گفتگو با رضا پور کریمی شاهد جنایات – بخش اول
یک دهه زندان و شکنجه, اضطراب و زیر سایه اعدام بسر بردن خود گویای جنایتی است که بر رضا پور کریمی و هزاران نفر از مردم ستمزده کشورمان رفته است. رضا پور کریمی از جمله بازماندگان آندوران سیاه است و لب به سخن می گشاید و ناگفته هایی از آندوران سرکوب خونین شقأئق ها دارد. او زندانهائی چند را تجربه کرده است و انبوهی از خاطرات را بازگوئی می کند. برای انسان بودن به دخمه ها و سیاهچالهای جمهوری اسلامی کشانده شده است و با تلی از اتهامات از گذرگاههای مرگ جان بدر برده است. افشای بخشی از جنایات رژیم را به او می سپاریم و با وی گفتگوئی داریم.
با سپاس از شما رضا پورکریمی گرامی
فعالیت سیاسی را از چه زمانی آغاز کردید؟
ازسالهای دهه ۵۰ زمانی که دبیرستانی و محصل بودم با تفکرات سیاسی واندیشه ی چپ آشنا شدم .در جمع خانواده برادری داشتم که دانشجوی دانشکاه پلی تکنیک تهران بود و به خاطر فعالیت های سیاسی وانقلابی زندانی شد وپس از آزادی از زندان به سازمان فدائیان خلق پیوست و گویا در سال ۵۶ یکسال مانده به پیروزی قیام مردم در راه آرمان های انقلابیش کشته شد. زندگی کوتاه وآرزوهای نیک برادرم هوشنگ ومرگ حماسه ای اش ؛ که جان فدا کرد سرمشقی بود که در روزهای سختی بتوانم انسان باشم .
همانند بسیاری از دانش آموزان در جنبش دمکراتیک و مبارزات ضد دیکتاتوری برعلیه رژیم شاه شرکت داشتم و بعد از پیروزی انقلاب از دوستداران فدائیان خلق بودم اما هیچگونه فعالیت سیاسی یا تشکیلاتی نداشتم . علاقمند بودم مطالعه کنم تا به حقایق کاملتری دست یابم . بعد از آنکه در امتحان ورودی کنکور قبول نشدم در دی ماه سال ۱۳۵۸ راهی خدمت سربازی شدم .
شما در مهر ماه سال ۱۳۶۰ بازداشت شدید؛ نحوه دستگیری شما چگونه بود وچرا؟
بعد از پایان سه ماه دوره آموزشی سربازی در پایگاه یکم نیروی هوایی مهرآباد تهران برای ادامه خدمت به پایگاه هوایی شهرآباد بجنورد(خراسان) منتقل شدم . نزدیک به پایان خدمت ۱۸ ماهه بودیم که جنگ ایران وعراق آغازگردید و۶ ماه دیگر به عنوان احتیاط به خدمت ما اضافه شد . درشهریور سال ۶۰ در مرخصی بودم که دراثر یک سانحه رانندگی از ناحیه چشم به سختی مجروح شدم ودر بیمارستان فارابی تهران جهت مداوا وعمل جراحی بستری شدم . این اتفاق هم زمان بود با روزهایی که جمهوری اسلامی با شدت هرچه تمامتر مخالفان وهوادران سازمان وگروههای سیاسی را سرکوب میکرد ؛ اتمام مرخصی من وغیبتم در پایگاه هوایی؛ این شبهه را برای گروه ضربت که بعدها سیاسی ایدئولوژیک نام گرفت بوجود آورد که وابسته به جریانات سیاسی باشم ؛ ازاین رو تمام وسایل شخصی وکیسه سربازی مرا مورد تفتیش قرار دادند ومقداری کتب وروزنامه سیاسی پیدا کردند . برخی از