دنیز ایشچی
…”تاماس هابس” فیلسوف انگلیسی اواخر قرن هفدهم، که از یک طرف با از میان برداشته شده قدرت کلیسا روبرو بود، هم با پیشرفت تکنولوژیک اقتصادی دوران مدرنیسم، هم با قدرت خلاقیت انسان و عدم نیاز به وجودی الهی جهت اداره جامعه روبرو بود، راه پیش رفت در جامعه انگلستان را از طریق “قرارداد اجتماعی میان احاد جامعه” تعریف می کند…
روزنه ای باریک بر تاریخ فلسفه ” بخش چهارم”
” پست مدرنیسم”
فلسفه پست مدرن، به دنبال بروز نواقص فلسفه مدرنیسم در توضیح و روشنگری واقعیت های هستی انسانی و اجتماعی، نطفه بندی شده و آغاز به شکل گیری کرد. به گفته تمام فلاسفه معاصر، دوران پست مدرنیسم را نمیتوان به درستی درک کرد، مگر اینکه اول بدانیم دوران مدرنیسم فلسفه چیست و فیلسوفان دوران مدنیسم چه چیزهایی را مطرح می کردند. حد اقل امر این است که بدانیم مدرنیسم به چه دورانی اطلاق می گردد.
مدرنیسم، در تاریخ و فلسفه به دوران روشنگری و خصوصا دوران صده های هیجده و نوزدهم میلادی اطلاق می گردد. ویژگیهای دوران مدرنیسم همزمان با رشد سرمایه تجاری، شکل گیری و گسترش سرمایه داری صنعتی، شکل گیری طبقات جدید اجتماعی و گسترش نقش دستاوردهای جدید علمی و صنعتی در تولید انبوه و تاثیرات آن در استاندارد زندگی بشری می باشد. یازتاب این دستاوردهای در ساختار های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی منطقه ای و جهانی خود را در نمودهای ویژه خود به نمایش گذاشته و روند تکاملی اجتماعی خود را طی می کرد.
فلسفه مدرنیسم، بر پایه های جایگزینی خرد و استدلال انسانی به جای کتاب آسمانی و دستورات کلیسا ( ” من فکر می کنم پس هستم- دکارت”، اندیشه های دکارت در زمینه جهانشمول قرار دادن ارزشهای اخلاقی انسانی و نقش آن در رفتارهای اجتماعی و اندیشه های هگل و مارکس) از یک طرف و اندیشه های واقعگرایانه و فیلسوفان انگلیسی که بیشتر روی مشاهده و تجربه فورمولبندی تئوری های نوین از این طریق (فرانسیس بیکن، تاماس هابس، بارکلی، نیوتن، جان لاک ، هیوم، هابر ) مشاهده می گردند.
انسان چیست؟ راستی و درستی چست؟ شخص چیست؟ مناسبات شخص با اجتماع چگونه تعریف می گردد؟ درستکاری یعنی چه؟ وظیفه انسانی چیست؟ حقوق انسانی چگونه تعیین می گردند؟ آیا دیسیپلین کردن و یا تنبیه انسانها درست است؟ آیا درست ترین عملکرد انسانی آن است که بتوان آن را جهانشمول قرار داد “کانت”؟ یا اینکه درست ترین کارکرد انسانی آن می باشد که بیشترین خوش حالی را به بیشترین اکثریت جامعه بشری می آورد ” یوتیلیترین ها”؟
“تاماس هابس” فیلسوف انگلیسی اواخر قرن هفدهم، که از یک طرف با از میان برداشته شده قدرت کلیسا روبرو بود، هم با پیشرفت تکنولوژیک اقتصادی دوران مدرنیسم، هم با قدرت خلاقیت انسان و عدم نیاز به وجودی الهی جهت اداره جامعه روبرو بود، راه پیش رفت در جامعه انگلستان را از طریق “قرارداد اجتماعی میان احاد جامعه” تعریف می کند. وی که از طرف دیگر می بایستی توازن خاصی میان کلیسا و نظام سلطنتی بر قرا می کرد، این قرارداد اجتماعی را نه میان احاد جامعه و حکومت، بلکه دموکراسی را بصورت قانون اساسی کشور میان افراد و احاد جامعه تعریف می کند. وی اخلاق را در رفتار احاد جامعه تعریف می کند، نه اخلاق اجتماعی. وی مناسبات انسانی را مناسبات طبیعی، با طبیعت، سپس مناسبات اجتماعی میان آحاد اجتماعی بصورت قراردادهای اجتماعی و بالاخره مناسبات عقلانی، روانی اخلاقی درونی افراد تقسیم می کند. ” تامس هابس” مناسبات انسانی را بصورت قرارداد اجتماعی شخص با جامعه، شاه و کلیسا ارزیابی می کند.
بر پایه های فلسفه مدرنیسم، همه چیز هستی را میتوان بر پایه های علمی و تجربی توضیح داد، کشف کرد و تشریح نمود. باورمندان مدرنیسم و دوران روشنگری علمی در سیر تکاملی خود بر پایه های دستاوردهای شگرف علمی، صنعتی، تاریخی و اجتماعی آن ، در شرایطی که نابسامانیهای اجتماعی نظام سرمایه داری حاکمه، تبدیل آن به قدرت های استعماری و امپریالیستی جهانی را مشاهده می کردند، در تشریح بازتاب های اجتماعی، روحی- روانی و علمی تکاملی آن به نقطه ای می رسیدند که دیگر نمیتوانستند آن را توجیه و یا تشریح کرده از آن دفاع کنند.
ثروت های حاصله از انقلاب علمی صنعتی بصورت عادلانه توزیع نمی شد. به دلیل عمده بودن انگیزه سود جوئی، نظام سرمایه داری خود به عامل ترمز کننده رشد علمی تکنولوژیک تبدیل گردیده و عامل کمبود منابع ذخایر ارضی، فجایع غیر قابل تصوری در جامعه بشری شکل می گرفت. تشکیل حکومت های دیکتاتوری و خفقان، فراگیر شدن جنگ های منطقه ای، عدم برخورداری بخش های عظیم جامعه بشری از دستاوردهای علمی بهداشتی که موجب نابودی بخش های عظیمی از انسان ها در اثر قحطی و بیماری ها می گردید، سوال های فراوانی بودند که نشان می دادند فلسفه دوران مدرنیسم، از نظر تاریخی برای تشریح راه آینده بشریت کفایت نمیکند
بروز جنگ جهانی اول و به فاصله سه دهه رشد فاشیسم در اروپا و آغاز جنگ جهانی دوم که منجر به کشته شدن دهها میلیون انسان و ویرانی شهر ها و تاسیسات زیستی صنعتی فراوانی انجامید، نشان داد که بشریت باید از دیدگاه جهان بینی خود دنبال تبیین و راهگشائیهای نوینی باشد. دست یابی بشر به بمب اتمی و استفاده از آن در نابودی شهر های هیروشیما و ناکازاکی ، جنگ های ویتنام و مناطق جنوب شرقی آسیا، خاور میانه، شکل گیری دیکتاتوری های نوین در اروپا و آمریکای لاتین، شکل گیری و تداوم جنگ سرد میان دو بلوک جهانی از عواملی بودند تا متفکرین نسل نوین بشریت به نقد اندیشه های دوران مدرنیسم پرداخته و دنبال روشنگری های نوینی باشند.
گرچه ریشه ها و بنیان های اندیشه ای بیشتر متفکرین دوران پست مدرنیسم که عمدتا از دهه ششم قرن بیستم آغاز می گردد بر بنیان های اندیشه های فیلسوفان دوران عصر روشنگری و مدرنیسم متکی می باشد، ولی در عین حال بر پایه های نقد آنها استوار بوده و تلاش در روشن سازی تاریکی های جهان بینی بشری می باشد. بررسی اندیشه های پست مدرنیسم، بدون مرور اندیشه های “کانت”، “هگل”، “مارکس”، “کرکیگارد”، “شوپنهاور”، “نیچه” و سپس ” هایدگر” و “زیگموند فروید” و “هیونگ” غیر ممکن نیست.
