mother 04

رنجهای زندگی در تبعید

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

mother 04

mother 04محمود دلخواسته

تا ساعتی پیش در این فکر نبودم که درد از دست دادن مادر را که بیشتر امری خصوصی می باشد و محدود به خود و فامیل و دوستان، در فضای عمومی مطرح کنم. ولی با خود فکر کردم که چه انبوه ایرانیان در تبعید هستند که فقط و فقط به علت ماهیت ستمگر و ضد انسانی نظام بی رحم حاکم بر میهن، از بدیهی ترین حق خود که همان حق دیدن عزیزان در بستر مرگ خود و نیز سوگواری در میان خانواده و دوستان و در درون وطن است محروم می شوند و چاره ای ندارند تا رنج و درد از دست دادن عزیزان را در تنهایی و سکوت در کشور و فرهنگی بیگانه تجربه کنند.

ولی در حالیکه در میان کوچه خیابانهای شهر گیج می‌خوردم با خود گفتم که چرا در باره این وضعیت که ریشه در شقاوت های مافیای خیانت، جنایت و فساد دارد کم صحبت شده است و بسیاری از تیعیدیان از دست دادن عزیزانشان را در تنهایی گریسته اند؟ چرا نقض سیستماتیک حقوق بشری را که رژیم مرتکب می‌شود را محدود به اعدامها و زندانی شدن و شکنجه و…و کرده ایم؟ مگر مادری را که در بستر مرگ است چشم‌انتظار دیدن فرزندانش گذاشتن شکنجه نیست؟ مگر مانع بوسه زدن فرزند بر دست مادری شد که زندگی اش را فدای فرزندانش کرد شکنجه نیست؟ مگر فرزندان را محکوم به سوگواری دور از وطن و خانواده کردن نقض حقوق انسانی آنها نیست؟ مگر این تجربه دردناک تجربه مشترک هزاران هزار تبعیدی نیست؟ پس چرا در اینمورد سخن نگوییم و توجه ها را به این بعد از ماهیت بس ناانسانی رژیم جلب نکنیم؟

با این افکار بود که غمگین و ناآرام دوباره به خانه بازگشتم. دختر هفت ساله ام در خانه داشت به مادرش می ‌گفت که مامان اینکه بابای من نمی تواند به مراسم خاکسپاری مامان شمسی برود خیلی ظلم است! آری بی شک این ظلمی دوچندان در حق ما تبعیدیان است. این پرسش دردناک دخترم و این حقیقت که بسیاری از ایرانیان به گونه‌ای این رنج را متحمل شده‌اند مرا واداشت در برابر متنی را که امروز صبح بعد از دریافت خبر مرگ مادرم برای تسلی خودم نوشته بودم نشر دهم شاید بدین گونه همدرد همه کسانی بشوم که به خاطر وجود یک حاکمیت ویرانگر و خشن در ایران، از ساده ترین حقوق انسانی خویش نیز محرومند و به ناچار می بایستی در تنهایی زندگی در تبعید برای از دست دادن عزیزترین عزیزان خود را اشک بریزند.

————————————

نازنین مادری از میان رفت که همه سخنش و نگاهش مهر بود و انسانیت. مطمئنم مسعود، برادر شهیدم، بر در بهشت منتظرش ایستاده بود تا بعد از سی وسه سال دوری، مادر را سخت در آغوش بگیرد. مادرم همیشه این جملات را در حالی که افسرده از بی رحمی‌های زمانه بود به زبانی ساده ولی بس مادرانه تکرار می‌کرد؛”مثل گربه نه تا بچه ام رو به دندان کشیدم و با هزار بدبختی بزرگشون کردم و حالا جگرم پاره پاره شده و هر تکیشون جایی افتاده یک جای دنیا و پیش هر کدام می روم دلم تنگ بقیه می شه.”

حدود 80 سال پیش در تهران بدنیا آمد در کودکی یتیم شد. پدرش، که کُردی سخت مغرور بود و در سفارت انگلیس تیماردار اسبها بود، به علت توهینی که افسری انگلیسی به او کرده بود، با کشیده ای او را نقش زمین کرده بود و در نتیجه بیکار و مجبور شده بود که مادرم را به سنندج پیش برادرش که افسر ارتش بود بفرستد تا بغل دست بقیه بچه ها بزرگ شود و در نتیجه تا زمان فوت پدر او را ندید. در همان کودکی تشنه دیدن مادر، عکسی از یک هنر پیشه زیبا در مجله ای دیده و آن را بریده بود و به همه نشان می داد و می گفت که این مادر من است. در سیزده چهارده سالگی بود که در جنگهای کردستان خانه عمویش غارت شد و در غارت شدن خانه، بوی عطر بازگشت به تهران و یافتن مادر را دید .

شاید کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که در مدرسه یادگار، خانم میلانی از ما خواست که انشایی راجع به مادر بنویسم. حدود نصف صفحه در مورد عشقم به مادرم نوشتم و وقتی کلام را ناتوان از بیان دیدم، با این جمله انشا را به پایان بردم: “مادرم را آنقدر دوست دارم که می خواهم او را بخورم.”

