مینا انتظاری
در این مقاله و در سالگرد آن کشتار بزرگ، سعی کردم بعنوان یک زندانی سیاسی سابق و شاهدی بر جنایات رژیم اسلامی، با اشاره به مواردی از ستم و تعدی روا شده در حق “آزاده طبیب” و شاید هزاران آزاده دیگر، چگونگی به غارت رفتن طراوت و معصومیت یک نسل را در فردای آن بهمن پرامید و پرفریب، بطور سمبلیک بیان کنم.
… چند روز بعد بعلت کثرت دستگیریها، “آزاده طبیب” و یارانش را از کمیته عشرت آباد به اصطبل کثیفی در حومه کرج منتقل میکنند و در هر سلول که در واقع یک طویله بود، بجای اسب و قاطر و چهارپا، تعدادی از آن دختران جوان را محبوس میکنند… اتفاقآ در سلولی که بچه ها نام شعرا را روی خود گذاشته بودند، “آزاده” نام “حافظ” را برمیگزیند. او اشعار و ابیات بسیاری را از حفظ داشت و همیشه میخواند. چهره پرطراوت و شاداب او و معصومیت و پاکی کم نظیرش به اضافه هوش و ذکاوت استثنایی که داشت، در هر شرایطی چه در بیرون و یا درون زندان، زبانزد همه دوستان و یاران و همبندانش بود…
*****
بسیاری از زندانیان سیاسی دهه سیاه شصت در بند زنان زندانهای اوین و قزل حصار و گوهردشت، در هنگامه نفس گیر تراکم بندها و سلولها، و یا در سکوت سنگین شبهای تیرباران، و یا در فریاد بی صدای دوزخیان روی زمین در “تابوت” و “قیامت” و “واحد مسکونی” و سرانجام در راهروهای مرگ، خاطره های فراموش نشدنی و البته تلخ و شیرینی از “آزاده طبیب” در یادها به امانت دارند… دختری خوش رو، پاکدل و نیک کردار که نامش با تحمل وحشیانه ترین شکنجه ها و بردباری بی مانندی عجین شده است…
“آزاده” فرزند دکتر حسین طبیب یکی از وکلای مجلس شورای ملی دوره شاه بود. او علیرغم زندگی مرفه خانوادگی و امکانات خاصی که داشت نسبت به محیط اجتماعی پیرامونش بی تفاوت و بی توجه نبود و درد و رنج مردم محروم را درک و حس میکرد. بهمین خاطر پس از آن “بهمن” پرامید و پرفریب در حالیکه شانزده سال بیشتر نداشت، با آرزوی تحقق آرمان “آزادی و برابری” وارد صحنه فعالیتهای سیاسی در سطح جامعه و بخصوص در محیط دبیرستان میشود و در صفوف هوادران مجاهدین خلق قرار میگیرد.
فرازهای آخرین دهه از زندگی کوتاه ولی پربار و پر رنج آزاده عزیز را در آئینه خاطرات دوستان و از دریچه نگاه نزدیکترین یارانش، بطور فشرده و خلاصه با هم بازخوانی میکنیم:
“همکلاسی آزاده” که از سال اول نظری در دبیرستان مرجان تهران تا آخرین سال دوره دبیرستان، دوست صمیمی و همکلاسی او بوده “آزاده” را انسانی والا، دختری شایسته و دانش آموزی ممتاز توصیف میکند که با دنیایی از خاطرات شیرین دوران نوجوانی همراه با تاثیرات زیادی که از ویژه گیهای رفتاری و شخصیتی وی داشته، سرانجام یار دبستانی مهربانش را در نیمه خرداد سال شصت گم میکند. او داستان خواندنی خاطراتش را این چنین آغاز میکند:
« آزاده یکی از پنج مجاهد کلاسمان در سال ۶۰ بود که همگی آنها برسر امتحانات نهائی غایب شدند. آنها نه تنها از تحصیل محروم که اسیر شده بودند…»
