۶ – من و پدرم حاج آقا بالا قاسمی با هم در زندان
هرچه به پایان جنگ نزدیک می شدیم فعالیت عمال بیگانه در ایران بیشتر می شد. هرکدام می خواستند پایگاه استواری برای خود بدست آورند. روسها بجهت اینکه در دستگاه «رضاشاه» نفوذی نداشتند، می خواستند با نفوذ قابل توجهای ایران را ترک کنند. آمدن کابینههای طرفدار انگلیسیها برای این بود که «سیدضیاء» و دارو دسته آن قوی شوند. جلوی دسایس روسها بایستند. رجال ما نخواستند بفهمند اگر سیاستمداران ملی در صحنه ظاهر شوند، بهتر می توانند یکپارچهگی ایران را حفظ کنند.
از این رو می بینیم در سال ۱۳۲۴ دولتهای نیمبند یکی پشت دیگری روی کار می آیند. به دنبال «بیات» «حکیمی» و سپس «صدرالاشرف» نخستوزیر ایران شدند. این جبههگیری بیشتر روسها را ناراحت کرد. از این رو می بینیم احزاب ملی با رهبری «دکتر مصدق» بجنگ عامل شناختهشده استعمار دشمن خونی آزادیخواهان «صدرالاشرف» می روند.
قیام افسران تودهای بمنظور ایجاد “یک پایگاه چریکی در خراسان و گرگان” در این ماهها انجام شد. بدنبال شکست این دسیسه، روسها متوجه آذربایجان شدند.
اینبار «میرجعفر باقراوف» رهبر حزب کمونیست آذربایجان شوروی، نقشه قیام را به «قلیاوف» قنسول شوری ابلاغ کرد. معاون رئیسجمهور آذربایجان شوروی (… ) را با اختیارات بیشتر مأمور قیام عُمّال خود در آذربایجان کردند. «پیشهوری»، «پادگان»، «لی رما»، «غلام یحیی»، «مشهدی علی کاویانی» … نیز برای کارائی بیشتر به اینان پیوستند. می گویند عامل اصلی تشکیل فرقه دموکرات و “خودمختاری آذربایجان” افسران و گردانندگان “کودتای افسران خراسان” بودند که «باقراوف» و «قلیاوف»، «رستم علیاوف» را آماده این کار کردند.
در ۱۲ شهریور این فرقه در آذربایجان تشکیل شد. حزب توده آذربایجان به آن ملحق گردید. مقدمات جدایی آذربایجان فراهم شد. روسها با استفاده از تجارب کودتای نافرجام خراسان، «استالین» را با اینکار موافق کرده بودند. ارتش سرخ راه را بر قوای اعزامی پایتخت بست. «پیشهوری» عامل دیرین روسها نخستوزیر شد و کابینه خود را تشکیل داد.
این جریان به مارهای مرده تودهای در همه ایران بویژه در استانهای شمالی باصطلاح “حریم امنیت رفقا” جانی تازه داد. در همه جا خواب «پیشهوری» و تشکیل جمهوری خلق را می دیدند.
ما در زندان بودیم که این دگرگونیها انجام گرفت. «مدیر» به درگز برگشت. حزب توده فعال شد. دادستان «افشار» به ادامه توقیف ما صحه گذاشت.
چهار ماه از بازداشت ما نگذشته بود، روزی «افشار» بعنوان و بهانه بازدید به زندان آمد. یکسر بسراغ من آمد و گفت: اگر دست از این کارها نکشی تمام عمر در زندان خواهی بود. گفتم: آقای «افشار» این باعث افتخار من است در زندان بیگانگان و بیگانهپرستان باشم.
