سرژ آراکلی
شاپور بختیار با اعتقاد به سلطنت مشروطه، و بقیه مردد و سرگشته با امید های واهی به دستبوس امام خود ساخته اشان راهی شدند و در نهایت همه کم و بیش بیک سرنوشت دچار و تقاص سرکشتکی و تناقض اشان را دادند. کلام را کوتاه می کنم و می پرسم آیا جبههء ملی با چنین کارنامه ای دِنی به گردن مردم ایران دارد؟ و یا بر عکس؟
مقالهء زیر نگاهی است به مقالهء دوست گرامی ام محسن یلفانی تحت عنوان ” ادای دین به جبههء ملی” که در تارنمای ” جنبش جمهوری خواهان دموکرات و لائیک ایران ” منتشر شده است. و پرسشی چند از او.
با خواندن مقالهء فوق الذکر که گذری پرواز گونه از فراز ۶۰ سال تاریخ معاصر ایران بر محور جبههء ملی و سرنوشتش بود ، با اندوهی تاسف بار به شصت سال از تاریخ و تاریخ سازان مملکتی باز نگریستم که همهء دوران حیات من ، تو و نسل من و نو را نقش زدند. نقش زدند چون بزرگان قوم و قبیله بودند و ما روان در گذرگاه های صعب و ثقیل این رودخانهء تاریخ که هر از گاه نیز به سیلابی ویرانگر بدل بود، نه همچون قایق دارانی موج سوار بلکه بمانند فرزندانی خلف و فروتن به فراخوان تاریخ در حد توان و حدود امکاناتی، که گسترده گی اش از ما دریغ شده بود؛ پاسخ گفتیم. در فراخوانها و تظاهرات، آزادی را چنان از جان گذشته بفریاد آمدیم که فراخوان دهندگان خود بوحشت بسکوت و خانه نشینی فرمانمان دادند. واین، بسی بارها تکرار شده است. سرنوشت سازترینش در ۲۷ مرداد ۱٣٣۲ و آخرینش در ۱٣٨٨ بود خاطرت هست؟
اشاره داشتی که در مراسم یادبود هوشنگ کشاورز صدر دوستان و همراهانش از خاطرات سالهای دور (٣۹-۴۲ ) می گفتند و نه از سالهای نزدیکتر که نقطهء کانونی اش همانا ۱٣۵۷ و انقلاب بود. براستی از ۱٣۵۷ چه می توانستند بگویند؟ افتراق و انفعال؟ یا چه؟ سه سرشناسِ جبههء ملی یکی نخست وزیر شاه، دیگری دنباله رو خمینی و سومی وزیرِ خمینی شده بودند و آن دیگری که حرمتش در میان جامعهء آگاه فراوانتر از همهء دیگران بود، به گوشه نشستن و حفظ حرمت تاریخی اش اکتفا کرده بود و ندانست که این حرمت ذخیرهء ابدی نیست و اگر در هنگامهء ضرورت و نیاز بکار گرفته نشود، به هیچ می ارزد و به هیچ میگراید. تازه از خودِ ٣۹-۴۲ چه می توانستند بگویند دوستان و همراهان هوشنگ کشاورز صدر، نمی دانم؟ از سرگشتگی و بی عملی؟ ویا خطا کاری هایی که حتی پیر احمد آباد را برسر خشم آورد؟ و در نهایت تائید و دنباله روی از پیر مرد خنزر پنزیِ قم که از سر بدویت و خرافات به مخالفت با اصلاحات شاه برخاسته بود. باری واقعاً جبههء ملی از عملکردش در ٣۹-۴۲ چه می توانست بگوید؟ آیا سوارکار اسب تروای نهضت آزادی برای جبههء ملی ناشناس بود؟ مگر خود دکتر مصدق نبود که از انتصاب وی به وزارت فرهنگ و سپردن مشاغل دیگر به جهت شناخت روشنش از تعصب مسلمانیِ وی بیش از تعصب ملی اش، ابا داشت. و از آن مهمتر مگر جبههء ملی از خنجر زهرآگینی که آیت الله کاشانی در سال ۱٣٣۲ بر گرده اش فرو کرد بیخبر بود. و مگر فدائیان اسلام که اکنون در چهرهء اسدالله لاجوردی ها و خلخالی ها و هر بیمار روانی دیگری رخ می نمود کم آسیب دیده بود؟ حیرت آور نیست که با فاصله ای کمتر از سی سال نقش آفرینان جبههء ملی همهء این آموزه های تاریخ را بفراموشی بسپارند و یا نادیده انگارند؟ حقیقت این است که از بهار ۱٣۵۶ که جبههء ملی آغاز فعالیت مجدد خود را اعلام کرد تا بهار ۱٣۵٨ که انقلاب به “پیروزی” رسید دوسال تمام فرصت بود. و این دو سال اگر با درایت و تجربهء سیاسیی که از جبههء ملی وآن همه رهبران باقی مانده اش از دههء ۱٣٣۰ انتظار میرفت، که انتظاری بیجا هم نبود؛ بکار گرفته می شد نه اسب تروایی راه به انقلاب می گشود و نه پیر مرد خنزر پنزری امید و آرزوهای انقلاب را ویران میکرد.