سربازان حزب الهی نیز گزارشاتی از نوع طرز فکر من که مغایر با آنها بود نوشته وبه گروه ضربت تحویل دادند. در بیمارستان بستری بودم که یکی از دوستان سرباز به عیادتم آمد وحکایت کرد که برای من چه اتفاقاتی افتاده ؛ این دوست از من میخواست که به هیچ وجه به محل خدمت سربازی برنگردم . دچار ساده اندیشی بودم وفکر نمی کردم چند کتاب وروزنامه که بیشتر مربوط به روزهای آزادی فعالیتهای سیاسی سازمانها بود بتواند عواقب سنگینی داشته باشد ؛ تصور میکردم چون وابستگی سیاسی ندارم وبه صورت تشکیلاتی فعالیت نمی کنم مسائل به سادگی برطرف میشود ؛ با همین خوش بینی به پایگاه هوایی بجنورد برگشتم ؛بی خبربودم که ۱۲ مهرماه آخرین روز آزادی من است ؛در همان درب ورودی پایگاه هوایی بجنورد دستبند زده شدم وگروه ضربت پایگاه انگار که یک انقلابی حرفه ای را شکار کرده است با دوگروه سرباز مسلح مرا به سلول انفرادی بازداشتگاه هدایت کردند. روزبعد ستوان نریمانی که به تازه گی حزب الهی شده بودوسابقه خدمت در رکن ۲ امنیت شاه را داشت مرا جهت بازجویی فرا خواند ؛ برگه بازجویی را برروی میز گذاشت وخواست کتبا خودم را معرفی کنم . من با صدای بلند به اوگفتم به ساواکی جماعت بازجویی پس نمیدهم . گفته من اورا خیلی عصبانی کرد وقتی روبروی من قرارگرفت با نوک پوتین چنان به زیرزانوی من کوفت که هنوزپس ازگذشت سالها آن کبودی را به یادگار دارم . شدت ضربه او مرا به زمین انداخته بود ستوان نریمانی با خشم خواست که مرا به سلول انفرادی برگردانند. روزبعد یک فرد که لباس همافری پوشیده بود بازجویی مرا بعهده گرفت برروی اتیکت سینه اش نوشته بود همافر فاتحی .دربرگه بازجویی باید این سئوال را جواب میدادم . شما به اتهام عضویت در گروهک اقلیت ؛ جاسوسی برای سازمان ؛ فحاشی وهتک حرمت به سربازان حزب الهی – ترویج افکارمارکسیستی – بازداشت شده اید چه پاسخی دارید. همه اتهامات؛ برایم مضحک وخنده داربنظرمیرسید وقتی به او میگفتم براساس چه اسنادی این اتهامات به من زده میشود ؛کتاب وهمان چند روزنامه سیاسی وتعدادی نامه خانواده ودوستان را سند قرار میدادند. یک هفته بعد جهت بازپرسی ومحاکمه مرا به دادگاه ارتش خراسان لشگر۷۷ فرستادند.توسط یک افسربه نام باقری مورد بازجویی قرارمیگرفتم ؛ اتهامات به حدی بی پایه وبی اساس بود که بابت اعتراف گیری احتیاج به خشونت یا شکنجه پیدا نمیکردند ضمن اینکه بازجویی ها با چشم باز صورت میگرفت روالی بود که در مورد متهمین دادگاه ارتش صورت میگرفت . با همین اتهامات وپس از گذشت ۳ ماه دادگاه من فرا رسید . ناگفته نماند که ممنوع ملاقات بودم و ۲ بار که خانواده ام از تهران به ملاقات آمده بودند فقط لباس وپول را از انها پذیرفته بودند وخانواده مغموم برگشته بودند .