سپس گفتم: آقای «افشار» چند دقیقه اجازه بدهید دو سه سطر از شعری را که در زندان سرودهام که نشاندهنده کامل احساس و عقیده من است برایتان بخوانم :
من عاشقم به میهن و میهن نغار | مردن براه عشق بود افتخار من |
عشق وطن زدل نرود با هراس و بیم | مر این هدیهایست از طرف کردگار من |
در راه یار و او جان کی کنم دریغ | کاین بوده راه و رسم صغار و کبار من |
…
دادستان خودفروخته گفت: این حرفها کهنه شده. سپس در حالیکه زندان را ترک می گفت به رئیس شهربانی اعتراض کرده: چرا او را پائین نفرستادهای. رئیس شهربانی به افسر نگهبان گفت: دستور آقای دادستان را اجرا کنید.
زندان به دو بخش تقسیم می شد، یکی در بالا و حیاط مشرف به امور داخلی و انتظامی که معدودی افراد محترم در آن زندانی بودند و از مزایای بیشتری استفاده می کردند. یکی زندان داخلی و سرداب ساختمان.
مرا بلافاصله از زندان بالا به زیرزمین زندان مرطوب و تاریک بردند. سلولهای زندان شهربانی چند نوع بودند. در خارج زندان کنار دستگاه اداری یک اتاق کوچکی بود مخصوص افراد عادی، آنهائیکه مرتب سبیل پاسبانها و گروهبانها را چرب میکردند. آنها حیاط خوبی داشتند. اغلب می آمدند پهلوی پاسبانها می نشستند صحبت می کردند، وقت می گذراندند و گاهی هم بین جلبشدگان واسطه میشدند، حق و حساب برای گروهبانها و پاسبانها جور می کردند. وضع غذا و خواب و بهداشت مرتبی داشتند.
بخش اصلی زندان با قفلهای سنگین و نگهبانها از این قسمت جدا میشد. در این حیاط دو سه اتاق بود که کف آنها مفروش نبود. زندانی باید با یک پتو بخوابد، هم آنرا زیرانداز و هم روانداز کند. بیشتر غذای این زندانیها را از بیرون و از منازلشان می آوردند.
ابتدا ما و تودهایها را در یک اتاق بزرگ حبس کردند. من و پدرم با هم و کنار هم بودیم. پدرم قدرت روحیش قویتر از من بود. «حاج آقا بالا قاسمی» پدرم، اصولاً تا تشکیل حزب و دخول من در سیاست، اهل کارهای سیاسی نبود. ولی وقتی من در درگز شروع به فعالیت کردم، ابتدا با کم میلی و سپس با اشتیاق بیشتر بکار سیاسی پرداخت. وقتی به زندان افتادم، مدام به فکر من بود. میگفت: هیچ نگران نباش. من هرچه دارم در راه وطن خرج می کنم. خودم هم در اختیار وطن هستم.
روحیه بالا و والای او بیشتر مشوق من در مبارزه شد. دوماه بیش طول نکشید که پس از برادرم او را آزاد کردند.
غیراز این اتاقها و سلولها یک زیرزمین مرطوبی بود که بیشتر زندانیها در آنجا بودند. همه این زندانیها از محکومین طویلالمدت بودند. جرمشان آدمکشی و دزدی بود.
زندانیها مرا پذیرا شدند. برای من جائی تهیه کردند. من از چند نفر که علاقهمند بودند، خواستم شاگرد من بشوند به آنها سواد بیاموزم. با اشتیاق قبول کردند. بسرعت به سوادآموزی پرداختند.