“خندان” دوست و هم بند “آزاده” در خاطرات در دست انتشارش توضیح میدهد که در جریان تظاهرات پراکنده خیابانی که روزانه هزاران تن از هواداران مجاهدین و دیگر جوانان آزادیخواه، علیه کودتای ارتجاعی حزب چماق بدستان و در اعتراض به یورش باندهای سیاه حزب الله به آخرین سنگرها و کانونهای مترقی جامعه، در اواخر خرداد ماه و روزهای پیش از ۳۰ خرداد در نقاط مختلف تهران برگزار میکردند، به همراه “آزاده” و حدود ۹۰ دانش آموز دیگر توسط کمیته چی ها دستگیر میشوند که پس از چند روز، آنان را بعلت کثرت دستگیریهای روز سی خرداد، از کمیته عشرت آباد به اصطبل کثیفی معروف به باغ جهانبانی در حومه کرج میبرند و در هر سلول که در واقع یک طویله بود، بجای اسب و قاطر و چهارپا، تعدادی از آن دختران جوان را محبوس میکنند…
در آن ایام معمولآ بچه های بازداشت شده بعنوان اعتراض به دستگیری غیر قانونی شان، تا مدتها از دادن اسم خودداری میکردند و برای صدا کردن همدیگر قرار گذاشته بودند که هر سلول یک نام خاص داشته باشد. مثلآ بچه های یک سلول هرکدام نام یک گل را بر خود نهاده بودند؛ همچون پیچک، یاس … سلول دیگر نام پرندگان را انتخاب کرده بودند مثل گنجشک، پرستو، زاغی، هدهد … بچه های سلول دیگر نام شعرا را برگزیده بودند مثل حافظ، عطار، سعدی، مولوی … و یک سلول نام سبزیجات و یک سلول اسم حیوانات را انتخاب کرده بودند. اتفاقآ در سلولی که بچه ها نام شعرا را روی خود گذاشته بودند، “آزاده طبیب” نام “حافظ” را برمیگزیند. او اشعار و ابیات بسیاری را از حفظ داشت و همیشه میخواند.
بهرحال “آزاده” طی یک پروسه پرفراز و نشیب و با پشت سر گذاشتن اتفاقات گوناگون در زندان قزل حصار و اوین، بعلت فقدان مدرک قابل ملاحظه ی در ارتباط با تشکیلات در پرونده اش، بعد از حدود دو سال از بند رها میشود…. در حالیکه در تمام آن مدت چهره پرطراوت و شاداب او و معصومیت و پاکی کم نظیرش به اضافه هوش و ذکاوت استثنایی که داشت، در هر شرایطی زبانزد همه دوستان و یاران و همبندانش بود…
مدت کوتاهی بعد از آزادی، او به همراه دو سه نفر از یارانش دست به تشکیل یک هسته مقاومت مخفی میزند و با تهیه و توزیع اخبار زندان و زندگینامه دوستان تیرباران شده اش تلاش میکند تا حد توان، با کار تبلیغی علیه جنایات رژیم و روشنگری سیاسی و حقوق بشری، مبشر امید و پایداری در فضای یاس و انفعال محیط پیرامونش باشد… تا اینکه در اردیبشت ۶۳ هسته تبلیغی شان لو میرود و دوباره دستگیر میشود.
در این مرحله “آزاده” بعنوان یک زندانی دستگیری مجدد و مسئول یک هسته تبلیغی به زیر کابل و شکنجه میرود. در حالیکه عوامل امنیتی رژیم پیش از بازداشت او، از طریق کنترل تلفنی متوجه بسیاری از فعالیتهای هسته او شده بودند، با این وجود آزاده بطور حیرت انگیزی در زیر شکنجه هیچ نمیگوید و حتی فریاد هم نمیزند و این باعث میشود که جلادان شعبه بازجویی با خشم بیشتری فقط برای شکستن و تسلیم کردن او بدون اینکه چندان نیازی به کسب اطلاعات از او داشته باشند روزهای متوالی جسم ظریف او را با کابل برق میکوبند… در این نبرد نابرابر و ناعادلانه، در یک طرف “آزاده” قرار داشت با پیکری نحیف و شکننده، دست بسته و چشم بسته ولی با اراده و ایمانی استوار و در طرف دیگر گوریلهای وحشی شعبه بازجویی با تعصبی کور و خشمی حیوانی و تمامی ابزار شکنجه و سرکوب … در نتیجه این نبرد ناتمام، بدن مجروح و بیهوش آزاده چند بار لای یک پتوی سربازی به بهداری اوین منتقل میشود و این شرایط جانکاه تا ماهها ادامه میابد که تبعات بعدی آن منجر به سه بار عمل جراحی روی پاهای نسبتآ متلاشی شده او میشود…
