محمد قراگوزلو
… لنین به روشنی از این نظریهی مارکس آگاه بود “که سوسیالیسم اعلام انقلاب مداوم است. دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا است، به مثابهی یک ضرورت برای گذار به سوی محو اختلافات طبقاتی به طور کلی، محو کلیهی روابط اجتماعی متناسب با این روابط تولیدی و دگرگونی همهی افکاری که از این روابط اجتماعی برمیخیزد.”…
در آمد
بخش هفتم از سلسله مقالات سازمان یابی کارگری را از مزغل تبیین سلبی تنگناهای بلشویک ها پی می گیریم. به منظور تعریض مبحث چیستی دیکتاتوری حزب و طبقه. با این تاکید که فعالیت فراکسیون ها و گرایش های انقلابی در حزب بلشویکی موید حاکمیت ساختار سانترالیسم دموکراتیک در روند پیروزی انقلاب اکتبر است. این بخش ، گوشه یی کوتاه از فصلی بلند از کتاب “دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی” است. در نتیجه اگر بخش ها و سطوری از آن با دومقاله ی پیشین(نقد رزا لوکزامبورگ) در تباین و حتا تخالف است دلیل آن را باید در نیمه تمام بودن این بخش و بحث دانست.می خواستم ابتدا به جای این مقاله فهرست کتاب را منتشر کنم و از عزیزان علاقه مند به انقلاب اکتبر بخواهم در تکمیل سرفصل ها به نویسنده کومک کنند.نشد. می خواستم این بحث را از حوزه ی مبحثی که ای . اچ . کار و ایزاک دویچر و بتلهایم و سوئیزی هم مطرح کرده اند و در این مقاله به آن ها اشاره شده است پیش تر ببرم. اما نشد. در نتیجه ابهامات فراوانی که می دانم در این مقاله نهفته است تا انتشار اصل کتاب به قوت خود باقی خواهد ماند.مانند نقد نپ که همواره در مقالات و مواضع من از موضع اثباتی بهره داشته و تصمیم سازی آن به تحلیل مشخص از شرایط مشخص احاله شده است. به عنوان یک عقب نشینی اجتناب ناپذیر به منظور حفظ انقلاب. گمان می زنم انتشار این متن و نقد و نظرهای بسیار مفیدی که همیشه بعد از درج مقالات این قلم به دست نگارنده می رسد ؛ در راه اصلاح متن مبسوط کتاب موثر خواهد افتاد. ممکن است گفته شود کتابی که هنوز منتشر نشده و با توجه به شرایط وخیم نشر کتاب در ایران انتشار آن در حوزه ی ممکن یا احتمالات استبعادی است؛ نمی تواند روشنگر مباحث این مقاله باشد. دست کم تا یک مقطع قابل پیش بینی. می فهمم.انتشار شکسته بسته ی این بخش از کتاب آن هم بدون رفرنس نویسی تنها به این سبب شکل می بندد که علاقه مندان به مباحث تئوریک سوسیالیستی و به خصوص مساله ی شوروی بدانند که هر کسی به اندازه ی بام خود مشغول برف روبی است و خاموشی پیشه ی ما نیست. من پیش از این نیز چنین کرده ام. و در چند مورد (به عنوان مثال سال یادهای احمد شاملو) گوشه هایی از چند کتابم را منتشر کرده ام. منظورم کتاب هایی است که بدون مجوز مانده و منتشر نشده است. انتشار آن مقالات قطعه و قطع شده – که آخرین نمونه ی آن مقاله ی “چپ رادیکال ؛ معشوقه و احمد شاملو“ بود – واکنش های بسیار گسترده یی را برانگیخت و به تصحیح و تکمیل نگاه من به عشق اجتماعی و فردی یاری رساند. به این ترتیب مثل همیشه ضمن استقبال از نقدهای مستقیم و کامنت ها و یادداشت هایی که به دست نگارنده می رسد؛ انتظارم این است که به این متن مانند یک نوشته ی تعلیقی نگریسته شود. گاه باید این جوری دید.نکته ی دیگر این که متدولوژی پژوهشی (از جمله رفرنس نویسی) در این بخش رعایت نشده است. به عمد.شاید تلنگری باشد به دانشجویان کنجکاو که خود منابع را بیابند و اگر بخش هایی از ترجمان متن ایراد دارد تذکر دهند.من خود فن ترجمه نمی دانم و همواره در این راه (چنان که در مقدمه ی کتاب “اگزیستانسیالیسم و حکمت متعالیه / دگر باش کشی تاریخی“نوشته ام) عزیزانی در کنارم بوده اند. وهستند نیز. در پایان این مقاله لاجرم به موضوعی سربسته وارد خواهم شد. رو به جنبش کارگری. اگر ناگزیر نبودم ترجیح می دادم سکوت کنم.
حزب کارگری
از نظر لنین و بلشویک ها این مولفه سخت قطعی بود که هر حزب چپ سوسیالیستی کارگری زمانی می تواند به شکلی کارساز در فراشد مبارزه ی طبقاتی کارگران دخالت کند که:
الف. متمرکز باشد.
ب. برای نفوذ به لایه های پیشرو و انقلابی طبقه ی کارگر متکی به ساز و کارهای دموکراتیک باشد.
پ. در راستای ارتباط با طبقه میان سانترالیسم و دموکراسی پیوندی دیالکتیکی بر قرار کند.
تونی کلیف به درست به این نکته اشاره کرده است که لنین همیشه برای تقویت پیکره ی مرکزی حزب آماده بود اما هرگز فراموش نمی کرد که در نهایت ابتکار عمل در متن اراده ی توده ها قرار دارد و وظیفه ی حزب کمونیست نه فقط در قالب جانشینی و وکالت از سوی این اراده ها شکل نمی بندد بل که بر عکس؛ حزب موظف به شکوفایی و سازمان یابی اراده ی دخالت گر طبقه ی کارگر است. به پشتوانه ی اراده ی خود طبقه.لنین می دانست که سازمان باید تابع سیاست باشد و رکن اصلی هژمونی او در حزب و نبوغ در عرصه ی فعالیت انقلابی مستند به استراتژی و تاکتیک بود. درک علمی و دقیق لنین از جریان کلی تاریخ – که با شوق و الهام عظیم کارگران تقویت می شد – به او این اطمینان موثر را می بخشید که بر درستی های روش های انتخابی اش پافشاری کند…لنین در گذر از مرز باریک دگماتیسم و تجربه گرایی، ماهیت پراتیک مارکسیسم را رشد داد و مساله ی سازمان دهی کارگری را به انضمامی ترین حالت ممکن عملی کرد. حزب بلشویک به این مفهوم حزبی کارگری بود. در سال 1906 اکثریت اعضای حزب شامل 62 درصد کارگر بودند. با این حال در همین سال لنین به غیر کارگری بودن ساختار اصلی حزب در پترزبورگ انتقاد کرد. در منطقه یی که نزدیک به 150 هزار نفر کارگر وجود داشت و بیش از 81 هزار نفر کارگر در کارخانه هایی با ظرفیت 500 کارگر کار می کردند ؛ تاکید لنین بر این مبنا بود که به پشتوانه ی این نیروی عظیم کارگری اعضای حزب باید بیاموزند که از چنان مراکزی تا ده برابر وضع آن دوران کارگر جذب کنند. به نظر لنین در هر کمیته ی حزبی می باید 8 کارگر و فقط 2 روشنفکر فعال باشند……(متن کامل مقاله ی کلیف توسط نسیم روشنایی ترجمه و منتشر شده است)
دولت حزب یا شوراها؟
مواضع انترناسیونالیستی لنین و تروتسکی در مطلع انقلاب اکتبر حاوی نکات اصلی و کلیدی تحلیل مارکس بود. آنان با این مساله که تاریخ در برابرشان گذاشته بود تا دربارهی وظایف انقلابی یک حزب مارکسیستی کارگری در یک کشور نسبتاً عقب افتاده فکر کنند، مواجه شدند. مشخصهی مشترکشان آگاهی از این مولفه بود که تحولات آینده، خارج از این که در کجا ممکن است آغاز شود، فقط میتوانست یک تحول انقلابی جهانی باشد. یعنی تنها عکسالعمل مناسب و البته مترقی در مقابل نظام جهانی امپریالیستی. مستقل از برخی برداشتهای راست گرایانه و پوزیتیویستی و اکونومیستی متاثر از برنشتاین و کائوتسکی. برای نمونه برنامه ی ارفورت. هر دو تاکید میکردند که زمینهی تعیینکنندهی پیروزی یا شکست نهائی این نبرد فقط میتواند در زمین کشورهای مرکزی سرمایهداری متروپل باشد. چنین تفسیری در آن هنگام معطوف به کشور آلمان بود و پیشگام آن فقط میتوانست پرولتاریای مدرن صنعتی باشد که برای مارکس سوژهی (subject) تاریخی انقلاب بود.
