مسعود بهنود
شصت سال است که مردم ایران علیرغم حکومت ها که چشم دیدن دکتر مصدق را نداشته و ندارند، هرگاه نگران سرنوشت و آینده خود می شوند به او و یادگاران رو می کنند که الگو و نماد وطن پرستی است. پیش از او الگو و برانگیزاننده مردم در روزهای سخت، شخصیت های دینی یا اسطوره ای بوده اند.
اصلاح طلبان قهرمانان بلند آوازه و موثر تاریخ ایران اند، اگر قائم مقام نام داشته اند یا امیرکبیر، میرزا حسین خان سپهسالار بوده یا میرزا علی خان امین الدوله، دکتر مصدق، علی امینی یا مهندس بازرگان. انقلابیون و تندروها ویران کرده اند و هر چه ویرانی است از آن هاست که قرن ها بر این خاک زجرکشیده حکم رانده اند، و اگر آبادانی هست از آن کسان است که اصلاح طلب و مصلحت اندیش بوده اند. نگاه کنید به نقش آن ها در همین هفتاد سال، رضاخان پهلوی که می توانست در بالای فهرست اصلاح طلبان ایرانی جا بگیرد با برانداختن اولین و تنها پادشاه دموکرات کشور که دموکرات بودنش حاصل کشته ها و مقاومت های مردم در انقلاب مشروطیت بود – عملا دستاورد آن انقلاب بزرگ را از میان برد و چون سلطنت و حکومت [یعنی دولت ] را با هم در دست گرفت دیکتاتور شد و چون دیکتاتور شد دیگر در زمره اصلاح طلبان جا نمی گیرد. پانزده سال طلائی زمان بعد از جنگ جهانی اول را که جهان قدرت ضعیف بود و امپراتوری عثمانی و روس در همسایگی ایران مضمحل شده بودند، موقع جهش بود و دموکراسی به دست آمده ایران می توانست جان بگیرد، به قدرت طلبی رضاخان که وجود مغتنمی برای ایران می توانست بود به هدر رفت. در پایان کار رضاشاه و در حالی که به همتش بسیار چیزها هم ساخته شده بود امنیت و راه و انتظامات اداری و شهرنشینی پادار شده بود، همان ضعفش که به دیکتاتوریش انجامید باعث شد متفقین مانند موش مرده ای بیرونش انداختند.
تاریخ به ما می گوید سقوط و فرار رضاشاه که همزمان با اشغال تهران توسط نیروهای روس و بریتانیا رخ داد می توانست فاجعه شود، تنها به یک دلیل نشد. وجود بزرگ مردان اصلاح طلب که صلاح مملکت را بر کینه خود ترجیح می دادند. وقتی رضاشاه عاجز درمانده عذرخواه به خانه فروغی رفت که پیر و رنجور در حبس خانگی بود و به او متوسل شد، نوه فروغی در را بروی دیکتاتور در هم شکسته باز کرد. همان که پدرش را بیهوده و بی دادگاه و بی دفاع رضاشاه دستور داد بکشتند. اما فروغی لگام زد و نگذاشت کینه ها بجوشد. انگلیسی ها به او پیشنهاد تاسیس جمهوری دادند. همه شرایط فراهم بود اما مرد ادیب صلاح را در این دید که فرزند رضاشاه در سلطنت بماند و چنین پنداشت با این جوان سوئیس رفته دمکراسی هم به دست می آید، ساختمان قدرت هم از هم نمی پاشد. به دنبال فروغی، احمد قوام السلطنه و دکتر مصدق هم از تبعید به در آمدند. آن ها هم انقلابی نبودند و وارد گود شدند و ابائی نداشتند که در مقابل فرزند جوان رضاخان تعظیم کنند و او را شاه بخوانند. که این است شرط بزرگی. مگر گاندی چه کرد، مگر ماندلا چه کرد.
اما باز چنان که می دانید طبع قدرت طلب و سلطه جو که هیچ با ذات اصلاح طلبی همسو نیست بازی را راند تا جائی که در بیست سال آخر سلطنت همان جوان سوئیس رفته هم تبدیل به دیکتاتوری شد. کسی که با افتخار می گفت کشور را به تنهائی و بی مشاور اداره می کنم و فرصت طلائی تاریخ که همه کشورهای صاحب نفت با آن آبادان شدند، از دست رفت. و چون باز با این تندروئی کشور به لبه سقوط رسید محمد رضا شاه هم جائی جز خانه اصلاح طلبان پیرو دکتر مصدق نداشت. دکتر سنجابی رهبر جبهه ملی پیشنهاد دیرهنگام وی را با دلایل معلوم نپذیرفت، دکتر صدیقی شرطش ماندن شاه بود و سرانجام شاپور بختیار پا جلو گذاشت. اما خیلی دیر شده بود، از عهده دکتر علی امینی و عبدالله انتظام و دکتر شایگان و دیگر اصلاح طلبان خیراندیش هم کاری ساخته نبود.
