محمد امینی
چه پاداشی و پیامدی از این ویرانسازی به ویرانسازان میرسد که از سویی میگویند و مینویسند که باید رویدادهای مرداد ۶٠ سال پیش را به بایگانی تاریخ سپرد و آن داغ را تازه نکرد و از سوی دیگر، روز و شب را به بازبینی و تاریخسازی پیرامون همان رویدادها میگذرانند و کاسهکوزه انقلاب اسلامی را نه بر گردن خودکامگی و فساد لگامگسیخته سالهای پیش از انقلاب، که بر گردن مردی میشکنند که نماد قانونگرایی و حقوق مردم بود.
آقای نوری علا، من گاه و بیگاه جمعه گردی های شما را می خوانم و به راه و رسمی که در این سال ها برای خامه خود برگزیده اید، افسوس می خورم و می پرسم که بر آن نویسنده و نقاد ادبی که من پیشترها می شناختم و گاه و بیگاه هم سخنی با یک دیگر می گفتیم، چه جفا و ستمی رفته که اینک، کارش زهرخند و ناسزاگویی پرازخشم برکاغذ نهادن شده و خویشتن را پیر اندرزگوی دنیای سیاست و اخلاق برمی شمارد و از بلندای منبری خودساخته، به این و آن نیش می زند و ناخویشان را «رسوا» می سازد! به هر روی، رموز مصلحت ملک، خسروان دانند.
نه می خواستم داوری های تازه یافته شما را به چالش کشم و نه شیفته درگیری قلمی با شما بودم که گفته اند خدنگ منت خاقان نمی توان خورد. اما این نوشتار تازه شما با نام «روایت نسل نابهنگامی» را که درآن، نیش خامه نا ادیبانه تان هم گریبان پدرم را گرفته و هم ناراستی هایی را پیرامون کتاب تازه من روان ساخته، نمی توان بی پاسخ گذارد که دوچیز طیره عقل است، دم فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی!
نوشته اید که «آقای محمد امینی، که گویا پدرش پیشکار دکتر مصدق بوده و عشق ژنتیک به مصدق دارد، بلافاصله کتابی در رد نوشته میرفطروس به زیور طبع آراسته و با انتشار آگهی های مبسوط تلویزیونی خواندن آن را تبلیغ می کند». پیشکاری کسی یا دستگاهی را داشتن، کاری نکوهیده نیست. اما شما نیک می دانید که این واژه «پیشکار» را به کاربرده اید تا مردی را نکوهش کنید که خویش و غیر اورا می ستودند و می ستایند و جز به نیکی از او یاد نمی کنند. شما نیک می دانید که مصدّق پیشکاری نداشت که پدرم چنان شغلی را داشته باشد. شما، پدرم نصرت الله امینی را که سه سال پیش درگذشت، نیک می شناسید و می دانید که او، در دوران زمامداری زنده یاد مصدق، رییس بازرسی نخست وزیری و سپس شهردار تهران بود و پس از کودتا، وکیل شخصی مصدق شد. پس از چه رو با چنین کینه ای می نویسید که «گویا… پیشکار دکتر مصدق بوده» است؟ چه کسانی را می خواهید شادمان کنید؟ جبه خلعتی که را می جویید که چنین سخن فرومایه ای را در باره مردی روان می سازید که در تمامی زندگی دربرابر کسی قامت دوتا نکرد و جز راستی سخنی برزبان نراند؟ چه آزاری از او به شما رسیده که می خواهید با پیشکار خواندنش، فرودستش سازید؟ بگذریم که این روش ناپسند شما، جز فروداشت خودتان، پیامد ماندگاری نخواهد داشت که به گفته نظامی گنجه ای، منه بردل نیک نامان غبار، که بدنامی آرد سرانجام کار.
می نویسید از آن جایی که پدرم پیشکار مصدق بوده، من عشق ژنتیک به مصدق دارم و هم از این انگیزه و جایگاه است که پس از آگاه شدن از گفت و گوهای آقای میبدی با «پروفسور» میرفطروس، «بلافاصله کتابی در رد نوشته میرفطروس به زیور طبع آراسته و با انتشار آگهی های مبسوط تلویزیونی خواندن آن را تبلیغ» می کنم. آگاهم که کتاب پیشین مرا که بررسی و افزوده هایی بر شیعی گری احمد کسروی است، دیده اید و شاید هم آن را خوانده باشید. خودم آن کتاب را امضا کردم و برای تان فرستادم و همسر گرامی تان، ایمیل شادمانانه ای در سپاس از دریافت کتاب برایم فرستاد. خود شما هم در آن هنگام که مرا از خویشان می پنداشتید، بارها کارهای نوشتاری و تاریخی ام را ستوده اید و در تارنمای خود به چاپ رسانده اید. پس نیک می دانید که در جایگاه یک پژوهشگر تاریخ، نه اهل بخیه و سرهم بندی کردنم و نه نام خود را پای نوشتاری می نهم که پژوهش و وارسی راستین تاریخ درآن نباشد. چرا و به سودای چه پاداشی می نویسید که من پس از خشمناک شدن از گفت و گوهای آقایان میرفطروس و میبدی برآن شده ام که کتابی را در سه جلد، که جلد نخست آن نزدیک به ٧٠٠ صفحه است بنویسم؟ این رسم راست گویی با مردم است؟ من، پژوهش برای نوشتن کتابی در سه جلد درباره دوران زمامداری مصدق و ارزیابی از کارهای او را، سالیانی پیش آغاز کردم که جلد نخست آن، در بازبینی و پاسخ به نوشتار اقای میرفطروس، چند هفته پیش به چاپ رسید. نگاهی به این کتاب بیافکنید و دریابید که که چنین کار سنگینی را نمی توان در چند هفته و در واکنش به گفت گوهای تلویزیونی این و آن، گل هم کرد. امروز نسخه ای را برای شما خواهم فرستاد تا خود به داوری نشینید و به گفته حافظ، شهریار چشم را بر حواس کنید.
