رضا طالبی
در جایی متروک در ایران برجی سنگی هست که خیلی بلند نیست، نه در دارد نه پنجره. توی تنها اتاق کثیف و مدور آن یک میز و نیمکت چوبی هست. در آن سلول مدور مردی که شبیه من است با حروفی مینویسد که من سر در نمی آورم، شعری طولانی در باره ی مردی که در سلول مدور دیگری در بارهی مردی شعری مینویسد که در سلول مدور دیگری…این رشته سر دراز دارد و هیچ کس قادر نیست آنچه را زندانیها می نویسند بخواند…!
خورخه لوئیس بورخس
شاید فرض کردن این دنیا به عنوان زندان از لحاظ تفکر برخی ها بوی مذهبی یا ماورالطبیعه بگیرید٬ ولیکن دنیایی که در آن میزییم٬ چیزی کمتر از زندان مدور بورخس ندارد.
از مرگ ستار بهشتی گرفته تا زلزله قاراداغ آذربایجان٬ همه و همه دردهاییست که به رغم اینکه باید حل شود و التیام پیدا نکند٬ سریع فراموش میشوند و سوژه ای دیگر توسط حکومت ماورالطبیعه طهران تهیه و به دست بازیگران میدهد تا بازی کنند و ما نیز همچون نقادان تئاتر شهر قلم بر دست بنویسیم و انگولک کنیم٬ دوباره تئاتری دیگر و نقدی دیگر٬ بازی بازیگران پیشرفت میکند و نقادان مینویسند و مینویسند و میمیرند ٬بازیگران هم میمیرند ولی نقش باقیست و نقاش هم.
شاید برخی ها رابطه بین مرگ عمدی ستار بهشتی را فاجعه نسل کشی سکوت در قره داغ آذربایجان بی اساس بدانند.اما کاملا بهم مربوط هستند.حکومت دیگر برایش کشتار در روز یا شب مهم نیست٬آیا حکومت نمی داند که با شکنجه و کشتن یک وبلاگ نویس مظلوم و یا بی تفاوتی به وضعیت مردم زلزله زده در معرض نقد و ایجاد یک تصویر منفور و ضدانسانی در بین جوامع بشری و مردم داخل قرار میگیرد! چرا کاملا آگاه و هوشیار است ولیکن به یک شناخت کلی از قشر مخالف و منتقد خود دست یافته است.
قشر روبروی دولت و یا صحیح تر بگویم حاکمیت ٬ از سه گروه تشکیل و بعضا ترکیب شده اند. قشر نخست ٬ طبقه ای هستند که بصورت فعال علیه حکومت واکنش نشان داده که اکثر یا دستگیر٬اعدام و یا تبعید به مناظق محروم و یا خارج از کشور شده اند٬ البته عده قلیل از این قشر نیز ایزوله و یا تحت الحفظ هستند.قشر دوم کسانی هستند که منتقد دولت هستند و براساس معیارهای حزبی و اعتقادی خود که فرق جزیی با اساس مانیفست جمهوری اسلامی دارد ٬جهت ابراز قدرت و مجادله برای مقام به نقد حاکمیت می پردازند.قشر سوم مردمی که همه مخالفند ولیکن سکوت را در هنگام فشار تحمل میکنند و مبارزه با حکومت را در تخلیه روحی در فیس بوک و محفلهای خانوادگی و درگیری لفظی با چند مامور حکومتی میدانند. قشر چهارم نیز قشر میانی علمی و جوان جامعه هستند که بر اثر واکنش های اجتماعی و تغییرات سیاسی کشور بعضا وارد مبارزات و مبادلات سیاسی میشوند ولیکن بصورت صحیح ارگانیزه نمیشوند چه از ظریق حکومت و چه مخالفین یا منتقدین٬ قشر پنجم نیز قشریست که من آنرا نمیشناسم زیرا همیشه جایگاه خود را از این شاخه به شاخه دیگر تغییر میدهد٬ قشر معلق شاید واژه ای مناسب برای این نوع طبقه باشد .
در عمل هایی که حکومت چه بصورت ضد انسانی٬ و چه مساله اقتصادی عکس العمل هیچ یک از این گروه ها بصورت غالب یا بسیار ضعیف است و یا اینکه توانایی مقابله با این عمل را ندارد٬ در این بین طبقه مستقل روشنفکری وجود دارد که با نگارش و تبین استراتژی مقاومت و واکنش سعی در تنویر اذهان عمومی دارد ولیکن این نیز تاثیرگذار نبوده است٬ این بدین معنا نیست که هیچ واکنشی انجام نمی شود٬ بدین طریق میتوان آن را ایضاح نمود که توانایی مقابله با حکومت را جهت تغییر ندارد و یا اینکه راه تنویر و تهییج عمومی را بلد نیست.