میگویند “شوپنهاور” کلاس های درس خود را دقیقا همزمان با “هگل” برگزار می کرد ته هر چه بیشتر شاگردان را از رفتن به کلاس های “هگل” باز داشته و افکار آلترناتیو خود را به آنها تدریس بکند. “شوپنهاور از این بابت که اکثر شاگردان به کلاس های “هگل” می رفتند احساس حسادت و ناراحتی می کرد. او در تدریس های خود که توام با رگه هایی از ناامیدی و یاس بود، روی قدرت و اراده شخص در تاثیر آن بر تحولات اجتماعی تاکید می کرد. تمرکز نقطه ثقل حرکت، عمل، اخلاق، رفتار و کردار انسانی بر محور “شخص” و قابلیت ها، اراده، نیازها، غرایض و منافع شخص و فرد، و بالاخره قابلیتهای فرد در موقعیتهای کلیدی برای به وقوع رساندن تحولات بزرگ اجتماعی تاریخی بخشی از اندیشه های فلسفی بود که در زمان حاکمیت قدرتمند فلسفه “هگل” در سایه قرار گرفته بودند. “شوپنهاور” از جمله آن فلاسفه ای بود در تاریکی های سایه “هگل” گم شده بود. وی راه برون رفت از یاس و ناامیدی اجتماعی را در پناه آوردن به موسیقی و هنر های دیگر توصیه می کرد.
“کیرکیگارد” از دیگر فلاسفه دوران مدرنیسم بود که فردی خیلی روحانی بود. او در عین حالی که باورهای الهی قدرتمندی داشت، شاید او را بتوان با “شهاب الدین سهروردی” مقایسه کرد. او که به قابلیتهای روحانی و منطقی انسانی فردی شخص باورمندی عمیقی داشت، از کلیسا فاصله عمیقی گرفته بود. وی بر این باورمندی بود که روح شخص در جامعه صنعتی و ماشینی خشن به حالت مایوسانه ای اسیر مناسبات خشن و تند اجتماعی می باشد. راه برون رفت “فرد” از این وضعیت، نزدیکی روحانی و انفرادی شخص با روح بزرگ الهی می باشد.
“کیرکیگارد” با چنین توصیفی، در زمره اولین فیلسوفان دوران مدرنیسم می باشد که موتور محرک فلسفه انسانی را روی “فرد” و شخص متمرکز می کند. وی معتقد بود که نفس انسانی، مناسبات درونی فرد با خودش می باشد. از این طریق با تاکید بر زمینه های ضمیر خود آگاه انسانی ، اراده و عملگرد انسانی را بر راستای تصمیمات شخصی وی استوار می کرد. “کیرکیگارد” بنابر این برای مناسبات روحانی میان افراد و روح الهی، ضرورتی برای نقش کلیسا و مسیحیت احساس نمی کرد و بر این باور بود که این رابطه بدون دخالت کلیسا و بصورتی مستقیم کب تواند بر قرار گردد. برخی از “اگزیستانسیالیستها”، کیرکیگارد را اولین اگزیستانسیالیست می شناسند.
بزرگترین فیلسوف دوران مدرنیسم که اندیشه های وی در بطن خویش ارکان اندیشه های پست مدرنیسم را با قدرتمندی به مراتب بیشتر حمل می کند، “فردریک نیچه” می باشد. به دشواری می شود اندیشه های “نیچه” را بصورت جدا از زندگی واقعی وی مورد بررسی قرار داد. وی در سال ۱۸۴۴ متولد، شده و پس از مرگ پدرش در سن پنج سالگی وی، توسط مادر و خواهرانش بزرگ می شود. در سن بیست و چهار سالگی به استادی تدریس فلسفه در دانشگاه منسوب می شود. بعلت بیماری مضمن که از سن بیست و پنج سالگی به آن دچار مس شود، تمام عمر خود را با درد و بیماری دست و پنجه نرم می کند. آخر سر همین بیماری در سن پنجاه و شش سالگی ( سال ۱۹۰۰ میلادی) وی را از پای در می آورد.
در آغاز نیچه به فلسفه شوپنهاور و سپس موسیقی “واگنر” پناه می آورد. سپس اندیشه های خود را بر پایه های آنها پی ریزی می کند. از “واگنر” بخاطر اندیشه های ناسیونالیستی و نژاد پرستانه وی فاصله گرفته و دوستی خود را با وی قطع می کند. “نیچه” باورمندی های مایوسانه و تسلیم طلبانه کلیسا، و همچنین تا حدود زیادی فیلسوفان متافیزیسیست دوران روشنگری را به نقد و انتقاد شدید می گرفت. در چنان شرایط اجتماعی که جامعه به طبقات و گروه بندی های مختلف اجتماعی تقسیم شده بود و مناسبات اقتصادی اجتماعی انسانها را در چنگال های خود گرفتار کرده بودند، افکار نیچه به مانند روح سرکشی خواستار آزادی اخلاق، کردار و رفتار “فرد” از این زنجیرها بود. “نیچه” سرکشی بنیادگرانه و تحول گرانه را جایگزین فلسفه یاس و نا امیدی میکرد.
نیچه، بزرگترین سعادت و خوشبختی بشری را در فتح قله های اهداف و آرمان های بزرگ بر پایه های نبرد سخت با ناملایمات جستجو می کند. او تحمل درد و رنج سختی های نبرد در راه رسیدن به اهداف خود را بصورت آبدیده شدن فرد می بیند که در نهایت وقتی بر ناملایمات غالب می آید، خود سرنوشت خویش را رقم می زند. اینجا این انتخاب، اراده و نبرد انسانی است که نه فقط آینده وی را می سازد، بلکه عظمت خوشبختی و سعادت را برای وی به ارمغان می آورد. اینجا با قدرتی هر چه تمامتر این “فرد” و شخص” می باشد که نه تنها موتور و محور اساسی فلسفه آینده بشری قرار می گیرد، بلکه تمرکز از “خرد” ، “استدلال” ،”تجربه” و “مشاهده” به “اراده” انسانی منتقل می گردد. اینجا دیگر انسان اسیر مبارزات طبقاتی و اجتماعی نیست، بلکه این “شخص” و “فرد” می باشد که نه تنها آینده خود را رقم می زند، بلکه تاریخ ساز است.
وقتی که نیچه اعلام کرد “خدا مرده است”، در نهایت درد و رنج بیماری، تلاش می کند تا ارکان اخلاق والایی را پایه گزاری بکند و جایگزین اخلاق روحانی و الهی مایوسانه و مرده بنماید. شاید چنین وظیفه تاریخی از عهده کسی مثل افلاطون بر می آمد، ولی نیچه بیمار و در شرف مرگ، زیر فشار اندیشه های تدوین چنین ارزشهای اخلاقی نوین خرد و خمیر شده و در نهایت کارش به جنون می کشد. نیچه مسیر آینده فلسفه را عوض کرده، تعیین نموده و ارکان آن را برای قرن بیستم، پایه گزاری می کند.
“ادموند هسرل” در کتاب “تحقیقات منطقی” مطرح می کند که “شعور آگاه” ما باید به یک وجود مادی بیرونی ارتباط داشته باشد. بنابر این، شعور آگاه انسانی باید همیشه در ارتباط با وجود فیزیکی-مادی خارج از شعور مورد مطالعه و تحقیق قرار بگیرد. “هایدگر” فیلسوف هم زمان “هسرل”، این اندیشه را یک فاز و مرحله به درجات عالی ارتقا داد. “هسرل” شعور مستقیم انسانی بر پایه حافظه انسانی چنین امکانی را برای انسان فراهم می کرد. “هایدگر” مطرح کرد که در عموم ، اکثر و غالب موارد چنین احاطه شعور انسانی بر عملکرد وی پایه درست عملی اجرائی ندارد. ما خیلی حرکت ها و عملکردهای روزمره خود را بصورت عادت های عملی که در وجود ما عجین شده اند، عمل کرده و به صورت خود بخودی تکرار می کنیم.
از زمان “دکارت” به بعد، فیلسوفان انسان را بعنوان موجود متفکری که با ابزار شعور و استدلال بر طبیعت و اجتماع اطراف خود نگاه میکند، تعریف می کردند. “هایدگر” مطرح می کند که انسان بعنوان بخشی از هستی بزرگ، بر اساس نورم ها و فرهنگ عملکردی داخل این هستی بر اساس عادت های غریضی- اکتسابی خود عمل می کند. انسانی که رانندگی می کند، قدم زده و داخل پیاده رو میان مردم راه می رود، در تیم ورزشی در حال بازی کردن است، تصمیمات و عملکردهای خود را نه بر اساس تفکر و استدلال، بلکه بصورت عادت و غریضه بصورت نواختن هماهنگ با آهنگ ارکستر عمومی اجتماعی طبیعی به مرحله عمل می رساند.
