شیدان وثیق
آن فاعل جمعی، انقلابی و دگرگونساز که میبایست برانگیزندهی فرایند دگرسانی اجتماعی شود، تنها به صورت لحظهای و ناپایدار – و نه مستمر و پایدار – با برآمدن رخدادهای بزرگ اجتماعی، شکل میگیرد. از یکسو، سیستم موجود قشرهای وسیع اجتماعی در سطح ملی و جهانی را وارد میدان مبارزه ی ضدسیستمی میکند اما از سوی دیگر فاعل جمعی سیستمبرانداز سر بر نمیآورد. بر نیروهای فعال اجتماعی است که علل مختلف و از جمله جامعهشناسانهو اجتماعی چنین کسری یا فقدانی را در هر جا به طور مشخص بررسی و ریشهیابی کنند.
می دانیم که انقلاب همواره در طول تاریخ کار یک اقلیت بوده است، یک اقلیت آگاه و انقلابی. در جهان طی سه دهه گذشته شاهد حوادثی همچون فروپاشی اولین تجربه بزرگ دگرخواهانه در شوروی، جهانی شدن اقتصاد به شکلی گسترده و شتابان، به صدا در آمدن ناقوس پایان تاریخ و برآمدن نظم نوین جهانی بوده ایم.
آیا فکر نمی کنید این حوادث موجب: یک- از بین رفتن خواست تغییر بنیادی و استیصال توده های وسیع مردمی که همواره به دنبال دگر سازی بودند و دو- بی برنامگی انقلابیون و عدم دارا بودن آلترناتیو و استراتژی برای تغییر با رها کردن سنت های مبارزاتی گذشته شده است؟ و آیا فکر نمی کنید ما با فقدان اندیشه و نیروی انقلابی در قدم اول روبرو ستیم؟
اگر به صورت مشخص تر بخواهیم ایران را مورد بررسی قرار دهیم ، با توجه به بغرنج ها و مشکلاتی که پیش روی چپ بطور عمومی در جهان وجود دارد ( شکست افقها و طرحهای پیشین، عدم وجود استراتژی و آلترناتیو عینی و مساله تشکل یابی و فقدان شکلهای نوین سازماندهی عمل جمعی)، در شرایط مشخص ایران این موانع چگونه ترجمه میشوند؟ و علاوه بر آن با درنظر داشتن وجود استبداد شدید داخلی و عدم وجود یک سنت قدرتمند کارگری و احزاب چپ و حتی حداقل فضا برای فعالیت چپ و نیز وجود سنتهای غیراجتماعی و فرقه ای، چپ ایران (انقلابی و غبرانقلابی) در راه تبدیل شدن به نیرویی اجتماعی و با جایگاه تثبیت شده در جامعه چه موانعی پیش روی دارد و چگونه خواهد توانست خود را از آنها برهاند و یا راه درست رهایش از این بغرنج ها چیست؟
شیدان وثیق:
رخدادهای بزرگ اجتماعی برای تغییرات بزرگ اجتماعی همواره به گونهای امر تودهی بزرگی از مردم بوده است. چنین تودهای، با این که از نظر کمی اقلیتی را تشکیل میدهد، اما اراده و خواست او، در شرایطی، مکانی و لحظهای از تاریخ و زمان که رخداد اجتماعی فرا میرسد، جه بسا غافلگیرانه و نابهنگام، به اراده و خواست اکثریت عظیم تبدیل میشود و انقلاب را به همراه میآورد. ویژگی انقلابهای اجتماعی و یک تمایز آنها با کودتا ها و عملیات گروههای پیشتاز در همین جا ست.
اما فروکش خواست تغییر بنیادین و در همین راستا افول چپِ خواهان چنین تغییراتی، چپی که من چپِ دیگر یا رهاییخواه مینامم، در جوامع مختلف امروزی محصول عوامل مختلفی است که شما به پارهای از آنها در طرح پرسشهایتان به خوبی اشاره میکنید. از جمله محصول شکست فاجعه بار سوسیالیسم واقعاً موجود در سدهی بیستم در ایجاد آن جامعهای است که نوید میداد. با این حال، مشکل اصلی را باید در جایی دیگر نشان داد. در آن جا که امروزه خودِ تعریف و معنای «چپ»، «سوسیالیسم»، «سیاست» و «تغییر بنیادین» و… دستخوش تغییر و بحران شدهاند. به گونهای که دوباره باید و چه بسا از سر، آنها را بازبینی، بازتعرف و بازسازی کرد.
