۹ – حزب ایران برای ما هزار بار از حزب توده خطرناک تر است
«شاهرخی» حالا خیلی قوی شده بود. علاوه بر شهربانی، استانداری، مجلس و دولت از او حمایت می کرد. روزی پس از سخنرانی نزدیک ظهر برای چندمین بار مرا جلب کرده به شهربانی بردند، بیآنکه بازجویی کنند به زیرزمین ( زندان مرطوب و تاریک ) فرستادند. پاسبانهای ملی خبر به دوستان دادند. دادگستری از این وضع با خبر شد.
با اعتراض به شهربانی، جای من تغییر کرد. مرا برای بازجوئی بردند. رئیس اداره کارآگاهی مرا متهم به آشوبطلبی، قیام علیه امنیت کشور کرد. پاسخهای محکم دادم. دلایل اتهام را خواستم. دلیلی جز گزارش چند پاسبان بی اراده نبود که هرچه رئیس شهربانی دیکته کرده بود، امضاء کرده بودند.
«شاهرخی» باز هم زور زد بتواند حکم بازداشت مرا از «سلامی» رئیس دادگستری بگیرد. او اینبار امید زیادی داشت. برای اینکه از چند جهت، از طریق وزارت کشور و شهربانی کل به وزیر دادگستری شکایت شده بود که: دادگستری درگز نسبت به افراد آشوبطلب و ماجراجو ارفاق می کند. پروندههای متشکله را سرسری می گیرد، این باعث تجرّی و گستاخی افراد حزب ایران و دبیر این حزب در این شهرستان شده است.
«صارم» بوسیله لشکر خراسان، ژاندارمری و استانداری به دادگستری استان فشار آورده بود تا فعالیت ما را محدود کنند. ولی «سلامی» که یک قاضی باوجدان و شرافتمند و وطنپرست و آزادیخواه بود، پاسخ (کمپانی خیانت دولتی) را به مقامات میدهد و از اینسو نیز به این فشار وقعی نمی نهاد. از اینجهت بعداز چند روز پرونده متشکله وقتی به دادگستری رفت، دادگستری مرا آزاد کرد.
عقیده «شاهرخی» درباره ما این بود: حزب ایران برای ما هزاران بار از حزب توده خطرناکتر است. ([1])
او میگفت: باید این تشکیلات برچیده شود. دیگر اولیاء امور خراسان … نمی توانند تابلوی حزب ایران را در این منطقه مرزی ببینند. اما در همین ایام یکی از مسائلی که خان متجاوز را سخت خشمناک ساخته بود تا با هر وسیله شده رئیس دادگستری درگز را بلند کند، جهاد حقطلبانه ما علیه نقشههای شیطانی «صارم» بود.
دره و حوزه – کلاته چنار یکی از مناطق مهم و حاصلخیز درگز بود که پیشینه تاریخی بس افتخارآمیز داشت. مردم زحمتکش و قانع و سلحشور این حوزه، از نخستین گروههایی بودند که پذیرای حزب ما شدند. مردم این نقاط در طول تاریخ مبارزات دامنهدار و پیگیری علیه متجاوزان “قراقوم” داشتند و چون این حوزه در نوار مرزی در سنگر مقدم تعرض “ازبکان” و تاخت و تاز صحرا قرار داشت، همیشه اولین یورش بدخواهان متوجه آنان میشد. اسنادی که به امضاء «شاه اسماعیل صفوی» و سایر شاهان در دست بزرگان این حوزه است، نشانه مبارزات میهنی آنهاست و اگر شاهان بی ادراک قاجار این مرزداران را تقویت می کردند، اتک شمالی و نقاط باستانی “الو ” [2] طبق قرارداد “آخال” به چنگ روسها نمی افتاد.
بخاطر شجاعتها و حلاوتهای اسلاف این مردم شاهان صفوی فرمانی به این مردم داده است که: نباید از آنان مالیات و هرگونه حقوق دولتی گرفته شود. و اگر در این حوزه غیر از اینان کسی مقیم بود، شاید این نقاط هم ضمیمه “ترکمنستان” شوروی میشد. از اینرو در هر موقع که فرصتی بدست بیگانگان و بیگانهپرستان افتاده این مردم را آزار دادهاند.
دره درونگر در جلو این منطقه قرار دارد که دربست در اختیار «صارم» است. آب رودخانه درونگر و همه مزارع و مردم این حوزه وسیع، تیول فئودالیسم آزمند درگز بود. او پس از تنفیذ کامل قدرت خویش در درگز با یک نقشه حساب شده بسراغ کلاته چنار رفت تا این منطقه را تیول خود سازد. زحمتکشان سلحشور و مبارز این نقاط که در حزب ما متشکل شده بودند، در برابر او ایستادند و از ما خواستند رفقای زارع خود را در برابر فئودالیسم حمایت کنیم. اینچنین جنگی بین ما و خان دولتمآب در گرفت.
