م.سحر
گریستن ما
از غدر زمانه، هردم افزون گرییم
بر حال وطن، با دلِ محزون گرییم
زینگونه که اهل دین به هستیمان تاخت
نشگفت ز حال ما اگر خون گرییم
ستم قدیسان
همواره متاع دینفروشان عدم است
در سفرهء حکمِ شرعشان قوتِ غم است
از ما ستمی به هیچ قدیّس نرفت
اما ز ایشان هماره بر ما ستم است
خیر خدا
این زخم به روح آدم، از غیری نیست
بیرون ز کِنشت و مسجد و دیری نیست
برزخ ز خدا و دوزخ از دین کردند
این است اگر خدا، ازو خیری نیست !
تاریخ و اهل دین
تاریخ ندید از اهل دین جز مُردار
نیکی نشد از نهادشان برخوردار
از مسجد و از کِنشت و دِیر، آن جویند
کان گاو و خر از طویله ای آخوردار !
فضیلت ها و حیلت ها
همواره متاعشان، رذیلت هاشان؛
گسترده به دُکاّنِ فضیلت هاشان
پیوسته مقدس است حیلت هاشان
زیراست خدا و دین وسیلت هاشان !
دست کارگشا
گر کارگشای خوب کرداری هست
از بهر چه در دست بَدان دارد دست؟
دینش زچه رو وسیلهء وحشت شد؟
گامش ز چه رو به گامِ دزدان پیوست؟
فرش و عرش
تا راهزنان ، مدعیِ دین شده اند
در نزد خدا، درخور تحسین شده اند
بر فرش، ستمگران همه دستِ خدای
در عرش، فرشتگان خبرچین شده اند
حربهء رباعی
دردا که مرا در این شبِ مُظلم پَست
جز تیغِ زبان نیست سلاحی در دست
حافظ، دریاب اگر ندارم غزلی !
خیام ببخش اگر رباعی حربه ست !
شرمندهء خیام
بیدادِ زمانه، پای در دامم کرد
وز کوزهء جهل، زهر در جامم کرد
جان، بهرِ گریز، در رباعی زد چنگ
زین واقعه ، شرمندهء خیامم کرد!
شرمندهء حافظ
چندیست که شرمندهء حافظ جانم
چون پای نمیدهد که دست افشانم
چنگ غزلم خموش و آهم بی راه
جز این چه کنم؟ مویه گر ایرانم !
گور پدر ساقی
میخانه نخواهیم و نه بام و نه درش
وان ساقی سیم تن ، به گور پدرش
خیام اگر به دورهء ما میزیست
در فاجعه میپرید مستی ز سرش
ماشین ِ دست بُری
اسلام، کنون دست به ماشین بُرّد
سر با روبویِ صادره از چین بُرّد
تیغِ یمنی کجا هنر داشت چنین
تا دستِ وطن، به حربهء دین بُرّد؟
حیات خیام
خیام ، خوشا که بر تو خوش بود حیات
حکّام تو نه فقیه بودند و نه لات
گربازآیی و جام و ساقی طلبی
بینی که به تن، نه دست باقی ست نه پات
ساقی مهرو
خیام ، مخواه جرعه ای نوش کنی
با ماهرخی دست درآغوش کنی
گر آرزوی ساقی ی مهرو داری
تن باید از ابتدا کفن پوش کنی !
رشگ به سرنوشت خیام
خیام ، بمان در آن بهشتی که تو راست
بر خاک به زیر سنگ و خِشتی که تو راست
هرگز مپسند شهر زشتی که مراست
من رشگ بَرَم به سرنوشتی که تو راست
عصر خوش خیام
خیام ، خوشا که عصر خوش داشته ای
در خلوتِ ماه، خیمه افراشته ای
آن باده که بردهای به لب نوشت باد
کز خاک، به یاد دوست برداشته ای !
خیام و روی زیبا
خیام ، خوشا که روی زیبا دیدی
نی روی فقیه زشت سیما دیدی
خوش باد ترا باده که بی ما خوردی
روشن بوَدت دیده که بی ما دیدی !
تاریکی طوس
خیام ، امروز طوسِ تو تاریک است
گویی که سپاهِ تتران نزدیک است
در شهرِ تو بیباده و بیساقی و چنگ
بر خاکِ سیاه، تن نهادن نیک است !
مستی خیامی
خیام ، خوشا مستی و مستوری تو
وز جورِ سیاهِ اهلِ دین، دوری تو
ما را به دل، آرزوی بزمت باقی ست
وان جامِ پر از شرابِ انگوری تو
بزم خیام
خیام که بزمت از جهان بیرون است
تنهایی ما زیادِ تو مشحون است
گفتی: «مینوش!» چون بنوشیم ، که دین
ابزار شقاوت است و دل ها خون است؟
نور و گور خیام
خیام ، از آتشِ تو نوری باقی ست
وز کاخِ فسانه ات، غروری باقی ست
اندیشهء تو به بادِ نادانی رفت
در شهرِ تو از تو لیک گوری باقی ست !
کوی باجگیران
خیام نشابور تو ویران شده است
نشگِفت و شبیه کُلِ ایران شده است
تا آفت اهلِ دین بر این کشور تاخت
اقلیمِ تو کوی باجگیران شده است
آبروی خیام
خیام، گل افشانِ بهارت باقی ست؟
وان سروِ بلندِ جویبارت باقی ست؟
امروز که بر باد شده ست آب از خاک
آن آبروی تو در غبارت باقی ست؟
بیداری خیام
خیام تویی که همچنان بیدارای
زان نیست به اهل روزگارم کاری
من رویِ سخن به میرِ رندان دارم
چونک از دگران ندیدهام هشیاری !
تنهایی خیام
خیام که بوده ای که تنها بودی ؟
آتشکده ای در دلِ شیدا بودی؟
ایکاش هم امروز درین وحشتِ سرد
با خاک نمیبودی و با ما بودی !
خیام و زبان گویای من
خیام، خرابه ای ست کز ما مانده ست
خاکستر از آن شعله به دلها مانده ست
غارت کردند هرچه مان بود و ز توست
با من اگر این زبانِ گویا مانده ست !
شاهی فقیهان
خیام ، به کشورت فقیهان شاهند
گاهی سرِ منبر ند و گه بر گاهند
پیوسته زکشورت شرف میشویند
پیوسته ز هستی ات روان میکاهند !
آن میوهء روشن
خیام ، در اندیشه بهار آوردی
در شعر و ترانه افتخار آوردی
درداک به غارتِ فقیهان رفته ست
آن میوهء روشن که نثار آوری !
گام ِ نعلین
ای فخرِ بزرگانِ زمین، ای خیام
از جهل و تعصّب گله ات بود مدام
امروز چگونه ای که دین با نعلین
برخاک زند به رویِ آزادی گام ؟
میراث خیام
خیام ، شرف راه نشین افتاده ست
وان رایتِ وجدان به زمین افتاده ست
میراث تو آبروی ما بود و کنون
باخدعه به دام اهل دین افتاده ست !
سفارش خیامی
خیام ، به نسل ما مگو خوش باشند
ولکان دمنده، لیک خامُش باشند
چون خوش باشند، کاینچنین میباید
زندانی ی پیرانِ جوان کُش باشند؟
خیام و آن شیخ
خیام ، به یاد دارم از سرمستی
گفتی: «کای شیخ، آنچه گویی هستی؟»
ما تجربه کردیم و نبود آنچه که گفت
اما بتر از فاحشه بود از پَستی !