قاضی دادگاه فرد روحانی بود به نام حاج آقا حافظی ؛ دادستان دادگاه همان بازجوی من سروان باقری بود؛ و وکیل مدافع سرهنگی بود که نامش را به یاد ندارم . در آنروز متوجه شدم که از وکیل مدافع برخور دارم وکیل مدافعی که تا قبل از دادگاه حتی یکبار ایشان را ندیده بودم وبه جرات میتوانم بگویم که ایشان حتی زحمت خواندن پرونده مرا به خود نداده بودند . در دادگاه یک منشی نیزحضورداشت که هرچه را که نقل میشد ایشان مکتوب میکردند. دادستان پرونده ام را قرائت کرد وبا همان اتهام عضویت در فدائیان اقلیت ؛جاسوسی؛ اشاعه افکارضاله کمونیستی ومرتد ومفسد فی الارض خواستار اشد مجازات یعنی اعدام گردید. حاکم شرع از من پرسید اتهامات را قبول داری ؟ گفتم خیر . گفت قبول داری که مارکسیستی ؟ گفتم خیر؛ درادامه گفتم مارکسیسم دریایی از علم است ومن دراین زمینه چندان مطالعه ای ندارم که چنین ادعایی کنم .! گفت پس مسلمانی ؟ بازهم گفتم خیر ؛ اسلام نیز دنیایی از فقه واحادیث است ومن چندان مطالعه ای در این مورد ندارم ! اتهام عضویت درسازمان فدائیان اقلیت وجاسوسی برای این سازمان نیزغلط وناصحیح است وهیچ سندی دراین مورد نیز وجود ندارد ؛ من چه عضوی هستم که کسی در رابطه با من دستگیر نشده ؟ صحبتهای من بوسیله وکیل مدافع قطع شد او به من میگفت خفه شو بی ادب به جای اینکه توبه کنی واز حاج آقا بخواهی که درگناهانت بخشش قائل شود مدام زبان درازی میکنی احمق!! در جواب وکیل مدافع گفتم توبه متعلق به گناهکاران است ومن گناهی نکرده ام . حاکم شرع خشمگینانه گفت تو مرتد شده ای ومیگویی من گناهی نکرده ام ؛ تو به امام امت و ائمه اطهار پشت کرده ای ومیگویی گناه نکرده ام تو مرام کمونیستی را دربین سربازان اشاعه داده ای ومیگی گناه نیست ؟ تومرتد ومفسدفی الارض هستی وبه اشد مجازات محکوم میشوی برای آخرین بار در این دادگاه از خودت دفاع کن . برای آخرین دفاع از خودم گفتم جناب حاج آقا؛ جناب دادستان ؛ما انسانها تولید کارخانه نیستیم که یک فرم باشیم ؛ نخود ولوبیا هم نیستیم که یکجور باشیم ؛ ما انسانها مغز وشعور داریم وبر حسب آنچه که شناخت پیدا میکنیم حق انتخاب داریم من صادقانه به شما گفتم که در حال مطالعه هستم وبسیار متاسفم که در دادگاه شما کسی به جرم پژوهش ومطالعه محکوم به مرگ شود . حاکم شرع پس از شنیدن دفاعیات من گفت ما برای تو متاسفیم که همچنان مرتد هستی واین مدت که در زندان بوده ای نفهمیدی که باید نادم شوی !!
فکرمیکنم به سه سئوال شما با هم پاسخ داده ام
شما زندانهای متعددی را تجربه کرده اید .علت انتقال به این زندانها چه بود؟
قبل از پاسخ به این سئوال در ادامه نتیجه دادگاه عرض کنم بعد از گذشت چند روز از دادگاه در اواخر دیماه سال۶۰ به زندان وکیل آباد مشهد بند یک عمومی که در زمان شاه نیز زندان سیاسی بود انتقال داده شدم . بعد از چند ماه بلاتکلیفی وگذراندن روزهای پرتشویش وپراضطراب که غروب هنگام؛ اسامی زندانیان برای اجرای حکم اعدام از بلندگو زندان خوانده میشد در اواخر فروردین سال۶۱ حکم زندان من طی یک برگه ابلاغ شد ؛ با یک درجه تخفیف محکوم به حبس ابد .