«صارم» پس از اینکه از راه نفوذ فئودالیستی نتوانست این مردم را از پای در آورد، به دعوی مالکیت این نقاط پرداخت. با تطمیعکردن مأموران فاسد و «اسعدی» رئیس دزد اداره ثبت، دستگاه دولتی را بجان این مردم انداخت. کار بجائی رسید که باید محکمه رأی به حقانیت یکی از دو طرف دعوی بدهد. هیئتی از ثبت و دادگستری به کلاته چنار حرکت کرد. من ناگزیر در کنار «سلامی» قرار گرفتم. به محل رفتیم. تحقیقات محلی به زیان خان و اینگونه قیمومیت «صارم» پایان پذیرفت.
در این سفر «صارم» توطئه قتل مرا ریخت، ولی پاسداری مداوم جوانان رشید ترکمن کلاته چنار تیر جانشکاف او را آماج سنگ جفا کرد. خان خونخوار و آزمند درگز که رودخانه درونگر و روستاها و دیههای آنرا تا نوخندان تیول خود کرده بود و میخواست با الحاق دیهها و روستاهای کلاته چنار تمام منطقه نوار مرزی شمال و شمال شرقی را بالا بکشد، از مقاومت حزب ما سخت خشمناک شد. در کیسهها را گشود، هدیههای نفیس و گرانبها را روانه مشهد کرد و از این رو ، او در خراسان به (درخت جواهر) معروف شد.
بقول یکی از فلاسفه، قدرت غرور می آورد. و همین غرور کافی است آدمهایی مثل «شاهرخی» که مار زخمخوردهای بود، با رسیدن به پست بخشداری و خدمت به «مکرم» در انتخابات، فکر کرد می تواند نیش خود را در بدن ما فرو ببرد. با تغییر رئیس دادگاه و آمدن یک رئیس پولکی و معتاد و سستاراده، گاف بزرگی داد.
در این روزها روزنامههای دیواری حزبی و سخنرانیهای هفتگی ما بیش از پیش از حقوق دهقانان دفاع کرده مبارزه با فساد را کوبنده ادامه داد. یکی از شعارهای بسیار پر محتوای حزب این است:
” با فساد اقلیت، جهل اکثریت مبارزه کنید “
با سلطه روزافزون زورمداری و قرارگرفتن دزد پر سابقهای مانند «مکرم» در پست نمایندگی مجلس، ادارات به سوءاستفادههای خود افزوده بودند. بویژه که «مکرم» شروع کرد به تعویض رؤسا و فرستادن دزدانی به درگز و رایجساختن اخاذی و دزدی و رشوه. من در یک سخنرانی نظام ناسالم کشور را زیر سوال برده با تحلیل این شعار: ” وقتی در یک کشور دستگاه حاکمه به تکالیف مردمی خود عمل نکرده، انقلاب ضروریترین تکلیف مردم است “، از مردم خواستم زیر بار دستگاه جیرهگیر فاسد نروند و افزودم:
– این انتخابات و محرومیت احزاب ملی، «دکتر مصدق» از فعالیت، بر ما مسلم شد دستگاه حاکمه میخواهد این جامعه از راه تحول انقلابی اصلاح شود. جامعه را بسوی شورش و آشوب و انقلاب سوق میدهد. مردم، زیربار دزدها نروید. با دزدان مبارزه کنید. بدانید حق با درستکاران، با متقیان و حقطلبان است…
کار «شاهرخی» در پروندهسازی، حبس و توقیف آسان بود. چون از دو سو، هم از وزارت کشور و شهربانی صاحب اختیارات رسمی بود، در همه جا نیز دستگاه به ایذاء و آزار رفقای ما پرداخته بود، جو جیرهگیر کشور را اسیر کرده بود.
روزنامههای دیواری ما مرتب به «مکرم» حمله می کردند. هشدار می دادند که: مردم با خبر شوید که “دزد بزرگ وکیل شما شده است”. “دزدان پارتی، پشتیبان پیدا کردهاند. تسلیم ناپاکان نشوید.”
گفتیم «شاهرخی» مدتی بود که شروع به اخاذی از مردم کرده بود. این اخاذی سبب شد فساد بگونهای بیسابقه در همه جا بیشتر شد. هر روز در نقاط متروک شهر و اطراف اطاقهای اعتیاد، شیرهخانهها دایر میشد. زنان منحرف علناً به اغوای جوانان می پرداختند. هرزهخانهها در نواحی مختلف جلو چشم مأموران شهربانی دایر میشد. مأموران علناً باین نقاط می رفتند حق و حساب آقای رئیس را می گرفتند.
ما بیکار نبودیم. مرتب پرونده مستند و محکم با شواهد و دلایل درست می کردیم. «شاهرخی» اینها را دلیل ضعف ما دانسته، حملات صریح و شدید ما را به «مکرم» وسیله قرار داد. در خرداد ۱۳۲۶ بود که مرا بازداشت کرد. اتهام من: تحریک مردم به آشوب و ناامنی، قیام علیه امنیت کشور، توهین به اولیاء امور بود. آگاهی یافتیم که عُمّال نویافته محلی «مکرم» بوقلمونصفتها، دشمنان دهقانان و کارگران از عوامل مهم بازداشت ما بودند. «سرهنگ عشقی» عوض شد. جای او را یک افسر خوشگذران و ترسو گرفته بود که در اندک مدتی دزدان “آستانقدس لطفآباد” با هدایای نقدی و جنسی مرتب – از جمله پول، فرستادن میوههای خوب، کره، روغن و گوشت – او را آلت دست خود و اغراض خود قرار داده بودند.
«شاهرخی» بآسانی از رئیس دادگستری که آدم سخت الکلی و معتاد و ناپاک بود، استفاده کرد و بآسانی قرار بازداشت مرا بمنظور تکمیل پرونده گرفت. [3] دادگستری به او اجازه توقیف و بازداشت مرا داد.
نوکر تربیت یافته «مختاری» پس از اینکه چند روز مرا به انفرادی تاریک و مرطوب فرستاد ناگزیر جای مرا تغییر داد و سرانجام در یک سلول خصوصی جای داد.
این سلول در حیاط اداره شهربانی بود. در آن دو نفر از اعیان درگز نیز زندانی بودند.
این دو نفر «خواجه محمد خواجهزاده» پسر «حاج اللهوردی خواجهزاده» برادر هممسلک مبارز و دیر با ما «قربانمحمد خواجهزاده» و دیگری «میرزا داوود حسنی» برادر زاده «صارم» بود. این «میرزا داوود» آدم شرور و مردم آزاری بود. تا حالا متهم به چند قتل و بیناموسی بود. اتهام این بار او نیز آدمکشی بود. ولی چون پول و پله و نفوذ محلی زیاد داشت و همیشه سبیل شهربانیچیها را چرب می کرد، او را در این سلول زندانی کرده بودند. خود من تعجب کردم که چرا مرا به این سلول آوردهاند. چگونه نوکر آدمکش «مختاری» به شفقت آمدهاست؟ ولی انتظار دیگری داشتم. میدانستم برنامهای در کار است.
(یواشکی به من خبر دادند: بالاخره کار خودت را کردی، رفیقت را بزندان کشیدی) از این خبر مأموران شهربانی، ابتدا یکه خوردم که چه کسی را بازداشت کردهاند. بعد معلوم شد پرونده مستند و محکمی که ما برای «مدیر» – جاسوس روسها و رئیس دستنشانده شهربانی درگز – درست کرده بودیم، حال که اربابهای او ایران را ترک گفتهاند، به نتیجه رسیده است. او که در درگز زندگی می کرد، هنوز به روسها امیدوار بود. ناگهان حکم بازداشت او از سوی دادستانی لشکر خراسان صادر می شود.
او را بازداشت کردهاند. در طبقه دوم بخش اداری شهربانی چند روز است باصطلاح زندانی است. بلی، عیب جامعه ما اینست که جاسوسها همیشه مورد توجه هستند. بجهت قدرت خارجی که پشت سر آنهاست، هوایش را همیشه دارند. شما در تاریخ دویست ساله اخیر نگاه کنید. ما سه صدراعظم و نخستوزیر ملی و خدمتگزار داشتیم: «قائم مقام»، «امیر کبیر»، و «دکتر مصدق». چه به سرشان آوردند؟ اما…
یک روز دیدم «مدیر» را به سلول ما آوردند. او دیگر آن مرد وقیح و جاسوس خودکامه و آدمکش و بیناموس دیروز نبود. موش شده بود. بی آنکه بمن اجازه دهد، مرا بغل گرفت. رویم را بوسید. خم شد دستم را ببوسد، نگذاشتم. احترام تملقآمیز بمن می کرد. از بیرون میوه و غذا برایش می آوردند، به اصرار سهمی برای من منظور می کرد. شب سوم بود، دیدم نیمهشب یکی کنار بستر من گریه می کند. «مدیر» بود. گفت: جان من در دست تست. روسها مرا گول زدند، من بد کردم مرا ببخش. گفتم: به من زیاد بدی نکردهای. من آنچه مربوط بخودم باشد، گذشت می کنم. ولی کار وطن تعلق به همه دارد. شکایت دیگران بخودشان مربوط است.
گفت: اگر شما مرا ببخشید، من نجات پیدا می کنم.
ولی رنّود بخاطر خودشان هم که باشد دنبال کار او بودند. همه ثروتمندان، ریشسفیدان و خانها و مالکین بزرگ دست به دست هم دادند با کفالت چند نفر او آزاد شد… بعد ناپدید گردید. خبر از آلمان شرقی می آمد که در زیر سایه اربابان به زندگی کثیف خود ادامه میدهد.
از نجات او جاسوسها و پولداران اپورتونیست عمله و اکره آدمکش ناموسفروش نفسی براحتی کشیدند. چه، می ترسیدند اگر کار به بازجویی دقیق و محاکمه می کشید، خیلی رازها برملا میشد.