از طرف دیگر، عملکرد انسانی بر اساس استفاده هر چه بیشتر از اراده و آگاهی خویش جهت تامین نیازها، لذت ها و خواسته های منطقی غریضی خویش به مرحله وقوع می پیوندد. با توجه به این تعریف، انسان در راستای گسترش دستاوردهای علمی صنعتی و استفاده از تکنولوزی نوین در استفاده هرچه بیشتر از ذخایر طبیعی جهت تامین خواسته های خویش استفاده خواهد کرد. این عصر خلا بزرگی را در روان انسانی ایجاد کرده است که تعریف و روشن کردن ارتباط انسانی با چنین خلائی وظیفه انسان نوین می باشد تا از این بن بست اسارت تکنولوژیک بیرون بیاید.
“هایدگر” برای انسان صورتی تاریخی ترسیم کرده و برای “شخص” هویتی تاریخی بر اساس دیروز، امروز و آینده تعریف می کنند.”هایدگر” انسان و یا “فرد” را نه بعنوان انسان هوشمندی که همه کارها و تصمیمات خویش را بصورت منطقی اتخاذ می کند، بلکه اکثر عملکردهای خویش را بصورت کارکردی طبیعی بعنوان بخشی ارگانیک و طبیعی از هستی اطراف خویش عمل می کند، تعریف می کند. البته این مفهوم نفی نمی گردد که در عین حال انسان خیلی از تصمیم های خویش را بر اساس شعور و استدلال خویش اتخاذ می کند. در شرایطی که اجتماع اطراف انسان روز به روز به میزان غیر قابل کنترلی توسط تکنولوژی و ارزشهای غیر قابل کنترل تبلیغاتی که توسط مراکز قدرت ویژه ای رقم می خورند، کنترل و اداره می شود، “شخص” بعنوان بازیچه ای در این کلان محیط در محاصره قرار گرفته است.
“ژاک دره دا” از جمله فلاسفه فرانسوی یهودی الاصل متولد الجزایر بود که فلسفه متافیزیک را از زاویه خاص خویش زیر سوال گرفت. وی یکی از مطرح ترین فیلسوفان قرن بیستم میباشد که چند سال پیش حیات خود را از دست داد. این زاویه انتقادی هم مثل خیلی از دیگر فلاسفه معاصر، با دیدی مایوسانه به نتیجه دهی نقش فلسفه در پاسخ گویی به سوالات اساسی هستی از قبیل حقیقت چیست؟ روح چیست و تشریح هستی فیزیکی و متافیزیکی وروابط ما بین آنها، نقش تنقیدی خویش را از زاویه ویژه ای آغاز می کند. “ژاک دره دا” تلاش می کند در نقد نظریات فیلسوفان دیگر، نه به آن نکاتی که مطرح کرده اند، بلکه به آن نکاتی که اشاره نکرده، حذف کرده و یا در حاشیه قرار داده اند بپردازد.
از چندین مسائلی که “ژاک دره دا” بعنوان محور نظارات انتقادی خویش برجسته می کند “مارجنالیتی- حاشیه گرائی”، ” نقش زبان در متافیزیک” و در همین رابطه نقش “دیفرال- عقب انداختن مفاهیم از طریف زبان بیانی”، و “دی کانستراکچرالیسم- ساختارسازی مجدد، بازسازی مجدد گفتارها” اشاره کرد. من تلاش میکنم در این مختصر به همین مفاهیم در مورد “ژاک دره دا” کفایت بکنم.
زبان بعنوان مجموعه ای روابط رشته ای اصواتی میباشد که در ارتباطات میان انسانها جای هستی فیزیکی و متافیزیکی را میگیرد. بر اساس این تعریف، زبان به هستی فیزیکی اطلاق نمیشود، بلکه در حضور و غیاب آن جای آن را میگیرد. “پارمیندس” فیلسوف زمان یونان قدیم مطرح می کرد، هر چیزی که در ذهن ما می تواند ظاهر شود، حتما وجود خارج از ذهن ما دارد. این مساله شامل از دست رفته گان ما، و آن چیزهایی که در پیش ما حضور ندارند، ولی ما راجع به آنها صحبت می کنیم می باشد. از این زاویه است که “ژاک دره دا” مطرح می کند، زبان همیشه در انجام وظیفه خود قاصر بوده و دچار نقصان می گردد. زبان در بیان هستی بیرونی و ذهنی همیشه عقب بوده و مفاهیم را به تاخیر می اندازد.
از این زاویه میباشد که “ژاک دره دا” به برخورد “دی کانستراکچرالیستی- ساختارسازی مجدد” پروژه های گفتاری پرداخته و تلاش می کند مفاهیم حذف شده، در زیر سایه قرار گرفته، تحریف شده و در حاشیه قرار گرفته را برجسته کند تا از این طریق به کلیت تصویر کامل تر پروژه گفتاری نزدیک تر گردد. “دی کانستراکچرالیسم” به مفهوم از هم گسستن، و سپس بازسازی مجدد مجموعه سناریوی گفتاری فلسفی، فرهنگی و زبانی می باشد. “دی کانستراکچرالیسم” در کنار “مارجنالیسم” در فلسفه به مفهوم کالبد شکافی اندیشه های فلسفی و پرداختن به بخش هایی از نظریه ها می باشد که در حاشیه قرار گرفته و یا حذف شده اند.
“هایدگر” و “ژاک دره دا” در دوران بعد از جنگ جهانی دوم توسط بعضی ها به کمک در تایید اندیشه های ناسیونال سوسیالیستی فاشیستی متهم می شدند، که این اتهامات به دلیل ضعف پایه های استدلالی چندان تاثیرگذار نبودند. او به درست بوده تفسیر های متفاوت از پروژه های نوشتاری واحد معتقد نبود، بلکه به این معتقد بود که کدام یک از این تفاسیر با تصویر کامل نزدیکتر می باشد، کامل تر و درست تر می باشد.
***
از این طریق است که فلسفه پست مدرنیستی، از یک طرف ساختار های کلان اقتصادی، مدنی، بوروکراتیک، امنیتی، سیاسی و فرهنگی نظری را زیر سول قرار می دهد و مطرح می کند که این ساختارهای در عین حال که بشریت را از نظر علمی، تکنولوزیک، تولیدی و مصرف خیلی ارتقا داده اند، ولی دارای نواقص بنیادین و اساسی می باشند. این نظام های ساختاری در خیلی موارد عادلانه و دموکراتیک نبوده و عموما حقوق طبیعی انسانی را زیر پا می گذارند. این ساختارهای فیزیکی و متافیزیکی برای اینکه بر سر قدرت بمانند، بخش های دیگر مشابه خود را یا حذف و یا نابود می کنند.
از طرف دیگر در فلسفه پست مدرنیستی، این “فرد” و “شخص” می باشد که محور تمرکز و مطالعه قرار می گیرد.” فرد” در دوران سرمایه داری پیشرفته و عصر تکنولوژی انقلابی اطلاعاتی در چه موقعیتی قرار دارد؟ آیا او اسیر امواج تحولات، قوانین و مناسباتی می باشد که خارج از اراده وی در حال جوش و خروش می باشند و در چنین گیر و دار جنگ و گریزی چگونه باید تلاش کند خود را محافظت کند؟ در تنازع میان مراکز قدرتهای متناقض و انبوه اجتماعی که فرد خود را در مقابل آنها کاملا ناتوان احساس می کند، چه کاری از دست وی بر می آید؟ در بمباران انبوهه اطلاعات و تبلیغات ارزشی اخلاقی فردی و اجتماعی، فرد چگونه قادر است استقلال خود را حفظ کرده و نقشی مستقل و سازنده ای ایفا بکند؟ هدف نهائی زیستی “شخص” بصورت فردی و انسان در صورت عام خود چه می باشد؟ آیا انسان تا چه اندازه قادر بوده است در دست یابی به چنین هدفی موفق باشد؟ اینها و صدها سوال مشابه دیگر افکار فیلسوفان را به خود مشغول داشته است.