زندانیان سیاسی وکیل آباد مشهد با قدرت گیری توابین زندان وگشت محسوس ونامحسوس پلیس های قضایی داخل زندان که اسدالله نامیده میشدند به بدترین شکل ممکن آزادی شخصی خود را از دست داده بودند از سال ۶۲ کلاسهای ارشادی به شکل اجباری دائر بود وزندانیان مجبور بودند رساله خمینی و کتابهای فقهی وفلسفی اسلامی را در ساعات طولانی گوش دهند وبخوانند .در سال ۶۴ عده ای از زندانیان تصمیم گرفتند که کلاسهای ارشادی اجباری را تحریم کنند من نیز جزو این زندانیان بودم ؛ با علم به اینکه میدانستم زندانبان واکنش خشن نشان خواهد داد به صف تحریم کنندگان کلاس پیوستم. درزمان شروع کلاسها نزدیک به ۴۰ نفر از کلاسها خارج میشدیم ودر مسجد زندان می نشستیم ؛ بعد از گذشت ۲ روز این عده را از بند دو عمومی خارج وبه یک قرنطینه منتقل کردند .این ماجرا ومقاومتهایی که یارانم در برابر روزهای سخت مجازات از خود نشان دادند گفتنی بسیار دارد که مرا از جواب به سئوال دور میکند ؛ این جنبش که بیشتربه مفهوم حق خواهی برای زندگی به میل خود در زندان بود موجب گردید که برای من پرونده جدیدی ساخته شود من به اتهام عضویت در تشکیلات زندان ؛ قانون شکنی ؛ تمرد از قوانین ؛مجددا بعد از گذشت ۴ سال به دادگاه ارتش جهت بازجویی فرستاده میشدم . در بازجوییها اظهار میکردم که هرکس برحسب دلایل فردی از رفتن به کلاسها اجتناب کرده ودلیل من این است که میخواهم برحسب علاقه خود کتاب مورد مطالعه را انتخاب کنم وبه هیچ وجه تشکیلاتی در کار نبوده . بعد از چندین بار بازجویی در دادگاه ارتش خراسان ویکبار مورد ضرب وشتم قرار گرفتن در دفتردادیاری زندان وکیل آباد مشهد مرا در شامگاه یک روز سرد زمستانی به تهران زندان جمشیدیه یا دژبان مرکز منتقل کردند . در بازداشتگاه جمشیدیه تهران با همان اتهامات که ذکرش رفت ؛( تشکیلات وقانون شکنی) مورد بازجویی قرار دادند میخواستند که نام عاملین تشکیلات زندان را بنویسم من مینوشتم دلایل فردی بوده وتشکیلاتی وجود نداشته است. چندین بار با مشت ولگد ویکبار نیز به تخت بسته شدم وبه پشتم وکف پایم ضربات شلاق زده شد . سه بار در یک هفته اول در بازداشتگاه جمشیدیه مورد بازجویی قرار گرفتم وصدای باز وبست شدن درب سلولهای مجاور ترس وتشویش بی اندازه ای در من بوجود میاورد . بعد از گذشت یک هفته دیگر از بازجویی خبری نبود ووضعیت من روال عادی داشت . مدت ۱۴ ماه در سلول انفرادی بازداشتگاه جمشیدیه بودم که به زندان اوین فرستاده شدم در زندان اوین مجددا با همان اتهامات مورد بازجویی قرار گرفتم اما دیگر از خشونت خبری نبود بعد از گذشت ۲ ماه درسلول انفرادی اسایشگاه مجددا به زندان وکیل آباد مشهد برگشت داده شدم . پس از باز گردانیدن من به زندان وکیل آباد مشهد بازهم در سلول انفرادی اسکانم دادند . به زندگی در سلول انفرادی عادت کرده بودم وازاین که شنیده بودم مقاومت ومبارزات زندانیان نتیجه داشته وکلاسهای ارشادی از روال اجبار خارج شده ودر بند ۲ عمومی زندان وکیل آباد کلاسها حذف گردیده نیروی مضاعف وتازه ای پیدا کرده بودم . پس از یکماه در سلول انفرادی به سلول قرنطینه