در سال ۱٣۵۶ پیرمرد خنزر پنزری جز در محدوده ای از هم مسلکان و هم ریشانش شناخته شده نبود، در حالی که جبههء ملی و رهبرانش در میان بخش عظیمی از احزاب ، روشنفکران ، استادان ؛ هنرمندان، دانش جویان و بخش هایی از روحانیون معتبر و همچنین از سوی سازمان های مبارز سیاسی شناخته شده و اغلب مورد احترام بودند. جبههء ملی اگر با توجه به این همه، با بکارگیری درایت و ارادهء قاطع جهت رهبری و سازماندهی واقعی انقلاب دست بکار شده و با تعهد به نامش جبهه ای واقعاً ملی از همهء سازمانها و احزاب بوجود می آورد و بجای کاریزماتیزه کردن پیرمرد خنزر پنزری خود یکی از رهبرانش (شاید دکتر غلامحسین صدیقی) را کاریزماتیزه می کرد، و از آنجایی که ایشان در جامعه از احترام و محبوبیت فراوانی برخوردار بود در صورت حمایت و همکاری دیگر رهبران جبهه، به قاطعیت و ارادهء معطوف به قدرت هم دست می یافت و قادر می بود در راس جبهه ملی احتمالاً جای خالی دکتر مصدق را پر کند و انقلاب را از افتادن به ورطهء بدویت و جنایت ضد انقلاب جلو گیرد.
بسیاری از دوست و دشمن همواره به کاریزمای خمینی همچون یکی از عوامل خزیدن او به راس انقلاب و غصب آن اشاره می کنند. و کمتر کسی آن را توضیح می دهد. بی آن که بخواهم وارد مبحث روان شناختی و جامعه شناختیِ پدیده ای بنام کاریزما و کاریزماتیسم شوم (که در بضاعت اندکم هم نیست) این را اما میدانم که کاریزماتیزم و کاریزما پدیده ای ژنتیک (ذاتی) نیست و در شرایط خاصی بوسیلهء حلقه ای از اطرافیان درشخص وشخصیتی پرورد و تقویت شده و در گسترهء جدلها و مبارزات سیاسی از طریق همین حلقهء اطرافیان به حلقه های بعدی و در نهایت به توده های مردم منتقل می شود. و این پدیده عموماً در شخصی متبلور می شود که اغلب از قاطعیت و تهور همراه با نرمشها و زیرکی های سیاسی برخوردار است. چنین است که سرجوخهء گمنام جنگ جهانی اول در زمانی کمتر از بیست سال به پیشوای میلیونها انسان در جنگ دوم حهانی تبدیل می شود و یا کسی چون ملا عمر در افغانستان به کعبهء آمال طالبان. کاریزمای فرد در بین جماعت روشنفکر و فرهیخته نیز عملکرد دارد اما به جز عواملی که بدان اشاره شد از ویژگی خاصی نیز پیروی می کند که همانا برخورداری از دانش وسیع در حوزهء مورد نظر (در اینجا سیاسی) و بکار گیری خلاقانه ی آن است. کاریزمای خمینی در وهلهء نخست از سوی اطرافیان او چه معمم و چه مکلا پی ریزی شد. و همانگونه که کاریزمای آسمانی را ضعف انسانها خلق می کند کاریزمای زمینی هم دست ساز انسان است و چنین است که با سرسپردگی و عبودیت اطرافیان، امام ساخته می شود و از آن پس امر بر خود “امام” هم مشتبه و کار بجایی می رسد که در بهشت زهرا می گوید: ” من تو دهن این دولت میزنم” و بلافاصله چون هنوز کاملاً یابو برش نداشته ادامه می دهد: “من به پشتیبانی این مردم تو دهن این دولت می زنم” اما اندکی بعد که کاملاً از عبودیتِ معمم و مکلا اطمینان می یابد می گوید: “اگر سی میلیون بگند آره، من میگم نه” و دیگر کار تمام است.
