پایا راستگونیا
تا بپیچی به خود از خشم و بدانی ای شیخ
ما همه مرتدیم، ما همه شاهینیم
زآنکه اکنون، پرتو نور سحر را
در فراسوی شب جهل تو، ای جغد سیه، می بینیم
همه آنگاه که آیین تو آیینۀ جور است و جنایت
تا که دینت همه وهم است و پلیدی و رذالت
دور از این آیینیم
تا بدانی! با چنین دین که تو داری ای شیخ
ما همه بی دینیم
در پی این همه زخم از تو و از دین تو
بر تن خسته و درماندۀ خویش
در تبرّی از تو، در پی تسکینیم
نقش ویرانگر اندیشۀ مسموم تو را
ما به هر خشت فرو ریختۀ این خانۀ ویران کهن می بینیم
نیک می دانی و می داند خلق
تشت تزویر تو ای شیخ فتادست زبام
چه کمر بسته ای اینک تو به تکفیر صدایی همه خشم
کوس رسوایی تو بانگ جهانی است، مدام
پشت الله تو و اشک تو و آه تو
در پس تعزیۀ روز و مه و سال تو
دست شیطان که در آمیخته با خون و جنون می بینیم
باد آن روز که ما سایۀ سنگین تو را
از سر بوم و بر و برزن خود بر چینیم