روزبه نوربخش
جنگ هشتساله ایران و عراق، صدمات زیادی برای جامعه و اقتصاد هر دو کشور داشت. تخریب زیرساختها و صنایع و به هدر رفتن سرمایههای مالی و انسانی هر دو کشور برای تامین اهداف نظامی از کلانترین این تاثیرات است. کودکان هر دو کشور نیز از آسیبهای این جنگ بزرگسالان در امان نبودهاند اما هنوز پس از گذشت بیش از دو دهه از پایان جنگ هنوز ارزیابی درستی از صدمات وارده به کودکان به عمل نیامده است.
خسارات ناشی از بمبارانها به مدارس و مراکز آموزشی کودکان یا کشته شدن کودکان در جریان درگیریها که در نگاه اول به تاریخ این جنگ به ذهن متبادر می شود تنها بخشی از این آسیبهاست زیرا که متولدین حد فاصل سالهای ۴۲ تا ۶۷ ( سال پایان جنگ) یعنی حدود ۴۰میلیون نفر [i] تمام یا بخشی از دوران کودکی و نوجوانی خود را در شرایطی به سربردهاند که حملات نظامی طرفین از نظر امنیتی، اقتصادی و اجتماعی به طور مستقیم زندگیآنها را در مهمترین سالهای بالندگی و رشد با چالشهای وسیعی روبه رو کرده بود. با این حال تا کنون کمتر از این منظر به جنگ ۸ ساله ایران و عراق و این ۴۰ میلیون کودک توجه جدی شده است. از سوی دیگر طبق آمار سایت «جامع دفاع مقدس» در این جنگ در مجموع ۲۱۳۲۵۵ کشته شدهاند که از این تعداد ۳۲۲۷۵ نفر دانشآموز و ۲۹۰۶ خردسال یعنی ۳۵۱۸۱ نفر کودک بودهاند یا به عبارتی از هر ۶ نفر کشته یک نفر کودک بودهاست. [ii] اما در این میان جای توجه بیطرفانه و فارغ از جانبداریهای ملی یا مذهبی خالی است. رسانههای عمومی و رسمی از این جنگ با عنوان دفاع مقدس یاد میکنند یا به عنوان مثال کتابی مانند «دا» (خاطرات خانم حسینی از جنگ) با حمایتهای بیدریغ وزارت ارشاد، حوزه هنری و نیروهای نظامی در خرید آن، برای اکثر قریب به اتفاق کتابخانههای نهادهای مذکور در سراسر کشور ارسال میشود و بیش از ۱۰۰ بار تجدید چاپ آن در پی این اقدامات به دروغ به استقبال مردم و تقدس این جنگ نسبت داده میشود.
خاطرات، تجربیات و اتفاقاتی که برای مردم عادی در طول این ۸ سال افتاده است میتواند بازگوکننده روایتی خلاف روایتهای رسمی سرشار از امید و قهرمان پروری باشد؛ سربازانی که برای حفظ جان خود فرار کردهاند، مین روبی به وسیله انسان در برخی عملیاتها، اعزام کودکان و نوجوانان به خط مقدم جنگ، پروپاگاندای تحریککننده حاکمیت، ارائه اخبار نادرست از پیروزیهای دشمن و شکستهای نیروهای خودی و … همه روی دیگر سکه هستند که میتوان درباره آنان از مردم و افرادی که در آن دوران کودک بوده یا با کودکان سر و کار داشته اند پرسید.
قلک یا نارنجک؟
مازیار که در زمان آغاز جنگ ۷سال داشته بمبارانهای تهران را به خوبی به یاد دارد، او از این بمبارانها به تلخی یاد میکند: « از وقتی که خانه خالهام در بمباران آسیب دید، هر وقت که شایع میشد ممکن است تهران بمباران شود، پدرم همه خانواده را سوار ماشین میکرد. میرفتیم کرج، تنها با یک چراغ علاءالدین و پتو و یک چادر و یک بار برادرم که به سختی مریض بود تشنج کرد و هنوز به خاطر آن نمیتواند درست حرف بزند». او درباره وضعیت تحصیل کودکان در دوران جنگ میگوید:«بعضیها درس را ول کردند. یعنی در طول یک سال تحصیلی چند بار با خانواده رفتند شهرستان و آن سال نتوانستند درست درس بخوانند. اصلاً درس خواندن مکافات بود، کتاب درسی نو خیلی کم بود، مثلاً من امسال کلاس دوم را که تمام میکردم، باید کتابهایم را میدادم مدرسه، بعد ممکن بود کتابم را سال دیگر دست یک کلاس دومی ببینم. اول سال همیشه این که پیدا کنیم کتابمان دست کی افتاده برایمان یک سرگرمی بود، مداد و دفتر را هم اول سال [تحصیلی] باید میرفتیم تعاونی صف میایستادیم ومیگرفتیم، از این دفتر کاهیها بود که مداد رووش نمینوشت. انگار کاغذش را صیقل داده بودند، توو کلاس هم که سه نفر پشت یک میز بودیم و همهاش دعوا میکردیم که دستت را بکش آن ور و کفشت خورد به پام و از همین داستانها».