“زیگموند فروید” در سال ۱۸۵۶ متولد و در سال ۱۹۳۹ از دنیا رفت. او در یک خانواده یهودی متولد شد و خانواده وی برای تعلیم و تربیت وی اهمیت ویژه ای قائل شده و او را در حد امکانات دارائی خویش حمایت میکردند. فروید از کودکی فردی مرتب، با دیسیپلین و پشتکار طاقت فرسا، با اراده و با هوشی بود. او تحصیلات خود را بعنوان پزشک تمام کرد و در بخش روانی بیمارستان دوران پایانی تحصیلات خویش را کار میکرد. “فروید” در حدود سی و هشت سال از “مارکس” جوانتر بود، ولی آن دو با احترام خاصی نسبت به همدیگر با همدیگر مکاتباتی داشته اند. در خیلی موارد با هم نظرات نزدیکی داشته و در عین حال در بعضی موارد نظراتشان نسبت به همدیگر متفاوت، و گاها متقابل بود. آنها هر دو “سکولار” بوده و از دین و مسیحیت فاصله گرفته بودند، هر دو تحقیقات علمی را پایه شکل گیری نظریات خویش قرار می دادند، و بالاخره هر دو خواستار عدالت اجتماعی و آزادی و دموکراسی بودند.
دوران پست مدرنیسم را نمیشود بررسی کرد، بدون اینکه به نظرات “فروید” پرداخته شده باشد. نظرات این متفکرین را نمیشود به دقت متوجه شد، مگر اینکه با زندگی و تجربیات شخصی زندگی آنها آشنائی داشت.در این نوشته فقط نظر خیلی کوتاهی میشود به زندگی آنها کرد و تمرکز بیشتر را روی نظریات آنها متمرکز نمود. فلسفه پست مدرنیسم، در واقع روانشناسی فردی و اجتماعی، جامعه شناسی، سیاست، اقتصاد، علوم فیزیکی و ریاضی و برخی شاخه های دیگر اندیشورزی و علمی را در بر میگیرد. “زیگموند فروید” نه فقط پدر روانشناسی معاصر، بلکه کسی که روشنائی قابل ملاحظه ای بر تاریکی های روانکاوی فردی و اجتماعی می افکند، شناخته می شود.
“فروید” مثل دیگر فیلسوفان پست مدرنی، مرکز ثقل مطالعات خویش را روی “فرد” و “شخص” متمرکز می کند. وی، آنچه در درون افکار، اندیشه ها، اخلاقیات، احساسات و عواطف فرد میگذرد و کشاکش های درونی وی را متاثر از پرورش دوران کودکی وی خصوصا در خانواده و سپس محیط نزدیک اطراف و ارزشهای تحمیل شده اجتماعی بر کودک ارزیابی می کند. او این غلیان را در ضمیر ناخودآگاه شخص بصورت خواسته های سیراب نشدنی پایان ناپذیری می بیند که حتی جنبه هایی از این غرایض حیوانی شامل لذت بردن از خشونت علیه همنوع نیز می باشد. بر این اساس وی در نقطه مقابل مارکس قرار میگیرد که مطرح می کرد، اگر مالکیت خصوصی بر سرمایه حذف شود، مشکلات اجتماعی از طریق استقرار جامعه غیر طبقاتی بر طرف می گردد.
در زمانی که بیماران روانی را در تیمارستان ها به زنجیر می کشیدند، با آنها بدتر از زندانیها رفتار می کردند، آنها را با آب سرد و سپس گرم شستشو می دادند و مثل موش های آزمایشگاهی با آنها رفتار می کردند، فروید از طریق صحبت کردن با آنها، به روانکاوی علتهای بازتاب های روحی روانی آنها پرداخته و با آنها ارتباط تک به تک برقرا کرده در روان درمانی آنها تلاش می کرد. او از این طریق نه به روانکاوی بیماران، بلکه به روانکاوی افراد و اشخاص و نوع انسان و چگونگی شکل گیری آن می پرداخت. در این راه علت رفتارهای انفرادی افراد را جستجو کرده و در همین راستا در تشریح علتهای رفتارهای توام با اختلالات روانی و خشونتهای فردی کوشش می کرد.
او انگیزه ها و علتهای رفتارهای انسانی و فردی را متاثر از سه عامل “شخص، و فرد” از یک طرف، با تمام تمایلات و غرایض انسانی غیر قابل ارضاع شدن از یک طرف که به صورت خواسته های فردی خود را نشان می دهد، و سپس، “سوپر ایگو” یا “خواسته های غریضی کلان” که بصورت آرمان ها، آماج بزرگی که توسط والدین در درجه اول، سپس نهادهای اجتماعی و فرهنگی که ما در درون آنها تربیت شده ایم و با آنها در تماس بوده ایم، از ما انتظار می رود با آنها پایبند باشیم، در گیر می باشیم. در وسط غرایض و تمایلات و خواسته های سیراب نشدنی فرد از یک طرف و توقعات، استانداردها و محدودیت های شدید اجتماعی، بخش دیگری از شخصیت انسانی که “فروید” آن را “ایگو” می نامد وجود دارد که مثل وجدان آگاه و شخصیت اخلاقی متفکرانه می خواهد از یک طرف خواسته های ضمیر ناخودآگاه را مهار کند، از طرف دیگر توازنی منطقی بین این نیازها با “سوپر ایگو” یا توقعات اجتماعی- خانوادگی بر قرار بکند.
سرکوب و خفه کردن غریضه های جنسی از دوران کودکی و دوران نوجوانی بر اساس محدودیت های فرهنگی و خانوادگی، غریضه حیوانی انسان بعنوان موجودی طبیعی مثل حیوانات دیگری که گاها از وحشیگری و خشونت بر علیه دیگری لذت می برند، محدودیت هایی که در زمان کودکی از نظر تعلیم و تربیت خانوادگی بر کودکان وارد شده است، در شکل گیری شخصیت روانی آنها تاثیرات ماندگاری بر جای می گذارد. این تمایلات و غریضه های شخصی فرد، دائما با چنین محدودیت هایی در کلنجار بوده و هیچموقع این محدودیت ها امکان سیراب شدن غرایض فردی را امکان پذیر نمی کند. یکی از دلایلی که انسانها به ورزش و خصوصا ورزشهای ضربتی روی می آورند این می باشد که غضب ، خشم و عصبانیت خود را از این بابت تخلیه بکنند.
ارتباط “مارکسیسم” با فلسفه مدرنیسم و پست مدرنیسم را میتوان به این صورت تصویر کرد که فلسفه مارکسیسم بیشتر متاثر از فلسفه “هگل” بوده که تمامی هستی کلی فیزیکی و متافیزیکی را در ارتباط به همدیگر در پردایم دیالکتیک “تز”، “آنتی تز” و “سنتز” و تاثیر وتداوم و متقابل پدیده ها در هم در یک پروسه تکاملی ازریابی می کرد، مرکز ثقل را روی ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی می گذارد.
از طرف دیگر “مارکسیسم” تمرکز دامنه تحول و دگرگونی اجتماعی در وحله اول نه بر روی “فرد” بلکه بر شانه های “توده ها” و در درجه اول “طبقه کارگر” قرار می دهد. مارکس که نظام های اجتماعی سیاسی تاریخی را بر اساس ماتریالیسم تاریخی تا آن زمان بر پایه های استثماری و بهره کشی طبقه خاصی ار اکثریت توده ها ارزیابی می کرد، نظام سرمایه داری را بعنوان آخرین نظام طبقاتی ارزیابی کرده و نتیجه می گرفت که با کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر و استقرار حکومت مالکیت عمومی بر ایزار تولید و جامعه بی طبقه، استثمار انسان از انسان برای همیشه از تاریخ برچیده خواهد شد.