جبهه ملی با آگاهی و شناختی که قاعدتا می بایست از خمینی واسلام و اسب تروایش می داشت و تجاربی که از انقلاب مشروطه به اینسو در برابرش بود می دانست که خمینی چگونه حکومتی را در آماج دارد. جبهه ملی، بهبهانی ها (عبدالله و همچنین نوه اش) (۱) ، شیخ فضل الله ها، کاشانی ها و غیره را در حافظه داشت و خیانت ها و خنجر از پشت زدن آنها را دیده و چشیده بود از این رو در دو سالی که فرصت داشت می توانست احزاب و سازمان های سیاسی را از خطر تکرار کودتای ٣۲ و این بار با چهرهء انقلابی نمای خمینی آگاه نموده و آنها را که اغلب نیز به ضعف خود در رویارویی با قدرت گیری خمینیسم کم و بیش آگاه بودند حول محوری چون “جمهوری خواهان دمکرات و لائیک ” گرد هم آورد و یا دستکم زمینه را فراهم آورد تا در نخستین جلوه های خود کامگی و افسار گسیختگی ملایان استقلال عملی و بینشی خود را همچون جایگزینی که قطعاً مورد پذیرشِ اگر نه همه، دستکم اکثر نیروهای فعال و آگاه جامعه و حتی ارتش قرار می گرفت ارایه دهد. دریغ اما که خودِ جبههء ملی که با اعلام سنجابی، بختیار و فروهر فعالیت مجددش را اعلام کرده بود نه تنها وحدت و انسجامی در کارش نبود بلکه بسرعت وجود سرگشته و پریشان خود را نمایان کرد و همانگونه که در بالا اشاره کردم یکی نخست وزیر شاه، دیگری آلت دست و سومی وزیر خمینی شد. در این صورت آیا یک ماه مانده به استقرار قطعی “امام” و زدن توی دهن دولت بختیار “فرزندان معنوی دکتر مصدق” با قطع امید از “سرکردگان قبیلهء او” در اعلام “جبههء دموکراتیک ملی” محق نبودند؟ آیا با همهء توضیحات داده شده در بالا وظیفهء تاریخیِ سرکردگان قبیلهء دکتر مصدق نبود که بازاء “امیدها و انتظارات متواضعانه و معقولشان” بقول شما و امیدها و انتظارات واهی و بی پایه از نظر من، خود از سال ۱٣۵۶ با این فرزندان معنوی دکتر مصدق رای زنی کرده وهمراه می شدند و از واقع بینی آنها سود می جستند؟ چرا که زنگ خطر فاشیسم مذهبی با راهپیمایی تاسوعا و عاشورا بصدا در آمده بود.
در بخشی از مقاله اشاره شده است به سازمان چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق و این که آنان از شهرت و محبوبیت و نه نفوذ و اعتبار برخوردار بودند و جبههء ملی را در محاق کامل قرار دادند. دوست گرامی، جبههء ملی از سال ۱٣۴۲ تا ۱٣۴۹ یعنی حرکت سیاهکل و آغاز جنبش مسلحانه، چه وجود سیاسیی داشت که درخشش آن با ظهور سازمان چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق در محاق کامل قرار گرفت؟ گمان ندارم که بشود کوچکترین نشانهء حیات، عمل و درخشش که سهل است؛ از جبههء ملی در این سال ها نشان داد. البته جبههء ملی خارج کشور حساب جدایی دارد. و تازه مگر خود این دو جریان از دل جبهه ملی و به جهت بی عملی و سرگشتگی آن خروج نکردند؟ در ادامه در مورد این دو سازمان نوشته اید که بیش از پنج شش سال دوام نیاوردند و در هنگام اعلام از سر گیری فعالیت جبههء ملی در ۱٣۵۶ از آنها چیز زیادی باقی نمانده بود. اما همانچه باقی مانده بود، به یمن فضایی که به ابتکار جبههء ملی و دیگر آزادی خواهان میانه رو ایجاد شده بود، بیشترین استفاده را برد.