برای مازیار هنوز دلیل طراحی خاص قلکهای آن زمان سؤال است: « یک نفر باید بپرسد که آخر چرا به شکل نارنجک و تانک قلک پلاستیکی میدادند به ما که تووش پول بریزیم برای جبهه؟ چرا به شکل یک قلب نبود؟»
توران، هنگامی که کلاس پنجم را به پایان برد جنگ ایران و عراق هم به پایان رسید. او هنوز با یادآوری خاطرات جنگ، منقلب میشود: «هنوز وقتی یاد آن روزها میافتم یک حالت هیستریک بهم دست میدهد. معمولاً از بهار جنگهای شهری شروع میشد، و مدرسه ها عملاً بعد از عید تعطیل بود. از بلندگوی مدرسه آژیر که پخش میشد، همه به سمت زیر پلهها میدویدیم، من آنقدر حساس شده بودم که در کلاس دو نیمکت که به هم میخوردند و صدا میکردند ناخودآگاه میدویدم بیرون از کلاس؛ بچهها هیچ تمرکزی نداشتند.» او ادامه میدهد:«ما به خاطر فعالیتهای سیاسی پدرم شرایط اقتصادی نداشتیم و جنگ خیلی وضع معیشت ما را بدتر نکرد، اما یادم هست که ما یک مدت آواره بودیم، به کنگاور رفته بودیم و با چند خانواده دیگر با هم زندگی میکردیم. لبنیات خیلی گران بود، یادم هست که برای شیر همه با هم میرفتیم صف میایستادیم.» توران معتقد است که خاطرات و تجارب تلخ جنگ تاثیر منفی روی ذهن کودکان میگذارد و از کابوس روزی حرف میزند که مادرش او را برای بازی به پارک برده بود:«مادرم من را برده بود پارک، موقع بازی دیدم آسمان تاریک شد، اول فکر کردم هواپیماست، اما بمب خوشهای بود، کابوس این اتفاق هنوز بعد از بیست و چند سال همراهم هست و هیچ وقت از یادم نمی رود. مادرم بعد از آن بمباران، دست مرا گرفته بود و یک به یک می رفتیم خانه آشناها که از سلامتیشان مطمئن شویم».
فشار روحی و ترس از نظر او در لحظه لحظه آن روزها ذهن کودکان را آزار میداده است و حتی می تواند بذر نفرت در دل کودک بکارد: «یک مدت در زیرزمین خانه یکی از دوستان پدرم زندگی میکردیم، من کلاس سوم یا چهارم بودم، پدرم وقتی همه میخوابیدند، رادیو عراق را میگرفت، یکی از شبها که من نخوابیده بودم، شنیدم که گوینده می گفت: «هشدار دهنده معذور است اعلام کند که از فردا، برای افزایش فشار و تضعیف حکومت مرکزی فلان شهرها بمباران می شوند»، پدرم همه را بیدار کرد، باید از آن شهر میرفتیم، آن لحظه که مردم همگی در شب، وسایلشان را برداشته بودند دوست داشتم از ترس و عصبانیت بلند داد بزنم، بگویم مرگ بر فلانی یا به حکومت فحش بدهم، حالا الان می فهمم که اصلاً مساله فرد نیست».
میدیدند دوستان و معلمانشان کشته میشوند!
خانم فرزانه، که از معلمان بازنشسته آموزش و پرورش است و در طول دوران جنگ در اسلامآباد غرب تدریس کرده درباره وضعیت مدارس در دوران جنگ می گوید:«همه از مدرسه گریزان بودند! معلم و شاگرد، مدرسه یک رادیو داشت که همیشه روشن بود و تا صدای آژیر خطر پخش میشد همه از کلاس خارج میشدند، آنجا هم که پناهگاه نبود، میرفتیم زیر پله با بچهها، من سعی میکردم برایشان قصه تعریف کنم یا دسته جمعی سرود بخوانیم شاید از فشار روانی آن لحظه کم شود. یکبار درباره زمینلرزه حرف زده بودم و این که بچهها دوستان و نزدیکانشان را از دست میدهند، مرا خواستند اداره که تو باید روحیه مقاومت و شهادت را بالا ببری اما این کار تو خلاف امر است.»