پرسشی که امروزه، بیش از هر زمان دیگر، خود را با شدت و بغرنجی روز افزون مطرح میسازد، پرسشی که در حقیقت از آغاز پیدایش افکار نوین سوسیالیستی و کمونیستی با نام و نشان مارکس و مارکسیسم سرشته شده است، پرسش کدام چپ، کدام سیاست، کدام تغییر بنیادین، کدام فاعل جمعی انقلابی و کدام شکل از خودسازماندهی است. در بخشهای پیشین این پرسش و پاسخ به جنبههایی از این مسائل پرداختهام. در این جا به نکات دیگری میپردازم که در عین حال پاسخی می تواند به پرسشهای جدید شما باشد.
میدانیم که جنبش جهانی چپِ برآمده از مارکسیسمی که هیچگاه یگانه نبوده است سه سِکانس تاریخی را پشت سر گذاشته است. امروزه هر سهی آنها را باید پایان یافته تلقی کنیم. سِکانس نخستین را که مارکسی مینامیم از مانیفست حزب کمونیست در سال 1848 آغاز و با کمون پاریس در سال 1871 خاتمه پیدا میکند. در این جا، شیوهی «طبقه علیه طبقه» بر اندیشه و عمل چپ مارکسیستی حاکم است. سیاستِ رهاییخواه از فرایند مبارزهی دو طبقهی مطلق و آنتاگونیست، پرولتاریا و بورژوازی، از تصرف قدرت سیاسی و دولت توسط طبقهی کارگر صنعتی آگاه و متشکل میگذرد. طبقهای که به حکم موقعیت ویژهاش در نظام سرمایهداری، رسالت نجات بشریت را تا برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و سرانجام امحای طبقات و دولت بر عهده دارد. در سِکانس دوم که سوسیال- دموکراتیک میشناسیم، چپِ مارکسیستی به سوی ایدهی عدم امکان و حتا ضرورت برچیدن نظام سرمایهداری روی میآورد. در این جا، جمع مالکیت، سرمایه، کار مزدوری، بازار و دولت، به منزله تنها نظم عقلانی، عملی و ممکن بشری به رسمیت شناخته میشود. سر انجام سِکانس سوم را که لنینی- استالینی یا به طور عامتر سویتیک میخوانیم، از انقلاب اکتبر یا تصرف قدرت سیاسی توسط حزب بلشویک در روسیه در سال 1917 آغاز و با فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود در سال 1990 به پایان میرسد. در این جا، مارکسیسمی که خواهان محو دولت بود به ایدئولوژی و سیاستِ حفظ و اقتدار مطلق دولتی بوروکراتیک و پلیسی تبدیل میشود. شیوهی حزبی- دولتی به جای شیوهی جنبشی مینشیند. حزب- دولت به جای طبقهی کارگر و زحمتکشان و به نام آنها رسالت مسیحایی قیمومیت بر انسانها و هدایت جابرانهی امور جامعه در همهی زمینههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را به دست میگیرد.
چپ مارکسیستی ایران در متن این سِکانس سوم شکل میگیرد. مارکسیستهای ایرانی از ابتدای تولد تحت تأثیر شیوهی تفکر و عمل بلشویکها که در اوایل سدهی بیستم در نوار مرزی شمال ایران فعالیت داشتند قرار میگیرند. آنها نیز – از فرقهی کمونیست ایران و حزب توده تا سازمانهای چریکی، مارکسیستی- لنینیستی و غیره در دههی 40 و 50 – همگی، به جز شاید گروه خلیل ملکی و برخی محافل مستقل روشنفکری، در منظومهی ایدئلوژیکی، نظری و سیاسی مارکسیسم سویتیک به وجود آمده و رشد میکنند.
بدین سان، چپِ دِگر، چه در ایران و چه در جاهای دیگر، ناگزیر تنها میتواند در گسست از دو چپ قدرتطلبِ توتالیتر و اطلاحطلبِ نظم موجود سرمایهداری به وجود آید. در هر جا و مکان، در سطح ملی و جهانی، دست به ابداع و تاسیس ایدهها، نظریهها، راهکارها و اشکال نوین زند. چه سرآغاز چپِ رهاییخواه در گذشتهی او نیست بلکه پیشاپیش او باید سربلند کند. برای ایجاد چنین چپی البته میتوان و باید شرطبندی و مبارزه کرد، اما برآمدن آن در وضعیت امروز جهانی بسی دشوار و بغرنج است.
این چپ، در فرایند مبارزات و تلاشهایش، در درجه اول باید به سه پرسش زیر پاسخ گوید. موانع پیشاروی او برای تبدیل شدن به نیروی تعیین کنندهی اجتماعی در دشواری پاسخگویی به این پرسشهاست.