هم بند عزیزم “مهین لطیف” نویسنده کتاب “اگر دیوارها لب می گشودند” در باره شرایط و روحیه آزاده عزیز در آن ایام میگوید:
«.. طی یک ماهی که در بهداری اوین بستری بودم، دختری خنده رو و صبور و بسیار لاغر و نحیف در همان اتاق بستری بود که بعدآ فهمیدم همان مجاهد قهرمان آزاده طبیب است. او را وحشیانه شکنجه کرده بودند، چند بار زیر شکنجه بیهوش شده بود، تاجایی که یک بار بازجوها فکرکردند مرده است. او را روی پتو انداخته و به بهداری منتقل کردند. حین شکنجه، آزاده نه هیچ تکانی میخورد و نه هیچ صدایی میکرد و همین کارش به غایت بازجویان را کلافه کرده بود، از این که هیچ دادی نمیکشید و کاملاً ساکت بود مستاصل شده بودند، به او میگفتند اصلا از تو اطلاعات نمیخواهیم، فقط باید داد بکشی. اما او بازهم هیچ نمیگفت، پاهایش آن قدر درب و داغان بود که نمیشد به آنها نگاه کرد. خون مردگی تا بالای رانهایش پیشرفت کرده بود. هم در کف پا و هم روی پاهایش پوست و گوشتی نمانده بود. شبها تب میکرد و هذیان میگفت…»
مدتی بعد از انتقال به بندهای عمومی اوین، آزاده دلیر بصورت تنبیهی به انفرادیهای مخوف گوهردشت منتقل میشود و با بدنی آسیب دیده و ضعیف، بیشتر از یکسال در آن سلولها، تحت فشار و فرسایش روانی، مورد ظلم و ستم بسا بزرگتری قرار میگیرد…
“بهناز” از زندانیان چپ و همبند “آزاده” در خاطرات کوتاه و تکان دهنده اش ضمن شرحی از شدت شکنجه های او، این چنین درد دل خصوص آزاده را نقل میکند:
«… وقتی از او پرسیدم دیگر چه؟ آزاده برایم بگو در این یک سال انفرادی که در گوهردشت بودی دیگر بازجویی نمی شدی؟ او گفت نه، ولی شبهایش نصفه شبهایش خیلی بد بود… تو را به خدا از من دیگر نپرس نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم… »
و حالا بعد از ۲۶ سال نباید کتمان کرد که “اکبر کبیری” با نام مستعار “فکور” سربازجوی هار و هرزه شعبه ویژه “منافقین” هرازگاهی با کینه حیوانی و نیّت شیطانی به قصد تعدی و تعرض به جسم و جان مجروح “آزاده” در نیمه های شب وارد سلول انفرادی او میشده… و آزاده این درد جانکاه را در اعماق وجود نازنینش تا آخر عمر با بردباری شگرفی تحمل کرد و چه بسا به عزیزان و خانواده اش نیز چیزی نگفته باشد…
“آزاده” عزیز در تمام سالهای زندان در هر شرایط و در هر محیطی بخصوص در بندهای عمومی با حداقل امکانات موجود، لحظه ای از یادگیری و مطالعه غافل نبود. او همواره یا در حال آموختن و یا آموزش دادن بود و تبحّر خاصی در دروس ریاضیات مثل جبر و مثلثات و هندسه داشت که در هر فرصتی برای هم بندانش تدریس میکرد. او علاوه بر تسلط کامل بر زبان انگلیسی و اسپرانتو، زبانهای ترکی و فرانسه را نیز در زندان فرا گرفت و بطور مثال آنقدر روان و بدون لهجه با دوستان آذری خود صحبت میکرد که بعضی بچه ها فکر می کردند شاید او اصالتآ تُرک بوده است.