تجربه بلوک شرق، بخش دیگری از مشکلات مربوط به ناکامی فسلفه دوران مدرنیسم تلقی می شود. در نظام بلوک شرق قدرت سیاسی امنیتی و اقتصادی توسط دسته بندی های قدرتمند درون حزبی و بوروکراسی مربوط به آن اداره و کنترل می شد. نه فقط طبقه جدید بوروکراسی حزبی یک نظام طبقاتی خاصی را تشکیل داده بود که امکان پالایش درونی نمی یافت و از این طریق از درون می گندید، بلکه ایستا ماندن رشد علمی اقتصادی، محدودیت های حقوق فردی و اجتماعی ، خفقان و دستگیری ها و خوف امنیتی حاکم بر این سیستم ها، نشان می داد که بلوک شرق نه تنها مدینه فاضله ای که همه به دنبالش بودند نیست، بلکه کاملا به ضد خودش تبدیل گردیده است. به همین خاطر است که طرفداران اندیشه های چپ و سوسیالیستی نتوانستند نه تنها از فلسفه پست مدرنیسم به کنار بمانند، بلکه امواج نوینی از درون جنبش سوسیالیستی و چپ بیرون آمدند که مرکز ثقل مبارزه تحول گرایانه را در “فرد” قرار داده و از هگل فاصله گرفته و به فلسفه “نیچه” نزدیکتر شدند.
قبل از پرداختن به اندیشه های این متفکرین بزرگ امروزین، جا دارد مقداری در زمینه فلسفه “اگزیستانسیالیسم” کسی که بیشتر از مبلغ آن بوده و آن را بر زبانها جاری کرد، یعنی “ژان پول سارتر” بپردازیم. “سارتر” در سال ۱۹۰۵ در فرانسه متولد، و در سال ۱۹۸۰ در پاریس در گذشت. “ژان پول سارتر” نه تنها محصول یک چنین دورانی بود، بلکه انعکاس فریاد و طقیان نسل نوین در مقابل بازتاب های جنگ جهانی دوم و شکل گیری حکومتهای نظامی و دیکتاتوری خشن بعد از آن و شکل گیری جنگ سرد و آغاز بن بست های مربوط به بلوک شرق بود. “سارتر” بر آرمانهای آزادی کامل فردی در انجام دادن به هر آنچه که دلش میخواهد بصورت طغیان بر علیه حاکمیت های غیر عادلانه و دیکتاتوری بود.
سارتر در زمان جنگ به خدمت خوانده شد، در جنگ توسط ارتش نازی دستگیر و سپس از زندان فرا می کند. او که بیشتر تحت تاثیر نوشته های هایدگر بود، به نوشتن پناه می آورد و از این طریق به مبارزه خود ادامه می دهد. او بعنوان کسی که “اگزیستانسیالیسم” را از طرق نوشتارها و فعالیتهای خود جهانی کرد، شناخته می شود. او هم مثل اکثر غالب فیلسوفان پست مدرنیسم، آزادی “فرد” و “شخص” را از هر گونه قید و بند را مرکز ثقل فلسفه خویش قرار می دهد.
سارتر با ویژگی خاص خودش آزاد، طغیانگر و ضد حاکمیتهای دیکتاتوری بود. او مانند نیچه آرمانگرایی بود کی میخواست تاریخ ساز باشد. او که از درون جنبش چپ کمونیستی آمده بود، نه به احزاب چپ و کمونیستی آن دوره، بلکه بر طغیانگری مجزای گروه های چپ بر علیه قدران مداران تاکید می کرد. او که بر اساس یک چنین فلسفه ای، از مبارزات چریکی در مقابل دیکتاتوری های خشن نظامی امنیتی سرمایه داری کمپرادور حمایت می کرد، تا آنجا پیش می رفته که از حمله جبهه خلق برای آزادی فلسطین به اردوگاه المیپیک مونیخ و کشته شدن بخشی از ورزشکاران اسرائیلی در این حمله حمایت کرد. وی بصورت آشکار گفت که” اینها “چریکها”، در مقابل یک چنین دیکتاتوری های خشن امنیتی حکومتی، چاره دیگری ندارند”.
“اگزیستانسیالیسم” بر پایه ارزشهای زندگی کاملا آزاد از وابستگی های فرهنگی، خانوادگی و قوانین امنیتی و حاکمیتی غیر عادلانه تاکید می کرد. خود وی نه در فکر تشکیل خانواده بود، نه به فکر اینکه زن واحدی داشته باشد. وی از انقلاب کوبا خیلی متاثر و خرسند بود. وی از جنبش دانشجویان بر علیه دیکتاتوری بصورت خیلی فعال حمایت می کرد. در این جنبش که از طرف پلیس امنیتی به خاک و خون کشیده شد، خیلی ها کشته شدند. “سارتر” طی مبارزات خویش، به دفعات دستگیر شد، ولی بخاطر شخصیت جهانی وی، هر بار پس از مدت کوتاهی وی را ازاد می کردند.
دوست و شریک زندگی وی، “سیمون دوبوار” هم که با هم همفکر بودند، با دیسیپلین خیلی سختی در اشاعه این آزادیها از طریق نوشتارهای خود و حضور فعال در فعالیت های سیاسی ادامه می دادند. وی به جامعه ای معتقد بود که در آن تمامی افراد جامعه آزاد باشند در هر آنچه که میخواهند برای خرسندی و شادی خویش انجام دهند. تنها از چنین طریقی، “ساتر” آزادی را برای عموم بشریت ترسیم می کرد. یک چنین زمینه سازی عرصه را برای رشد و قدرت گیری های بعدی جنبش همجنس بازان، جنبش فمنیستی، جنبش های دانشجویی و جنبش های آزادیخواهانه دیگر فراهم کرد تا از این طریق ریشه های نظام های حکومتهای نظامی در غرب و آمریکای لاتین، یکی یکی به لرزه در آمده و سپس از هم پاشیدند.
تاثیرات فلسفه “مارکس”، “هایدگر”، “نیچه”، “فروید” و حتی تا حدودی “کیرکیگارد” را میشود در فلسفه “سارتر” مشاهده کرد. تنها تفاوتی که در فلسفه وی بصورتی برجسته خویش را نشان می دهد، تاثیرات عمیق تر “نیچه” میباشد. وی بر این اساس فریاد می زند که “انسان دوران معاصر در مقابل تمامی این ناعدالتی ها و دیکتاتوری ها، باید قد علم کرده و خود سرنوشت خویش را رقم بزند”. این نقطه برجسته تفاوتی ماهوی با فلسفه یاس و ناامیدی دارد که خیلی از فیسوفان و متفکرین دوران قبل از “سارتر” آن را فریاد می زدند. دوران نوینی باز هم شروع به آغاز شدن کرده بود که در آن فیسوفان در عین حال باید جامعه شناس، روانشناس، ژورنالیست و حتی داستان نویس باشند، بلکه باید در میدان مبارزه بصورت یک فعال سیاسی حضور قدرتمند خویش را بصورتی تاریخی نشان دهند.
سارتر هم مثل خیلی فیلسوفان دیگر هم زمان خویش متاثر از اندیشه های سوسیالیستی بوده، ولی دنبال آلترناتیوی بود که در مقابل استالینیسم ارائه شود. شاید بشود گفت آلترناتیو وی “ارنستو چه گوارا” ها باشند که با آرمان سوسیالیستی آزادانه طغیان کرده و در قلب های نسلهای جوان جای گرفته و نسل به نسل به حیات خویش ادامه می دهند.
در ادامه صحبت به معرفی نظریات فیلسوفانی خواهیم پرداخت که با تلاش های جا نفرسای خویش، روشنائی های قابل ملاحظه ای بر این تاریکی ها افکنده اند. از جمله این اندیشورزان،” میشل فوکو”، ” نوام چامسکی” و “ادوارد سعید” را می توان نام برد که نه فقط متفکرین قدرتمندی بودند، بلکه فعالین و مبارزان سیاسی اجتماعی بودند که در راه آرمان های انسانی مردمی به نحو قابل تقدیری توان و انرژی خویش را به کار برده اند.
فیلسوفان بعد از جنگ جهانی دوم، عمدتا و غالبا از تعریف اخلاق اجتماعی فاصله گرفته و آزادی شخصی و فردی را بر جسته کرده اند. آنها از طریق بسط آزادی فردی به تعمیق اخلاق درونی و از این گستره و زاویه به تعمیم اخلاق در جامعه پرداخته اند. اگزیستانسیالیسم سارتر، به صورت های دیگری در میشل فوکو و دیگر فیلسوفان اخیر با قدرت تمام مشاهده می گردد. تاثیرات “دی کانستراکچنالیسم” “ژاک دره دا” و نقش زبان در فلسفه و رفتارهای اجتماعی از نقاط آغازین چنین پروسه ای منظور می گردند.