که زندانیان مقاوم در آنجا نگهداری میشدند فرستاده شدم ودر دی ماه سال ۶۶ به بند عمومی ۲ زندان انتقال یافتم که یکی از روزهای خوب زندگی من بود ؛ دیداربا دوستانی که مدتها ازدیدنشان محروم شده بودم . بعد از مدتها زندگی در سلول انفرادی زندگی در بین دوستان برای من خوشبختی بزرگی بود . دریکی از روزهای بهمن ماه که در هواخوری زندان فوتبال بازی میکردم از بلند گوی زندان اسمم خوانده شد؛ با همان لباس ورزشی به دفتر دادیاری رفتم . دو مامور ازمن میخواستند که هرچه سریعتر با آنها هم قدم شوم گفتم کجا ؟ گفتند احضار شده ای به سپاه ملک آباد . باز هم سلول انفرادی ؛ سلول انفرادی سپاه ملک آباد بسیارکوچک وغیراستاندارد بود داخل سلول میبایستی سرت را خم میکردی ؛ امکانی نداده بودند که با خود لباس وحوله ومسواک به همراه ببرم واز بوی عرق لباس ورزشی ام حالم خراب میشد ؛ بدون انکه بگویند برای چه مرا به سپاه ملک اباد آورده اند سه روز گذشت تنها ارتباط من با دنیای خارج سه نوبتی بود که برای دستشویی از آن دخمه کوچک خارج میشدم . صبح روز چهارم از نگهبان که چهره بربری داشت خواستم که قلم وکاغذی به من بدهد اویک خودکار ونصف کاغذی به من داد ؛ من خطاب به بازجو نوشتم اگر تا یکساعت دیگر به من جواب داده نشود که برای چه دراین مکان هستم از خوردن غذا امتناع واعتصاب غذا را شروع خواهم کرد ؛ این هشدار نبود بلکه جانم به لب رسیده بود واماده بودم حتی پذیرای مرگ باشم . شاید نزدیک ۲۰ دقیقه بعد مرا چشم بند زده نزد بازجو بردند. برعکس تصورم که انتطارخشونت را داشتم بازجو بسیار محترمانه برخورد میکرد واظهار بی اطلاعی میکرد که من در سلول انفرادی هستم !! بازجو گفت : برحسب دادخواهی پدر شما هئیت پیگیری آیت الله منتطری از ما خواسته اند که پرونده شما را مورد بررسی قرار دهیم واگر ممکن بود آزاد شوید وما در حال بررسی هستیم ؛ در ادامه از من سئوال کرد چنانچه بخواهیم شما را آزاد کنیم حاضر به نوشتن انزجار نامه نسبت به گروهک جهنمی فدائیان اقلیت هستید ؟ گفتم به هیچ وجه چون با این انزجار نامه ثابت میکنم که وابستگی سیاسی داشته ام در حالی که همیشه حرف من این بوده که هیچگونه وابستگی تشکیلاتی به هیچ جریانی نداشته ام . بازجو گفت بسیار خوب ، خانواده شما خواسته اند که به شهر زادگاه تان نوشهر انتقال پیدا کنید تا امکان ملاقات با آنها برایشان راحتتر شود شما هم موافقید ؟ گفتم بله . ولی تعجب میکنم که شما میگوئید در حال بررسی پرونده من برای آزادی هستید وبه این صورت بدون هیچگونه امکانی در سلول تنگ وتاریک محبوسم کرده اید . گفت دستور میدهم که به سلول عمومی فرستاده شوید . در سلول عمومی ملک اباد به غیر از تعدادی سرباز وافسر افغان که توسط مجاهدین افغان تحویل حکومت ایران شده بودند چند زندانی وابسته به مجاهدین تنها یک نفر برایم آشنا بود که معروف به صادق کوچولو بود او در ۱۲ سالگی زندانی شده بود. داستان صادق طولانی است اما آن زمان که اورا دیده بودم علیرغم چهره مغموم وناراحتش به دوران جوانی ۱۸ سالگی رسیده بود .صادق هم درکشتار عمومی سال۶۷ حلق آویز شد.