مشغولیت بیشتر این زندانیها گوش کردن به شعرهای شاهنامه بود. مردی از اهالی نوخندان «روحالله روحانی» برادر «حجهالواعظین» روحانی و آخوند باسواد درگز با ممارستی که داشت با آهنگی گیرا شاهنامه را می خواند. بدینسان به زندانیان روح وطنپرستی حلول می کرد…
چند روز نگذشت دیدم مرا از زندان خارج کردند. به اتاق «نوردلان» رئیس شهربانی بردند. رئیس شهربانی به من گفت: خجالت می کشم به روی شما نگاه کنم. چون من نباید این کار را می کردم، یک وطنپرست را در زندان از وطنفروش پائینتر بگیرم. ولی دادستان هم دشمن من و هم شماست. من این کار را کردم، ولی … سپس با آهنگ صدای لرزانی ادامه داد: اگر این رویه ادامه داشته باشد من بعلت توهین به یک جوان مبارز و ملی از کارم کنارهگیری خواهم کرد و ماوقع را به رؤسای خود گزارش خواهم داد. به دادستان هم گفتهام که شما بخوبی میدانید «قاسمی» جرمی جز وطنپرستی ندارد. آیا درست است در زندان ایران وطنپرستها را پائینتر از وطنفروشها بگیرم؟ و خطاب به او گفتم: آقای دادستان، این عمل شما عکسالعمل بسیار بدی در روحیه زندانیان و پاسبانهای من گذاشته است. محبوبیت «قاسمی» را بالاتر برده است.
دادستان بعداز اعتراض به رفتار توهینآمیز به شما در جلو همه در زندان، گفت: هرطور شما صلاح میدانید عمل کنید. ولی از شهربانی علیه شما گزارش رسیده است. به «قاسمی» ارفاق می کنید. گفتم: میدانم. اینها کی هستند گزارش دادهاند. ولی یک مورد نشان بدهید که من تبعیضی بین تودهایها و میهنیها قائل شده باشم، حرفی ندارم… پس از شرح ماجرای خود با دادستان، افسر وطنپرست شهربانی گفت: اوضاع بسیار بد و بحرانی است. روسها از ایران نمی روند، آذربایجان را از ایران جدا کردهاند. در همه جا فعالیتهای جدیدی دیده می شود. عدهای از رهبران حزب توده که در راس آنها «عبدالحسین نوشین» است به مشهد آمده تا حزب را فعال کند. حزب شما خوب مبارزه می کند، مخصوصاً این بچههای شما در درگز روبروی حزب توده ایستادهاند. البته من هوایشان را دارم. تودهایها مرا از شما می دانند. مرتب علیه من شکایت می کنند. سپس، پس از اندکی درنگ «نوردلان» افسر غیور ادامه داد:
– ولی کور خواندهاند. من زن و بچهام را برای این به درگز نیاوردهام. خودم تنها آمدهام تا پوست سر این بیوطنها را بکنم. از هیچ چیز باک ندارم. وطن برای چنین روزهایی به وجود ما نیازمند است. باید همه دین خود را به وطن ادا کنیم.
هفتم آبان ماه ۱۳۲۴ «حکیمی» بدنبال «صدرالاشرف» نخستوزیر شد. او فکر می کرد با اجرای قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی می توان «پیشهوری» را راضی کرده با انتخابات در آذربایجان و دادن اختیارات به این انجمنها بنوعی مسئله آذربایجان را حل کند. ولی غافل از این حقیقت که همه این بازیها برای نفت بود. روسها با این جریان می خواستند ایران را به مرگ بگیرند تا به تب راضی شود. یعنی نفت شمال را بدهد تا آذربایجان رها شود.
در اینموقع «قوامالسلطنه» سیاستمدار اپورتونیست و جاهطلب، عامل کهنهکار استعمار مشغول زدوبند با خارجیان بود تا برای حل مسائل مبتلابه زمامدار شود. «اسمیرنف» بیشتر از همه فریب فرزند «معتمدالسلطنه» را خورد. رهبرانی خودفروخته همچون «سرتیپ درخشانی» که بعدها معلوم شد خودفروخته است، با تیراندازی بیهوده بر روی مردم و کشتار، موجب وخامت اوضاع شد. با سیطره ارتش سرخ، اندکی بعد در ۲۲ آذر ۱۳۲۴ «سرتیپ درخشانی» و لشکر آذربایجان تسلیم و خلعسلاح شد.