“میشل فوکو” متولد سال ۱۹۲۶ بود و در سال ۱۹۸۸ در پنجاه و شش سالگی از بیماری “ایدز” درگذشت.خیلی ها میشل فوکو را بزرگترین متفکر فلسفی دوران معاصر تلقی می کنند. پرداختن به مایکرو آنالیزهای میشل فوکو در این نوشتار ناممکن است. لذا تا آنجایی که امکان دارد به صورت کلی، محوری و کلان، به اندیشه های وی اشارات کوتاهی می کنیم. کتابهای وی “دیوانگی و تمدن”، “نظم اجتماعی”، دیسیپلین و تنبیه” و “تاریخچه هم جنس بازی” و غیره هر کدام بخش ویژه ای از امور اجتماعی را با جزئیات ویژه ای زیر زره بین قرار داده و نظم کهن را زیر سوال می برد. او برای عبور از مرزهای اخلاق و فلسفه اجتماعی جهت شکافتن نا شکفته ها به عملکردهای متحورانه ای دست می زند. از این طریق وی قادر می گردد که دریچه ای بر دنیاهای دیگری را برای بشریت امروز باز کند.
وی به متد بر خورد “آرکیالوژی” کفایت نمی کند، بلکه با توسل به متد “جینیالوژی” به عمق درونی پدیده ها و تاریکی هایی که همیشه در سایه قرار گرفته بودند می پردازد. متد تحقیق و بررسی “آرکیالوژی” بر پایه مطالعه اسناد و نوشته ها و مدارک تاریخی استناد یافته و تهیه می گردد. این در شرایطی می باشد که اکثر این اسناد، کتابها و نوشته ها از یک طرف توسط فاتحان و حکومتگران تهیه و یا حمایت شده اند، از طرف دیگر یک بعد از افکار شخصی خود نویسنده را بیان می کنند. در اینجا بخش اعظم داستان مربوط به اکثریت محکوم اجتماعی به زبان آورده نمی شود و گفته نمی شود. اینجا است که “میشل فوکو” به متد “جینیالوژی” متوسل می گردد که تاریکی ها را زیر شعله های چراغ به روشنی کشیده و از یک چنین زاویه ای به بازگویی وقایع می پردازد.
متد تحقیقی “جینیالوژی” بر پایه های تحقیق تاریخی و همه جانبه پدیده ها از طریق استخراج جنبه های بیان نشده پروژه و از طریق اسنادی که متعلق به بخشهای مغلوب جامعه با استفاده از روایت ها و اسناد و مدارک تاریخی آنها، مصاحبه و تحقیق مستقیم در میان آنها آغاز و با تحقیقات در روایات دیگری غیر از روایات حاکمه ادامه پیدا می کند تا نه یک تصویر سیاه و سفید، بلکه تصویری رنگارنگ از پدیده های اجتماعی را برای همگان ارائه بدهد.
وی با تیمارستانها رفته و به مطالعه افرادی که در آنجاها نگهداری میشدند می پردازد. وی این مساله را با عمق زیادی در بستره تاریخی آن مطالعه کرده و نشان می دهد که در طول تاریخ، گاها این دسته اجتماعی را افرادی می شناختند که دارای قدرت و نبوغ های ویژه ای می باشند. در داستان های شکسپیر، کسانی که دیوانه نامیده می شدند، وقتی در داستان ظاهر می گردند که قدرتمند ترین پند و اندرز را با تمسخر آمیز ترین حالتت بیان می کنند. در شرایطی که در دوران دیگری آنها را بعنوان در حاشیه قرار گرفته گان اجتماعی تلقی می کردند که در کنار دروازه های شهر ها زندگی می کردند و مورد حمایت اجتماعی قرار می گرفتند. بعضا این در حاشیه قرار گرفته گان، در درون جامعه، ولی بصورتی در حاشیه آزادانه به زندگی بی ازار خویش ادامه می دادند.
“فوکو” برخورد فعلی اجتماعی با این دسته را از یک طرف به ظاهر ترحم انگیز، بلکه در واقع بمراتب خشن تر رفتار بیرحمانه تر ارزیابی می کند. در تیمارستان ها به آنها داروهای خواب آور قوی می دادند که اکثر اوقات خود را در خواب سپری بکنند. شرایط و محیط زندگی آنها چندان فرقی با زندان نداشت. آنها را خیلی مواقع بصورت موجوداتی آزمایشگاهی مورد مطالعه و آزمایش قرا می دادند. این نحوه رفتار خیلی موارد به مراتب غیر انسانی تر از رفتارهایی بود که نسل های پیشین با آنها می کردند. “فوکو” آزادی هر چه بیشتر آنها را در امتزاج با جامعه توصیه و مطرح می کند.
در بررسی کتاب “دیسیپلین و تنبیه” وی از آرشیتکت و صاحب نظر “یوتلیترین” انگلیسی “جرمی میلتن” و نظام امنیتی طراحی شده توسط وی بعنوان الگوی مدرن امروزین صحبت کرده و ماهیت تنبیه فراگیر و عمومی اجتماعی نا پیدا توسط نظام های حاکمه را زیر سوال می برد. طرح زندان هایی که به نام “پان آپتیکن” مشهور می باشند، با یک برج دیده بانی تمامی پنجره های سلول های زندان را اگر دیده بانی هم در برج نباشد زیر نظر گرفته و به کامل ترین شیوه آزادی فردی و شخصی را از آنها میگیرند. این شیوه کنترل امنیتی به بیمارستانها، مدارس، فروشگاه ها، خیانانها و اماکن عمومی بسط داده اند. از این طریق نظام نا پیدای امنیتی سایه سنگین خود را بر تمام نهادهای اجتماعی افکنده و از این طریق آزادی های فردی افراد را از آنها صلب می کنند.
نقطه قابل تاکید در این بررسی این می باشد که چنین نظام سنگین، منسجم، گسترده و ناپیدا و مخفی امنیتی در گذشته های تاریخ سابقه نداشته است. امروزه روز در هر کجائی که ما قدم می زنیم، چشمهای نا پیدائی ما را زیر نظر دارند، اطلاعاتی از ما جمع آوری کرده و در خوش بینانه ترین حالت از آنها جهت سوء استفاده بازاریابی بهره برداری می کنند. حکومتها از طریق استراق سمع، جمع آوری ارتباطات اینترنتی و ارتباط گیری ما با شبکه های ارتباطات اجتماعی اینترنتی بدون اینکه ما از آنها آگاه باشیم آزادیهای فردی ما را زیر پا گذاشته و ما را زیر نظر دارند.میشل فوکو قبل از فراگیر شدن شبکه های ارتباطی اینترنتی چنین فرایند ناپیدا و مخفی را با تمامی گستردگی و مخوفی آن بصورتی عریان به جهانیان نشان داد.
فوکو هم مثل فیلسوفانی مثل سارتر و غیره بر اساس این باورندی که “مارکسیسم” در واقع همان استالینیسم می باشد که در بلوک شرق تبلور خود را نشان داد، با وجود ضد نهادهای قدرت سیاسی جهانی کشوری بود، در جنبش های سوسیالیستی و عدالت خواهانه و دموکراتیک فعالانه تاثیر گذار بود، به احزاب کمونیست نپیوست و آزادی و عدالت را از کانال آزادی فرد و شخص دنبال می کرد. نظر “فوکو” در باره “قدرت” و “حکومت” بر این پایه بود که اعمال “قدرت” و حتی “خشونت” به حکومت سیاسی خلاصه نمی شود. در خانواده این حکومت و قدرت مربوطه از طریق والدین بر فرزندان اعمال می شود. این مساله در محل کار، مدرسه و بخش های دیگر اجتماعی به شیوه های خاص خود اعمال می گردند. علم و دانش در دنیای امروز در خدمت “قدرت مداران” و “حکومتیان ” قرار دارد. بنابراین “علم ، دانش و تکنولوژی” بعنوان بخشی از ابزار قدرت در خدمت قدرت مداران و بالاخص حاکمیت های سیاسی می باشند.
