حسن حسام
هر بامداد
در سرزمین زندانی
میان خنجر و فتوا
با حکم ِ قاضیان ِ شریعت
چندین سر ِ محارب و مفسد
بر دار شرع
آونگ میشود
آنگاه
خواجه تا شان
هم دوش حاجبان و مریدان
پشت خلیفه ی مُنجی
بر فرش خون خلایق
نماز وحشت می خوانند
و در ضیافت قاضی
کباب سوخته بر سفره می خورند ،
از قلب ِ مادران عزادار
*
این جا
در سرزمین زندانی
هر بامداد
فاجعه تکرار می شود
امروز نوبت تو رسیده است
ای شیرکوی گُرد
آن ها صدای آوازت
خاموش کرده اند
و چشم های جوانت
جویده اند
ای گُرد کرد
تو اما ،
نه اولین هستی
نه آخرین مقتول
تو بیشمارانی
از مایی
هماره پرچم مایی….
ششم نوامبر دوهزار و سیزده
پاریس