تازه انقلابی بزرگ که فرصت را برای دفن سلطنت غنیمت شمرده بود هم باز به میراث مصدق آخرین اصلاح طلب متوسل شد، به مهندس بازرگان. و اصلاح طلبان توانستند از آن مهلکه انقلاب و خون جوشی کشور را به سلامت برهاندند. همه چیز داشت روال عادی خود می گرفت. اما تندروها باز به خرابکاری وارد میدان شدند. چوبه های دار، گروگان گیری، دعوت جهان به دشمنی، لغو قرارداد ساخت نیروگاه اتمی به این شعار که طاغوتی است و یادگار پادشاهی، تدارک حمله به تخت جمشید و پاک کردن زمین از آثار سلطنت از جمله شاهنامه فردوسی، کشاندن کشور به لبه جنگ داخلی از یادگاران تندروهائی است که در هیات حکومتگر یا حکومت خواه وارد میدان شدند و جشن بزرگ مردم ایران را تبدیل به میدان خون و شهادت طلبی کردند.
تندروهای خودی بزودی همدستانی همچون صدام حسین یافتند و حاصلش فرورفتن در جنگ، به هدر دادن خون هزاران جوان مسلمان.
افراط طلب ها جز این نیستند، و هر چه بر زبانشان باشد، هر چقدر بوتوکس بر چین و چروک ها بزنند و کسوت بیارایند همین قدر که نفرت می آفریند و وعده بهشت دروغین می دهند جز دوزخ از آنان نمی ماند. با جملاتی شبیه “من شما را دوست دارم” “من همه شما را دوست دارم” “من نوکر مردم هستم” “ایرانیان بهترین مردم جهان هستند” کینه و نفرت و فریب می سازند و برای هدر دادن منابع، به همراهان و آشنایان و باند خود فرصت غارت می دهند و این ها تنها کسانی نیستند که به طفیل پول نفت یک چند حکمرانی می گیرند و خود را در صدر جهان می بینند.دشمنان تندرو آن ها هم در به هدر دادن موقعیت ها با آنان سهیم اند.
تاریخ می گوید ایرانیان که هفتاد سال است حکومتگران “ملت نجیب” خطابشان می کنند، زمانی که سرنوشت و هویت شان به موئی بسته باشد از اصلاح طلبان میانه رو دعوت می کنند. بزرگ ترین دیکتاتورهای ایرانی سرانجام به در خانه فروغی می روند و یا آهن تفته و سرخ حکومت را در کف یکی چون شاپور بختیار و یا مهندس بازرگان رها می کنند.
این نقش اصلاح طلبان است که به جز خیر مردم نمی بینند. نظری به بالا ندارند. و قرنی است که ترمیم تمام خرابی های تندروها به عهده اینان بوده است. از زمانی که نسیم آزادی از حوالی مدیترانه به آسیا هم رسید جز همین امثال گاندی و مصدق و خاتمی نبودند که سرزمین هایشان را به سامان رساندند. گروه مقابلش جنگ ساخت، ترور وارد میدان کرد، وعده بهشت داد، مردم را کوتاه مدتی هم فریب داد اما سرانجام طشتش به زیر افتاد و باز مردم به نسلی تازه از اصلاح طلبان و میانه روها متوسل شدند.
اینک همان روزگار رسیده است. گره خوردن و فروبسته نمودن صحنه سیاسی و اقتصادی کشور، به مردم نوید می دهد که نزدیک است روزهای اصلاح، روزهای بازگشت اختیار به مردم، روزهائی که هر کارمند ساده ای هوس دیکتاتوری نکند، وثروت مردم صرف انقیاد همان مردم نشود، هر بی سروپائی خود را در آن مرتبه نبیند که سوار بر سیاره ای مردم را بره وار به دنبال خود بکشاند و این نقش عجب را مدام در جام جهان نمایش به نمایش بگذارند.
در این میان خطا می کنند کسانی که ایران را همین نمایش دروغ می بینند و می دانند، ایران این سرزمین فریب و وعده نیست. ایران ما هزاران دانشمند جوان است، هزاران راهساز و مهندس عمران اند، هزاران تولید کننده و اقتصاددان، پزشک و مهندس. همان ها که در سخت ترین شرایط، با ندانم کاری و بی برنامگی دولت و تحریم جهانی دارند کاری می کنند که بی مزد و منت است و گرفتار مخدوم بی عنایت اند. سال هائی است که گرفتار طاعونی شده ایم به اسم پوپولیست دریده که آدمی شرم می کند از هویت خود، به گمانم جا دارد بر همان نکته ای تامل کنیم که خشایار دیهیمی در “شهامت مدنی” نوشت تامل کنیم. بر اصل شهروندی خود و حقوقی که حکومت در مقابل ما دارد و حقوقی که ما در مقابل حکومت داریم.
من گمان دارم و بر این گمان دلایلی دارم که یک سال و نیم آینده زمان جان گرفتن دوباره پیکره اصلاح طلبی است، این بار تجربه بزرگ دو جنبش را هم در ذهن دارد. جنبش دوم خرداد و جنبش سبز. که هیچ کدامشان نمرده اند. شعله هایشان در جان هر خانواده ایرانی که یکی از نسل جوان دارد فروزان است. این نور ها روزی نه دیر و نه دور، یکدیگر را خواهند یافت و دوباره سرودی چنان در میدان آزادی سر خواهند داد.
به گمانم غلط نیست که در برابر هر حرکت اصلاح طلبان و نمادهای امروزی شان به کتابچه زندگی مصدق برگردیم. آیا با آن تطبیق دارد. بزودی یکی از درس های وی را با هم می گشاییم.
شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۱