او در پاسخ به سوالم درباره تاثیر این شرایط بر کودکان میگوید: «بمباران و جنگ روحیه همه را تحت تاثیر قرار میداد، خصوصاً اواخر جنگ که فکر میکنم از عمداً مدارس را هدف قرار میدادند تا روحیه مردم را بیشتر خراب کنند، معلمان آشفته بودند، یادم میآید که معاون مدرسه در یکی از همین بمبارانها کشتهشد؛ من خودم او را از زیر آوار بیرون آوردم. تمام لباسهایش از بین رفته بود و من روسری ام را باز کردم و انداختم روی جسدش. بچه ها این صحنهها را میدیدند؛ میدیدند دوستان و معلمانشان کشته میشوند، سینما و بازار شهرشان بمباران میشود. شما صحنهای را تصور کنید که سر یک نفر هنگام راه رفتن از سرش کنده شود و بدنش همین طور حرکت کند و او جان بدهد؛ این صحنه چه تاثیری روی یک کودک میگذارد؟ اکثر آنها دچار شب ادراری و ترس از صدا میشدند، دختر خود من هم همین ترس از صدا تا چند سال همراهش بود، درس هم که اصلا در آن شرایط به کنار میرفت، بچهها در کلاس گریه میکردند، من هم گریهام میگرفت. با این که سن کمی داشتند مثلاً کلاس پنجم، اما متوجه بودند، میپرسیدند این جنگ برای چیست؟ دو طرف را مقصر میدانستند و اصلاً مسئله شهادت و اینها بینشان مطرح نبود. یکبار گفتند درباره جنگ حرف بزنیم، من هم جملهای از تولستوی برایشان گفتم که جنگ نتیجه بیخردی است و درباره آنتوضیح دادم».
خانم فرزانه تلخ ترین خاطره خود را از آن دوران، مرگ یکی از شاگردانش میداند: « جسدش را که بیرون میآوردم، انگار یک چیز سفیدی روی بدنش پخش شده بود… فکر کردم گچ یا گرد و خاک است، اما، صحنه تکان دهندهای بود، طفلک مغزش از جمجمهاش بیرون پاشیده بود».
روز به روز بیشتر میفهمد چه بر سر ما آمده!
مرتضی فرزند یک مجروح جنگی است که به دلیل موج ناشی از گلوله تانک در خط مقدم، دچار اختلالات روانی شده است. مادر مرتضی میگوید:« هرازگاهی از این ور و آن ور میآیند و میگویند تجلیل از خانواده ایثارگران؛ شوهر من سرباز بود، نه من میخواستم به جنگ برود نه خودش! ۲۷ سال تمام است که پرستاریاش را میکنم. کار هم باید بکنم، مشکل روانی پیدا کرده، ۱۰ سال اول خوب بود، کار میکرد اما حالا نمیتواند، روانی شده». از او می پرسم که چرا حالش بدتر شده و او میگوید: « روزبه روز بیشتر میفهمد چه بر سر ما آمده. این ۲۰ سال دائم خود خوری کرد، عصبانی شد و کنترلش را از دست داد. اینها دائم نشان میدهند فلان سرباز رفت ویتنام و دیوانه شد، فلان شد بهمان شد، خوب مال خودمان هم نشان بدهند».
مرتضی خودش هم خیلی راضی به نظر نمیرسد، میگوید: «هیچ وقت روم نمیشود بگویم پدرم جانباز است؛ بقیه فکر میکنند خبری است و ما داریم پول میگیریم و پدرم هم شبیه این سید جواد هاشمی صدا سیماست». او که خود را از داشتن پدر محروم میداند ادامه میدهد:«هیچ وقت احساس محبت پدری نکردم، وقتی که حالش بهتر بود را که به یاد نمیآورم، کوچک بودم، بعدش هم که …، خوب دست خودش نیست، بعضی وقتها فکر می کند من یک بچه ۱۰ سالهام، برایم از بیرون آدامس میخرد، بعضی وقتها هم فکر میکند هنوز جنگ تمام نشده».