لذا چنین روندی حرکت مبارزه ای را بسوی فردگرایی متمایل میکند و این چیزی نیست جز قربانی شدن مبارز و منور و نیمه کاره ماندن پروسه تغییر.این در قضیه ستار بهشتی و قتل وی به وضوح آشکار شد در پروسه دستگیریهای فله ای البته بنام فردی و یا شکنجه های تکواره ای برای زندانیان شاخص همانند سعید متین پور بوضوح نمایان بود.این نوع اندیشه سبب میشود که به جای اینکه روشنفکر فکر کند و جمع عمل کند٬ جمع فکر کند و فرد عمل کند که این متد در مقابل رژیم های توتالیتری که ارزشهای انسانی را نادیده میگیرد یک برتری عملی ناخواسته را ایجاد میکند.ترویج تفکر جمعی بصورت نیمه مرده سبب میشود که در امر تفکر به علل ضریب امنیت بالا مساله شورایی و پلورالیسم براحتی جاگذاری شود ولیکن در مرحله انجام به علت سیستم متقابل و ضعف روحیه مبارزاتی حادثه بصورت شخصی و فردی به ظهور برسد.ستاربهشتی ٬سعید متین پور و هزاران شهید و زندانی حاصل این تفکر قشر اول روشنگر میباشد.لذا این نوع اندیشه سبب میشود که عامل فکری خود به جای عامل اجرایی وارد عرصه شود و این برای رژیم توتالیتر ورود شکار به شکارگاه است و به راحتی به حذف ان میپردازد و از این عمل هم ترسی ندارد زیرا اعتراضات علنی توسط همین مقتول ارگانیزه میشود و اگر او نباشد رابطه بین اجرا و فکر قطع میشود.در مساله آذربایجان هم به این نحو رژیم به راحتی از کنار آن گذاشت٬زیرا آنالیزهایی که انجام داده بود این بود که ترس از حکومت آهنبن وی سبب میشود انسجام ملی بدون هدایت مغزی انجام نپذیرد. حال آنکه در ابتدای امر پس از ورود قشرهای پنجگانه مذکوره به عرصه و امداد جمعی به دستگیریهای فعالین و روشنگران اجرایی پرداخت و با وعده های پوشالی سوپاپ اطمینان سی و چند ساله خود را فعال کرد.مساله زلزله و مساله تراکتور در آذربایجان خلاهای زمانی برای رژیم بود که اگر درست و غیر احساسی استفاده میسود و اگر بشود میتوانست فرصتی برای بیان دردهای تبعیض چندین باره این سیستم باشد زیرا بعد انسانی زلزله آذربایجان مساله ای نبود که سیاسی باشد و یا ضد حکومت٬ بلکه نمایان شدن ضد انسان و آپارتاید بودن این حکومت را کاملا آشکارکرد.نشان داد که سیستم صورت مساله ها را حذف میکند و حاضر به حل مساله نیست٬ ولیکن از طرف روشنفکر مقابل خود نیز مطمئن است٬ از ضعفش و عدم تاثیرگذاریش!
اگر روشنگر دراین همه سال نتوانسته است جامعه میدانی خود را بشناسد دیگر تقصیرکار سیستم نیست٬ خود او هم متهم است! روشنگر نتوانسته است آستانه تحریک مردم و چگونگی تسریع پروسه ملت سازی و روشنگری را یافته و اداره کند یا ملت خود نمی خواهد و راضی به شرایط موجود است٬این را از مظلومیت مردم زیر آوار مانده قره داغ فهمیدم٬ اگر زلزله نیامده بود کسی به فکر فقر مادی و معنوی این مردم نبود٬ سکوت و همسازی با شرایط موجود این مردم از کجا ناشی میشود؟ بعضی سئوالیست که نمیتوانم به آن پاسخ دهم؟ آیا این ناشی از رضایت هست یا ترس و اجبار؟
ترس توسط حکومت هم ساخته و هم پرورش داده میشود.دستگیریهای بدون دلیل٬ شکنجه ها و افشای عامدانه آن مثلا در کهریزک٬ عدم یاری رسانی به زلزله به این منظور که اگر دولت نخواهد همه شما از بی پناهی و بی غذایی میمیرید و زیر آوار میمانید٬ قتل ستاربهشتی به این دلیل که بترسید ای وبلاگ نویس ها و ….٬ دستگیرییهای گسترده قشر روشنفکر٬بمبگذاریهای ساختگی و… همه و همه برای بازتولید ترس مستولی بر مردم است.ترسی که همواره بر مردم بویژه مردم ملیتهای ساکن حاکم بوده است٬ عقده حقارت و برتری را در مثل او شدن٬دیروز سلظنت بود و امروز ایرانی-بسیجی!!! میباشد.
لذا مهمترین مساله غلبه بر ترس است٬ اینکه آزادی و رهایی بهایی دارد و بهایش غلبه بر ترس خودمان است٬وگرنه همیشه قربانی و بازیچه این و آن٬هاشمی و خاتمی٬احمدی نژاد وبیت خواهیم بود واینکه هیچ کاری از دستمان برنمی آید٬ چون مشکل ما با ترس شما حل میشود٬لطفا بمیرید! این لظفها و شیرینیهای الکی و گذری همه اش انتظار برای مرگ ملتهای تحت ستم٬ ملتهایی که نباید دیگر تحت ستم باشند و برخیزیند ٬ابتدا علیه ترس خود و سپس پیرزن پیری که منتظر مرگ تلخ انهاست.
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات مورد علاقه اش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات مورد علاقه خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام !