۱۴ – «امیر انتظام»، وجه المصالحه سیاسی
از سالها پیش آمریکا آشکارا و نهانی به تقویت نیروهای مذهبی با طیفهای مختلف ملی و مارکسیستی می پرداخت. کمک مداوم سالی ده میلیون دلار به جناح مذهبی، ابعاد نوین و گستردهای به فعالیتهای این گروه داده بود. در اقصی نقاط کشور مجامع مختلف تحت عناوین قرآنخوانی، دعای کمیل، ندبه، سفره ابوالفضل روبراه شده بود.
بخش چهاردهم
در کنفرانس “گوادالوپ” نظر داده شد که ایران انبار باروت بزرگیست که هر آن انتظار انفجار آن می رود. پس بهتر است پیش از انفجار پیشبینینشده، خود بزرگان جهان یک انفجار شناختهشده و قابلکنترل در آن پدید آورند تا از مضار انفجار پیشبینینشده برهند.
اوج بیماری ناعلاج سرطان «شاه»، دشمنی و بیزاری مردم از نظام چیرهگر پادشاهی، آمادگی نیروهای سیاسی از عوامل اصلی این انفجار بود. نیروهایی که میتوانستند جانشین نظام پر باد و بروت ولی تهی و بیمحتوا شوند: مذهبیون، ملیون و کمونیستها بودند.
آمریکا بعداز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و بویژه بعداز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ اختیاردار مطلق سیاست ایران بود. بنابراین نمیتوانست ناظر بیتفاوت بر حوادثی باشد که احتمالاً در ایران روی میداد.
درباره «شاه» سخن تمام بود. او نمی توانست بحکومت خود ادامه دهد. چه کسی باید جانشین شود؟ کمویستها؟ بهیچوجه. مصدقیها که در وقایع سالهای ۱۳۳۸تا ۱۳۴۲ نشان دادند پاسدار مواضع ضدامپریالیستی هستند، بدرد یک نیروی جانشین «شاه» و پاسدار منافع آمریکا نمی خورند.
از سالها پیش آمریکا آشکارا و نهانی به تقویت نیروهای مذهبی با طیفهای مختلف ملی و مارکسیستی می پرداخت. کمک مداوم سالی ده میلیون دلار به جناح مذهبی، ابعاد نوین و گستردهای به فعالیتهای این گروه داده بود. در اقصی نقاط کشور مجامع مختلف تحت عناوین قرآنخوانی، دعای کمیل، ندبه، سفره ابوالفضل روبراه شده بود. حتی لایه حکومتگران و وابستگان دولت و دربار خواهینخواهی باین استراتژی کشانده میشدند. ثروت بادآورده، مذهبیون و عوامل وابسته آن و بازاریان را بیک نوع فعالیت نوین سرمایهگذاری واداشته بود که سرنخ همه آنها در دست تعزیهگردان اصلی بود. ساواک نه تنها مزاحم کار اینان نبود، بلکه در بعضی مواقع خود در ایجاد دستجات و حرکات کمک می کرد. بویژه پس از تغییر رژیم افغانستان رنّود بوسیله سیاستگذاران خود به «شاه» قبولاندند: دیدید بزرگترین نیروهایی که سلطنت را در افغانستان سرنگون کردند، مارکسیستها و ملیگرایان بودند. بنابراین نزدیکی به محافل مذهبی و تقویت آنان استوارترین پشتوانه نظام شاهنشاهی است. به اشاره و یا به خواست خود اینان مظاهر موردنظر از واشنگتن و پاریس و تهران راهی شدند.
حال لازم بود همآهنگ با این زمینهسازی چرخشی در سیاست آمریکا نیز پدید آید تا انگشت روی دگمه انفجار گذاشته شود.
محافل ارتجاعی که در جناح لیبرالیسم حزب دموکرات نفوذ داشتند، با سیاست لکهگیری چهره سیاه امپریالیسم خونخوار آمریکا، شخصی را کاندیدای ریاست جمهوری کردند که دارای معتقدات دموکراتیک و ایدهآلیستی بود. اعتقاد داشت باید در دنیا یک “انقلاب معنوی” پدید آید.
دیپلوماسی نوین آمریکا با جرأت تمام روی کمونیسم و ناسیونالیسم در ایران خط کشید. تقویت نیروهای مذهبی و طیفهای مذهب و ملی مورد توجه قرار گرفت.
مذهب در ایران همیشه بازوی امپریالیسم بوده است. در درازای تاریخ هر زمان که امپریالیسم زخمی شده بخاک فلاکت افتاد این ارتجاع بوده که سر او را روی زانوی مهربان خود نهاده است، او را تیمار داده پانسمان کرده دوباره به میدان آورده است.
مذهبیون نمیتوانند زیاد سختگیر و یکدنده و سازشناپذیر باشند. آنها همیشه در اختیار کاپیتالیسم بودهاند. پس چرا برای این انفجار حسابشده و قابلکنترل دست به دامان ارتجاع نشویم.
بقیه سناریو را میدانید و گردانندگان آنرا می شناسید. نمایش بسرعت روی صحنه آمد و تا به پایان اجرا شد.
بعداز پایان پرده اول در بازی پرده دوم تغییراتی پیش آمد.
قرار بود انقلاب ایران بگونه یک انقلاب اسلامی و ملی باشد. یک گرد ضعیف مذهبی روی آن پاشیده گردد تا از این عنوان بتوان یک جریان اسلامی در خاورمیانه بوجود آورد. این جریان را بدرون جمهوریهای مسلماننشین آسیای میانه کشاند.
تضاد دو نیروی انقلاب بتدریج آشکار میشد و رویاروی هم قرار می گرفت. نیروی رفرمیست مذهبی و ملی روشنفکر انقلاب معتقد بود: نباید گسیختگی بین گذشته و حال ایران در سیاست خارجی پیش آید. ایران باید در بلوک امپریالیسم آمریکا باشد، مذهب تا بحد ضرورت ناشی از سیاست تقویت گردد. سیاست انقلابی باید سیاست گام به گام باشد، باید با نوک پا از کریدور انقلاب گذشت. مبادا سرمایهدار، فئودال، عمال وابسته به ارباب را از خواب شیرین بیدار کرد و بهراس انداخت. باید با دگماتیسم مذهبی و ارتجاع مبارزه کرد.
ارتجاع می دید باز برای چندمین بار دارد در سیاست می بازد. دگربار مانند مشروطه، روشنفکران بورژوا، «امینالضربها»، «وثوقالدولهها»، «سپهسالارها» کلاه سر ارتجاعیون می گذارند. بیم ترور «بهبهانیها» بر سر دار رفتن «شیخ فضلالله نوریها» آنانرا به وحشت انداخت.
چه باید کرد؟
عقول منفصل دور او جمع شدند. خطر را برای او مجسم کردند.
یکی از علل سرعت بخشیدن به انقلاب ۲۲ بهمن این بود که نیروهای چپ و مارکسیست اغفال شوند. چه، کندبودن آهنگ انقلاب فرصتی به عمال خارجی چپ میدهد تا نیروهای خود را تجهیز و انقلاب را منحرف سازند. حال این نیروهای از آینده بیمناک، صلاح خود در این میدیدند با ارتجاع بسازند و ببندند. چه، از پیروزی ارتجاع نمی ترسیدند، معتقد بودند این نیرو را به آسانی میتوان پس از پیروزی از سر راه برداشت. وحدت بین دگماتیسم کهن و نو، ارتجاع قدیم و جدید بوجود آمد.
همه نیروها تجهیز شد. تصرف لانه جاسوسی آمریکا) یعنی کودتا. کودتای ارتجاعیون، روشنفکران، یعنی با یک برنامه پر هیجان سیاسی و اجتماعی بکلی میدان سیاست از هرچه ملی، روشنفکر ضدآخوند است، بروبند. کودتا علیه دولت موقت.
در این کودتا چه کسی قربانی شود؟ چه کسی برای ارتجاع بالاترین نفع و برای دولت موقت کمترین زیان را دارد؟
در نهضت آزادی یک طیف ضعیف غیرمذهبی وجود داشت که فرد برجسته آن «مهندس عباس امیرانتظام» بود.
زدن «امیرانتظام» منافع بیشماری داشت. او مخالف آخوندها بود. گناه بزرگش تهیه تصویبنامه نافرجام برچیدن مجلس خبرگان بشمار میرفت. زدن «امیرانتظام» جناح مذهبی نهضت آزادی را که با او دشمنی شدید داشتند، راضی می کرد و از اینسو این جناح می توانست برای بازرگان مانور کند که اگر در اختیار ما نباشی، حوادثی بدتر از این نیز ممکن است پیش آید.
وانگهی شغل حساس او در دولت و رابطه با دیپلماتها و مدتی اقامت در آمریکا و رفاقت با افرادی مانند «ریچارد کاتم» ایجاب می کرد که به آسانی انگ “سیا”، “نوکری امپریالیسم” را به چهره او بزنند.