احسان، فرزند یکی از مصدومان شیمیایی جنگ است، او یک فرزند ۵ ساله دارد و میگوید: «پدرم در بمباران شیمیایی گاز خردل تنفس کرده و از نظر عصبی مشکل دارد. به خاطر رفتارهای عصبی و پرخاشگریهای او من هم مشکل عصبی پیدا کردهام؛ مثلا سر یک نمره ۱۷ زمین و زمان را به هم می دوخت، احساس میکردم که رفتارهای منم بد است اما اصلاً فکر نمیکردم این قدر مشکلم حاد باشد، با زنم نمیسازم، به بچهام بیتوجهم و خودم میفهمم اینها را، دکتر روانشناسم این موارد را تأیید کرده، واقعاً نمیدانم چه کار باید بکنم؟»
تقدیس خشونتهای جنگ
در دوران جنگ گرچه سیاستهای دولت میرحسین موسوی، ایجاد میزانی از رفاه نسبی و کاهش تورم تا نرخ ۷ درصد و تقسیم عادلانه کالا را در میان مردم (به نسبت شرایط جنگی کشور و همین طور کاهش ناگهانی ۶۴ درصدی در درآمد نفتی دولت در سال ۶۵) در پیداشت [iii] اما با این حال افزایش جمعیت کشور و رکورد ۲/۲ میلیون نفر موالید در سال ۶۵ [iv] و شکستهای ایران در جنگ شرایط زندگی را برای مردم و بالاخص کودکان دشوارتر میکرد. خسارتی که ایران با جمعیت بسیار جوان خود از این جنگ متحمل شد بیانگر این واقعیت است که منابعی که میتوانست در راستای بهبود وضعیت جامعه جوان ایران، توسعه صنعت، بهبود و توسعه شرایط آموزشی کودکان و بالا رفتن سطح رفاه اجتماعی هزینه شود تنها مرگ بیش از ۳۰۰ هزار نفر ایرانی و دعوی خودکفایی در ساخت موشک و بمب را در پی داشته است.
از سوی دیگر تجارب مستقیم و غیر مستقیم خشونت جنگ، آوارگی و بیخانمانی، ناراحتیهای روحی ناشی از دست دادن نزدیکان و دوستان و نبود ظرفیتهای لازم برای مشاوره سوگ و حمایت در شرایط تجربه بحران تاثیرات مخربی را بر کودکان گذاشته است. جای طرح پرسش است که چرا مجامع علمی و آکادمیک و همچنین بدنه جامعه نسبت به آسیبها و صدمات جنگ ۸ ساله به کودکان آن روز و پیامدهای آن برای کودکان امروز بیتوجهاند؟ بالاخص که علاوه بر تاثیرات تاریخی و کلانِ تجربه جنگ توسط جامعه به طور اخص کودکان امروز این جامعه فرزندان کودکانی هستند که ۸ سال جنگ بر کودکیشان آوار شده است. همچنین باید از نهادهای رسمی و دولتی پرسید که آنچه به نام گفتمان دفاع مقدس در زمینههای مختلف از تاریخ گرفته تا آنچه به اصطلاح ادبیات دفاع مقدس نامیده میشود، چه کارکردی جز تقدس بخشیدن به جنگ به عنوان جهادی الهی و پوشاندن زوایای مخرب جنگ داشته است؟ همچنین اصرار بر آموزشهای نظامی برای نوجوانان در پایگاههای بسیج یا دروس آمادگی دغاعی برای چیست؟ در حالی که در ادبیات مقاومت فلسطین میتوان به شاعرانی مانند محمود درویش اشاره کرد که ضمن توجه به حقوق اساسی ملتها و تاکید بر مقاومت و استقلال، گفتمانی جدید را طرح کردهاند که فارغ از داوری به نقد پدیده جنگ و ذم آن میپردازد:
«به قاتلی دیگر:
اگر سی روز بیخیال این جنین می شدی
احتمالات عوض میشد
محاصره تمام می شد و
شیرخوار، دوران محاصره را به یاد نمیآورد
مثل بچهای سالم بزرگ می شد
کنار یکی از دختران تو در مدرسه درس می خواند:
تاریخ آسیای کهن
شاید به دام عشقی آتشین می افتادند
و کودکی به دنیا میآوردند ( که یهودی زاده میشد)
اما تو چه کردی؟
دخترت را بیوه
نوهات را یتیم…
با خانواده آوارهات چه کردی؟
ببین چگونه با یک تیر… سه کبوتر را زدی!» [iv]
[i] این عدد مجموع متولدین حد فاصل سالهای ۴۲ تا ۶۷ بر اساس آمار سازمان ثبت احوال درhttp://www.sabteahval.ir/Upload/Modules/Contents/asset0/AmarHayati/V38-80.html می باشد.
[iii] افت و خیز تورم ایرانی در 34 سال +نمودار
[iv] ن.ک منبع پاورقی i
[v] درویش، محمود؛ حالﺔ الحصار