رضا پرچی زاده
اخیرا در گیر و دار آشوبهای مصر و سوریه، جمهوری اسلامی و برخی همراهان دیروز و مخالفان امروزش که گرچه عمدتا در تبعیدند و ظاهرا خواهان سرنگونی رژیم اند اما به نظر می رسد که کماکان به «آرمانهای انقلاب اسلامی» وفادار باشند، بی وقفه بر طبل مذمت «دخالت خارجی» در این کشورها می کوبند و آن را توطئه «امپریالیسم» می نامند. بر فرض مثال، آنها مدام آنچه در مصر اتفاق افتاد را «کودتای آمریکایی» می نامند و مردم مصر را بابت این اتفاق نکوهش می کنند و ادعا می کنند که انقلابیون مصر به «بیراهه» رفته اند.
همه اینها در حالی است که شواهد نشان می دهد که این در حقیقت اخوان المسلمین بودند که به حمایت آمریکا دلگرم بودند، که شاید از این نشات می گرفته که آمریکایی ها جدا به اخوان المسلمین اقبال داشته اند. اینکه آمریکا تا لحظه آخر در قبال مصر مواضع مبهم گرفت و نه آنچه اتفاق افتاد را تایید کرد و نه تکذیب خود نشان از مسائل پشت پرده دارد. از قضا، در آخرین تماس تلفنی ژنرال سیسی با محمد مرسی به مورخه 2 جولای 2013 که متن آن در 5 جولای در روزنامه الوطن مصر منتشر شد (برای ترجمه انگلیسی اینجا را ببینید)، مرسی به سیسی گفته بود که «شما قصد دارید کودتا کنید، و آمریکا برای این کار از شما نخواهد گذشت»؛ که سیسی هم در جواب گفته بود: «آنچه برای ما مهم است نظر مردم است، و نه آمریکا».
اکنون، جدای از این حقیقت که آنچه جمهوری اسلامی خود امروز در افغانستان و عراق و به خصوص در سوریه می کند نه تنها مصداق دخالت خارجی است که هیچ دست کمی هم از «امپریالیسم» ندارد، حقیقت این است که حرف و حدیثهای مستدل و نسبتا مستندی وجود دارد که نشان می دهد خود آخوندها و متحدانِ آن زمانشان هم به احتمال زیاد در پی «دخالت خارجی»، آن هم از سوی دشمن خونی شان، «آمریکای جهانخوار»، در ایران به قدرت رسیدند؛ منتهی الان چون «مصلحتِ» هیچکدامشان نیست، هیچکدام هم در این باره هیچ نمی گویند.
برای مثال، جودیث وایر در گزارش مفصلی تحت عنوان «چگونه کارتر و برژینسکی کارت اسلامگرایی را بازی کردند» که برای شماره 7 (آگوست/نوامبر ۱۹۸۰) مجله تحلیلی ای آی آر نوشته، خلاصه ای از اسنادی که «شورای روابط خارجی نیویورک» به نام «پروژه مطالعات دهه هشتاد» منتشر کرده را ارائه می کند، که به خوبی نشان می دهد که کابینه کارتر و به خصوص برژینسکی برای تغییر رویه آمریکا در ایران برنامه های درازمدت داشته اند. با این وجود، در این مقاله تنها قصد دارم دخالت مستقیم آمریکا در به قدرت رسیدن آخوندها را از طریق کند و کاو در چند سند و مدرک مربوط بررسی کنم.
داستان از آنجا آغاز می شود که در دسامبر ۱۹۷۸ (دی ۵۷)، رابرت هایزر (۱۹۲۴-۱۹۹۷)، ژنرال عالی-رتبه نیروی هوایی ارتش آمریکا و معاون الکساندر هیگ، رئیس «ستادِ اروپاییِ ارتش آمریکا» و از فرماندهان ناتو، از سوی کاخ سفید به قصد ماموریتی با اهداف نامعلوم به تهران اعزام می شود. حضور هایزر در تهران البته امر غریبی نبوده است، و به گفته شاه در کتاب پاسخ به تاریخ (۱۳۵۸)، مسافرتهای وی به ایران «جنبه تشریفاتی نداشت، و او برای دیدار با فرمانده قوای مسلح ایران که یکی از کشورهای عضو پیمان مرکزی [CENTO] بود، به ایران می آمد» (۲۴۵). با این وجود، باز به گفته شاه: «رفت و آمدهای ژنرال هایزر همواره از چند هفته قبل برنامه ریزی می شد، ولی این بار جنبه ای اسرارآمیز داشت» (۲۴۵).