درک حاکم بر قدرتگیری بلشویکها در سال 1917 و تئوری و عمل رهبری حزب، حداقل تا سال 1924 از منظر انطباق با یک واقعیت تاریخی سرنوشتساز، بسیار مهم است. به راستی فقط رجوع آگاهانهی بلشویکها به محتوای اساسی تحلیل مارکس میتواند برجستهترین مشخصات آنان را توضیح دهد: آگاهی عمیق و متداوم از ماهیت استثنایی و متضاد وظایف حزب روسی به مثابهی ابزار انقلاب سوسیالیستی در کشوری که هنوز شرایط برای چنین انقلابی کاملاً آماده نبود. تنها با چنین شناختی است که میتوان تمام تحولات انقلاب از 1905 تا انتقال از دورهی کمونیسم جنگی به نپ را رهبری و سازماندهی کرد.
در همین رابطه قسمتی از کتاب “جنگ دهقانی در آلمان” انگلس بسیار روشنگر است:
«بدترین چیزی که در مورد رهبر یک حزب افراطی میتواند رخ دهد این است که او ناگزیر باشد زمانی رهبری حکومتی را به دست گیرد که در آن دوره جنبش هنوز به سطحی نرسیده باشد تا بتواند تسلط طبقهیی که او نمایندهگیاش میکند و همچنین تحقق اقداماتی که این تسلط به دنبال دارد را فراهم آورد. آنچه که او میتواند انجام دهد به ارادهی او بستهگی ندارد بلکه به سطح رشد ابزار مادی معیشتی وابسته است. به شرایط تولید و بازرگانی… آنچه که باید انجام دهد و آنچه که حزب از او میخواهد، بازهم بستهگی به او ندارد… میزان توان او به خواستههایی که تا آن زمان مطرح شدهاند محدود است… پس ناچار با یک مسالهی غیر قابل حل روبهرو میشود. آنچه که میتواند انجام دهد با تمام اعمال قبلی، اصول و منافع آنی حزب در تضاد است و آنچه که باید انجام دهد غیر ممکن است. در یک سخن، او ناگزیر است که حزب و یا طبقهی خود را نمایندهگی نکند، بلکه به نمایندهگی طبقهیی بپردازد که جنبش در آن موقع برای آن مستعد است. برای تحقق منافع جنبش او ناگزیر است که منافع طبقهی دیگری را پیش ببرد و جملات و قولهای متعددی را به خورد طبقهی خود دهد و به طور جدی اظهار کند که منافع آن طبقه همان منافع طبقهی خود است. هر شخصی در چنین موقعیتی بدون شک بازنده است.[1]» (انگلس، 47 :1352)
این تفسیر انگلس از تنگناهایی که رهبری یک حزب سوسیالیستی در آن واقع میشود، بهترین متدولوژی توجیهی برای مدافعان نپ است. مسالهی غیر قابل حل برای لنین و رهبران بلشویک در بنبست وقایع کمونیسم جنگی از این قرار بود. از یکسو “آنچه را که میتواند انجام دهد” (نپ) “با تمام اصول و منافع آنی حزب در تضاد است” و از سوی دیگر “آنچه را که باید انجام دهد (اشتراکیسازی لوازم تولید و لغو کارمزدی) غیر ممکن است.” در نتیجه “او ناگزیر است حزب یا طبقهی خود را (طبقهی کارگر) نمایندهگی نکند، بلکه به نمایندهگی طبقهیی هم بپردازد (دهقانان و خرده بورژوازی) که جنبش در آن موقع برای آن مستعد است.” انگلس اما به این فرایند احتمالی – که در شوروی مادی شد – وارد نمیشود که اگر حزب در متن سیاستهای غیر اصولی خود پیش رفت و به نمایندهگی همان طبقهیی تبدیل شد که با “اعمال قبلی، اصول و مبانی آنی” و آتیاش در تضاد بود، رهبری چه اقدامی باید در پیش گیرد؟(نقل قول های داخل گیومه از انگلس است) به عبارت دیگر انگلس برای رهبری حزب بلشویک در جریان کشمکشهای نظری و برنامهیی سالهای30 – 1925 و بعد از آن هیچ طرح روشنی نمیاندازد. هر چند چنین انتظاری به هر شکل آن اعم از سوسیالیسم اتوپیک یا عقلانی با مبانی نظری مارکس و انگلس در تخالف بوده است. مارکس جامعهی سوسیالیستی مورد نظر خود را بدون ورود به جزئیات برآیند مبارزهی طبقاتی و صفبندی و چیستی درگیری آنتاگونیستی اردوی کار ـ سرمایه پیوند میزد و همواره بر رشد نیروهای مولد و بحران ناشی از انباشت سرمایه و شیفت این بحران اقتصادی به سمت و سوی یک بحران سیاسی و مد انقلابی و تناقضهای ذاتی شیوهی تولید سرمایهداری تاکید میکرد. روند حوادث در جریان پیروزی انقلاب اکتبر و آنچه به انقلاب تحمیل شد (جنگهای امپریالیستی و داخلی) در کنار حل مشکل بسیار پیچیدهی عدم توازن میان شهر و روستا و غیره برای لنین و نظریهپردازان بلشویک تا حدود زیادی غیر منتظره بود. کما این که 80 سال پس از آن مناقشات هنوز تحلیلگران چپ سوسیالیست آشنا به مسالهی شوروی نمیتوانند مستدل و اثباتی از ماهیت خط لنینی پس از انکشاف بورژوازی و دستیابی نپ به اهداف مورد نظر دفاع کنند و به طور مشخص وارد ایناستدلال شوند که موضع لنین در جریان کش مکش های خونین درونی حزب بلشویک (از دهه ی 1930 به بعد) منطبق بر کدام سیاست می توانست استوار شود.