میشل فوکو تاریخچه سکسچوالیتی را از زمان تمدنهای اولیه مورد مطالعه قرار داده و نشان داد که بافت خانوادگی که ما امروز با آن طرف هستیم، از زمان قدرت گیری کلیسا و اوایل قرون وسطی شکل گرفته است. قبل از آن جدائی ویژه ای بین لذت و مناسبات جنسی و تولید مثل و مناسبات تربیت فرزندان وجود داشته است. او که مثل سارتر از آزادی جنسی طرفداری می کرد، خود همجنس گرا بوده و وابستگی خانوادگی پایبند نبود.
اشاره شد که میشل فوکو خطر و ریسک شکستن سد ها جهت آزمایش و روش کردن تاریکی های روان فردی و اجتماعی بشری را به جان خریدار بود. بالاخره همانطور که در مورد زندگی و مسائل زندانیان و روانیان را از طریق ارتباط تنگاتنگ با آنها مطالعه می کرد در شیوه های مطالعه “جینیالوژی” خویش از متدهایی که ریسک قابل توجهی داشتند استفاده می کرد. یکی از این موارد مطالعه زندگی همجنس گرایان خصوصا در سانفرانسیسکو، استفاده از مواد مخدر و تجربه کردن شرایط قبل از مرگ، جهت امتحان کردن تاثیرات روانی هیجان آورانه آن در روان فردی بود، و بالاخره نتیجتا در این راه هم به بیماری ایدز مبتلا شد.
میشل فوکو نه فقط به مطالعه عرصه هایی از زندگی بشری که توجه کافی به آنها نمیشد پرداخت، بلکه این روش مطالعه را بصورت مطالعه تاریخی و برجسته کردن نقاط حذف شده ، نه بصورت شیوه آرکیالوژی، بلکه تا توسل جستن به شیوه “جینیالوژی” به پیش می برد. او به برجسته کردن نقطه نظرات و دیسکورس های سرکوب شده و خفه شده تاریخی پرداخت تا از این طریق نه تصویری تک رنگ، بلکه تصویری رنگارنگ از واقعیت هستی ارائه داده شود.
در آغاز دوران دهه هفتاد- هشتاد میلادی نظریه ای تحت عنوان “نسبیت فرهنگی” شروع به شکل گیری کرد بر این پایه ، که فرهنگ های ملیتهای مختلف متعلق به خود آنها هستند و بصورتی نسبی از همدیگر مستقل می باشند، لذا نباید از طرف دیگران مورد نقد و انتقاد قرار بگیرند. چنین نظریه ای خیلی نتوانست دوام بیاورد به این دلیل که فرهنگ هر جامعه ای در داد و ستد با فرهنگ های دیگر قرار دارد و در عین حال میتواند شامل رگه های ضد انسانی و ضد بشری باشند که باید مورد انتقاد قرار بگیرند.
گرچه نظریه پردازان فلسفی معاصر از جمله “نوام چامسکی، میشل فوکو و ادوارد سعید همگی از نطقه نطر نزدیکی افکار فلسفی خیلی با هم فاطله نداشته و هرکدام بافته های دیگری را تکمیل می کردند، در عین حال از میان این سه نفر، نوام چامسکی و ادوار سعید به میزان بیشتری مستقیما در مبارزات سیاسی منطقه ای و بین المللی فعال بوده اند. این متفکرین و فیلسوفان اخیر به شیوه فعالتری سیاستهای غارتگرانه، خشونت آمیز و غیر بشری امپریالیستهای کمپرادور و نیروهای سیاسی نظامی امنیتی وابسته به آنها را در جهان شروع به افشا گری کردند.
در شرایطی که بصورتی روزمره کسانی مثل نوام چامسکی به افشاگری سیاستهای آمریکا در آمریکای لاتین، آسیای جنوب شرقی، آفریقا و خصوصا افغانستان و عراق پرداخته و ماهیت غارتگرانه آنها را افشا می کند، ادوار سعید با تاکید خاصی روی شکل دادن پدیده ای به نام اسرائیل در خاورمیانه توسط امپریالیستها به قیمت حذف فیزیکی ملتی دیگر به نام ملت فلسطین در قرن بیستم و بیست و یکم و عادی و نورمال جلوه دلدن چنین جنایت تاریخی می پردازد. او با برجسته کردن علت شکل گیری جنبش اعتراضی و دست یازی به خشونت میان بخش هایی از ملت بزرگ عرب در کنار مبارزه های صلح آمیز و دفاعی در جلوگیری از بولدوزر شدن روزمره روستاهای فلسطینی و تبدیل شدن آنها به شهرک های جدید اسرائیلی می باشد. او خشونت مکانیزه تانکها و بولدوزرها و ارتشی را که به روستاها وارد می شوند تا آنها را با خاک یکسان کنند، با “انتفاذه” و مقابله کودکان ده با سنگ اندازی به طرف آنها مقایسه می کند و ریشه های خشونت را از این زاویه مورد شکاف قرار می دهد. ادوارد سعید و همینطور نوام چامسکی علت های خشونتی مقابله در مقابل سرکوب نطم امنیتی اسرائیلی آمریکائی که صدها و بلکه هزاران بار قربانیان بیشتری از مردم را میگیرد پرداخته، و راه حل جلوگیری از بسط ریشه های خشونت را از میان برداشته شدن سیاستهای غارتگرانه، غیر بشری امپریالیستها در این مناطق می دانند.
“ادوارد سعید فیلسوف فلسطینی الاصل آمریکائی تبار بود که متولد سال ۱۹۳۵ بود و به سال ۲۰۰۳ در سن ۵۸ سالگی از بیماری سرطان در گذشت. علاوه بر مبارزات سیاسی فعال وی، ادوارد سعید در زمینه های اجتماعی تاریخی فلسفی نظریه پردازی بود که سهم قابل توجهی در غنی کردن دانش فلسفی انسان معاصر داشت. اگر نظریه “اوریانتالیسم” مطرح شده توسط وی را در کنار عموم نظریات میشل فوکو قرار دهیم، یک مجموعه نسبتا جامع ، منسجم و تکمیل کننده دیدگاه فلسفه پست مدرنیسم را میتوانیم دریابیم. اوریانتالیسم” و در کنار آن “اکسیدانتالیسم” چیست؟
“اوریانتالیسم”، شکل گیری یک دیدگاه تاریخی فرهنگی اجتماعی خاصی نسبت به تمدن های شرقی بطور خاص و تمدنهای غیر از تمدن غرب بصورت عام در ذهنیت های غربیها می باشد که نه تنها غیر واقعی می باشند، بلکه همیشه توام با افسانه و داستانهای مرموز، گاه توام با هزار و یک شبهای خوش گذرانانه ای که در آنها کنیزکان، شاهان، درباریان، نظامیان در دربارها جایگاه خاصی داشته و در یک مناسبات پیچیده و مرموز خاصی با همدیگر زندگی می کردند. این دیدگاه که عمدتا خود را در نقاشی های اروپائیان از شرقی ها، و حتی بعد ها در فیلم های هالیوودی هم خود را نشان می دهد، از زمان گسترش سیطره استعمارگران غربی آغاز شده و بصورت مدون و نوشتاری به نسل های بعدی منتقل می گردد. این در شرایطی می باشد که واقعیت زندگی مردم این جوامع، فرسنگها با آنچه که در این داستان سرائیها نشانه داده می شود فاصله دارند.
یک چنین دیدگاهی بر اساس یکسری پیش فرضیه های کلیشه ای مردم نژادهای مختلف را تعریف می کند. این تعریف که آغاز آن به آغاز دوران استعمار بر می گردد، هنوز در خیلی موارد بصورت کلیشه ای در جامعه تزیق شده و اعمال می گردد. بر اساس یک چنین دیدگاه نژاد پرستانه و آپارتایدی، مردم زرد پوست آسیاسی جنوب شرقی به صورت یکسری تعریف های کلیشه ای، مردم هند و پاکستان به یک صورت دیگر، روسیه و تا حدودی بلوک شرق سابق به یک صورت خاص، خاورمیانه و اسلام بصورت ویژه دیگر، سرخ پوستان و بومیان جاهای دیگر و آفریقائیها هم همینطور.