به نوشته روزنامه اطلاعات – که در آن زمان به دست انقلابیون افتاده بود – به مورخه چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۵۷، «در آمریکا رسما اعلام شده بود که سفر هویزر با تلاشهای آمریکا در مورد مسئله وجود سلاحهای پیشرفته آمریکایی موجود در ایران بستگی داشته است، اما مقام های نزدیک به دولت آمریکا می گویند ماموریت اصلی هویزر آن بود که بکوشد ارتشیان را ترغیب به کنار ماندن از آشوب های سیاسی نماید». در ادامه هم از قول هاردینگ کارتر، سخنگوی وزارت خارجه آمریکا، نقل شده که «ماموریت هویزر آن بوده است که با مقام های نظامی ایران درباره روابط نظامی دو کشور و فروش اسلحه گفتگو کرده و نیز در مورد حمایت آمریکا از قانون اساسی و دولت بختیار با آنان مشورت نماید و امیدوار باشد که نظامیان ایران نیز از (بختیار) حمایت کنند».
اما شاه در این باره نظر دیگری دارد. به نظر وی، سفر هایزر به تهران به قصد تسهیل انتقال حکومت به انقلابیون بوده است: «بالاخره من یک بار ژنرال هایزر را به اتفاق سفیر آمریکا، آقای سالیوان، ملاقات کردم. تنها چیزی که مورد علاقه هر دوی آنها بود، دانستن روز و ساعت حرکت من از ایران بود» (۲۴۶). در این مدت، «ژنرال هایزر از ارتشبد قره باغی، رئیس ستاد ارتش، خواست که ملاقاتی بین او و مهدی بازرگان ترتیب دهد. ارتشبد قره باغی این تقاضا را به من گزارش داد. نمی دانم در این ملاقات چه گذشت [هوشنگ نهاوندی در کتاب خمینی در فرانسه در این باره می نویسد که «یکی از ملاقات های ژنرال هویزر با محمد بهشتی و مهدی بازرگان ۱۰ ساعت به طول انجامید»]. می دانم که ارتشبد قره باغی از تمام قدرت خود استفاده کرد تا فرماندهان ارتش ایران را از هر گونه اقدام و تصمیمی بازدارد. او اکنون تنها کسی است که از جریان این مطلب اطلاع دارد، زیرا فرماندهان و امرای ارشد ارتش ایران یکی پس از دیگری به قتل رسیدند، و تنها ارتشبد قره باغی بوسیله مهندس بازرگان از قتل نجات یافت. پس از آنکه من ایران را ترک کردم، ژنرال هایزر باز چندین روز در ایران اقامت داشت. در این هنگام چه گذشت؟ تنها چیزی که می توانم بگویم این است که ربیعی، فرمانده نیروی هوایی ایران، طی محاکمه اش به قضات گفت: «ژنرال هایزر شاه را مثل یک موش مرده به خارج از کشور پرتاب کرد»» (۲۴۶-۲۴۷).
حقیقت این است که هایزر به احتمال زیاد، برخلاف آنچه در اطلاعات آمده بود، نه برای تهییج ارتش به دفاع از بختیار، بلکه مطابق آنچه شاه می گوید، برای مطمئن شدن از عدم دخالت ارتش در درگیری میان نیروهای سیاسی متخاصم – یعنی عین آنچه که به نظر می رسد آمریکا می خواست اخیرا در مصر هم پیاده کند اما موفق نشد – که می توانست به فروپاشی ارتش منتهی شود و بدین ترتیب منافع آمریکا را در ایران و در خاورمیانه به خطر بیندازد به تهران آمده بود. از قضا، ویلیام سَفایر به تاریخ ۱۸ ژانویه ۱۹۸۰ مقاله ای در نیویورک تایمز تحت عنوان «هایزر در ایران چه گفت؟» نوشت (در سن پیترزبورگ تایمز منتشر شده) و در آن به شواهد و گفتگوهایی اشاره کرد که می تواند در این باره بسیار روشنگر باشد.