بدنبال آذربایجان، کردستان نیز با تشکیل حزب “کومله” و تشکیل دولت، راه «پیشهوری» را پیش گرفت. ارتش سرخ در تهران به نمایش پرداخت. اینان همه برای نشاندادن ناتوانی «حکیمی» بود که وی نیز صحنه سیاست را ترک گفت. «قوامالسلطنه» در ۷ بهمن ۱۳۲۴ نخستوزیر شد. اولین کار او تلگراف به مسکو بود تا بخدمت «استالین» برود. اینروزها – دوران رشد بیسابقه حزب توده بوده است.[1]
چندروز بعد دو خبر مهم بما رسید؛ یکی اینکه «قوامالسلطنه» دستور آزادی همه زندانیان سیاسی را داده است؛ دوم اینکه «صارمالممالک» به عنوان بخشدار درگز تعیین شده است.
تا آنروز درگز جزء فرمانداری قوچان بود. اندکی بعد خبر دوم تأیید شد. گفتند، «صارم» دو سه روز آتی وارد درگز می شود. «میرزا محمود صارمالممالک» که در غائله قتل «کلنل محمدتقیخان پسیان» از سوی «قوام» لقب «صارمالممالک» گرفته بود، اینک این فئودال شناختهشده به سمت بخشداری درگز گمارده شده است.
«صارم» از فئودالهای بیدادگر و آدمکش و بدسابقه خراسان بود که در درگز، حوزه فئودالیستی خود چنان بیدادگریها کرد که بدستور «رضاشاه» توقیف و تبعید شد. سالیان درازی در تهران می زیست. ما جوانان فکر می کردیم این خان در عرض بیست سال زندگی در تهران و آگاهی بیشتر، اندیشه و عقیدهاش تعدیل شده است.
بیشتر مردم او را یک وطنپرست می شناختند. فکر می کردند او وقتی به درگز بیاید حتماً با حزب توده بجهت ملی مخالف خواهد بود. ولی شگفتانگیز و در ابتدا باورنکردنی بود، وقتی شنیدیم حزب توده خود را آماده استقبال از «صارم» می کند.
روز ورود پاسبانها خبر آوردند: وقتی «صارم» را وارد شهر کردند تودهایها با شعارهای “زندهباد «ایرج اسکندری»، زنده باد «دکتر کشاور»، زنده باد «صارم» …” او را وارد شهر کردند.
تودهایها در زندان از این خبر خوشحال بودند. «صارم» نیز در درگز به خیل فئودالها و بورژواهای تودهای و حامیان آنان اضافه شده است. ولی من و بعضی از افراد باور نمی کردیم.
فردای آنروز گفتند: «صارم» به حزب توده رفته از آنها حمایت کرده است و یک رادیو نیز به آنها داده است.
و اما در مورد آزادی ما گفته شد که دادستان گفته بود: ولی نباید «قاسمی» با تودهایها همزمان آزاد شود. از اینجهت آزادی تنها تودهایها واکنش بدی داشت. وانگهی خلاف نظر «قوام» بود. ولی بالاخره در آستانه سال نو حکم آزادی ما به شهربانی ابلاغ شد. با کفالت مرا آزاد کردند.
سال پر ماجرا
سال ۱۳۲۵ حلول کرد. نوروز آن سال برای ما با یک دنیا امید و آرزو و همراه نگرانیها شروع شد. معلوم بود ماجراهای زیادی در پیش روی ماست.
هنوز فروردین به پایان نرسیده بود که به قید قرعه هر دو سازمان نام نوین “حزب ایران” را که الحاق در حزب بود، برگزیدند.