«شاهرخی» در غیاب من فکر می کرد حال که من در زندانم می تواند نیات خود را انجام دهد، رفقای مبارز و شجاع اعضاء کمیته را خواست آنها را تهدید فشار قرار داد که: باید صورت افراد خودتانرا به شهربانی بدهید، والا حزب را تعطیل و شما را در کنار «قاسمی» خواهم فرستاد. رفقا سخت ایستادگی کرده حتی حاضر نشدند صورت اعضاء کمیته و مسئولین را بدهند.
رفقا مراتب را به تهران و کمیته مرکزی گزارش کردند. یکی از رهبران حزب در یک برخورد سیاسی از «مکرم» نماینده درگز گله میکند. او که آدم زیرکی بود، اظهار بیاطلاعی کرده میگوید: حزب ایران درگز مورد احترام مردم است. بهترین مردان و جوانان در این حزب جای گرفتهاند. من این پلیس دزد را بجای خود خواهم نشاند. از رئیس دادگستری استان توضیح درباره بازداشت من می خواهد. رئیس دادگستری به رئیس دادگستری درگز اعتراض می کند.
کمیته مرکزی اقدامات مجدّانه و پیگیر می نماید. از شهربانی و بدعتهای خودکامانه این نوکر «مختاری» به وزارت کشور و شهربانی انتقاد و اعتراض می کند.
طولی نکشید مرا آزاد کردند. جلسه کمیته شهرستان تشکیل شد. اختیارات لازم بمن داده شد. دزدیها، اخاذیها و سوءاستفادههای این دزد که موجب گله بعضی از محترمان شهری ما شده بود، برملا شود.
این هم ریزدرآمد شهربانی درگز
روزنامه “مرد امروز” در این سال پر تیراژترین و مؤثرترین و افشاگرترین روزنامههای ایران بود. مدیر و نویسنده آن «محمد مسعود» بود؛ تا حدی که مطالب روزنامه حاکیست، نه تنها وابستگی به چپ یا راست نداشت، بلکه سختترین حملات را به کارگذاران و وابستگان سیاست خارجی می کرد و سرانجام نیز بر سر این مبارزه کوبنده در همین سال با یک دسیسه پیچیده – کمپانی عمال خارجی و ارتجاع و دربار – ترور شد. ابتکارات او در روزنامهنگاری بیسابقه بود. در این سال که «قوام» با فرستادن نوکران خود به مجلس در اوج سریر خودکامگی و زورمندی قرار گرفته بود، به نام وی در یکی از محاضر اسناد رسمی کشور سندی به ثبت میرساند که: اینجانب بموجب این سند برای خدمت به مملکت و جامعه تعهد می نمایم یک میلیون ریال به خود یا ورثه کسی بپردازم که «قوامالسلطنه» را در زمان زمامداری یعنی قبل از سقوط کابینه او معدوم نماید.
«مسعود» بدنبال این مقاله مبارزه خود را بگونه پنهانی و زیر زمینی ادامه داد. این روزنامه مقالهای بامضاء من با تیتر: “این هم ریز درآمد شهربانی درگز” در تاریخ ۱۳ تیرماه ۱۳۲۶ چاپ و انتشار داد. اینک عین مقاله:
( هفتاد و چهار هزار و سیصد و چهل ریال سوءاستفاده شهربانی درگز
قسمتی از سوءاستفادهها و اخاذیهای اردیبهشت ماه «ستوان شاهرخی» کفیل بخشداری، رئیس شهربانی درگز:
۱. مبلغ هفده هزار و ششصد ریال عواید حاصله از اجازه حمل ۸۸ کامیون گندم و جو از قرار هر کامیون دویست ریال.
۲. مبلغ چهار هزار و چهار صد ریال عواید حاصله ماهیانه از ۸ باب شیرهخانه شهر از قرار هر بابی شبانه، شصت ریال.
۳. دو هزار و یکصد ریال فوقالعاده و حقالجواز کسب از قصابها و نانواها.
۴. یکهزار و نهصد ریال وصولی از حقوق حقه پاسبانها از قرار هر پاسبانی در ماه بیست ریال باضافه فوقالعاده عدم انتقال و غیره.
۵. مبلغ دوازده هزار ریال بابت حقالعمل در همراهی با محتکرین و شرکت در معاملات خواربار و حقالزحمه مخالفت با اجتماع اهالی بر علیه محتکرین و تهدید آنها.
۶. مبلغ سه هزار و دویست ریال حق و حساب وصولی از مسافرین کامیونها بنام اجازه مسافرت با اتومبیلهای باری.
۷. مبلغ هیجده هزار ریال کل عواید وصولی از بیکالهای باغطرهکاران بنام حقالزحمه آبیاری و فروش آب “آستانقدس” بخود “آستانه” و “شرکت فلاحتی”.
۸. پنچهزار و یکصد ریال حق و حساب وصولی از جعبههای زردآلو و گوجه و گونیهای خیار و بمنظور عدمممانعت از حمل میوه به قوچان.