واقعیت این است که هیچ یک از رهبران بلشویک و در میان آنان لنین به هیچ وجه این ایده را قبول نمیکردند که چشمانداز آنان به سوی سوسیالیسم بسیار ناامیدکننده است. با این وجود جای تعجب است که بلشویکها بارها آگاهی روشنشان را در مورد تضادی که تاریخ و گسترش امپریالیسم در مقابل آنان قرار داده بود، نشان میدادند. آنان به جای تمکین به چنان تضادی، خیال حل آن را داشتند و به این خاطر تنها راه صحیح ممکن را پیش گرفتند. یعنی تضاد را نادیده نگرفتند و آن را پنهان نکردند بلکه نتایج آن را عیناً در استراتژی خود منظور نمودند. این کلید توضیح اولین اقدامات بلشویکها در قدرت است. مانند حکم تقسیم زمین میان دهقانان و یا دادن حق خودمختاری به ملیتها که شامل حق جدا شدن از امپراتوری قبلی تزاری نیز بود. این اقدامات از جانب منتقدین بسیاری مورد حمله قرار گرفت. رزا لوکزامبورگ آنها را اقدامات بورژوا دموکراتیک و غیر سازنده خواند و معتقد بود که آنها در آینده موانعی در راه ساختمان سوسیالیسم ایجاد خواهند کرد. (هودیس و آندرسون، 1385)
همین آگاهی فکر لنین را در مورد ماهیت انقلاب اکتبر و ماهیت سوسیالیستی آن رنج میداد. نه فقط فوراً بعد از تسخیر قدرت سیاسی بلکه بعداً هم در سالهای 1919 تا 1921 این رنج به خوبی در عنوان رژیم جدید منعکس است: “دولت کارگران و دهقانان”!
بیشک حذف لغت روسیه و انتخاب نام شوروی برای کشور نه فقط در کل تاریخ اجتماعی بیمانند بود و برای اولین بار یک جریان سیاسی ضد ناسیونالیستی را به نمایش مینهاد، بلکه ماهیت انترناسیونالیستی انقلاب را تائید میکرد. با این حال طبقهی دومی که هیچ گاه در تئوری اولیهی دیکتاتوری پرولتاریا پیشبینی نشده بود در کنار طبقهی کارگر ظاهر میگردید. یعنی دهقانان. تقریباً تمام حرکات سیاسی و تغییر مسیرهای لنین در تمام طول حیات او تحت تاثیر همین آگاهی او از این تضاد بود.
لنین به روشنی از این نظریهی مارکس آگاه بود “که سوسیالیسم اعلام انقلاب مداوم است. دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا است، به مثابهی یک ضرورت برای گذار به سوی محو اختلافات طبقاتی به طور کلی، محو کلیهی روابط اجتماعی متناسب با این روابط تولیدی و دگرگونی همهی افکاری که از این روابط اجتماعی برمیخیزد.” (مارکس، مبارزهی طبقاتی در فرانسه 1852-1848) با این حال کمونیسم جنگی و نپ نه فقط اختلافات طبقاتی را منطبق بر آرمانهای بلشویکها تقلیل و تعدیل نداده بود، بلکه به رشد آن طبقه و افکاری منجر شده بود که از روندی معکوس با روابط اجتماعی متناسب با گذار به سوی سوسیالیسم دفاع میکرد. عوارض ناشی از دوران کمونیسم جنگی و هر آینه امکان سقوط دولت بلشویکی – بر اثر قحطی و نارضایتی و شورش تودهیی – در نهایت لنین را وارد دوران تازهیی کرد که در آن پیشبرد اهداف سیاسی نه از طریق مبارزهی طبقاتی، بلکه به اعتبار سیاستگزاریهای حزبی – از بالا و فرای طبقه – صورت میبست. درک این مساله در تحلیل شکست نپ بسیار مهم است. نپ به عنوان یک برنامهی مصوب حزب در دستور کار قرار گرفت و در قالب برنامههای توسعهگرای آمرانه اجرایی شد.(توضیح این که فصلی از کتاب ما به ارزیابی زمینه های عقب نشینی نپ اختصاص یافته است)
با وجود تحقیقات و آثار بسیار ارزشمندی که منتقدان مارکسیست – از کار و کلیف تا بتلهایم و …- به دست داده اند؛ امروز چنین به نظر میرسد که به یک بررسی مجدد و بیطرفانه در مورد نکات اساسی متعددی در تفکر و آثار لنین و تروتسکی و بوخارین نیاز باشد. منظورم از “بی طرفانه” معطوف به پرهیز از مناقشات دو جریان منسوب به استالین و تروتسکی و نحله های متاثر از آنان است. بیشترین توجه معاصر اولاً بر روی درک لنین از حزب پیشتاز و آگاهی طبقاتی و ثانیاً بر تاخیر وی در اهمیت دادن به نقش شوراها – که قبلاً در انقلاب 1905 به وجود آمده بودند – متمرکز شده است. این بازجوییها طبیعتاً به خاطر پیآمدهای مرگ لنین در روسیه است. در این جا است که ما معنی هشدار پیشگو مآبانهی مشهور رزا لوکزامبورگ را در جزوهی او در مورد انقلاب روسیه درمییابیم.
«با سرکوب سیاسی در تمامیت سرزمین، زندهگی در شوراها هم باید بیشتر و بیشتر فلج گردد. بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی بیقید و شرط مطبوعات و تجمع، بدون یک مبارزهی آزاد عقیدتی، زندهگی در هر نهاد عمومی میمیرد و فقط به عنوان صورت ظاهر زندهگی درمیآید که در آن صرفاً بوروکراسی به عنوان عضو فعال باقی میماند. زندهگی عمومی به تدریج به خواب میرود و چند تن از رهبران حزبی که دارای انرژی خستهگی ناپذیر و تجربهی نامحدودی هستند حکمرانی و فرمانروایی میکنند. در میان آنان فقط در مواقعی حدود ده تا دوازده نفر از افراد برجسته رهبری را در دست دارند و نخبهگانی چند از طبقهی کارگر هم گاه به گاه برای ابراز احساسات به خاطر سخنرانی رهبران به میتینگهای حزبی دعوت میشوند تا تمام مصوبات را به اتفاق آرا به تصویب برسانند. این در بطن خود یک دسته بازی است. یک دیکتاتوری است. مطمئناً نه دیکتاتوری پرولتاریا بلکه فقط دیکتاتوری تعدادی سیاستمدار. یک دیکتاتوری در مفهوم بورژوایی آن است به مفهوم حکومت ژاکوبنها. (هودیس و آندرسون، 72 :1385)
نکته: ما؛ در دو بخش پیشین این سلسله مقالات به نقد ها و ملاحظات رزا لوکزامبورگ تا حدودی پرداختیم و در بخش بعدی حدالمقدور در تبیین و دفاع از “چه باید کرد” لنین به نکاتی اشاره خواهیم کرد. در نتیجه طرح هشدار پیش گو مابانه ی رزا فقط برای تعریض بحث به میان آمد و جنبه ی اثباتی ندارد.
شکل دیگری از همین تعابیر در همان سالهای نخست انقلاب از سوی بلشویکهای منتقد شنیده شد. در سالهای 1923 تاتاراف (عضو کمیتهی مرکزی حزب) در جریان کنگرهیی در شهر تفلیس به صراحت گفت “راه انقلاب جهانی از مسیر دیکتاتوری پرولتاریا عبور نمیکند، این راه از طریق آزادی کشورهای تحت سلطه تحقق خواهد یافت.” (قراگوزلو، 12-11 :1387) به واقع این اعتراض نه علیه دیکتاتوری پرولتاریا بلکه در تقابل با بروز نشانه هایی از دیکتاتوری بر پرولتاریا شکل میگرفت و دامنه میگستراند.