ما با تعویض تابلوی حزب چون جایمان خیلی تنگ بود حیاط جدیدی در بالای شهر گرفتیم. به آنجا منتقل شدیم. ولی روز به روز جو بسود تودهایها تغییر میکرد. چه، «قوام» پس از برگشت از مسکو لحظه لحظه به روسها نزدیکتر میشد و این برای تودهایها وسیلهای بود تا به اتکای مأموران خودفروخته شمال به سمپاشیها و تحریکات خود ادامه دهند. ما در روستاها همچنان مشغول بنیاد شاخههای نو شدیم. دهقانان را متشکل کردیم. رفقای با استعداد و هنرمند ما برنامهای را روی صحنه آوردند. یک نمایش ملی را بنام “قربانی میهن” تهیه کردند. مرا نیز در این نمایش شرکت دادند. نقش اول “سردار ملی” را بمن واگذار کردند. ما هیچکدام سابقه کار نمایشی و هنری نداشتیم ولی:
شب اول نمایش کار هنری نشأت گرفته از احساسات میهنی ما آتش به دلها و روانها زد. نمایش که در کریدور دبستان “مسعودیه” برگزار شد، هیجان عجیبی در مردم ایجاد کرد. فردا برای خرید بلیط همه تشویق شدند. دیدیم نمایش یک شبه ما به یک هفته بیشتر کشید.
وسط نمایش شب دوم بود که رنّود بدستور مکانیسینهای شعبه روسی شرکت ترقی برق شهر را قطع کردند. ولی نمایش با چراغتوریها شروع شد. با هیجان بیشتر و عصبانیت تماشاچیان از عمل خودفروختهها و کارشکنیهای آنها پایان یافت.
جلسه آشتیکنان با جاسوس
روابط ما با «صارم خان» و نماینده دولت عادی بود. ما فهمیدیم «صارم» با ساخت و پاخت روسها به درگز فرستاده شده است. روزی قاصدی آمد و از من خواست به خانه «صارم» بروم. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم «مدیر» معلومالحال در اتاق است. پس از دستدادن با «صارم»، او دست مرا گرفت و دست «مدیر» را هم به دستش گرفت. در حالیکه دستهای ما را بهم نزدیک می کرد، با لحن اندرزآمیز گفت: شما هر دو مال این شهر هستید، ملت به هر دو نیازمند است. برادرانه با هم دوست شوید.
من دستم را عقب کشیدم و گفتم: آقای «صارم» دست مرا قطع کنید، ولی اجازه ندهید من دست در دست یک جاسوس بگذارم. سپس اضافه کردم: آقای «صارم» شما بزرگ شهر ما هستید، هرچه بگوئید من خواهم کرد، جز اینکار.
خان خودکامه حالت عصبانیت بخود گرفت. آمرانه به من گفت: تو جوانی، نمی فهمی. من هر چه میگویم بکن. صلاح تو در این است.
من سخت ایستادگی کردم و خانه خان دولتمرد را ترک گفتم.
تبعید «خواجهزاده»
جلسه کمیته شهرستان تشکیل شد. آنچه بین من و خان و «مدیر» گذشته گزارش شد. دوستان به بحث و تصمیمگیری پرداختند. نظر کمیته این بود: این عمل بازتاب تندی از سوی «صارم» خواهد داشت. باید خود را برای روزهای سختتری حاضر کنیم.
دو روز از این جریان نگذشته بود که خان درگز به نوکران خود در نوخندان دستور میدهد که باید شعبه حزب ایران در نوخندان بسته شود. «قربانمحمد خواجهزاده» گوش بحرف خان نمی کند. پدر پیر او را می طلبند. او نیز جواب نمیدهد. می گوید: من در کار پسرم دخالت نمی کنم. به خود او توهین کرده دستهایش را می بندند. از نوخندان به شهر آورده و نزد «صارم» می برند. خان به «خواجهزاده» می گوید: این حزب انگلیسی است. روسها بمن گفتهاند باید آنرا تعطیل کنم. حضرت اشرف «قوامالسلطنه» نیز با حزبسازی مخالف است. شما در درگز خواهید ماند، تا پسرتان دست از حزب بردارد. وقتی حزب ایران در نوخندان تعطیل شد شما می توانید به نوخندان برگردید.
ولی او ترجیح میدهد پایداری کند و زیر بار خان دولتمرد و خودفروخته نرود.