چنانکه سفایر می نویسد، مطابق اسناد پنتاگون (وزارت دفاع آمریکا)، ژنرال دیوید جونز، رئیس وقت ستاد مشترک ارتش آمریکا، در دسامبر ۱۹۷۸ پیغامی برای هیگ در بروکسل می فرستد با این مضمون که کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا، می خواهد هایزر را برای ملاقات با امرای ارتش ایران به تهران بفرستد. در پاسخ به سوال هیگ که «هایزر را به چه منظوری می خواهید به تهران بفرستید؟» جونز اظهار می دارد که «ماموریت او تنها به این قصد خواهد بود تا مطمئن شویم که ارتش ایران در این شرایط بحرانی از هم نخواهد پاشید». هیگ، ضمن مخالفت با فرستادن یک فرد نظامی به ماموریتی سیاسی، اعتراض می کند که در این شرایط هر تلاشی از سوی آمریکا برای بیرون راندن شاه از ایران می تواند به فاجعه بینجامد.
در اینجا چارلز دانکن، معاون وزارت دفاع، وارد معرکه می شود، و به هیگ اصرار می کند که «هدف از فرستادن هایزر به ایران تنها قوت قلب دادن به ارتش است تا به حمایت آمریکا دلگرم باشد، مبادا که از هم بپاشد». وقتی که هیگ باز هم زیر بار نمی رود، در حوالی کریسمس (دهم یا یازدهم دی)، کارتر به دانکن دستور می دهد تا کانال هیگ را نادیده بگیرد و خودش مستقیم با هایزر ارتباط گرفته او را روانه ماموریت کند؛ امری که باعث می شود هیگ در مدتی کوتاه از پست خود استعفا دهد. هایزر زمانی به تهران قدم می گذارد که ماموران سی آی ای مدام از تهران به واشنگتن خبر کودتای قریب الوقوع ارتش به قصد جلوگیری از افتادن قدرت به دست آخوندها را گزارش می کرده اند. با این وجود، پس از مذاکره هایزر با امرای ارتش، چنین اتفاقی روی نمی دهد.
از باقی ماجرا بر اساس اسناد و مدارک داخلی اطلاع داریم. ارتش در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ طی اعلامیه ای که دو نوبت در بعد از ظهر از رادیو پخش می شود، «بی طرفی» خود را اعلام می کند: «ارتش ایران وظیفه دفاع از استقلال و تمامیت کشور عزیز ایران را داشته و تاکنون در آشوبهای داخلی سعی نموده است با پشتیبانی از دولتهای قانونی این وظیفه را به نحو احسن انجام دهد. با توجه به تحولات اخیر کشور، شورای عالی ارتش در ساعت ۱۰:۳۰ تشکیل و به اتفاق آراء تصمیم گرفته شد که برای جلوگیری از هرج و مرج و خونریزی بیشتر بی طرفی خود را در مناقشات سیاسی فعلی اعلام و به یگانهای نظامی دستور داده شده که به پادگانهای خود مراجعه نمایند. ارتش ایران همیشه پشتیبان ملت شریف و نجیب و وطن پرست ایران بود و خواهد بود و از خواستههای ملّت شریف با تمام قدرت پشتیبانی مینماید». شاپور بختیار، نخست وزیر سی-و-هفت-روزه ایران در بحران انقلاب، بعدا بارها نالید و از این جفای امرای ارتش شکوه کرد؛ و مدام این را تکرار می کرد که «اگر ارتش تنها چند روزی مقاومت می کرد، من خمینی را بر سر میز مذاکره می نشاندم» تا مملکت بالکل بر باد نرود. اما وقایع سرِ دیگر داشت.
حال، سوالی که در اینجا پیش می آید این است که چگونه است که ارتشِ «دست-پروردهِ آمریکا» که طبیعتا باید از «حکومت دست-نشانده آمریکا» دفاع کند، به ناگاه تغییر رویه می دهد و در برابر «دشمنان آمریکا» اسلحه بر زمین می گذارد؟ مقامات جمهوری اسلامی و البته بسیاری از همراهان دیروز و مخالفان امروزش، در طول سی و خورده ای سال پس از انقلاب همیشه کوشیده اند اقدام ارتش در اعلام بی طرفی را امری «خودجوش» و به نشانه حقانیتِ خود به ملت قالب کنند؛ چنانکه در قضیه همافران در پادگان فرح آباد نیز چنین کرده اند. طبیعتا اعتراف به این حقیقت که این «انقلاب ضدامپریالیستی» به کمک خود امپریالیسم به پیروزی رسید البته باید هم برای همه اینها تابوی بزرگی باشد. از آن طرف، آمریکا هم هیچ وقت به صراحت اعلام نکرده که این بلا را در حقیقت خود بر سر خود و بر سر ایران آورده است؛ امری که نتیجه اش به مراتب بدتر از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بوده است. در این باره، ظاهرا باید کماکان منتظر «آزاد شدن اسناد» باشیم.