البته همان طور که لنین خود نیز پذیرفت این “حقیقت” دارد که شکل رژیم سیاسی که در انقلاب اکتبر در روسیه تحقق یافت، هیچگاه حتا در ابتدا یک دیکتاتوری پرولتاریا – مطابق کمون 1871 و مباحث مارکس در نقد گوتا – نبود، بلکه یک دیکتاتوری حزبیِ مدافع منافع طبقهی کارگر و بهرهمند از پشتیبانی و پشتوانه ی کارگران پیشرو بود که به نمایندهگی از پرولتاریا و توده های کارگر اعمال می شد. لنین در سال 1919 نوشت “شوراها که مطابق برنامهشان ارگانهای ادارهی مستقیم به وسیلهی کارگران هستند، عملاً ارگانهای اداره برای کارگران شدهاند که به وسیلهی پیشرو پرولتاریا رهبری میشود، نه به وسیلهی تودههای کارگر.” در همان سال لنین به صراحت تصدیق کرد که دیکتاتوری حزب شکل موثر دیکتاتوری پرولتاریا باید در نظر گرفته شود و تصریح کرد که “دیکتاتوری طبقهی کارگر به وسیلهی حزب بلشویک که حداقل از سال 1905 با کل پرولتاریای انقلابی متحد شده است، مادیت مییابد.”
هر قدر که ما از این مسائل آگاه باشیم، ضروری است 2 نکته را تاکید کنیم:
1. این “تضادها” در سیاستهای لنین و بلشویکها امری حاشیهیی یا اتفاقی نبودند که بعد از کسب قدرت سیاسی با آنها مواجه شوند. بر عکس آنها جنبههایی از تضادهای اساسی هستند که پیش از این در بخش های دیگر تشریح شد. (منظور بخش های پیشینی کتاب دلایل شکست سوسیالیسم اردوگاهی است) تضادهای درونی و بیرونی یک حزب به مثابهی ابزار انقلاب سوسیالیستی در کشوری که هنوز برای تحقق آن کاملاً مستعد نیست قابل فهم و تبیین پذیر است. واضح است که ما نمیتوانیم به سادهگی این تضاد را به لنین نسبت دهیم، بدون آن که به طور همزمان او را همچون مواضع واپس گرایانه ی منشویکها به خاطر سازماندهی انقلاب سرزنش نماییم که چرا به جای حفظ کرنسکی در قدرت سیاسی و به انتظار معجزهی ارتجاعی انکشاف اقتصادی بورژوازی نشستن، زمینههای انقلاب را بستر سازی کرده است!!
2. این بحث مختصر نشان میدهد که لنین در تمام نوشتههای خود در مورد این تضاد آشکارا سخن میگوید و در تمام اسناد مهم حزب این موضوع با آگاهی کامل مورد تحلیل و مباحثه قرار گرفته است. ولی مولفهی اصلی، شکل آن نبوده است، بلکه بحث بر سر محتوا هم بوده است. خود این موضوع که مساله به روشنی طرح میشد این سوال را مطرح میکند که اگر مساله نمیتوانست حل شود، از طریق چه وسائلی میتوانست تخفیف داده شود و تعدیل گردد. تنها کافیست که به عنوان مثال بر بحث موشه لوین (M.Lewin) تحت عنوان (Lenins last struggle) تامل کرد.
چنین به نظر میرسد که اشتباه لنین در این بود که بیش از حد لازم احتیاج عملی را در محدودهی روسیه در نظر میگرفت، بدون آن که محدودیتهای سیاسی و تاریخی را که بر مبنای آنها این وسائل انتخاب شدند، روشن کند. برای مثال این میتواند در مورد خصلت بسیار متمرکز حزب – که منطبق بر شرایط غیر قانونی و استبداد سیاسی بود – صدق کند. اما این انتقاد ناوارد به دیگر قسمتهای این تئوری مثلاً آوردن “آگاهی سیاسی” به درون طبقهی کارگر “از خارج” که امروز در بین جریانهای روشنفکری سبب ایجاد رسوایی از نوع گرایش به جریان دست راستی “سوسیالیسم یا بربریت” کاستوریادیس و جنبش خودبهخودی (spontaneous) پانهکوک و گرایش به کارگرگرایی (ouvrierism) شده مربوط نمیشود.
با هیچ گونه سفسطهجویی نمیتوان از این نکتهی اساسی فرار کرد که با وجود روسیهیی که شرایط در آن برای انقلاب سوسیالیستی فراهم نبود، حزب بلشویک که کوچک و یکپارچه و در عین حال مملو از زندهگی دیالکتیکی سیاسی بود – که تصور آن در حال حاضر غیر ممکن است – تنها ابزار ضروری برای عمل در آن شرایط مشخص بود. گرچه آسان نیست تا از مدارک مطمئن باشیم، اما باید تاکید شود که “انفراد” بلشویکها از تودههای کارگر و دهقان “انتخابی” نبود که به وسیلهی لنین اتخاذ شده باشد و یا حتا متاثر از خط سیاسی او هم نبود بلکه به وسیلهی موقعیت عینی تحمیل شده بود. در سال 1917 برای بلشویکها و کارگردان آگاه و انقلابی روسیه، تنها راه ممکن دو راه بود! انقلاب سوسیالیستی و رهایی از انواع و اقسام استبداد و استثمار موجود یا تسلیم به بورژوازی و سقوط در چاه عمیقی که سوسیال دموکراسی آلمان را بلعید و فاشیسم را زائید.
پیشتر نیز گفتیم که با وجود عقبماندهگی عمومی – رشد نامتوازن شهر و روستا – روسیه دارای چند مرکز صنعتی بود. دویچر به درستی اشاره کرده است که این مراکز از مدرنترین بخشهای صنعتی دنیا بودند و “ضریب تمرکز آنها حتا از صنعت آمریکا در آن موقع هم بیشتر بود.” چنین مولفهیی موید این حقیقت است که انقلاب اکتبر برخلاف انقلاب چین – که ماهیت آن اصولاً دهقانی بود – انقلابی کارگری بود که از شهر به مناطق روستایی رفت. این واقعیت نقش مهمی در تحلیل انقلاب اکتبر ایفا میکند. ولی ما نباید منشا مصنوعی این تمرکز صنعتی، برقراری آن “از بالا”، گسترش در زمان استالین و بالاخره این حقیقت که روسیه در تحلیل نهائی یک کشور با اکثریت دهقانی باقی مانده بود را فراموش کنیم.
ندیدن این واقعیت سبب میشود که از همان ابتدا درک از زندهگی و آثار لنین را کنار بگذاریم. حزب بلشویک، حداقل در سالهای قبل از 1917 بیانگر هستههای بسیار متمرکز طبقهی کارگر بود که از همهی کیفیات نظم، سازماندهی و آگاهی پیشرو – که با “کارگر کُلکتیو مدرن” متناسب است – برخوردار بود. با این وجود، در رابطه با کل کشور بدون یک پایهی طبقاتی مستحکم بود. چنین اوضاعی که شبیه نقل قول انگلس – در متن “جنگهای دهقانی در آلمان” است – به طور ضمنی دارای یک خطر عینی بود. آگاهی از چنین خطری بر تفکر و عملکرد لنین حاکم بود. زیرا حزب، دقیقاً تا آن حد که برای انجام انقلاب سوسیالیستی کافی بود، محکوم به انزوا و جدایی از تودههای وسیع جامعهی عقب افتادهی روسیه بود. بنابراین انگیزهی محدود نمودن، خود متمرکز شدن و در دسترس نبودن، همه ناشی از این مساله است. از سوی دیگر حزب اگر واقعاً خواهان بسیج تودهها از یک سنگر انقلابی بود میباید از این مخمصه فرار میکرد.