– یکی، مسالهی تغییر وضع موجود است. تغییر اوضاع اجتماعی و وضعیت مردم امروزه در گرو حل دو مناسبات سخت پیچیده و سر در گُم قرار گرفته است. از یکسو، مناسبات سرمایهداری که غالب هستند و عمل میکنند خصلت عمومی و چهانی پیدا کردهاند و بیش از پیش راه بهروزی و برابری در جوامع را محدود و مسدود میکنند و از سوی دیگر با جهانیشدن و به هم پیوسته شدن امور اقتصادی، سیاسی و اجتماعی کشورهای مختلف، راهحلهای ملی و محلی به میزانی بیسابقه و تعیین کننده، بدون همراهی منطقهای و بینالمللی، نا ممکن میشوند.
تغییر نظم موجود امروزه بیش از پیش در همهی کشورهای جهان و از جمله در جامعهی ایران وابسته به خروج یا گسست از مناسبات سرمایهداری در اشکال و درجات مشخص، مختلف و ویژه شده است. این در حالی است که راهحلهای تاکنونی به اصطلاح ضد (یا غیر) سرمایهداری از نوع تمرکز مالکیت و اقتصاد در دست دولت (راه حل سوسیالیسم دولتی) و یا اصلاحات رفرمیستی توسط «دولت رفاه» در چهارچوب حفظ مناسبات بازار و سرمایه (راه حل سوسیالدموکراتیک)، در هر جا که طی یکصد سال گذشته تجربه شدهاند، هر دو نشان دادهاند که نه عدالت اجتماعی، نه برابری و نه بهزیستی برای مردم ( حداقل برای بخش عظیمی از مردم) میآورند. امروزه پربلماتیکِ تصاحب جمعی و دموکراتیک نیروهای مولده و کنترل جمعی آنها در اشکالی که نه دولتی باشد و نه خصوصی همواره چون بغرنجی پیچیده بدون پاسخ باقی مانده است.
در چنین شرایطی و به طور نمونه در جامعهی ایران، میدانیم که سه اصل جمهوری، دموکراسی و جدایی دولت و دین که ما لائیسیته می نامیم، اگر چه، بدون تردید، بنیادهایی اساسی آلترناتیوی در برابر نظام استبداد دینی کنونی میباشند و از این نگاه پیششرطهای هر گونه تحول و دگرگونی در کشور ما را تشکیل میدهند، اما اینها همه به تنهایی راهحل و پاسخی به چگونگی برون رفت از مناسبات اقتصادی حاکم در ایران که آمیزشی از سرمایهداری و اقتصاد رانتی متکی بر دولتی مستبد و فعالمایشاست، به دست نمیدهند. برای دگرگون ساختن چنین مناسباتی، ما نیاز به ایدهها و راهکارهایی نوین و بدیع داریم که از هماکنون و نه در آیندهای نامعلوم باید در دستور کار نظری و تجربی و مبارزات سیاسی- اجتماعی خود قرار گیرند.
– پرسش دوم در بارهی چند و چون نیرویی است که حامل چنین تغییراتی میتواند شود. در چپ سنتی، نقش فاعل اجتماعی را پرولتاریا و «حزب طبقه کارگر» ایفا میکردند. اما طبقهی کارگر جمعی، صنعتی و مولد یا پرولتاریایی که در مرکز بینش فرجامگرایانه و مسیحایی قرار داشت و مارکس از آن چون «جنبش اکثریتی عظیم به نفع اکثریتی عظیم» (مانیفست) نام میبُرد، طبقهای که تا نیمهی سدهی بیستم بر رسته و نیرویش افزوده میشد، امروز نه تنها رو به تقلیل میرود بلکه از انسجام، اتحاد، خودآگاهی و خود- سازماندهی طبقاتیاش کاسته میشود. چنین وضعیتی، بیش از آن که اتفاقی یا گذرا باشد، ترجمان تغییر و تحولات ساختاری و اجتماعی است. به این معنا که تضاد میان کار و سرمایه، یعنی موضوع استثمار سرمایهداری در فرایند تولید، اگر چه همواره یک رکن مهم مبارزات طبقاتی و ضد سرمایهداری باقی میماند، اما جایگاه انحصاری و سیادت سابق خود از اوایل سدهی نوزده تا نیمهی سدهی بیست را از دست داده است. امروزه، نه تنها در مراکز بزرگ سرمایهداری جهانی بلکه در همه جا، تضاد میان کار و سرمایه در گسترهی تولید دیگر تنها عامل کسب خودآگاهی ضدسرمایهداری و تنها محرک تغییر و تحولات و ایجاد جنبشهای ضدسستمی نمیشود، اگر چه این عامل اهمیت خود را همواره به مثابهی بخش قابل توجهی از این جنبشها حفظ میکند.
پیش از این در بخش های قبلی این پرسش و پاسخ گفتیم که این سلطهی همه جانبهی سرمایه امروزه بر «کلیت جامعه» در همهی ابعاد زندگی فردی، خصوصی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی… حاکم شده است. این سلطه نه تنها بر طبقهی کارگر و در مکان تولید بلکه بر تودهی بسیارگونه و در مکانهای گوناگون اجتماعی اعمال میشود. با این همه اما فاعل جمعی تغییر دهندهی سیستم هم چنان شکل نمیگیرد و پرسش کدام قشرهای اجتماعی تغییر دهنده و کدام شکل گیری نیروها هم چنان بی پاسخ مانده است.