با این وجود، اعدامِ بلافاصله ارتشبدها، سپهبدها، سرلشکرها و افسرانِ فراوان و پاکسازیِ کلیِ ارتش و جایگزینی تقریبا کامل آن با سپاه پاسداران – که ارتش ایدئولوژیک رژیم است – به شدت با این ادعای «خودجوش» بودن اعلام بی طرفی تناقض دارد. اگر ارتش با طیب خاطر و با آگاهی از حقانیت آخوندها اعلام بی طرفی کرده بود، پس چگونه است که برخی از سران برجسته آن بلافاصله روی پشت بام مدرسه علوی تیرباران می شوند؟ و چرا ارتش در طول سالها پاکسازی سیستماتیک می شود؟ و چرا امروز این سپاه است که نه تنها در حوزه نظامی که در حیطه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و… حرف اول را می زند؟ اینها همه به خوبی نشان می دهد که علی رغم اعلام بی طرفی ارتش، از آنجا که ملایان می دانستند که این قضیه حقیقتا از کجا آب خورده است، از تغییر رویهِ بعدیِ ارتش به دنبال تغییر استراتژی احتمالی آمریکا در هراس بوده اند، فلذا تصمیم می گیرند که تا موقع مناسب است کار را یکسره کنند.
مطابق این شواهد، اسناد، استدلالها و گمانه-زنی ها، به نظر می رسد که بلاتکلیفی در واشنگتن که به اتخاذ راهبردی نادرست از سوی آمریکا در قبال انقلاب ایران انجامید، اصلی ترین عامل به قدرت رسیدن آخوندها و متحدان چندگاهی شان در ایران بوده باشد. چنانکه جان سی کمپبل، در نقد کتابی که هایزر سالها بعد درباره این واقعه به نام ماموریت به تهران (۱۹۸۷) نوشت، در شماره بهار ۱۹۸۷ مجله امور خارجه بیان می کند، با وجودی که هایزر در این کتاب از اهداف واقعی سفرش به تهران و از دستورات دقیقش چیزی نمی گوید، اما آنچه می گوید به خوبی نشان از بلاتکلیفی واشنگتن در آن مقطع در قبال مساله ایران دارد. از قضا، چنانکه هوشنگ نهاوندی نقل می کند، دو رئیس جمهور بعدی آمریکا نیز به طور سربسته به خطای استراتژیک واشنگتن در این باره اعتراف کرده اند. رونالد ریگان طی مناظره انتخاباتی با رقیب دموکرات خود، والتر ماندل، اظهار کرده بود که «سیاست غلط ما که باعث سقوط شاه ایران شد، لکه سیاهی در تاریخ ایالات متحده است». جورج بوش پدر هم بعدها گفته بود که «مأموریتی که به ژنرال هویزر به منظور فلج کردن ارتش ایران تفویض شد، یک خطای بزرگ بود».
چنانکه مشخص است، دولتمردان آمریکا، در تب و تاب سالهای واپسین جنگ سرد، با رویکردی کوته-بینانه، منافع ملی خویش را تنها در گروی حفظ ارتشی می دیدند که طی سالیان دراز میلیاردها دلار خرج تجهیزش کرده بودند تا بدینوسیله از یک طرف جلوی نفوذ کمونیسم در ایران و فراتر از ایران را بگیرند و از طرف دیگر آن را به پلیس خاورمیانه تبدیل کنند؛ و اینکه چه کسی یا کسانی بر آن ارتش فرمان برانند را چندان مهم نمی دانستند؛ لذا به غلط قدمی برداشتند که نه تنها ارتش ایران را در عمل نابود کرد، که تمام ایران و بلکه قسمتی عمده از خاورمیانه را از حوزه نفوذ آنها خارج ساخت و از یک طرف تحت سلطه دشمن دیرین شان روسیه و از طرف دیگر به زیر یوغ «استکبارستیزان» جنایتکار انداخت.