این نکته مسالهیی را طرح میکند که به اندازهی کافی مورد مطالعه واقع نشده است. ولی دارای اهمیتی حیاتی برای لنین بود. مسالهی اتفاق نظر به معنی لزوم این که حزب در انطباق با آمال اساسی تودههای وسیع عمل کند. نگاهی گذرا به آثار او مخصوصاً آثار 1917 کافیست که پافشاری لنین را بر روی این موضوع نشان دهد. “حزب پرولتاریا نمیتواند وظایف معرفی سوسیالیسم در کشوری که دارای تودههای دهقان کوچک است را تقبل کند. تا زمانی که اکثریت توده به ضرورت یک انقلاب سوسیالیستی آگاه شده باشند” و یا “ما بلانکیست نیستیم. ما گرفتن قدرت را به وسیلهی یک اقلیت تبلیغ نمیکنیم. ما مارکسیست هستیم. کمون (شوراهای کارگران و دهقانان) هیچ نوع رفرمی را که کاملاً چه به وسیلهی واقعیات اقتصادی و چه به وسیلهی آگاهی اکثریت تودهها ضمانت نشده باشد، معرفی نمیکند. تا آن جا که تجربهی سازماندهی مردم روسیه ضعیف است، ما همه باید سازمان خود را هرچه محکمتر از طریق خود تودهها بسازیم.”
هر کدام از این مسائل میتواند فصلی را به خود اختصاص دهد. برای شروع آنچه را که مسالهی اتفاق خواندهام، سوالی است که برای لنینیسم جنبهی ضروری دارد. در مورد توجهی که به دهقانان معطوف شد و رابطه با خرده بورژوازی به طور کلی. لنین در سال 1917 نوشت “روسیه یک کشور خرده بورژواییست. اکثریت جمعیت کشور متعلق به این طبقه است.” لنین همچنین مسالهی ملیتها و کشورهای مستعمره را نیز مطرح میکند و بر آن چیزی که مبهم و نامعلوم بود انگشت میگزارد. به عبارت دیگر، احتیاج به این که مبارزهی طبقاتی به صورت یک مبارزهی سیاسی ساخته شود و شکل گیرد، که تا آن حد که از حدود محض فراتر رود. در نتیجه لنین نمیتواند از رودررویی با مسالهی ائتلاف – کارگران با دهقانان – خودداری کند. مارکس در سال 1844 گفته بود “اگر انقلاب سوسیالیستی یک انقلاب سوسیالیستی با جوهر اجتماعی است، این جوهر با محتوای خود ناکافی است. زیرا به یک شکل سیاسی نیاز دارد. حتا به خاطر این که انقلاب به طور کلی یک عمل سیاسی است و بدون انقلاب سوسیالیسم تحقق نمییابد.” این واقعیت انکارناپذیر است که مارکس و انگلس همیشه سوسیالیسم را فراتر از یک کشور میدیدند و انقلاب سوسیالیستی را انقلابی جهانی میدانستند. از سوی دیگر مارکسیسم خود را در طول پروسهیی مشخص و طولانی آببندی و تدوین کرده است و به دو مرحله یا دو فاز در ارتباط با سوسیالیسم در یک کشور و نسبت آن با انقلاب جهانی پاسخ میگوید. به یک مفهوم در مباحث تکمیلی مارکس نمیتوان نظریهیی یافت که بر مبنای آن تحقق سوسیالیسم در یک کشور با ضرورت انقلاب جهانی سوسیالیستی متباین باشد. همه میدانند در یک اقتصاد پیشرفتهی سوسیالیستی همه چیز چنان در حد فراوانی موجود است که هر فردی از جامعه قادر است به اندازهی احتیاجاش برداشت کند. اما مارکس در تبیین مرحلهی پائینی این اقتصاد (نقد برنامهی گوتا) از بعضی کمبودها سخن گفته و در نتیجه ضرورت تعبیهی نظام مبتنی بر توزیع را پیش کشیده است. در این مرحله واضح است که برداشت هر فرد به اندازهی کاری است که انجام میدهد. بیگمان در جامعهی شوروی – چه در زمان اتخاذ سیاست کمونیسم جنگی، چه در دوران نپ و چه پس از آن تا تثبیت همه جانبهی سرمایهداری دولتی – مناسبات اجتماعی و تولیدی به صورتی کاملاً غیر کارگری و غیر سوسیالیستی یوده است. چنین تبیینی به مفهوم نفی یک انقلاب پیروزمند سیاسی نیست. انقلابی که در مرحله ی انتقال طبقاتی به چالش های پیچیده کشیده شده است.
نکتهی قابل تامل این است که در ابتدای انقلاب اکتبر تمام کمونیستهای روسیه پیروزی قطعی انقلاب را مستلزم پیروزی انقلاب جهانی کارگری میدانستند. حتا زمانی که زینوویف در کمینترن علیه تروتسکی موضع میگرفت از ضرورت بیچون و چرای انقلاب جهانی دفاع میکرد. ولی در سالهای 8-1925 زمانی که صفبندیها در حزب بلشویک مشخصتر شد و مشکلات اقتصادی یکی پس از دیگری دولت را به تنگناهای متعددی کشاند که پیشبینی آنها در سپیده دم انقلاب غیر متحمل بود، جریان ناسیونالیستی ـ سنتریستی حزب بلشویک، پشت تئوری “سوسیالیسم در یک کشور” قدرت را قبضه کرد و با همین تئوری مخالفان خود را از میان برداشت. بیهوده نبود که به محض تحکیم پایههای دولت استالینی جبههی گستردهی بورژوازی خلع ید شده (روسهای سفید خارج نشین) در کنار خرده بورژوازی رو به اعتلا (دهقانان صاحب مالکیت) از برنامهریزی اقتصادی مبتنی بر صنعتی کردن روسیه، نهایت حمایت را به عمل آوردند. در این دوران جریانی که خود را منتسب به لنین میدانست و معتقد بود با تداوم نپ، انقلاب جهانی به کومک تقویت پایههای دولت بلشویکی خواهد آمد عملاً کنار رفت و تئوری انقلاب جهانی مغلوب سیاست سوسیالیسم در یک کشور شد. تحولات بعد از سال 1928 به سرعت هواداران تئوری “پیروزی انقلاب روسیه در گرو انقلاب جهانی کارگری است” را کنار زد و شاخصترین مدافع این خط یعنی تروتسکی را به تبعید فرستاد. از این دوره به بعد صدور این حکم که “دولت کارگری” عملاً منافع طبقهی کارگر روسیه را نمایندهگی نمیکرد، چندان دشوار نیست. حاکمیت استالین و غلبهی خط سوسیالیسم در یک کشور به تدریج چنان قوت گرفت که حتا هواداران انقلاب جهانی و جناح چپ بلشویکها (تروتسکی ـ زینوویف) نیز خواهناخواه روند پلمیکهای حزبی را بر محور آن ادامه دادند.
در این جا ممکن است پرسیده شود اگر لنین در این دوران حیاتی (28-1925) کماکان زنده و در راس قدرت بود، کدام روش را پیش میگرفت؟ بیتردید پاسخ به این سوال دشوار است.