در بودن مادر بود که آموختم که هم می شود مانند کوه دماوند مغرور بود و هم مانند درختان سبز و ستبر کوهپایه اش تواضع داشت. مادرم ویژگی خاصی داشت؛ او بسیار مواظب بود در رفت و آمدها به خاطر مقام یا ثروت مادی به کسی احترام خاصی نگذارد و یا به علت فقر بی احترامی. احترام کردن را برای انسانیت انسانها بود که حفظ می کرد و همگی بدون گفتن کلامی از او آموختیم که برای انسان بودن انسانهاست که باید احترام قائل شد. با وجود فشارهای متواتر مالی، همیشه به کمک انسانها می‌شتافت و البته بیشتر این کمکها از نظر خانواده اش هم پنهان بود. خانمی بود که هر چند وقت یکبار به خانه امان می آمد و مادرم با احترام فراوان او را دوست خود معرفی می کرد. بعد که عقلمان رسید حدس زدیم که این خانم باید یکی از همان کسانی باشد که مادر به او پول و برنج و قند و شکر می رساند. وقتی از او صحت حدس خود را سوال کردیم سخت بر ما توپید که شما را چه به این سوالها و سالها بعد در اثر تکرار سوال یکبار گفت: ” کمک به بنده های خدا باید با حفظ آبرو این بنده ها همراه باشه و دیگه از این حرفها نزنید.” یاد دارم که بیشتر جمعه ها وقت ناهار، پیرمردی آب حوضی به محله می آمد و در حالیکه دیگر بیشتر خانه های محل حوض نداشتند، می خواند که آب حوض می کشیم. بعضی وقتها بعضی همسایه ها غذایی را در کاغذ و یا مقوایی می گذاشتند و به او می دادند ولی مادر همیشه بهترین قسمت غذای ما راا در بهترین ظروف می گذاشت و با ما تمرین می کرد که چگونه با مودبترین کلمات، غذا را به این شخص بدهیم. پدر بختیاری تبار ترک زبانمان (1) همیشه می‌گفت که رک بودن را از من یاد بگیرید و انسانیت را از مادرتان.

وقتی که در جریان انقلاب 57، گلوله ای قلب برادرم مسعود را شکافت و غرب تهران اولین شهید خود را در مقابله با استبداد، نثار وطن کرد، مادرم که در خانه بود حادثه را از راه دور حس می کند و دقیقا همان لحظه به پدرم گفته بود که ” مختار خان، قلبم تیر کشید.” تا زمانی که توان راه رفتن داشت، بهشت زهرا هیچ جمعه شبی را بدون او ندید. وقتی قاتل برادرم را دستگیر کردند و قرار بر اعدام او شد، این مادر بود که با رضایت دادن مانع اعدام قاتل مسعودش شد. می گقت مگر خون را با خون می شورند؟ چگونه حاضر بشوم برای انتقام گرفتن، کودکانی یتیم شوند و مادری و همسری دیگر را به عزا بنشانم؟ من که درد از دست دادن جگر پاره را چشیده ام هیچوقت حاضر نخواهم شد که این درد را دیگری بچشد؟

بعد از حمله یازده سپتامبر به برجهای دوقلوی نیویورک با او تلفنی صحبت کردم. صدایش پر از درد بود و سخت شکایت که آخر چرا اینقدر بچه را یتیم کردند؟ آخه چطور می شه که آدمایی پیدا بشن و اینجوری آدم بکشن و بچه یتیم کنن و مادر ها را به داغ بچه هاشون بنشونند؟

نازنین مادر امروز ساعت هشت و نیم صبح به بیکران هستی نزد حضرت حق بازگشت .او از میان ما رفت ولی درس همیشگی اش که عشق به انسانیت و دلدادگی اش به ارزش جان و حیثیت آدمی بود در گوش ما تکرار می شود. دل او بی هیچ ادعای فلسفی ای سرشار از عشق به انسان و کرامت او بود. روحش شاد.

دوست دارم در انتها پاسخی را که بنی صدر در رابطه با این پیام برایم فرستاده بود با هموطنان شریک شوم:

” با سلام

می دانم که انسان در غربت وقتی از دست می دهد احساس می کند که خالی شد و وقتی مادر را از دست می دهد پنداری از دنیا خالی شده است. مادر همان است که به قول مولوی سردفتر عالم معانی ، عشق است. عشق وقتی ابدی می شود دوستی ناب می گردد و مادر نماد این دوستی است. چنان دوست می دارد که به دوست داشتن خدا می ماند. این دوستی را از یاد نبرید به شما کمک می کند در رها شدن از احساس سخت درد آور خالی شدن.

خداوند به شما شکیبائی دهد.”

  1. (1)شاه اسماعیل، گروهی از عشایر بختیاری را از نواحی زرد کوه به ناحیه ای بین تاکستان و همدان تبعید کرد و در طی قرون و بعنوان بخشی از پروسه جزر و مد و جلو رفت و عقب رفت زبان های جاری و ساری وطن، زبان تاتی اشان تبدیل شد به زبان ترکی.

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.