در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۲۵ من با یکی از خاندانهای روشنفکر و مورد احترام – خانواده «سلیمانی» – ازدواج کردم. «شهرناز» دختر «میرزا عبدالله سلیمانی» همسر من شد. این خاندان از همان آغاز در کنار من بوده و قدم به قدم با من مبارزه کردند. همسرم در همه زندانیشدنها و همه محرومیتها مانند سد سکندری پشت سر من بوده بزرگترین حمایتها را از من کرده است و شش فرزند حقطلب تحویل جامعه داده است.
ابوالفضل و شهرناز و نخستین فرزندشان “فرهنگ”
آهنگ مبارزه تندتر می شود.
یکی از اختیاراتی که کمیته بمن داد اعلام جرم علیه فساد «مدیر» بود. بلافاصله اعلام جرمی تهیه شد و به مقامات قضائیه و دادرسی داده شد. در مقامات قضایی جو مناسبی پدید آمد. «ثقفی» رئیس دادگستری عوض شده کس دیگری را فرستادند. بطور معمول رؤسای جانشین چندان میانه خوبی با قبلیها ندارند. قول دادند جداً این موضوع را تعقیب کنند. به من راهنمائی شد: برای اینکه فشار سیاسی کمتر اثر بگذارد، باید از راه دادرسی ارتش به جرائم او که صرفاً سیاسی و جنبه جاسوسی دارد، داخل شد.
اعلام جرم در دوازده فقره شامل همکاری با خارجیها، روابط با بیگانگان، اخاذی، بیناموسی، دزدی، توقیفها و تبعید های غیرقانونی بود. اینچنین جنگ ما بگونه تندتر با جناح مقابل شروع شد. با توجه به آرایش نوین صفوف:
۱. به جناح حزب توده علاوه بر دزدان محلی، «صارم» با نامه خلیفه و حکم نمایندگی دولت اضافه شده بود. حزب توده بدلیل موج پائین و ضعف تبلیغات مرتب با مأموران اعزامی رده بالای حزب توده از استان و مرکز تقویت می شد. تقریباً هر هفته سخنران و سازماندهنده جدیدی می آمد سخنرانی می کرد و میرفت.
۲. در ابتدای ورود «صارم» ضعفی در جناح ما دیده شد. عدهای از وطنخواهان سنتی و غیور ملی ابتدا می اندیشیدند که «صارم» کلک حزب توده را خواهد کند. ولی حمایت او از تودهایها که روز بروز آشکارتر میشد، جناح را بیشتر تقویت کرد. بدنبال رفتن «مدیر» و سپس «ثقفی» جناح اداری نیز تغییر کرد.
یک مهره حساس که از وی یاد کردیم، «قشم» را از تلگرافخانه برداشتند. چه، معلوم شد او محرمانه با نقشهای که می کشید، بنفع ما کار می کرد. من دیگر این مرد را ندیدم. ولی وظیفه ماست از این جوان وطنپرست یاد شود.
لازم است به این مطلب هم اشاره شود، خان دولتمآب درگز رئیس شهربانی را می طلبد. به این افسر وطنپرست می توپد: تو از بیطرفی خارج شدهای. از حزب ایران در برابر حزب توده حمایت می کنی. او دلیل می خواهد. خان میگوید: برای تودهایها پرونده سازی می کنی.
رئیس شهربانی می گوید: جلو شرارت و چاقوکشی را گرفتن، باجبگیرها را تعقیب کردن، پرونده سازی است؟ مثلاً دیروز پیرمردی زارع از اطراف شهر نزد من آمده بمن گفت: آقای رئیس این آقای «د.ت.» چه کاره است؟ گفتم: یک بقال. گفت: دیگر؟ گفتم: هیچی. گفت: او رئیس نیست؟ گفتم: رئیس کجا؟ گفت: رئیس حزب توده؟ گفتم: این مهم نیست. گفت: پس چرا هر روز ما بار میوه می آوریم، می آید هر باری را که ببیند خوب است به دکانش می برد. یک هفته است به اعمال من پیچیده است. می گوید: تو در باغت زردآلو، گوجه خوب داری. حق نداری جای دیگری برای فروش ببری. باید یکراست به مغازه من بیاوری. چند چاقوکش تودهای هم همانجا مرا تهدید کرده گفتند: فهمیدی؟ اگر نمی خواهی کتک بخوری، هر روز یکراست از باغ هر چه داری در مقابل این آقا که پشت مسجد جامع دکان دارد، می آوری.