در خلال روزهایی که در سپاه ملک آباد مشهد بودم پدرم برای ملاقات به زندان وکیل آباد رفته بود پس از وقفه ای طولانی به پدر سالخورده ام از طرف دادیار زندان ولی پور گفته بودند که پسرت اعدام شده است ؛ الان که خود پدرم احساس میکنم که پدرم با شنیدن این خبر چه حالی پیدا کرده بود بیچاره پدرم گریان ونالان به دوستانی که در بازار داشت وانها نیز در دادستانی مشهد با چند روحانی آشنایی داشتند توسل پیدا کرده بود که حداقل جنازه را به او تحویل دهند پیگیری دوستان پدرم وروحانیون مشهد این بود که شاید خبر صحت نداشته باشد وبزودی اورا از واقعیت قضیه مطلع خواهند کرد ؛پدرم با شک وتردید وچشم گریان به شهرش بازگشت . چند روز بعد به اوخبردادند که پسرت زنده است وهم اکنون در سپاه ملک آباد میباشد پدرم سراسیمه به ملاقاتم امده بود دلم برای عزیزانی که هزاران کیلومتر را جهت دیدنم پشت سر میگذاشتند میسوخت .پدرم معمولا در زمان ملاقات کم حرف ومغموم بود اما آن روز به شدت از دستم عصبانی بود نمیدانست چگونه احساس وعواطفش را سازماندهی کند براشفته وخشمگین بود زندانبان به گونه ای به او تفهیم کرده بود گویا من مقصرم وعلت ؛ماجراجویی ویاغی گری من است که تولید درد سر میکند به او حق میدادم که دچار چنین قضاوتی شود بارها وبارها دستانش وصورتش را بوسیدم تا ارامش پیدا کرد (ملاقات با پدرم در سپاه ملک آباد حضوری بود)دوروزبعد اواسط اسفند به بند۲عمومی زندان وکیل آباد انتقال داده شدم .
عید سال ۶۷ با شکوهترین وبه یاد ماندنی ترین جشنی بود که زندانیان سیاسی مشهد به مناسبت نوروز وسال نو برگزارکردند بی آنکه تعداد زیادی از زندانیان بدانند که آخرین بهار عمر خود را جشن میگیرند.همانگونه در چند سطر قبل گفتم خودم وخانواده ام تقاضا داشتیم که برای سهولت بیشتر ملاقات به زندان سپاه نوشهر منتقل شوم پس از گذ شت ۷ سال این تقاضا مورد موافقت قرار گرفت ومن در تیرماه سال ۶۷ به زندان سپاه نوشهر منتقل شدم ؛ انتقالی که موجب پشیمانی وافسوس من شد . در سپاه نوشهر انگار که متهم جدیدی باشم مورد بازجویی قرارگرقتم وچندین بار مورد ضرب وشتم ؛آنها با گزارشی که از دوران واتفاقات زندان من دریافته بودند به زعم خود قصد زهر چشم گرفتن داشتند وزمانی که مرا کتک میزدند میگفتند اینجا زندان نوشهر است حواست را جمع کن ؛ به مدت ۲ هفته در پشت سلول عمومی که تخلیه شده بود نگهداری میشدم به علت نداشتن پنجره وکریدور باز متصل به دیوار هواخوری پشه ومگس موج میزد و امکان آرامش وخواب به راحتی وجود نداشت . از طریق اخباررادیو دریافتم که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است وآتش بس برقرار گردیده وهمچنین اخباری مبنی بر پیشروی سازمان مجاهدین تا شهر کرمانشاه بند عمومی زندان نوشهر به هیچ وجه قابل قیاس با زندانهایی که دیده بودم نبود ؛۲۶ نفر در این زندان حبس بودند که ۱۷ نفر آنها از اتهام مجاهدین و۹ نفر ازهواداران گروههای چپ بودند جاسوسی آشکار فردی به نام شهرام کیا که از هواداران اکثریت بود افراد ساکن بند را بسیار وحشت زده وبه هم بی اعتماد کرده بود اما طولی نکشید که این فرد به شدت مورد بایکوت بسیاری از زندانیان قرار گرفت . یکباربا خانوده ام ملاقات کردم که انتظار هفته بعد در مرداد ماه به یاس تبدیل شد. ملاقاتها قطع شد رادیو وتلویزیون را از بند خارج