در واقع «امیر انتظام» وجهالمصالحه بازیهای سیاسی خارجی، داخلی و درون حزبی شد.
اقدام شجاعانه «مهندس بازرگان» و آمدن به دادگاه ترمومتر مرگ را پائین کشید. «امیر انتظام» را از مرگ رهانید.
کاری نکنید که در خراسان کردستان دومی بوجود آید
وارد دهمین ماه زندانی انفرادی شدم. ده ماه تنها توأم با بسیار ناراحتیها و دشواریها کار کوچکی نیست. در اندیشه و روان آدمی اثر می گذارد. دو سه ماه از پایان بازجویی من گذشته بود. ولی هیچ خبری از وضع من نبود. تصمیم گرفتم به اعتصاب غذا متوسل شوم تا از بلاتکلیفی رها و وضعم روشن گردد. نامهای به دادگاه انقلاب ارتش نوشتم. فرجهای تعیین کردم تا گر تکلیفم روشن نشود، دست به اعتصاب غذا بزنم.
البته از نظر متشرعین در اسلام “اعتصاب غذا” این تنها حربه مؤثر زندانی محکوم است. هرکس بخواهد اعتصاب غذا کند باید کیفر شرعی ببیند. ولی روزنامهها مجاز بودند، بلکه لازم بود شرح و عکس و تفسیرات درباره اعتصاب غذای زندانیان دنیا بنویسند. چنانچه درباره «بابی سندز» یکی از رهبران استقلالطلب ایرلند جراید و رسانههای جمعی چه محشری برپا کردند.
کاغذی تهیه کرده نامه نوشته و به دادگاه ارتش رد کردم.
چند روز از این جریان گذشت. یک روز مرا از سلولم خارج کرده به اتاقی بردند. وقتی چشمبند از چشمم دور کردند، در یک اتاق که اطراف در و خود در را نیز با اگوستیک و صداگیر پوشانده بودند، خودم را با یکنفر تنها دیدم.
جوانی تنومند با سینه پهن و گردن ستبر و رنگ چهره گندمگون، ابتدا با یک نظر دشمنانه هیکل مرا ورانداز کرد. سپس در حالیکه نامه مرا به دادگاه انقلاب نشان میداد با لحنی داشمنشانه و لمپنمآب گفت:
– این نامه را شما به حاچآقا نوشتهاید؟
– بلی آقا. ده ماه است از زندانی انفرادی من گذشته، بازجوئیام تمام شده است. نامه نوشتم تا تکلیف مرا روشن کنند.
با لحنی خشن و بیادبانه گفت: اینها بازجویی نیست که از تو کردهاند. من شاشیدم تو این بازجوئیها. آنها نتوانستهاند ترا بحرف بیاورند. من بحسابت می رسم.
سپس در حالیکه سر بزرگش را دور گردن کلفتش می چرخاند و سینه را سپر می کرد با حال نیمخیز از جای خود بلند شده گفت:
– میدانی مرا برای چه فرستادهاند؟ در این موقع یاد بازپرس پیشین افتادم که میگفت: «بهشتی» به خون تو تشنه است. مأمور جدید با صدای دو رگه و رسایی گفت: من آمدهام خرخرهات را بجوم.
این بیادبی سخت مرا برانگیخت. بدون توجه به مصالح مکانی و زمانی گفتم:
– خیلی ممنون آقا. شما با یکی دو جمله مرا راحت کردید. خودتان را به من شناساندید.
– چطور؟ مرا از کجا شناختید؟ اسم من چیست؟
– نه، اسمت را نمیدانم. ولی طبقه و کلاست را بما شناساندی. سپس ادامه دادم: معلوم شد تو از طبقه لاتها، لمپنها، چاقوکشها هستی.
مهلت نداد. مشت مردانه و سنگین خود را روی صورتم خواباند.
در حالیکه خون از دهانم سرازیر شده بود از جایم بلند شدم. فریاد کشیدم
– حیوان، برای چه می زنی؟
– بمن میگویی حیوان؟
– بلی به تو و به همهتان. حیوانها، بیشرفها، تو حق زدن نداری. مشتش دوباره بالا رفت. منهم حالت دفاعی بخود گرفتم و گفتم:
– هرکی هستی باش، ایندفعه دستت بالا رفت، جواب میدهم. سپس اضافه کردم:
– درست است تو جوانی، تو زور داری، قدرت داری، ولی من تا بتوانم از خود دفاع می کنم.
خون روی پیراهنم می ریخت.