۹. جمع اقلام و عوایدی که صرفنظر از جنبههای سیاسی و انتظامی و رسمی با زحمات زیاد بدست آوردهام، فقط متعلق به اردیبهشت ماه می باشد. چه خوب بود میزان اخاذیها و سوءاستفادههای شخصی «ستوان شاهرخی» در ماههای آینده نیز از این مبلغ که جمع آن هفتاد و چهار هزار و سیصد و چهل ریال می باشد، تجاوز ننماید. ولی بطوریکه اوضاع نشان میدهد سوابق امر دخالت در خرید تریاک و پیله قاچاق و غیره دلالت میکند، شاید در ماههای آینده از این میزان افزایش یابد.
خدا بداد این ملت بیپناه برسد. «ابوالفضل قاسمی»[4]
“من باید قاسمی را بکشم“
در حزب بودم که خبر آوردند که: «شاهرخی» از تلفنخانه با شهربانی استان صحبت می کند. ولی پس از تلفن داد می زد: من باید «قاسمی» را بکشم! او آبروی مرا برده خدمات مرا در شهربانی هیچ کرده است! همانجا دستور میدهد تلفن کلانتری لطفآباد را بگیرند، به رئیس کلانتری تلفن می کند، فوراً خودت را به درگز برسان، مرا مشهد خواستهاند باید حرکت کنم.
من خودم فهمیدم چه دسته گلی به آب دادهام. رئیس کلانتری به شهر رسید. «شاهرخی» او را به جای خود گذاشت. با وسیلهای که برایش تهیه دیده بودند، به مشهد حرکت کرد. «ستوان هاشمی» رئیس کلانتری با من ملاقات کرد. گفت: چه کار کردهای؟ در روزنامه چه نوشتهای که فشار خون آقای رئیس بالا رفته بود، می لرزید؟ می گفت: حساب من و او بعداز برگشت از مشهد… ؟! من فوراً دو نفر از رفقا را در پستخانه گذاشتم، همینکه پست رسید فوراً مرا خبر کنند.
حرکت رئیس شهربانی و موضوع روزنامه بسرعت در ادارات و شهر پیچید. همینکه پست رسید من روزنامههای رسیده را گرفتم. اطلاع ندادم در کدام روزنامه مطلبی راجع به «شاهرخی» نوشته شده است. ولی خودم مراقبت کردم که روزنامه “مرد امروز” را از دستبرد حفظ کنم. و مراقبت شد که روزنامه درست پخش شود. مشترکین بیشتر خودشان به پستخانه آمده بودند روزنامههایشان را بگیرند. همینکه روزنامهها از دستبرد رهایی یافت، من روزنامه “مرد امروز” را نگاه کردم. بلی، دیدم مقاله من چاپ شده است. بلافاصله روزنامه به تابلو جراید جلو جزب نصب شد. مردم ریختند که آنرا بخوانند. آنهایی را که من به “مرد امروز” آبونه کرده بودم، خانه و اداره و محل کارشان شلوغ شد تا ببینند این چه مقالهایست که شهربانی را ناراحت کرده، مانند بمب در مشهد و شهربانی استان و استانداری منفجر شده است؟ تحلیلها و تفسیرهای محلی شروع شد. هرکس در مسئله مربوط به خودش میگفت: کار خطرناکی است. ولی درست عین حقیقت نوشته شده است. از گاراژدار، حمامی، نانوائی، قصابی، شیرهخانهدار تا تاجر، راننده، باغدار و باغطرهکار اطراف شهر، پاسبان و میوه فروش همه می گفتند: آقا درست است. این مرد که پدر ما را در آورده است. ما دزد دیده بودیم، ولی نه به این قهاری، پررویی و سمجی. «قاسمی» هرچه نوشته درست است.
سه روز از این واقعه گذشت. خبر دادند که «شاهرخی» از مشهد بسوی درگز حرکت کرده است. یکعده روی دلسوزی بمن گفتند: آقا شهر را ترک کن به مشهد برو. ممکن است، این مردکه بتو صدمه رساند. من با پیشبینی لازم که حزب کرده بود، از جایم تکان نخوردم. در شهر ماندم و در انتظار حوادث.
رئیس شهربانی وارد شد. رؤسا و عدهای از متنفذین بدیدنش رفتند. خبر آوردند: میدانی چه دستهگلی به آب دادهای؟ شهربانی کل راجع به این مقاله به «سرتیپ شوکت» رئیس شهربانی استان تلفن کرده، از این مقاله که باعث آبروریزی شده سخت عصبانی بوده است. «شاهرخی» وقتی به شهربانی استان می رود، «تیمسار شوکت» به او توهین می کند و میگوید: اگر اینها درست باشد، به زندانت می اندازم، پدرت را در می آورم. چرا باید چنین رفتار کنی که دبیر یک حزب نیکنام و معروف چنین بنویسد؟…
«برهمند» نماینده «مکرم» در استانداری گفته: تو در اول کار «مکرم» آبروی ما را بردی. همه فکر می کنند ما ترا به دزدی وادار کردهایم.
