مجید نفیسی
شب در تگزاس به نیمه می رسد
و در نیویورک از نیمه می گذرد.
روز در سوئد تازه پلک می گشاید
تنها در “شهر فرشتگان” است که شب
مرا رها نمی کند.
بازوانم را در بر می گیرم
پلک هایم را می بندم
و چون سنگپاره ای تنها
خود را به درون شب پرتاب می کنم.
شاید در تگزاس
پنجره ی خوابگاهی را بگشاید
یا در نیویورک بر بام خانه ای فرود آید.
اما جهان گرد است
و تنهایی سنگین این شب
تنها بر جان من می نشیند.
زمان به من پشت کرده است
و زمین چون چاه سیاهی
زیر پایم دهان گشوده است.
می گذارم تا از همه ی مرزها بگذرم
و چون شهابی به دور خویش به گردش درآیم.
اما ناگهان آوای نرمه زنگی
مرا به زمین بازمی گرداند.
روز در اصفهان هنوز به نیمه نرسیده
و مادرم که در ایوان
ناخن های پدرم را می گیرد
صدای سقوط سنگپاره ای را
در حوض خانه شنیده است.
۱۴ ژانویه ۲۰۰۱
.