- آیا لنین مسیر رشد غیر سوسیالیستی و نپ را همچنان استمرار میداد؟
- آیا لنین برای برون رفت از بحران یک برنامهی سیاسی را پیش میکشید؟
- آیا لنین برنامهی جدیدی به منظور ایجاد تحول اقتصادی مطرح میکرد؟
- · آیا نپ برای لنین فقط یک دورهی گذار کوتاه مدت برای تحکیم قدرت دولت کارگری و عبور از شرایط بحران انقلابی بود؟
- · برنامهی لنین برای “تجارت خارجی” و تاثیر آن بر مناسبات اجتماعی و روابط تولیدی داخلی مبتنی بر چه اصولی میتوانست باشد؟
- · آیا پیروزی روشهای پیشنهادی تروتسکی از جمله ملیسازی زمین و صنایع و مقابله با سرمایهی انحصاری دولتی و کوبیدن مسیر رشد بوروکراسی و تقویت پایههای دموکراسی کارگری میتوانست مانع از بازگشت و عروج سرمایهداری به روسیه شود؟
- در این صورت مضمون اقتصادی طرح تروتسکی بر کدام پایه استوار بود؟ آیا اقتصادِ به سوی سوسیالیسم برای عبور از بحران می باید بر پاشنهی تمرین دموکراسی برای طبقهی کارگر میچرخید؟
- · آیا ضعف تدریجی شوراهای کارگری که از سال 1923 قوت گرفت مانع از انتقال طبقاتی در روسیه شد؟ با این تصویر چرا شوراهای کارگری که در سال 1917 کاملاً فعال بودند نتوانستند همان هنگام این پروسه را تسریع کنند؟ با وجود گوسپلان (Gosplan) و وزارت مالی آیا شوراها میتوانستند اعمال قدرت اقتصادی سیاسی کنند؟
- · اگر بوروکراسی به یک مفهوم عارضه و روبنای برنامههای صنعتیسازی پنج ساله بود و ریشه در سنتهای فرهنگ تزاری داشت، چرا باید آن را – همچون تئوریهای راست گرایانهی تروتسکی و به خصوص نئوتروتسکیستهایی همچون کلیف و یک برهه کاستوریادیس – به عنوان عامل اصلی انحراف و انحطاط و شکست انقلاب اکتبر عمده کنیم؟
- · واقعیت این است که حوادث سالهای 23-1917 (جنگ داخلی – قحطی و…) ابتدا به پایههای دموکراسی شورائی ضربه زد و از سال 1924 به بعد تدریجاً شوراها و کمیتههای کارخانه را از تصمیمگیریهای اقتصادی و سیاسی کشور بیرون گذاشت و رهبری حزب و نخبهگان حزبی را به جای حاکمیت طبقهی کارگر قرار داد. آیا نقد اقتصاد شوروی و تعلیل دلائل شکست از این منظر – که در میان تروتسکیستها هواداران جدی دارد – راهگشای حل مسالهی شوروی تواند بود؟
پاسخ به راهحل مسالهی شوروی نمیتواند، این مباحث و نکات مشابه را مکتوم بگذارد.
ادامه دارد…..
بعد از تحریر ( رو به جنبش کارگری)
یکم. بارها گفته ایم و تکرار می کنیم که اگر به قول استادمان انگلس سوسیالیسم علم است – که هست بی گمان – پس باید با آن علمی مواجه شد. به تبع چنین فراشدی است که درهای سوسیالیسم علمی مانند هر علم دیگری برای تکمیل و تکامل آموزه های سوسیالیستی همیشه گشوده است.یکی از این آموزه های اصلی مفهوم طبقه ی کارگر در شرایط معاصر است. مفهومی که به تبع انکشاف بورژوازی و رشد تکنولوژی گستره یی گسترده از استثمار شونده گان و فروشنده گان نیروی کار را فرا گرفته است. در نتیجه تعریف فعال کارگری نیز با موازین دوران باوئر و اوئن و پرودون و البته مارکس و انگلس و حتا لنین – اگر تغییر اساسی و پایه یی نکرده است باری-گسترش یافته است.در این زمینه مقالات و کتب ارزشمندی تولید شده است. نگارنده نیز به سهم خود طی دو گفت و گو (پاسخ به سئوالات شش تائی آرش 104)* و چند نقد به این مساله پرداخته است. از جمله نقدی به مواضع مهرداد مشایخی.
دوم.آن چه به اجمال خواهم گفت موضوعی مخفی یا سری و پوشیده نیست. کم ترین جنبه ی یا ظرفیت شخصی و محرمانه ندارد.راز سربسته یی نیست که به قول حافظ حالا با دستان بر سر بازار زده باشند. شبی از شب ها پس از ساعت ها گفت و گوی روزانه با یک دوست عزیز – که بسیاری از فعالان کارگری فی الحال را کارفرما می داند – به اجمال سرفصل هایی از موازین تئوریک این مولفه را در حد توان خود و اقناع آن عزیز گشودم.همان گاه با ترسیم ساده و سریع روند انباشت ( به نقل از کاپیتال) مفاهیم کلی ارزش (نسبی، مطلق،اسمی،اضافی،واقعی،مصرفی، مبادله یی)؛ سرمایه (ثابت، متغییر، ربایی،در گردش،پایا، تجاری و اندام واره)؛ سود و غیره را بازنمودم. بحث هایی شد در خصوص کارگاه های کوچک. همه در راستای انسجام و وحدت جنبش کارگری. به آن دوست که جمعی از فعالان پیشرو و مبارز کارگری را – بدون ملاحظه ی ایجاد ارزش و استثمار و…-به صرف داشتن دو دانگ یک بقالی در شهری دور افتاده ؛ کارفرما و صاحب ابزار تولید؟؟ می داند و با گشاده دستی و سخاوتمندی تمام از حیطه ی فعالیت کارگری بیرون می نهد یاد آور شدم که ایراد کار شما این است که اختلاف در سبک کاری و برخی منازعات سیاسی را به حوزه ی برداشت ها و قضاوت های معرفت شناختی تعمیم می دهی.برای فلان فعال کارگری که دی روز به تو برای عضویت در هیات اجرایی رای می داد هورا می کشیدی و حالا هو می کنی که کارفرما شده. حال آن که هم تو می دانی و هم من که در وضع مالی و شغلی همان دوست گرمابه و گلستان دی روز و “کارفرمای“ امروز تغییری به وجود نیامده. رک و راست رو به جنبش کارگری بنویسید و بگوئید که ماجرا چیز دیگری است. تعارف که نداریم. مگر آن که بخواهیم انباشت مناقشات سبک کاری را – که به حوزه ی اختلافات شخصی و خصوصی کشیده شده- رنگ و بوی سیاسی و طبقاتی بزنیم، که این البته مشکل خودتان است و بیرون از قضاوت من. اصالت بخشیدن به پراتیک اخیرا پاسیو شده ، غیر خلاق و کلیشه یی از یک سو و نزول در محفلیسم و پچ پچه از سوی دیگر توان فراوان فعالان کارگری را کاسته و مانع از مطالعه ی حداقلی متون کلاسیک و معاصر سوسیالیستی و دخالت موثر در امر سازمان یابی کارگری شده است. چنین ضعفی برای اعضای شناخته شده ی کمیته یی از فعالان چپ کارگری پذیرفته نیست. این تذکر را علی العموم پیش کشیدم. یک سال و اندی پیش و اینک نیز یاد آور می شوم. به هر دو سوی کش مکش. چنین ضعفی خلاقیت و توان سازمان یابی فعال کارگری پیشرو را می شکند. به هر دو سوی مناقشه ی بی نتیجه و مضر و شکننده گفتم که صرف تکرار چند جمله ی کلیشه یی و ژورنالیستی برای بسط مبارزه ی طبقاتی علیه بورژوازی کافی نیست.شناخت متون پایه یی سوسیالیسم به عنوان دانش مبارزه ی طبقاتی برای یک فعال کارگری سوسیالیست ضروری است. به هر دو سوی دعوایی که سودش به حیب بورژوازی رفته و می رود گفتم که مارکس و انگلس و لنین و … آثارشان را برای تدریس در آکادمی ننوشته اند. این آثار از پشتوانه های اصلی مبارزه ی طبقاتی است و هر فعال کارگری پیشرو باید در حد توان خود به متن آن ها مسلح و مجهز شود.