دیدارکنندگان دقیق می گفتند؛ گویا او را از کفالت بخشداری برداشتهاند. چند روز بعد بخشدار وارد شهر می شود…
رفقا جمع بودند که ناگهان امام جمعه شهر با چند نفر وارد خانه ما و اتاقم شدند. بعداز دقایقی امام جمعه «سید محمد مدنی» گفت: ما از شما خواهش می کنیم بیاینکه دلیل بیاورید، بلند شوید با هم برویم با آقای رئیس شهربانی آشتی کنید.
من هرچه خواهش کردم که از اینکار منصرف شوند، راضی نشدند. مرا همراه خود برای آشتی به منزل «شاهرخی» بردند.
سه چهار نفر از رفقای ورزشکار همراه من راه افتادند. یک نفر قبلاً رفت و به مردم ماجرا را خبر داد. منزل رئیس شهربانی تو خیابان بود. همینکه در مسیر حرکت مردم با خبر شدند، عدهای نیز با فاصله عقب من آمدند. به در خانه «شاهرخی» رسیدیم. وی همینکه فهمید من آمدهام در حالیکه اسلحه کمری در دستش بود، عربدهکنان به من حملهور گردید. عدهای جلویش را گرفتند. من ایستادم، داد زدم:
– این دزد را ولش کنید ببینم چه غلطی می خواهد بکند.
– تکه تکهات می کنم.
– خیال کردی. مردکه تو اینقدر خرفتی نمی فهمی که دوره عوض شده. اربابت «مختاری» تو هلوودونی…
لمپن بی مشت و اسلحه
چند نفر پاسبان از خواص «شاهرخی» در جلو خانه بودند. رفقای ورزشکار ما نیز خود را آماده واکنش احتمالی کرده بودند. ریشسفیدان محلی میانجیگری کردند که: نباید این مجادله ادامه داشته باشد. باید شما هر دو ساکت شوید تا فرمولی برای حل اختلاف پیدا کنیم.
عین همین مجادله با پختگی بیشتر در تهران بین حزب و شهربانی کل کشور بوجود آمد. در مشهد نیز بین «دکتر مهندس امیر پایور» نماینده کمیته مرکزی با شهربانی مشهد گفتگو پدید آمد. تا سرانجام قرار شد هر دو ما به مشهد احضار شویم تا بازرسی برای رسیدگی به درگز اعزام شده و به قضایا رسیدگی کند.
«سرگرد نیازمند» رئیس پلیس مشهد مأمور اینکار شد. او با ریشسفیدان و مردم آشنایی و تفاهم دیرین داشت. مدتی در این شهر رئیس شهربانی بود و رفتار خوبی داشته است. جالب است این نکته گفته شود وقتی به مشهد آمدم، خود را به «تیمسار شوکت» معرفی کردم. او تعجب کرده و گفته بود: پس با دیدن «قاسمی» فهمیدم حق با اوست. این کهنه شهربانیچی طوری «قاسمی» را بمن معرفی کرده بود که فکر می کردم با یک لمپن بزن بهادر روبرو می شوم، ولی فهمیدم اشتباه می کردم.
دزد و پروندهساز نیرنگباز
با برنامه ریزی دقیق و منظمی که شده بود با ورود بازرس ریشسفیدان و بزرگان شهر به استقبال بازرس رفتند، اعلام کردند: اگر دوباره «شاهرخی» به درگز بیاید، خون راه می افتد، توهین به شهربانی می شود. دستجات از پاسبان تا بازاری، کارگر و کارمند از نانوا و قصابی و حمامی، میوهفروش و گاراژدار تا پوستیندوز و اطاقدار! مشروبفروشی و قاچاقچی اسناد دزدی و اخاذی، کاهبرداری او را ارائه دادند. بدستور «شوکت»، «شاهرخی» تعویض و در اختیار کارگزینی قرار گرفت.
چند روز بعد «شوکت» مرا احضار کرد. گفت: از میان افسران شهربانی کسی را انتخاب کن به درگز بعنوان رئیس شهربانی بفرستم. گفتم: نه من کسی را نمی شناسم و نه اینکار را خواهم کرد. شما شخص وظیفهشناس پیرو قانون و بینظر به درگز بفرستید، خواهید دید، همه مردم مقدم او را گرامی خواهند داشت.
«صارم» که همیشه با هشیاری و حاتمبخشی نفوذ فئودالیستی خود را در درگز حفظ می کرد، تسلیم «مکرم» شد. قرار شد خان هرچه می برد با «حسن خان کاشی» نصف کند. عدهای از اطرافیان او از «صارم» فاصله گرفتند، به «مکرم» پیوستند.
رؤسای دارائی و بهداری، دادگستری، سازمانهای تابعه وزارت کشور، “آستانقدس” تسلیم «مکرم» شدند. انجمن شهر بوسیله چند تن از معتمدان اپورتونیست پذیرای نفوذ «مکرم» شدند. ما بدنبال یک بحث مفصل تحلیلی اولویت در مبارزه را با «مکرم» و ادارات فاسد و غارتگر نهادیم.