زارع پیر با گریه گفت: آقا زندگی من در تمام سال با این چند درخت که تربیت کردهام اداره می شود. یکهفته است برای او میوه آوردهام. پول روز اول را داد، دو روز دیگر پول نداد. امروز پس از یکهفته که مطالبه پول کردهام چندرغاز دست من گذاشت، گفت: دیگر حساب نداریم. گفتم: این پول میوه سه روز من است، پول چهار روز بعدی کجا رفت؟ گفت: پرروئی نکن. حزب توده برای شما تشکیل شده؛ شما باید بما کمک کنید. برو، برو دیگه صدایت در نیاید. فردا یک سبد از آن آلبالوها که تازه در آمده به بارت اضافه کن.
رئیس شهربانی به خان می گوید: آقا تکلیف من در مقابل چنین پیرمرد زحمتکشی چیست؟ خان می گوید: نه، اینطور نیست. شما محلی نیستید. به این اختلافات وارد نمی باشید. ظاهر را می بینی. این باغبان حزب ایران است. حزب ایرانیها او را تحریک به شکایت کردهاند. رئیس شهربانی می گوید: اختلافات بمن مربوط نیست. هرکسی چه تودهای چه حزب ایرانی باجبگیر، متجاوز بحق دیگری باشد، هرکس به من شکایت کند من با تمام قدرت جلو مزاحم را می گیرم.
افسر انساندوست در حالیکه با حالت اعتراضی اتاق خان را ترک میگفت، خطاب به خان می گوید:
– آقای «صارم» بدانید من از سنگ و آجر نیستم. من اول یک انسان آنهم انسان ایراندوست و وطنخواه سپس افسر شهربانی هستم. جلو این باجبگیرهای جاسوس، پست و بیسواد و احمق را در این شهر می گیرم. نمی گذارم احدی در هر مقامی است امنیت شهر و آسایش مردم را مختل سازد.
بدنبال این برخوردها «صارم» به مشهد رفته تلاش می کند «نوردلان» را از درگز بردارد. خوشبختانه در این روزها یک افسر شجاع بنام «ستوان یاوری» مأمور شهربانی درگز و رئیس کلانتری لطفآباد می شود. لطفآباد نیز تا چندی لانه جاسوسی شده بود که با آمدن «یاوری» گندزدائی شد. «یاوری» پر احساس، شجاع و نترس بود. گویی اصلاً شغل دولتی را نادیده می گرفت. جلو ماجراجویی و اخاذی و باجبگیری عناصر مهاجر فاسد را در لطفآباد گرفت که متقابلاً مورد خشم و حمله بیگانهپرستان واقع شد.
مسئولان حزب در لطفآباد، «تاجالدینی»، «قدرت شعبانی» و «تقی زاده» او را تنها نگذاشتند. با پیروی از دستورات درگز به حمایت مردم پرداختند. لطفآباد به جهتی وضع فوقالعاده داشت. یک شهر دربست زحمتکشی بود. صدی نود مردم اتک زارع بودند که سالها زیر ستم و بهرهکشی مأموران “آستانقدس” قرار گرفته بودند. با افتتاح شعبه حزب همه زارعین جز چند تن بیکاره و مفتخوار و نوکر استعمارچیان در حزب متشکل شدند. دمار از روزگار کارپردازان دزد “آستانقدس” و حامیان آنها در آوردند.
ادامه دارد…
[1] – خاطرات دکتر «انور خامهای» صفحه ۲۸۷