حالا هم که بازار کتاب ایران- از کتابفروشی های مقابل دانشگاه تهران تا تنها کتابفروشی شهر سقز- سرشار است از آثار مارکس و لنین که در همان چاپ اول و تیراژ هزار مجلدی روی دست ناشر مانده است. بر این باور نیستم که همه ی کارگران در ذات خود سوسیالیست و ضد سرمایه هستند و در همین حال باور ندارم فعالان پیش روی کارگری حتما باید گروندریسه و کاپیتال و آنتی دورینگ تا متون پیچیده ی سوسیالیستی معاصر را خوانده باشند اما تصور می کنم درجه یی از آشنایی با متون کلاسیک و معاصر سوسیالیستی برای فعالان کارگری پیشتاز ضروری است. وقتی که بخش قابل توجهی از فعالان کارگری شناخته شده و مدعی تفکیک طبقه حتا نام تئوری کج و معوج امپایر و انبوهه ی خلق نگری – هارت را نشنیده اند و نمی دانند که اصحاب مکتب فرانکفورت برای تقلیل مفهوم سوژه ی انقلاب چه دسته گل هایی به آب داده اند و قادر نیستند یک تبیین ساده از سرمایه ی مالی و وال استریت و مشابه ارائه کنند و به تبع این ضعف از تحلیل وضع حال بورژوازی و دولت و به تبع آن ترازبندی توازن قوا و بازهم به تبع آن اتخاذ تاکتیک علنی گرایی یا کار مخفی عاجز می مانند …. در عین حال در مورد زمین و زمان سوسیالیسم اظهار نظر می کنند، چه گونه می توانند وارد پیچیده گی های مبارزه ی طبقاتی و دشواری های کومک به ایجاد تشکل های توده ای کارگری شوند؟ (با وجود فعالیت های بسیار ارزنده و انتشار مقالات در خور توجه؛اما در عین حال این ضعف های نظری را می توانید در تولیدات سترون چند سال گذشته ی موجود در سایت کمیته هماهنگی برای کومک ببینید. امری که مورد قبول اکثریت فعالان واقع بین کمیته نیز هست و به دلیل وجود انبوه و قانونی متون سوسیالیستی در جامعه ربطی به اختناق و استبداد حاکم ندارد. امری که با ایجاد یک هسته ی آموزشی حل شدنی بود. واضح است این نگاه کم و بیش سلبی به این مفهوم نیست که فی المثل دیگران کارهای درخشان نظری تولید کرده اند.) من پیش از این در خصوص رابطه ی تئوری و پراتیک با استناد به آثار مارکس به اندازه ی کافی سخن گفته ام و با این تذکر که کم ترین باوری به حزب و تشکل تئوریک ندارم می گذارم و می گذرم. من البته تا حدودی تفاوت یک روشنفکر چپ سوسیالیست با یک فعال کارگری را می فهمم. با این همه تاکید می کنم یک فعال کارگری تا زمانی که یک فعال کارگری عمل گرای صرف است، الزامی ندارد که فی المثل نقد معیوب ژیلبر آشکار به جنگ لیبی را شخم بزند. اما زمانی که در همان سرزمین آشکار و در جریان یک سخن رانی رادیکال وارد نقد پراتیک محافظه کارانه ی سندیکالیست ها می شود آن گاه باید دست کم یک شناخت کلی از مواضع آتونومیست ها و ورکریست ها داشته باشد. واضح است که حکم صادر نمی کنم. بالاخره ما که برای امثال بزانسنو تکلیف شب می نویسیم خود باید در رساندن بسته های پستی به مقصد تجربه ی نیمه موفقی را پشت سر گذاشته باشیم. مضاف به این که دوست عزیزی که به پشتوانه ی مبارزه ی پیگیر و جسورانه ی خود و حمایت دوستانش از تجربه و اعتبار درخور توجهی در چند سال گذشته در متن جنبش کارگری ایران بهره مند شده است باید از این توان سازماندهی و برخورد رفیقانه برخوردار باشد که معدود فعالان کارگری را با وجود اختلاف نظر در سبک کار و مشابه متحد کند. نقد خود را برتابد و انتظار نداشته باشد که همچون سال های مرید و مرادی دوستان کارگرش همیشه زیر سایه و تحت اتوریته ی مطلق او باشند. چنان که حتا هنگام قدم زدن در خیابان نیز مانند بادی گاردها دو قدم در کنار و قفای او حرکت کنند!! باری در ادامه ی آن مباحث صمیمانه، دوست عزیز را به مسوولیت خطیر خویش در راستای انسجام جنبش کارگری فراخواندم.
سوم. بی آن که فرد یا جمع خاصی مد نظرم باشد به این بدیهه گویی قصار گونه اکتفا می کنم که انباشت اختلاف نظرهای سطحی و انبوه رفتارهای ارادت گرایانه و عرفانی در غیاب نقد مستقیم و شفاف رو به جنبش در کنار غلبه ی محفلیسم و روحیه ی غیبت و پچ پچه و عدم رو در رویی و تمکین نکردن به نقد خود و حل رفیقانه ی مشکلات و البته روی کرد غیر سیاسی به اتهام زنی و شبهه پراکنی و چند گانه گی در بیان مسائل، کم ترین سنخیتی با فعالیت کارگری از نوع سوسیالیستی ندارد. چه جنبشی چه حزبی! به هر حال در پایان یک سلسله بحث های خسته کننده و گاه غیر سیاسی به آن دوست عزیز و یاران سابقش گفتم که برنارد شاو یک سوسیالیست فابین بود. ستایشگر استالین. به شوروی رفت. دورانی که هنوز ریشه های سوسیالیسم روسی از سرچشمه ی بلشویسم تغذیه می شد. شاو هنگام بازگشت از شوروی همواره بر یک مولفه بیش از هر نکته ی دیگری تاکید می کرد. صداقت! صداقت سوسیالیستی و اذعان به اشتباه فردی و جمعی. برنارد شاو بارها گفت اگر آنان اشتباه کنند، بلافاصله به نقد و اعتراف می نشینند و….از آن بحث ها کم و بیش یکی دو سالی گذشته و از نظر من بایگانی شده است.طرح این مساله در شرایط کنونی بدین سبب است که:
چهارم. دوست عزیز ما در جریان یک سخن رانی گفته است هنگامی که به “تقاضای“…. “لبیک“ نگفته مورد “تعرض تخریبی“ واقع شده است. دوست عزیز ما البته نگفته است که آن “تقاضا“چه بوده است و نقدهای تخریبی کجا و تحت کدام عنوان منتشر شده است؟اما این قلم با اعتقاد به شفافیت و زمانی که آن دوست از “علنی گرایی مطلق“ دفاع می کند لازم می داند که رو به جنبش کارگری عرض کند که کلیات آن تقاضا این بود که برای حل مشکلات سیاسی و سبک کاری و حتا شخصی خود بهتر است مانند دو انسان یا دو تفکر متمدن بنشینید و رو در رو گفت وگو کنید.این تذکر یا “تقاضا“ به هر دو سوی مناقشه ارائه شد.بدون کم ترین سمت گیری. گفتیم نه آن ارادت صوفیانه و نه این خصومت نارفیقانه. همین! تقاضای دیگری در کار نبود. یک طرف پذیرفت. طرف دیگر زیر بار نرفت. صلاح مملکت خو.یش خسروان دانند. لابد. اگر آن تقاضای فراموش شده و تلاش و خواهش فروتنانه برای همگرایی میان فعالان کارگری تخریب نام دارد ؛ خوشا ما که مخربیم!تاکید بر تقاضای فراموش شده از این باب است که هرگز دیگر سراغ آن تقاضا نرفتم. و نخواهم رفت دیگر….