درگیری ما بتدریج با نفوذ «مکرم» و مبارزه با فساد نوین شروع میشد. ادارات بسرعت با پشتیبانی «مکرم» و عمال او و تبلیغ این موضوع که «مکرم» وکیل دربار است علناً به رشوهخواری و اخاذی پرداختند. کار افتضاح اخاذی بدانجا رسید که این کار در ملاء عام صورت می گرفت. از آنجمله عدهای به حزب شکایت کردند که بهداری دولتی شهرستان برای بیماران ویزیت تعیین کرده است. «دکتر ابریشمی» رئیس بهداری از بیماران و مراجعان ویزیت می گیرد. من خودم به بهداری سر زدم و دیدم بلی، بیماران که نان شب ندارند باید نفری پنجاه ریال ویزیت بدهند. خبر فرستادم: بهداری یک سازمان دولتی است و شما از دولت حقوق می گیریید، نمی توانید در بهداری از مردم پول بگیرید. جواب رسید: اختیاردار درگز «مکرم» است. هرچه دلمان می خواهد با این پارتی می کنیم. ارتباطی به شما ندارد. ما نوکر «مکرم»، «مکرم» نوکر «شاه» است.
«محمد خان رزمجو» یک پیشهور حزبی بود. او را خواستم و ۵ عدد اسکناس ده ریالی به او دادم که بچهاش را برای معاینه به نزد رئیس بهداری ببرد. نامه شکوائیهای آماده کردم که در آن شکایت از بهداری و پولهایی که بعنوان ویزیت با شماره نوشته بود، قید شده بود. این نامهها با عناوین: (فرمانداری، دادگستری، شهربانی و حزب ایران) تهیه کردیم. با امضاء «رزمجو» به مقامات مربوطه دادیم. من بعنوان رهبر حزب و دفاع از یک حزبی، رفقا را تقسیم کردیم. مسئولان دولتی را به بهداری بیاورند. خود من به دادگستری رفتم. نماینده دادسرا را به بهداری آوردم. اسکناسها با همان شماره از کشو میز او خارج شد. بیماران نیز اقرار به پرداخت ویزیت به رئیس بهداری بهنگام کار دولتی در بهداری کردند. پرونده سنگین با جرم مشهود و روشن تشکیل گردید. باند «مکرم» به دزد بزرگ مجلسنشین متوسل شدند و دستورات از بالا در تهران و مشهد صادر شد، جرم را سمبل کنند. ولی جرمی به این روشنی و محرز را چه کسی میتوانست از بین ببرد و پرونده را بکلی ببندد؟
ما اشتباه می کردیم. این آقا سالها در درگز ماند، مال و ثروتی بهم زد، با بزرگان محل وصلت کرد. ولی حزب ولکن قضیه نبود. مرتب در روزنامهها آنقدر نوشت دستگاه را در فشار گذاشت تا او را از درگز بیرون کردیم. برای اخاذی و پولستانی و سوءاستفاده او مراجعه شود به روزنامههای “پرخاش”، “حمله” و “جبهه”…
باز هم توقیف و دستبند و حبس
اظهار عجز پیش ستمگر زابلهیاست
اشک کباب باعث طغیان آتش است
«صائب»
وارد سال ۱۳۲۷ شدیم، سالی پر ماجرا برای همه سیاستپیشگان، آزادیخواهان و هواخواهان مشروطیت و حکومت قانون. سال تلاش استعمار و استبداد برای استحکامبخشیدن به پایههای لرزان قدرت خویش در یک کلام، سال برخوردها و اجرای نقشهها.
پس از سقوط دولت «قوام»، همینکه «حکیمالملک» روی کار آمد، عمال دیرین استعمار از «سید ضیاء» تا «تقیزاده» همه در صحنه ظاهر شدند. «ایدن» وزیر خارجه قدرتمند و دسیسهگر بریتانیا به ایران سفر کرد، از «شاه» دعوت نمود به لندن سفر کند.
سوء استفاده استبداد و استعمار از مسئله آذربایجان، جنایات شرمآور ارتش ایران در آذربایجان که گفته شده … بهانه به دست بدخواهان داد تا دموکراسی نیمبند شش ساله را تبدیل به خودکامگی و زورمداری کنند.
دیدیم از نتایج این نظام دیکتاتوری بود که در درگز یک پلیس دست پرورده «مختاری» چگونه به اعمال ما می خندید. خوشبختانه واکنش ما بسیار خوب بود. ولی در اواخر سال ۱۳۲۶ بود که قلم بزرگترین روزنامهنگار افشاگر ما در خون نشست. ظاهراً این ترور جنبه خارجی نداشت. ولی در حقیقت آغاز یک دوران زور و خفقان، ترور اندیشه و عقیده بود. آتش ماجراجویی و بیگانهپرستی که حزب توده و اعوان و انصارش به پشتیبانی روسها در پنج سال روشن کرده بودند، اینک زمینه را برای واکنش مخالفان فراهم کرده تا دمار از روزگار همه آزادیخواهان در آورند. «شاه» نیز در راستای تدارک دیکتاتوری با این برنامه کاملاً موافق بود.