کردند وهمان شب تمامی زندانیان مجاهد را از بند خارج کردند . تصورش را نمی کردم که دیگر هیچ وقت آنها را نخواهم دید سعید- جلال – احمد از همشهریانم بودند که به خوبی آنهارا میشناختم . در بدبینانه ترین شکل ممکن فکر میکردم آنها را به جایی برده اند که قائله نظامی مجاهدین خاتمه یابد اما اینگونه نبود وهمه آنها به مسلخ گاه مرگ رفته بودند . ازاین جمع ۳ نفر باز گشته بودند که انها هیچ خبری از این جنایت نداشتند اما بعدها شنیدم که ۲ نفر هرشرایطی که گذاشته بودند پذیرقته بودند . بعد از گذشت ۲ هفته از ماجرای مجاهدین ؛ روزی که به شدت ستون فقراتم درد میکرد وبه زور میتوانستم به روی پاهایم بایستم مرا صدا کردند وچشم بند بسته به بازجویی بردند اززیر چشم بند پاهای چند نفر را که پشت میز نشسته بودند را میدیدم اولین سئوالی که از من کردند این بود که مارکسیستی ؟ گفتم خیر گفتند جمهوری اسلامی را قبول داری ؟ گفتم اززمانی که نزدیک ۲۰ سال سن داشتم در زندان شما هستم وازبیرون خبرندارم فقط در مورد خودم میدانم که بسیار با خشونت وقساوت برخورد کرده اید ! بعدها فهمیدم که این کنکور مرگ وزندگی بوده است . آنها رای شان اعدام من بود اما چون پرونده ام در مشهد بود میبایستی از مشهد استعلام بگیرند .
چرا مدت زندان شما به درازا کشید ؟
در زندانی بسر میبردم که روسای اطلاعات این شهر به خاطر بومی بودن واشراف اطلاعاتی که از پیشینه سیاسی خانواده به خصوص برادرم هوشنگ داشتند حساسیت ویژه ای پیدا کرده بودند وهم به قصد انتقام گیری وهم گروگان گیری وشکست روحیه من . بعد از آن جنایت هولناک وقتل عام عمومی رژیم خمینی به خاطر کم رنگ کردن جنایتش باقیمانده زندانیان را مورد عفو قرار داد وادعا میکردند که پروسه این عفودر سه مرحله طول میکشد ؛ در همان روزهای ابتدای فرمان عفو بسیاری از زندانیان آزاد شدند ؛ در زندان نوشهر هم فقط ۵ نفر باقی ماندیم اینکه در مراحل بعد آزاد میشویم بیشتر جنبه آزار روحی برای زندانی وخانواده ها بود . خانواده من پیگیری زیادی کردند بیشتر به این علت که بیماری دیسک وستون فقرات من خیلی طولانی شده بود وبیشتر به روی زمین دراز کشیده بودم در سال ۶۸ جهت مداوا با مرخصی من موافقت شد وحدود ۲ ماه تحت مداوا بودم . اما مجددا به زندان برگردانده شدم . در سال ۶۹ پدرم از دادستانی مشهد خواست که مسبب آزادی من شود اما دادستانی مشهد به پدرم تفهیم کرد تازمانی که پسرت در نوشهر باشد آزاد نخواهد شد ؛ چرا که آنها در سال ۶۷ تقاضای اعدام او را برای ما فرستاده بودند ؛ بنابراین بهتر است پسرت را به مشهد باز گردانیم . در زمستان سال ۶۹ مجددا به زندان وکیل آباد مشهد منقل شدم . هرمکان این زندان برایم خاطره بود . دیگر تنها بودم وهمه دوستان آزاد شده بودند . تنها دریکی از قرنطینه های بند سیاسی قدیم زندانیان سیاسی نگهداری میشدند ؛ یعنی ۲۴ نفر . امیرغفوری – محمود میدانی – مرتضی عیلیان از زندانیان مجاهد که به طرز شگفت انگیزی زنده مانده بودند در همین سلول بودند ؛ این سه نفر که از انها نام بردم در قتلهای زنجیری سال ۷۴ به قتل رسیدند. در خرداد سال ۷۰ سه مانده به پایان محکومیت ۱۰ ساله از زندان آزاد شدم . قابل ذکر است در سال ۶۳ همه متهمین دادگاه ارتش محکومیتشان تقلیل پیدا کرد که من هم از حبس ابد به ۱۰ سال محکومیتم تقلیل یافته بود .