آن چه در این چهار بند گفته شد عین واقعیت است.. صداقت بد نیست. حتا اگر انسان فکر کند که “نام“ اش در “تمام مقالات“ مخلص با ستایش آمده است؟ و راستش از شما چه پنهان این قلم گرایش چندانی به نام بردن مستمر از افراد ندارد و هر چه فکر کردم در نیافتم که نام چه کسی در “تمام مقالات“ من آمده است؟ گیرم که در ستایش از همبسته گی کارگران بسیار قلم فرسوده ام و بی منت عرض کنم که بعد از ماجرای “از زخم قلب …. ” تا کنون مورد وحشیانه ترین کمین ها و کثیف ترین کمپین های تخریبی از سوی دل باخته گان سولیداریتی سنتر امپریالیستی آمریکایی قرار گرفته ام. مهم نیست. ما راه خود می رویم و به تخریب مخریب بها نمی دهیم. به قول نیمای یوشی:
و به ره ، نی زن که دایم می زند نی
در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش….
1. پس از شکست انقلاب 49-1848، انگلس ناگزیر آلمان را ترک کرد و در سال 1850 تجربیات خود را در قالب دو کتاب تحت عناوین “جنگ دهقانی در آلمان“ و “انقلاب و ضد انقلاب در آلمان“ منتشر ساخت.
* چه نیروهایی کارگر هستند؟
بعضی کوشیده اند حتا هرکول و رستم را نیز کارگر و ایضاً پرولتاریا جا بزنند. و جماعتی دیگر؛ برای بررسی آکادمیک پایگاه و خاستگاه طبقاتی جانور الدنگی همچون شعبان بی مخ جعفری از بچه محل هاشان استشهاد گرفته اند تا او را از قماش پرولتاریا – گیرم لومپنتاریا – به حساب آورند. این کلاه مخملی های داش مشدی دانشگاهی – با تکیه بر نظریه ی لومپنتاریا – از میزان ارزش اضافه ی تولید شده ی زورخانه ی شعبون خان، ارقام متفاوتی به دست داده اند! همان زورخانه ی جلوی درب شمالی پارک شهر را می گویم. به این تعبیر شاید آرتیست هایی از تخم و ترکه ی دیوید بکام و کریستیان رونالدو تا خانم های محترمه یی از جنس بیانسه و بریتنی و مدونا و جنیفر لوپز نیز که صاحب و مالک شخصی وسایل تولید نیستند، کارگر باشند! گیرم یکی نان سانتر طلایی اش را می خورد، دیگری آب زمزم حنجره و گلو و اندام نقره ای اش را! هر چند حساب های برادران و خواهران پیش گفته سالی سیصد چهارصد میلیون یورو بیش تر شارژ نشود! این نکته را از باب مزاح نگفتم. سال هاست که تئوریسین های چپول و چپ اندر قیچی مشغول بافتن کلاف بی سر و تهی هستند که به موجب آن قرار است کارِ عضلانی از پیش شرط پرولتر بودن کنار برود و اساساً بساط سوسیالیسم کارگری به سود انقلاب انفورماتیک جمع شود و به جای کارگران، آقایان روبات ها انجام وظیفه فرمایند. این وظیفه ی “سیلیوود” (هالیوود + دره ی سیلیکون) است. کسانی مثل گیدنز نیز کاسه ی گدایی به دست گرفته و برای این مهملات یارگیری می کنند. گذشته از این ترهات ضد کارگری و با تاکید بر این که مگر قرار نبود انقلاب تکنولوژی به تقلیل ساعت کار و بهبود شرایط زنده گی انسان ها – و از جمله کارگران – بینجامد و تاکنون دقیقاً بر عکس شده، قدر مسلم این است که با هیچ تعریفی نمی توان خیل عظیم فروشنده گان فرودست نیروی کار؛ پرستاران، انواع شاغلان بخش خدمات تولید اجتماعی و معلمان و استادان دانشگاه و روزنامه نگاران را – با شروطی – کارگر ندانست.اما فرق است بین آن پزشکی که ماهی ۷۰۰ یورو حقوق میگیرد (معادل دریافتی یک کارگر متخصص) با آن پزشکی که برای یک عمل جراحی دو ساعته ۷۰۰۰ هزار یورو به جیب میزند. چنان که فرق است میان اکبر افتخاری – که گویا در تهران راننده ی تاکسی است و ماهی صد هزار تومان از فدارسیون حق بازنشسته گی؟! می گیرد – با امیر قلعه نوعی که برای یک فصل مربی گری در لیگ نیم بند فوتبال درجه سوم آسیایی ایران هفتصد میلیون تومان ناقابل کاسب می شود. یعنی ماهی هفتاد میلیون تومان و روزی دو میلیون و اندی تومان! که با یک حساب سرانگشتی درآمد روزانه اش می شود، دو برابر و نیم دریافتی ماهانه ی بنده ی نوعی با پانزده جلد کتاب دانشگاهی و صدها مقاله و سی و چند سال قلم زنی و همین مدت فعالیت سیاسی مطلقاً بی مزد و منت! به قول زنده یاد ساعدی، آخر نویسنده گی اول گدایی! و اتفاقاً فرق روزنامه نگار و نویسندهی CNN و فاکس نیوز و… مثلاً لری کینگ با نویسنده یی مثل من نیز از همین جا (میزان درآمد و ماهیت فعالیت:خدمات سرمایه) روشن می شود. به این ترتیب فرق است میان حزب لیبر تونی بلر با حزب کارگری بلشویکی. گیرم هر دو حزب عنوان ”کارگر” را یدک میکشند ولی اولی مدافع لیبرالیسم لیبرتر است و دومی سینه چاک واقعی طبقه ی کارگر. اولی شعار همه ی قدرت به سرمایه داران را میدهد، دومی همه ی قدرت به شوراها! باری کوتاه این که برای تبیین جایگاه کارگر – صرف نظر از قواعد متدولوژیک و اپیستمولوژیک و هرمنوتیک و غیره – باید به چند مولفه توجه کرد:
*ایجاد ارزش اضافه.
* کارمزدی
* آرایش آگاهانه ی نیروی مولد.
* تلاش برای تغییر شیوه ی تولید سرمایه داری و استقرار مالکیت اجتماعی تولید.
* ارجاع به مبارزه ی طبقاتی به عنوان موتور محرکه ی جامعه ی طبقاتی به منظور لغو کارمزدی و جمع کردن بساط مالکیت خصوصی بر وسایل تولید.
* نامحدود شدن کارگر به پتک (کارگر صنعتی).
* قرار گرفتن در جبهه ی مبارزه ی آنتاگونیستی علیه کل طبقه ی بورژوازی.