آقای میرفطروس، ناراست نامه پرکین خویش را نخستین بار پنج سال پیش به چاپ رساند و در همان هنگام نیز کسانی در باره ناراست گویی های تاریخی او نوشتند و کژروی های او را برشمردند. گفت و گوی ایشان با آقای میبدی هم «دو سه هفته پیش» آغاز نشده و ماه ها است که در جریان است. گرفتاری هم نه دراین است که چرا یک برنامه ساز تلویزیونی، با آقای میرفطروس به گفت و گو می نشیند؛ دراین است که چرا نوشتاری چنین بی مایه و آکنده از ناراستی را لواء الحمد بازسازی میراث محمدرضاشاه می سازند و چرا گروهی از هواداران پادشاهی درایران، پاسداری از چشم انداز سیاسی خویش را در ویران ساختن نام و جایگاه مردی می جویند که فرزند و پاسدار ارزش های انقلاب مشروطه بود و به پادشاهی مشروطه باور داشت؟ چه پاداشی و پیامدی از این ویران سازی به ویران سازان می رسد که از سویی می گویند و می نویسند که باید رویدادهای مرداد ۶٠ سال پیش را به بایگانی تاریخ سپرد و آن داغ را تازه نکرد و از سوی دیگر، روز و شب را به بازبینی و تاریخ سازی پیرامون همان رویدادها می گذرانند و کاسه کوزه انقلاب اسلامی را نه بر گردن خودکامگی و فساد لگام گسیخته سال های پیش از انقلاب، که بر گردن مردی می شکنند که نماد قانون گرایی و حقوق مردم بود. گرفتاری دراین است که از یک سو گفته می شود که اگرپادشاهی به ایران بازگردد، این بار از نمونه های بلژیک و هلند و بریتانیا پیروی خواهد کرد و دیگر سوی، بخش بزرگی از نوید دهندگان چنان اینده ای، گذشته ای را می ستایند که شاهی خودکامه، همه دستاوردهای انقلاب مشروطه و قانون را به کنار نهاد، احزاب خودی را هم منحل کرد و ساواک را گرداننده کشور ساخت. مگر می توان نوید دموکراسی و حقوق بشر داد و از دشمنان دموکراسی و حقوق بشر نماد و تندیس ساخت؟ مگر می توان خویشتن را میراث خوار پادشاهی مشروطه دانست و همزمان، براین باور داشت که مدرن سازی ایران جز به یاری زور و برچیدن مجلس مشروطه و از راه خودکامگی ناشدنی بوده است؟ دموکراسی خواهی برخی از هواداران رضا پهلوی که با چاشنی هواداری از کارهای خودکامانه ی پدر و پدر بزرگ ایشان همراه است، به همان اندازه باور کردنی است که سوگند فلان چپ در وفاداری به حقوق بشر همراه با ستایش از لنین و استالین و دیگر نمادهای سوسیالیسم آسیایی.
رسم عاشق نیست با یک دل، دو دلبر داشتن یا زجانان یا زجان بایست دل برداشتن
ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیــار یار دارا بودن و دل با سکنــدر داشتـن
آقای نوری علای گرامی! این نامه را می خواستم در همین جا پایان دهم که حیفم آمد به گوشه دیگری از نوشتار شما اشاره ای نکنم. شما به درستی می نویسید که برخی از رهبران جبهه ملی در آغاز فراز آیت الله خمینی و بنای جمهوری اسلامی، از وی پشتیبانی کردند. من نیک به یاد دارم که پدرم، همان رهبران را نکوهش می کرد که نمی بایست بختیار را رها کنند و به پیشباز امام راحل بروند. اما دراین جا نیز خامه پرخشم و کین شما، یک سویه برکاغذ نشسته است. می نویسید: «جبهه ملی سال ها است که از داغ این کودتا بخود می پیچید تا اینکه “الاهه رحمت” را با ارفرانس به ایران آورد تا دولت موقت آن ها بقدرت برسد». ای کاش می افزودید که در آن هنگام، شما نیز سخت دل شیفته و سرمست از آن «الاهه رحمت» بودید. مگر نه این است که در نوشتار شما که در آذرماه ۱۳۵۷ در ایرانشهر به چاپ رسید، چنین داوری کردید که «امام خمینی پدیده ای تازه و دلگرم کننده در تاریخ تشیع است… امام خمینی را مردم انتخاب کرده اند» و نابخردانه و به سان یکی از همان رهبران جبهه ملی، پیش بینی کردید که خمینی «درپی آن نیست تا قشر روحانیت را حاکم بر سرنوشت ما کند، بلکه در پی آن است تا ما را از دیکتاتوری… برهاند». پس به جا بود که می نوشتید، شمار هواداران این «الاهه رحمت» بسا گسترده تر از داغ داران کودتا بوده است.
در پایان، برای شما آرزوی درازای زندگی و بهروزی دارم و امیدوارم که خشم خامه شما با خانواده من در همین جا پایان یابد و به کارهای بزرگ تری بپردازید که در ملک شاه، خواجه صاحبقران تویی.
محمد امینی