مجید نفیسی
امروز باران خون تو را می شوید
و از سنگفرش خیابان پاک می کند
تنها، لبخند آفتابی توست
که همچنان بجا می ماند
و چوب بلند بیس بالت
که به دیوار تکیه داده است
و کوله سنگین کتابهایت
که منتظر شانه های توست.
نفرین بر دستی که تفنگ را آفرید
و نفرین بر دستی که آن را پشت شیشه نهاد
و نفرین بر دستی که ماشه ی آن را کشید!
من
چون پوکه ی گلوله ای
سرد و خالی ام
زیرا می دانم که مادرت
دیگر از کنار هیچ مدرسه ای
نخواهد گذشت
و بر سکوی هیچ ورزشگاهی
نخواهد نشست
و حفره ی خالی اجاق گاز را
نخواهد گشود
تا در آن “تورتیا”های خوشبو را
برای شام تو گرم کند.
سوم مارس ۲۰۰۶