بازپرس دادگاه انقلاب ارتش مرا تنها گذاشت. اتاق را ترک گفت. لحظهای بعد نگهبان زندان وارد شد. چشمبند بچشمم زد، مرا از اتاق بیرون کرد، بسلولم راهنمائی نمود.
چند لحظه بیش نگذشته بود که نگهبان آمد به سلول و مرا برد.
دور دوم زندگی یا زندهبگوری در “سلول مرگ” شروع شد. نهایت این دوره تفاوتی که با دوره پیش داشت، وجود یک بازجوی حیوانصفت الهی بود که مظهر شقاوت و پستی و درندگی و زشتی بود. بازجویی که میگفت: حکم اعدام تو در جیب من است. اگر تسلیم من شوی از مرگ رهایی یافتهای. این وجود مفهوم و فلسفه خداشناسی و خداپرستی و توحید این موحدین نوظهور بود.
دوباره سلول داغ شد، دوباره جیرهها ته کشید، هواخوری هفتهای ده دقیقه قطع گردید. فحش، بد و بیراه و کتک و بیحرمتی آغاز گردید.
دژخیمان خمینی از آنهمه پروندهسازیها طرفی نبسته بودند. بیاینکه دلم بخواهد در مورد همه گروهها از «قاسملو افشار» تا «دکتر بختیار» و شمهای از مبارزات سی و هفت ساله مرا بازجویی می کردند. محافل جهانی از کنفرانس بینالمجالس، عفو بینالملل، مطبوعات و مقامات فرهنگی و سیاسی جهان نیز همزمان درباره مظلومیت من سخن می گفتند.
بقول یکی از زعما: ما آمدیم درست کنیم، خراب کردیم. «قاسمی» را بزرگ کردیم.
حال چه باید کرد؟ ترور شخصیت از راه لجنپراکنی، تهمتزنی، سابقهزدایی. متنی جلوی من می گذاشتند، با تعزیر و با فشار می خواستند بنویسم که من با ساواک مربوط بودهام.
آخر بیانصافها در صورت تفاهم با آنها، آن محاکمهها، بازداشت، اخراج و تبعید و پروندهسازی چیست؟ آیا ممکن است کسی با دوست و مأمور خود اینهمه جفا کند؟
– باید این متن را بنویسی و امضاء کنی تا راحت شوی.
یک روز مرا به یک سلول صداگیر بردند که مثل سیهچالهای قرونوسطا بود. صدایت در همانجا می ماند. هیچکس نمیدانست در آن سلول چه خبر است.
– بنویس، این خط من است. من این تعهد را به ساواک دادم.
همینکه قلم را روی میز گذاشتم، کتک شروع شد.
درست در همین روزها بود که جراید خارجی فریاد کشیدند، حال زار مرا منعکس کردند.
گوشم بکلی ناشنوا شده بود، چشمم کمنور، فشارخون و عارضه قلبی آزارم میداد. بیخوابی دمار از روزگارم در آورده بود.
در اواخر سال ۵۹ محافل آزادیخواهی دنیا تکان خورده اقدامات جدی درباره فشار وحشیانه دستگاه علیه من بعمل آورده بودند که مهمترین آنها تشکیل …
دستگاه نافهم ولی وحشی ارتجاع برای خنثیساختن اقدامات جهانی و داخلی با خود اندیشید، بمن ملاقاتی بدهد. برای اولین بار خانوادهام مرا ببیند و بدانند که من بظاهر سالم هستم، نمردهام.
یک روز مرا از سلول بیرون آوردند. چشمبسته جلو دادسرای انقلابی اوین دور از چشم ملاقاتکنندگان زیر درختی نشاندند. بعداز مدتی به سختی تشخیص دادم در دو قدمی من خانوادهام قرار دارند. من نفهمیدم چه گفتم، چه شنفتم. همینکه چهره فرورفته در یک جوّ ابرگونه آنها را دیدم، با اینکه در ابتدا و انتهای ملاقات خانمم را ترسانده بودند از این ملاقات در جایی چیزی بازگو نکند، او از اوین یکسره بخانه یکی از دوستان میرود. با پسرم «فرهنگ قاسمی» در پاریس تماس میگیرد:
– «فرهنگ» ما امروز به ملاقات پدرت رفتیم ولی یک مجسمه استخوانی که پوستی روی آن چسبیده بود، دیدیم. ظاهراً زنده بود، ولی به جنازهای بیش شباهت نداشت. من وظیفه دارم بتو هشدار دهم که اگر یکماه دیگر پدرت چنین باشد، باید سراغ او را از بهشتزهرا گرفت.
