی کارگر است. ما اکنون در شرایطی قرار گرفته ایم که کارگران در نهایت حاضر نیستند پیشگام خود را دنبال نمایند که می خواهد ایشان را به نبرد و فداکاری رهنمون نماید… آیا ما باید هیاهوهای زحمتکشانی را بپذیریم که کاسه صبرشان لبریز شده است و منافع خود را آن گونه که ما می فهمیم، درک نمی کنند؟ باید رو راست باشیم و بگوییم که روحیه این زحمتکشان اکنون ارتجاعی است. اما حزب تصمیم گرفته است که ما نباید در برابرشان عقب نشینی نماییم و باید عزم خود را برای پیروزی به هواداران خسته و بریده تحمیل بکنیم.»
٣ – والانتینوف، گفت و گوهای من با لنین.
۴ – لنین، مجموعه آثار، جلد ١٧.
۵ – تاریخ و ترازنامه ی انقلاب شوروی، انجمن مطالعات و اطلاعات سیاسی بین المللی، پاریس، ١ تا ١۵ اکتبر ١۹۵٧، صفحه ی ١۴٠.
۶ – دانیلز، آگاهی انقلاب، اکسفورد، صفحه ی ٢٨، سال ١٩۶٠.
٧ – این خطوط پانزده سال پیش نوشته شده اند. پس بدیهی است که تحول در ترکیب حزب کمونیست فرانسه با توجه با رسیدن نسل جدیدی از فعالان آن، نقطه نظری را که در این خطوط نوشته شده است تغییر داده است. با این حال فعالان قدیمی که هنوز در این حزب هستند همان گونه که نوشته شده است، می اندیشند.
٨ – در چنین اظهار نظرهایی که ایزوله نیستند تشریفات گرایی حقوقی وجود دارد که می گوید اگر اکثریت مردم تصمیماتی بگیرند که بر خلاف منافع سرمایه باشد ، نظام سرمایه داری رأی مردم را می پذیرد چرا که این قانون است. باکونین شایستگی این را داشت تا نشان دهد دمکراسی سرمایه داری به شرطی تداوم می یابد که حفظ نظام سرمایه داری جاودانی شود.
٩ – انتقاد او در عمل به ویژه به سوسیال – دمکراسی آلمانی است. باکونین در این زمان اطلاعات کافی برای شناخت انتقادات مارکس و انگلس به قانون گرایی سوسیالیست های آلمان نداشت.
١٠ – من و روبل مهمان برنامه ای در رادیو آزادی گرا (رادیوی فدراسیون آنارشیست که از سال ١٩٨١ در پاریس پخش می شود، توضیح م.) بودیم. او تلاش نمود مارکس و پرودون را به یک دیگر نزدیک نشان دهد. ولی روبل در کتابی که انتشارات پایو با عنوان مارکس مارکسیسم را نقد می کند، منتشر کرد همین نزدیکی را قبول نداشت.
١١ – لزومی ندارد تأکید شود که چنین توجیه کردنی از دید ماتریالیسم تاریخی هم که شده خطای فاحشی است.
١٢ – باکونین، مجموعه آثار، جلد سوم، صفحه ی ١۶۶، انتشارات شان لیبر.
١٣ – مارکسیستی به نام فرانتز مهرینگ در کتابش به نام زندگی مارکس به جنگ داخلی در فرانسه ارجاع داد و نوشت:«هر چه قدر که این تحلیل ها درخشان بودند، اما نمی توان تردید کرد که آن ها کمی با اندیشه هایی که مارکس و انگلس در طی ربع سده به ویژه در مانیفست داشتند در تناقض بودند (…) مارکس و انگلس طبعاً و کاملاً به این تناقض آگاه بودند…»
١۴ – نامه ی انگلس به ببل، ٢٨ – ١٨ مارس ١٨٧۵ در کتاب در باره ی آنارشیسم و آنارکوسندیکالیسم، مارکس، انگلس، لنین، انتشارات پروگرس، مسکو.
١۵ – نگاه کنید به انتشارات اجتماعی، صفحه ی ٣٠۲، سال ١٩۶۸.
١۶ – نقد برنامه ی گوتا، مارکس و انگلس، صفحه ی ١٠٣، انتشارات اجتماعی.