چگونگی آزادی خود ومواجهه با جامعه ای که ده سال ازآن دور بوده اید را برای ما بگوئید؟ پس از کلنجارهای فراوان در مورد نوشتن تعهد نامه بالاخره با این تعهد که چنانچه در هراعتراض یا حرکت سیاسی عمومی دیده شوم محکومیت مرگ را پذیرا باشم با وثیقه مالی وسند مالکیت منزل مسکونی پدرم از زندان آزاد شدم . در کشور ما تبعیض؛ نابرابری ؛ ونادیده گرفتن قانون وحقوق انسانها امری رایج است اما برای جان بدربردگان از زندان ؛ دگراندیشان ؛ ومحکومین سیاسی اوضاع ازاین هم وخیمتراست امکان تحصیل در دانشگاههای دولتی وآزاد ممکن نیست ؛ در موسسات ؛ شرکتها ؛ وکارخانجات دولتی از حق استخدام برخوردار نیستیم ؛ در شرکتهای خصوصی نیز حتی اگر شایستگی ؛ مهارت ؛ تخصص هم ثابت شود باز باید برگ سوء پیشینه ارائه گردد به تازه گی در برگ سوء پیشینه نوشته میشود که سابقه موثر قضایی دارد . بااین حساب کدام شرکت خصوصی است که ریسک کند وچنین فردی را مورد گزینش قراردهد . حتی جواز کسب وکار یا تاسیس شرکت نیز به خاطر مسئله تشخیص هویت امکان پذیر نمی باشد . علاوه برممانعت شغلی هیچگونه فعالیت هنری ویا مطبوعاتی نیز برای محکومین سیاسی سابق متصور نیست . حتی اگر فرزندان شان نیز در فعایتهای هنری ؛ مطبوعاتی ؛ ورزشی بدرخشند از ادامه فعالیت شان جلوگیری میشود . محکومین سیاسی از ابتدایی ترین حق انسانی محروم هستند .
از جمله شاهدان دادگاه در لندن بوده اید وهستند افرادی که جریان شهادت ها را دنبال نکرده اند ؛ لطفا چکیده شهادتتان را بگوئید ؟ حکومتی که همواره در نزد جهانیان مدعی بود در زندانهایش تروریست و ضد انقلاب شورشی محبوس کرده برای من فرصتی بزرگی بود تا بگویم با چه دروغگوی شیادی مردم جهان روبرو بوده اند .
ایران تربیونال یک فرصت بین المللی بود که من خواستم با بانگ رسا بگویم برسرمن که فقط جرمم داشتن چند کتاب وروزنامه سیاسی بود چه آمد ؟وچه مکافات ومجازاتی را متحمل شدم وچگونه یک قدم تا مرگ فاصله داشتم . دادگاه لندن برای من فرصتی بود تا در برابر حکومتی که همواره جنایاتش را تکذیب میکرد ؛ اعلام کنم که شاهد احکام سنگین ؛ خشونت در زندان واعدامهای دسته دسته بهترین فرزندان این مرز وبوم بخصوص در تابستان سیاه سال ۶۷ بوده ام . حس میکنم قدری توانسته باشم دینم را به بهترین دوستان در خون خقته ادا کنم .
شهادت شمارا در چه آدرس اینترنتی میتوان مشاهده کرد ؟
متاسفانه خودم هم نتوانستم در هیچ سایت اینترنتی مشاهده کنم ؛ در برابر پیگیری من از ایران تربیونال دوستان گفتند که از مصاحبه هایی که از طریق اسکایپ صورت گرفته به درستی فیلمبرداری نشده است بهرحال آنچه که در ایران تربیونال نیز مطرح کردم بخش زیادی مربوط به همین سئوالات شما میباشد که پاسخ گفته ام .
با سپاس از شما
گزارشگران