دوست گرامی من، نخست این که آن هزاران نفری که در شبهای شعر انستیتو گوته در ۱٣۵۶ که نخستین حرکت عمدهء خلاف میل و تمردی بر اعلاحضرت بود شرکت کردند و بعد هم در دانشگاه صنعتی به تظاهرات و درگیری با پلیس شاه کشیده شد، نه از یمن فضای ایجاد شده توسط جبهه ملی بود و نه امثال آن، بلکه خودِ اعلام فعالیت مجدد جبههء ملی و غیره به یمن فضایی بود که جیمی کارتر و اخطارهای حقوق بشری اش از مدتها قبل ایجاد کرده بود به طوری که همهء زندانیان ملی کش (۲) و از جمله من در اوین مطمئن بودیم که با بالا گرفتن احتمال ریاست جمهوری کارتر ملی کشی بپایان خواهد رسید که چنین هم شد، و با رئیس جمهور شدنش گشایش هایی در فضای خفقان آور زندان های سیاسی و خود جامعه نیز بوجود خواهد آمد. که البته اعلاحضرت اعلام می کرد که گشایش فضای سیاسی در جامعه از ابتکارات خود ایشان است و لاغیر. همانگونه که اصلاحات مورد نظر کندی را در ۱٣٣۹ تا ۱٣۴۱ به نام انقلاب سفید از مراحم ملوکانه اعلام کرده بود. در هر حال این گشایش تنفسگاه، علی رغم این که به یمن که بود، اگر توانست در اندک مدتی دهها هزار هوادار را در فراخوان های سازمان چریک های فدایی خلق و مجاهدین خلق به خیابان ها و میدان های شهرهای ایران بیاورد ناشی از عدم نفوذ و اعتبار این سازمان ها بود؟ و آیا درخواست و سپس عضویت هزاران نفر از آنها و آنگاه به مبارزهء با حاکمیت غاصب و انحصار طلب تا پای جان رفتن و در نهایت جانفشانی هزاران هزار نفر در زیر شکنجه و داغ و درفش و تیرباران و اعدام تنها ناشی از شهرت و محبوبیت این سازمانها بود و نه نفوذ و اعتبارشان؟ حیرت آور است.
جبههء ملی اما در تمام این تب و تاب های اجتماعی واقعاً چه میکرد؟ اسب و اسب سوار تروا را نمی گویم چون تکلیف و سرنوشتش از نخست با کسانی چون ابراهیم یزدی (فرشتهء نجات خمینی سر مرز کویت) و غیره آشکار بود. جز این که اقوال خدعه آمیز امامشان را به سمع مردم می رساندند که “امام فرموده است زنان در انتخاب حجاب آزادند”، “که مارکسیستها حق فعالیتِ آزاد دارند،” و که همهء احزاب آزادند… و بسیاری از این دست که نه به اعتبار گوینده بلکه به اعتبار بازگو کنندگانی که در نظر بسیاری هنوز به اعتبار حیثیت و شرافت دکتر مصدق، اعتباری داشتند و میراث دار وی تصور می شدند، پذیرفته یا دست کم به تردید دچار می شدند.
من و بسیاری امثال من البته با شناخت ماهیت جبههء ملی و پایگاه و جایگاه طبقاتی آن از ابتدا توهمی نسبت به، نه جبههء ملی و نه زائده اش اسب تروا نداشته ایم. و این را آموخته بودیم که جبههء ملی از ابتدای ظهورش سر به سوی کعبه و پا در ره میخانه دارد.