– سرانجام به پرسش سوم در بارهی نوع سازماندهی جمعی میرسیم. در این جا دو بینش و شیوهی اقتدارگرایانه را همواره تجربه کرده و میکنیم. از یکسو، در سیستمهای مدرن و دموکراتیک کنونی، تحزب به طور عمده به وسیلهی گروههایی از نخبگان بورژوازی، متخصصان، کارشناسان و سازندگان «افکار عمومی» چون رسانههای عمومی عمل میکند. از سوی دیگر، در سیستم و بینش چپ کلاسیک نیز، به همان سان، تنها «افرادی خاص» محدود و معین که خود را صاحب «علم سوسیالیسم» می دانند، رسالت رهبری جماعت از طریق فرمانروایی «حزب- دولت» را بر عهده میگیرند. این دو بینش در حقیقت از یک سنخ میباشند. هر دو از یک خاستگاه واحد مذهبی یعنی از اعتقاد به نقش مهدوی یا مسیحایی نیرویی جدا از جامعه، بر فراز آن و حاکم بر آن بر میخیزند.
اما در برابر این دو سیستم نظری و فلسفی، ما بینش دیگری را ما قرار میدهیم که از یکسو بر قابلیتها و تواناییهای فاعل جمعی در جنبشها و مبارزات اجتماعی و از سوی دیگر بر فاصله گرفتن از قدرت و دولت و تحزب سنتی تأکید میورزد. نزد این بینش، قابلیتها و تواناییها از آن جا ناشی میشوند که جنبشهای اجتماعی میتوانند نمونههای عالی فضای آزاد، دمکراتیک و پر چالش تبادل و تقابل نظری باشند که در فرایند آنها مبارزه و عمل دگرگشتی اجتماعی با مراودهی فکری و برنامهای آمیزش مییابند و خودِ شهروندان در این فرایند، نقش فاعلان، مبتکران و بازیکنان اصلی و مستقیم را ایفا میکنند. در یک کلام، مداخلهگری مستقیم و بدون واسطه، بدون واگذاری، بدون نمایندگی کردن از دیگران و بدون نماینده کردن دیگران به جای خود.
از این رو باید در پی اشکال خود سازماندهی دیگری باشیم. اشکالی که هر گونه انحصارطلبی، قدرتطلبی و سیادتطلبی را رد و مشارکت مستقیم و بدون واسطهی همهی داوطلبان و مداخلهگران را به صورتی برابرانه و دموکراتیک تشویق کنند. فعالیت عملی و نظری چپِ دیگر در جهت چنین سازماندهی نوین تنها می تواند در گسست از تحزب کلاسیک و اشکال سنتی سازماندهی انجام پذیرد. آن گونه سازماندهی مشارکتی و جمعیای که نگاه به تصرف قدرت، تبدیل شدن به حزب- دولت و حاکمیت بر جامعه را نداشته باشد.
در پایان این پرسش و پاسخ و با سپاس از نشریه خاک در متحقق ساختن آن، از بحث خود چه نتیجهای می توانم بگیرم؟ این که امروزه، در برابر شکل گیری چپِ دیگر یا رهاییخواه، چه در ایران و چه در سایر کشورهای جهان، بغرنجهای حل نشدهای موانع راه میباشند. آنها را در خطوط اساسی و در سه پرسش اصلی مورد توجه قرار دادیم: کدام تغییر وضع موجود؟ کدام فاعل جمعی انقلابی؟ و کدام اشکال دِگر از خود- سازماندهی؟ برآمدن چپِ رهاییخواه وابسته به چگونگی پاسخ دادن او به این پرسشها در گسست از چپِ توتالیتر و چپِ اداره کنندهی نظم موجود سرمایهداری است. اما شکلگیری چنین چپی امروز در شرایط فعلی، نیاز به زمان دارد. نیاز به تلاشهای فراوان نظری و عملی دارد. مهم تر از هر چیز نیاز به شکوفا شدن جنبشهای سیاسی- اجتماعی در نفی نظم موجود و برآمدن رخدادهای نامترقبه و نابهنگام دارد.
چپِ رهاییخواه، امروزه در همه جا، تنها میتواند دست به کار تدارکات نظری و عملی زند. مقدمات، زمینهها وشرایط فرارویی سیاستی دیگر و چپی دیگر را در فرایند جنبشهای اجتماعی و رخدادهایی که ناممکن را ممکن میسازند، آماده و فراهم کند.
پاریس
2 ژوئن 2012