مجید نفیسی
میان من و مرگ، پرچین سبزی ست
که پیچک کهنه ای آن را می پوشاند.
هر بار که از کنار آن رد می شوم
برگ های انبوهش را کنار می زنم
تا مرگ را بهتر ببینم
ولی آفتاب چشم هایم را کور می کند.
پس دانه ی برگی را باز می کنم
و چون کف بینی کهنه کار
بر خطوط درهم آن خیره می شوم.
صدایی نمی آید
و من از خود می پرسم:
“چه کسی این پیچک را کاشته است؟”
و پیش از این که رهگذران دیگر
مرا انگشت نما کنند
گرد لباس خود را می سترم
و به راه خود می روم.
۲۲ سپتامبر ۱۹۹۲