من علی رغم احترام فراوانی که برای دکتر محمد مصدق و از آن بیشتر برای دکتر حسین فاطمی دارم، نمی توانم از امید و آرزوهای واهی دکتر مصدق به ایالات متحدهء امریکا و نشناختن چهرهء پنهان آن همچون سردمدار امپریالیسم جهانی که بعد از جنک دوم جهانی جانشین بریتانیای کبیر شده و اندکی از آن پیشتر در فیلیپین جنایت ها کرده بود، حیرت نکنم. آن هم از سوی مردی که عمری از تجربهء سیاسی در انبان و تعهدی عظیم بر شانه داشت. آیا چنین مردی باید در بیست و هفت مرداد ۱٣٣۲ فریب یک دیپلمات آمریکایی (٣) را می خورد و همهء مدافعان و هواداران و طرفدارانش را ممنوع الحضور در شهر و شهرستان می کرد بی آنکه بتواند از حضور قوادان و فاحشگان و فاحشه پروران جلوگیری کند. آیا اگر در آن روز و روزها دکتر مصدق بجای گوش سپردن به هندرسون (۴)، همچون رفراندمش به مردم مراجعه و از حضور بیدریغشان در خیابانها برخوردار می شد، خیابانهای تهران و شهرستانها واعدام کده های چیتگر و چیتگرها به خون آزاده گان و آزای خواهان ایران آغشته میشد؟
واقعیت این است که جبههء ملی چه بعد از کودتای شکست خوردهء ۲۵ مرداد ۱٣٣۲ چه در دورهء فضای باز سیاسی در ۱٣٣۹-۱٣۴۲ و چه در بحبوهه انقلاب ۱٣۵۷ دچار سردر گمی وسرگشتگی و لاجرم بی عملی بوده است که این خود ناشی از تناقض خرد کننده ای بود در میثاق نوشته و نانوشته اش. در ۲۵ مرداد ۱٣٣۲ تناقض بین تعهد به سلطنت مشروطه و اعلام جمهوری بعد از فرار شاه که هم در خود جبههء ملی و هم توده های عظیمی از مردم خواهانش بودند و در ۱٣٣۹-۴۲ در اوج تردید و تساهل در ارایه نماینده وشرکت و مبارزه در انتخابات یا گوشهء عزلت گزیدن و عافیت طلبی، دومی را بر گزید و با تحریم انتخابات خیال خود را آسوده کرد. و در ۱٣۵۷ تناقض در قد علم کردن و بدست گرفتن سکان انقلاب و اعلام جمهوری دموکراتیک ایران و یا عبودیت و دنباله روی از پیرمرد خنزر پنزری و سر بر جمهوری اسلامی فرود آوردن. مصداق این سرگشتگی و تناقض همانیست که در بالا به آن اشاره کرده ام. شاپور بختیار با اعتقاد به سلطنت مشروطه، و بقیه مردد و سرگشته با امید های واهی به دستبوس امام خود ساخته اشان راهی شدند و در نهایت همه کم و بیش بیک سرنوشت دچار و تقاص سرکشتکی و تناقض اشان را دادند. کلام را کوتاه می کنم و می پرسم آیا جبههء ملی با چنین کارنامه ای دِینیÂÂÂ به گردن مردم ایران دارد؟ و یا بر عکس؟
در نمایشنامهء گالیله، برتولت برشت از زبان گالیله گفته بود: ” بیچاره ملتی که احتیاج به قهرمان دارد” اما دریغا ، که ملت ما قهرمان و قربانی فراوان داشته است، مردان برجسته و کاردان سیاسی اما بسیار کم.
۲۵ جولای ۲۰۱٣
_____________________________
۱ – در کودتای ۲٨ مرداد دلار های CIA که بین اراذل و اوباش پخش می شد به دلارهای بهبهانی معروف بود.
۲ – اصطلاحی که زندانیان سیاسی برای آنهایی که بعد از اتمام حکم صادره از سوی دادگاه های نظامی از سال ۱٣۵۴ به اوین برده شده و قرار بازداشت مجدد برایشان صادر و بدون ارتکاب جرم و محاکمه زندانی می شدند. بکار میبردند.
٣ – هندرسن سفیر امریکا که خود آگاه بود عوامل CIA در لباس توده ای عامل تشنج و تخریب در روزهای بعد از کودتای ۲۵ مرداد بودند، مصدق را فریب داد و قانع کرد که با اعلام حکومت نظامی از حضور نیروهای ملی و مترقی در خیابانها جلوگیری نماید. تا که نظامیان خود فروش به همراه اراذل و اوباش و فاحشگانی چون طیب، شعبون، آژدان قزی و نوچه گان و نوبجه گانشان خیابان های تهران را قرق کنند.
۴ – سفیر وقت ایلات متحده در ایران که به بهانهء تظاهرات افراطی روزهای ۲۵ و ۲۶ مرداد ۱٣٣۲ که بوسیلهء عوامل CIA برای ایجاد وحشت در ملیون و مذهبیون ایجاد شده بود، دکتر مصدق را فریب داد تا ایشان اعلام حکومت نظامی کند و راه را برای کودتای ۲٨ مرداد هموار سازد.