این خبر در همه جا پخش گردید. از آلمان و پاریس و لندن تا تهران و تا زادگاه و محل انتخابیهام درگز موجی از حرکت و اعتراض شروع شد. از آنجمله از شهرستان درگز مردم یک طومار چندمتری امضاء و با نمایندگان به تهران فرستادند. «حسن زارع» یکی از نمایندگان در ملاقات با «ریشهری» قاضی شرع التیماتوم داد: من همینقدر بشما بگویم، اگر مویی از سر «قاسمی» کم شود، فاجعهای در درگز بوجود خواهد آمد که برای شما گران تمام خواهد شد. «قاسمی» را یکایک مردم با میل خود و رأی خود به نمایندگی مجلس انتخاب کردند. حالا باید شاهد مرگ او در زندان باشند.
یکی دیگر از نمایندگان می گوید: «قاسمی» بچه درگز است. ما از کودکی او و خانوادهاش را می شناسیم. «شاه» برادر او «ایوب قاسمی» را در ۲۸ مرداد کشت. خود تا سال ۱۳۵۶ ممنوعالورود به درگز بود. او سی و هفت سال است با «شاه» می جنگید. بارها او را تبعید و زندانی کردهاند. حالا چگونه جرأت می کنید او را وابسته به ساواک معرفی کنید.
«علیمحمد باقرزاده» فرزند ضدارتجاع و شجاع درگز که بعداً معلوم شد نزد مقامات اولتیماتوم میدهد: کاری نکنید که در خراسان کردستان دومی بوجود آید. «شاه» در سال ۱۳۳۱ زمان «دکتر مصدق» نگذاشت او وکیل شود. ۲۵ سال بعد که مردم با اشتیاق وصفنشدنی او را وکیل کردند آیا جای او باید در مجلس باشد یا در محبس؟
بازتاب این اقدامات در درجه اول این شد که بازجوئیهای آزاردهنده قطع گردید. سلول انفرادی مرا تغییر دادند. برای اولین بار مرا به بهداری بردند. دژخیمان سفیدپوش خمینی اینبار با قدری مهربانی و احساس انسانی به ما رسیدند.
دادگاه انقلاب ارتش برای تسکین احساسات مردم درگز اجازه داد از نمایندگان اعزامی یک نفر مرا ملاقات کند. برادرم «مرتضی قاسمی» به نمایندگی از آنان تعیین شده و به ملاقاتم آمد.
در سلول جدید بودم که «مجید قدوسی» یکی از دژخیمان معروف اوین به سراغم آمد. مرا از زندان خارج کرد. گفت: ترا برای ملاقات می بریم. فقط سلام و علیک و بس، غیر از احوالپرسی حرف دیگری نباشد. خواستم برگردم، با خود گفتم: از لحاظ خانوادگی درست نیست.
مرا آوردند کنار دیوار در بزرگ اوین نگاه داشتند. برادرم و خانوادهام در تهران به ملاقاتم آمدند. ملاقات یک دقیقه شد. حُسناش فقط این بود، برادرم «مرتضی قاسمی» را که چهار ماه بعد اعدام کردند، برای آخرین بار دیدم.
در همین روزها بود که جمهوری اسلامی برای توجیه اعمال خود و ظاهرسازی هیأتی را به سرپرستی «محمد منتظری» مأمور بازدید زندانها کرد.
این هیأت طبق معمول به اوین و به زندان ۲۰۹ نیز سر زد ولی قبلاً تا حدی ظواهر امر فراهم شده بود. من نیز در سلول عادی مجرد بودم ولی حساب دست زعمای کار بود. همینکه هیأت به سلول من رسید آقای «منتظری» به این بهانه که تلفن او را طلبیدهاست خود از هیأت جدا شد. هیأت وارد سلول شده چند دقیقه نشست. حرفهای ما را گوش کرد بی آنکه جوابی داشته باشد و سپس همه شنیدند این مسلمانهای عاری از وجدان در مجلس و جرائد اعلام کردند: حتی یک فقره شکنجه در زندانها ندیده بودند. وقتی زخمها و شکنجهها و آثار اعمال ضدبشری را به آنها نشان می دادند، عنوان میکردند: شما مریض بودید زندان آمدهاید. بیماری قارچ، گال، کوفت و زهرمار گرفتهاید. اسلام از شما مواظبت خواهد کرد، زخمهایتان خوب خواهد شد.
ادامه دارد…