یک چنین شیوه تبلیغاتی آپارتایدی از طریق رسانه های اجتماعی نظیر روزنامه ها، رادیو تلویزیون، از طریق فیلم و سینما و هالیوود و گروههایی که منافعشان با این مسائل عجین شده است، با قدرت تمام تبلیغ و ترویج می گردد. این شیوه تبلیغ را حتی در فیلم های کودکان، بازیهای ماشینی بچه ها، کتاب های کودکان بصورت فراگیر مشاهده می کنیم. دنیای جدید رسانه های اجتماعی اینترنتی عرصه های جدیدی در این گستره باز کرده است که میتواند این دامنه را به میزان وحشتناکی به عرصه های نوین ضد بشری بکشاند. واقعیت زندگی فرهنگی اجتماعی مردمی که “دیگران” نامیده می شود بصورت های مرموز، خطرناک، مشکوک نشان دادن، زمینه را برای فرهنگ “جنگ پرورانه” آماده می کند تا بزرگترین ارتش های با هزینه های تریلیاردها دلاری سالانه مورد استفاده قرار بگیرند تا کارخانه های تولید مهمات به کار خویش ادامه دهند.
دیدگاه “اوریانتالیستی” غرب نسبت به غیر خودی همیشه به سوء نظر و بدبینی، مرموز و غیر قابل اعتماد نشان دادن دیگران، عقب مانده و خشونت ورز نشان دادن آنها، سیاستهای استعمارگرانه توام با کشت و کشتار خود را نسبت به آنها توجیه میکرده و همچنان می کند. وی نمونه حمله ناپلئون به مصر را مطرح می کند که تعداد وسیعی از دانشمندان و تاریخ نویسان و جامعه شناسان را با خود همراه برده بود تا به مطالعه و جمع آوری شناخت خود از این جوامع بپردازند. شناختی که بتواند در گستره حملات بعدی آنها را یاری برساند و به آنها در اعمال کنترل کمک کند. اینها یکسری مطالعاتی از یک زاویه ای ویژه و در خدمت منافع استعمارگران تهیه و تنظیم می شدند. در مقابل پی چنین دیدگاهی ، دیدگاه مقابلی بصورتی عکس العملی در درون ملتها و تمدنهای غیر از تمدن غربی نسبت به آنها آغاز به شکل گیری کرد که ادوارد سعید به آن هم دیدگاه “اوکسیدنتالیسم” اطلاق می کند.
“اوکسیدنتالیسم”، دیدگاهی می باشد که با سوء نظر نسبت به غربیها و کلیت تمدن غربی می پردازد. این دیدگاه هر گونه بازتاب فرهنگی، علمی، تکنولوژیک، فلسفی، اجتماعی و اقتصادی تمدن غربی در جامعه خود را با دید بدبینی نگاه کرده، آنها را استعماری ارزیابی کرده و تلاش می کند تا آن را نفی و دفع بکند. این شیوه نگرش گاه تا آنجا پیش می رود تا به دفاع از ارتجاعیترین فرنگ ها و عملکردهای اجتماعی تبدیل شود. شاید دیدگاه هایی مثل ضدیت با “غرب زدگی” جلال آل احمد، و علی شریعتی و جریان های مشابه را به همین دیدگاه “اوکسیدانتالیستی” ادوارد سعید نسبت داد.
در این دیدگاه پدیده “تروریسم” بصورت افراطی گری در غرب ” انفجارکلمباین، کشتار گروه دینی دیوید کورش، کشتارها و تیراندازیها در مدارس و سینما در آمریکا و غیره،” و در کشورهای اسلامی بصورت “القاعده، طالبان، انفجارهای انتحاری” و غیره خود را نشان می دهد. ریشه یابی مساله تروریسم سیستماتیک در خاورمیانه همیشه ارتباط تنگاتنگی با اشغال نظامی امنیتی سرزمینهای ملت فلسطین توسط اسرائیل و حمایت بی قید و شرط امریکا از این کشتار و اشغال سرزمین های فلسطینی ها می باشد.
این شیوه تاریخی بررسی دیدگاه های مردمی در تمدنهای غربی و شرق نسبت به همدیگر بصورتی یک تحلیل “جینیالوژیستی” بوده و بخش های تاریخی حذف شده دیدگاه ها را بیرون می کشد تا از این طریق دامنه دیسکورس فلسفی اجتماعی را در این زمینه به میزان واقع بینانه تری باز کرده باشد.
“یورگن هابرماس” جامعه شناس و فیلسوف معاصر آلمانی که او هم به عضویت در “مکتب فرانکفورت” منسوب می شود، از زاویه دیگر و میشود گفت کاملا متفاوتی وارد می شود. او که جزو واقع گرایان معاصر فلسفی می باشد، از درون فلسفه مارکسیستی به واقع گرائی انسانی می رسد. او دو شاخه اساسی رفتار انسانی را برای بقای نسل بشر و حیات وی ضروری می داند. اولی اینکه بقای انسان در گرو کار او و کار تولیدگرایانه وی می باشد. از این طریق است که نقش نیروی کار برجستگی نخستین در فلسفه وی را ایفا می کند. مساله دوم اینکه برای بقاء نسل بشر، لازم است که بشریت با همدیگر در ارتباطات تنگاتنگ گفتاری بوده و از این طریق در راه رسیدن به واقعیت و عینیت کامل با همدیگر قدم بردارند.
او یک چنین ارتباطاتی را نه میان گروه های ایدئولوژیک و نمایندگان طبقات، بلکه میان “شخص ها ” و “فردها” ترسیم می کند. او از پروسه روشنگری نوینی صحبت می کند بر پایه های واقع گرائی احاد افراد بشر متکی می باشد. او از نوعی واقع گرائی صحبت می کند که در دنیای بمباران اطلاعاتی سد ها و موانع را از ارتباطات میان انسان ها بردارد تا همه در دیسکورس آزادانه با همدیگر بپردازند. یک چنین دیالوگی به دست یابی چنین شعور اجتماعی فراگیری منجر می شود که بر پایه های واقع گرایانه استوار می باشد. محصول تولیدات کار انسانی باید در خدمت ارتقاء سطح زندگی عموم بشریت قرار بگیرد. دیسکورس سیاسی اجتماعی زیر کنترل طبقات حاکمه و قدرت های منسوب به آنها می باشند. لذا در دیسکورس مورد نظر “هابرماس” باید طبقه بصورت عام و طبقه حاکمه بصورت خاص را از این دیسکورس حذف و جای آن آحاد منفرد اجتماعی را قرار داد.
در بر آمد یک چنین فلسفه ای نه تنها ریشه های اندیشه های روشنگرانه اجتماعی شکوفا می گردند، بلکه سیستم پروسه یک چنین دیسکورس باید از یک سری اصول ویژه و ازادانه ای پیروی بکند که شرایط خاصی را در بر داشته باشد. همه باید امکان آزاد و برابر برای شنیدن و گفته داشته باشند، مطالب گفته شده باید مربوط به موضوع بوده از بار مضمونی بر خوردار باشند. در چنین دیالوگی، نه ایدئولوژی های طبقات خاص، بلکه قدرت استدلال آحادی که از منطق قدرتمندتری بر خوردارند، بر دیسکورس عمومی غالب خواهند آمد.
آیا اگر مجموعه نظریات “میشل فوکو”، “نوام چامسکی”، “ادوارد سعید” ، “هابرماس” و دیگر فیلسوفان معاصر را در یا زنبیل فلسفی قرار دهیم، فلسفه به هم پیوسته و جامعی تحت عنوان فلسفه پست مدرنیسم را برای ما ارائه می دهد؟ آیا وارد شده دنیای جدید تکنولوژی اطلاعاتی و کامپیوتری و مغز های ماشینی خود کار چه تاثیراتی در آینده روان اخلاقی و فلسفی بشری خواهند داشت؟ جهانی شدن پدیده ها در کنار مسائل مربوط به محیط زیست و منابع محدود طبیعی چگونه روی جهان بینی بشری تاثیر خواهد گذاشت؟ اینها و دهها سوال های مشابه دیگر مسائلی میباشند که امروز برای بشریت مطرح می باشند و در خیلی موارد برای آنها جواب های آلترناتیوی هم ارائه شده اند. کی این آلترناتیو ها آنقدر جامع و قدرتمند خواهند شد تا کلان راه آینده حرکت بشریت را روشنائی های بیشتری ببخشند؟
دنیز ایشچی ۱۸/۰۹/۲۰۱۳