آخرین باری که “آزاده” را دیدم اواسط بهار ۶۷ در سالن ۲ اوین بود. او درحالیکه هنوز عواقب فیزیکی آن شکنجه ها را با خودش یدک میکشید و همچنان از دردهای متعدد ناشی از آن در رنج بود، مثل همیشه با متانت و صبوری خاص خودش و لبخندی که بر لب داشت، در کنار دیوار بند مشغول خواندن و مطالعه کتابی بود…
در حالیکه حکم زندان “آزاده” قاعدتآ اواسط پائیز ۶۷ به اتمام میرسید، بناگاه در آن تابستان داغ و سوزان و آن مرداد جانسوز، فصل سیاه درو کردن یاس ها با داس ها فرا میرسد… یکی از هم بندان “آزاده” رفتن بدون بازگشت او را چنین نقل میکند:
«… یکی از روزهای مرداد ماه ۱۳۶۷ بود که نوبت ما هم رسید و ما را برای به اصطلاح بیدادگاه های مرگ صدا زدند. همراه آزاده طبیب، اشرف فدایی و منیره عابدینی راهی شدیم… البته آن سه مجاهد پاکباز دیگر هرگز به بند برنگشتند. در مدت کوتاهی که زیر هشت بند منتظر نشسته بودیم تا ببینیم به سوی کدامین سرنوشت میرویم لحظات زیبایی بود که هرگز فراموش نمیکنم. شهید اشرف فدایی و آزاده طبیب در خلوت خویش مشغول حفظ کردن سرودی بودند که آزاده آن سرود را به آهستگی میخواند و تکرار میکرد که یادش نرود و اشرف با خنده های شیطنت آمیزی که همیشه داشت آن سرود را تکرار میکرد… »
آن چنان که زندانی سیاسی سابق “بهناز” در خاطرات خود نقل میکند وقتی “آزاده” را از سالن ۲ اوین روانه راهروهای مرگ میکنند، بعد از چند روز بسر بردن در سلول انفرادی و انتظار در صف اعدام، سرانجام روز ۲۲ مرداد ماه صدای سرفه های مزمن و منقطع او قطع میشود و شمع وجود نازنین او برای همیشه خاموش و یاد و نام آن یار مهربان جاودانه میگردد. آری، پیکر پاک و تکیده و دردمند آزاده عزیز، بر فراز دار شقاوت ملایان، مظهر طراوت و معصومیت غارت شده یک نسل میشود…
“آزاده طبیب” متعلق به نسلی بود که همزمان با تحولات بهمن ۵۷ در عنفوان جوانی، با طراوت و شاداب، با هزار امید و آرزو، صمیمانه و معصومانه بدون هیچ چشمداشت شخصی، قدم در راه پر سنگلاخ سیاست گذاشت. نسلی که همچون گلِ تازه شکفته، سرشار از عشق و استعداد و انرژی بود و تشنه آموختن و تجربه کردن… نسلی که از فردای ۲۲ بهمن با آرمان آزادی و بهروزی میهن و مردمش، رو در روی خمینی پلید و ملاهای تازه به قدرت خزیده ایستاد، جان و جوانیش را فدا کرد ولی تسلیم نشد.
“آزاده” نمونه و نماد نسلی بود که در شب تاریک ارتجاع برای رسیدن به “صبح آزادی توده ها” از همه چیزش گذشت ولی “شب پرستان” حتی یک سنگ قبر هم برایش نگذاشتند. نسلی که علیرغم گرد و غبار روزگار و بسیاری طعن و لعن ها و بسا فتنه ها و فداکاریها، همچنان پرامید دست در دست نسل جدید و جوان کشور در ایران و در هر گوشه از این جهان، چشم به “صبح روشن فردا” دوخته است… هرچند آزاده و اشرف و منیره و ندا و ترانه و موسی و جعفر و سهراب و کیانوش و هزاران هزار “شمع شبانه” سوختند و رفتند ولی بی تردید آینده تابناک، سزاوار ملتی است که چنین فرزندانی در دامان خود می پروراند… و چه بسا که خیزش خیره کننده ۸۸ نیز پرتوی از آن “چشمه ی خورشید جهان افروز” باشد… و البته که این هنوز از نتایج سحر است!
مینا انتظاری
شهریور 1391
ایمیل: mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: www.mina-entezari.blogspot.com
پانویس:
———————————————————————–
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=31830
http://yaredabestaniazadehtabib.wordpress.com/
2- آزاده کی بود؟!
http://azade-tabib.persianblog.ir/
3- خاطرات بهناز همبند آزاده:
http://www.akhbar-rooz.com/ideas.jsp?essayId=32023
http://jahanezan.wordpress.com/2010/08/25/thmin-118/
4- کشتار ۶۷، زخمی خون چکان تا زمان التیام
http://mina-entezari1.blogspot.com/2008/08/blog-post.html