بنابراین همه نیروهای اهریمنی به اصطلاح خود به “بهسازی” محیط پرداختند.
هنوز سال ۱۳۲۶ به پایان نرسیده بود که رادیوهای خارجی به نقل از نامه هفتگی “اکسیون” چاپ پاریس خبر دادند که دولت «حکیمی» بنا به توصیه وزارت خارجه آمریکا طرحی برای توقیف عناصر آزادیخواه ایران تدوین و به تصویب کمیسیون امنیت ستاد ارتش رسانیده است. جهت اجرای این طرح در بعضی شهرستانها کمیسیونی بنام “شورای امنیت” تشکیل یافته و در تهران نیز کمیسیون عالیمقامی برای این منظور بوجود آمده است… [5]
وقتی این دستور به استانداری خراسان رسید، عمال «مکرم» و «صارم» از آن بسود خود برای خراسان استفاده کردند. دستگاههای دولتی و “آستانقدس” نیز دل پری از مبارزات بنیادی حزب ایران درگز داشت. از اینرو اول شهرستانی که “شورای امنیت خراسان” روی آن به تصمیمگیری پرداخت، درگز بود.
حزب ایران متهم به اندیشه اشتراکی و تحریک دهقانان به دفاع از حقوق خود و مبارزه با دستگاههای انتظامی شد. شهربانی و ژاندارمری استان بطور جدی خواست که تکلیف این حزب در درگز باید روشن شود. حزب توده بگونه ظاهری و با تئوری از حقوق دهقانان و کارگران سخن می گفت، ولی همیشه مصالح “آستان قدس” را رعایت کرده مردم را علیه دولت و قوای انتظامی تحریک نکرده است. ولی این حزب در درگز در همه قریهها و روستاها علیه ملاکین بزرگ و فئودالها که حامی حکومت مرکزی هستند مردم را بر می انگیزاند. مقالات مسئولان و رهبران این حزب در روزنامههای مرکز بهترین سند محکومیت این حزب است. باید این حزب تعطیل شود.
بر اساس این نظرات، دستورات محرمانه از سوی استاندار به درگز صادر گردید. “شورای امنیت” در درگز تشکیل گردید. از دو جهت “شورای امنیت” بگونه جدی و فوری در این مورد تصمیم گرفت. یکی اینکه حزب ایران درگز مانند نگهبانی مراقب همه اعمال دزدان و نابکاران بود، نسبت به کوچکترین تجاوز به حقوق مردم واکنش نشان میداد. از اینرو ممر مداخل و عایدی دزدان اداری و غارتگران “آستان قدس” بسته شده بود و از سوی دیگر دو قدرت ضد ملی «مکرم» و «صارم» هر دو دشمن حزب ایران بودند.
پس از بحثهای زیاد “شورای امنیت” به این نتیجه رسید: ما در درگز قادر نیستیم عکسالعملی نسبت به «قاسمی» نشان بدهیم، بخاطر افکار عمومی که دربست در اختیار “حزب ایران” است. از اینرو از “شورای امنیت” خراسان خواسته شد، مجری احکام کیفر «قاسمی» شود.
“شورای امنیت” استان بر اساس ماده واحده مجازات افراد شرور و مخالف امنیت عمومی حکم تبعید پنج سال «قاسمی» از خراسان را صادر کرد. شهربانی خراسان «تیمسار شوکت» مأمور اجرای آن شد. همه متنفذان سیاسی محلی خود را همآهنگ با این تصمیم کردند.
«شوکت» رئیس شهربانی درگز را به مشهد فرا خواند. او اظهار عجز و ناتوانی از توقیف و تبعید «قاسمی» می کند. برنامه به دام انداختن «قاسمی» طرح و بدست «شوکت» به اجرا گذاشته می شود. آآآ
[1] – روزنامه باستان شماره ۶۱ – ۶ خرداد ۱۳۲۶
[2] – “الو” که با قرارداد “آخال” از درگز جدا شد. اندکی بعد در آنجا “پارتانیا” قصور اشکانیان از زیر خاکها در آمد که اشیاء مکشوفه، موزه “عشقآباد” را غنی کرد.
(رجوع شود به کتاب خاوران دلیر و اسناد ” الو” چاپ روسیه)
[3] – روزنامه نبرد امروز، روزنامه موقتی ارگان حزب در تهران، خبر این بازداشت را درج کرد. ۱۷-خرداد-۱۳۲۶
[4] – مرد امروز شماره ۱۱۴ – ۱۳ تیر ۱۳۲۶ صفحه ۸ – مرد امروز ۲۵ مهر ۱۳۲۶ –
[5] – گذشته چراغ راه آینده است.
ادامه دارد…