۳ – حزب ما پرچمدار مبارزه در رهایی دهقانان
«نادر» یک فرد عادی این سرزمین بود که استقلال ایران احساسات ملی او را برانگیخت. با کمک سرداران محلی مانند « بهبودخان جاپشلو »، «لطفعلیخان» سردار اتک صاعقه جانسوز بیگانه شد. از ترس او ترک و روس و افغان مفتضحانه خاک وطن را رها کردند. برای تعقیب همین متجاوزین بود که تا دهلی تاخت. پرچم پر افتخار ما را بر قله هیمالیا باهتزاز در آورد. شما فرزندان چنین مردانی هستید. در این برهه زمانی باید رسالت تاریخی را درک کنید. اجازه ندهید بیگانه و بیگانهپرست و عمال خودفروخته اجانب در امور شما دخالت کنند. جاسوسهای کثیف را که دشمن شرف و ناموس شما هستند بر شما مسلط سازند.
«مدیر» و دار و دسته او که ادارات را تیول خود کرده بودند، بعد از این واقعه با کینهتوزی بیشتر به جنگ ما آمدند. ما از کارهای پلیسی شهربانی خبر نداشتیم. ولی معلوم بود با شدت هرچه تمامتر مشغول پرونده سازی است. یکی از قراین این کار جمعکردن محرمانه امضاء از عدهای مردم فرصتطلب و استفادهجو و ترسو بود. در تلگرافی به مقامات کشوری و سیاسی کشور مرا متهم به آشوب طلبی، ایجاد ناامنی و اخلال در امنیت کرده بود، که البته بیشتر امضاء کنندگان از حزب توده بودند[1].
از این سو یکی از مبارزات اساسی که ما پیش گرفته بودیم احقاق حق زحمتکشان و کارگران و به ویژه تیپ هشتاد درصدی مردم که از دهقانان بودند. بیشتر زارعین و کشتگران درگز را کسانی تشکیل میدادند که “آستانقدس” دست روی زمین و آب آنها نهاده بود. هرچه میکاشتند کارپردازان و مباشران غارتگر و بیرحم “آستانه” به زور اسلحه و ژاندارم میربودند. رؤسای اینان پس از شهریور ۲۰ خود را به روسها و حزب توده بستند. با دادن کمک به حزب توده، بر دهقانان ستم روا میداشتند. ما در مقام دفاع از حقوق دهقانان دست به کار شدیم. به جنگ دزدان و غارتگران ” آستانقدس” رفتیم. این کار ضمن هجوم دهقانان به حزب موجب خشم و ناراحتی بیشتر بیگانهپرستان شد. به هنگام سخنرانی عمومی روزهای پنجشنبه، دهقانان بخش مهم مستمعین را تشکیل می دادند. سخنرانها با بیپردگی و بیپروایی از استعمار زحمتکشان و تحصیل حقوق آنان سخن میگفتند. با رونق روزافزون سخنرانیهای متنوع و ضد بیگانه و ضد ظلم و جور دستگاه حاکمه و فتودالها، سخنرانی حزب توده روز به روز کمتر و کمتر می شد. بیش از پنجاه نفر در آن گرد نمیآمدند.
این سخنرانیها همه بیمحتوا و با شعارهای بیمعنی بود. جز افراد بسیار عامی و ساده و بیسواد و بیگانهپرست کسی برای آنها سخن نمیگفت. اغلب یکی دو نفر جوان وابسته به خود پیدا میکردند که مقالات چاپشده روزنامهها را میخواندند. یکی از سرودها که مرتب چند نفر از مهاجران میخواندند سرود “جان استالین” بود که گویا از جمهوریهای ترکزبان شوروی برداشته بودند.
شهید وطن
حزب توده درگز که رهبری جز چند تبعه دولت بیگانه – «موسیو لازار»، «موسیو جُمی» از افسران روسی – و مهاجران بدنام و آدمکش و بیسواد و . . . نداشت، ایران را با شوروی اشتباه گرفته بود. بیبندوباری و بیگانهپرستی آنان چنان مشمئزکننده بود که احساسات هر فرد عادی را تحریک میکرد.
روز اول ماه مه، شخصی به نام «بابا بیانی» به رفقای خود میگوید: ما امروز باید وابستگی تام و تمام خود را به روسها نشان دهیم. یک شعار پارچهای تبریک اول ماه را با زبان روسی مینویسند به وسیله چند تن از اعضاء حزب توده در حال شعاردادن از لطفآباد خط مرزی و مرزبانی شهر گذشته وارد خاک شوروی میشوند. در ایستگاه راه آهن برای مسافران عبوری راه آهن از قفقاز به سوی آسیای مرکزی تظاهرات بیگانهپرستانه مینمایند. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
حال ببینید ما با چه دشواریها در راه مبارزه ملی و میهنی مواجه بودیم. آن هم کنار نوار مرزی و در شهرستانی که نظامیها هم فرار کرده، همه ادارات مربوط به آنها و مرزبانی تعطیل شده به دست حزب توده و کارگذاران روسها افتاده بود.
راستی اگر امروز بود آیا ما اینچنین مبارزهای و در چنین موقعیت و وضعیتی میکردیم؟ نه! آن روز ما عاشق بودیم. عاشق ایران. عاشق وطن، چون پروانه از آتش پروا نداشتیم. دلمان میخواست خودمان را در این آتش بسوزانیم. از این رو عاشقانه و دیوانهوار بی آنکه بدانیم اینجا کجاست، کشور و به ویژه خراسان علیالخصوص درگز چه وضعی دارد، خود را به شمع و آتش او میزدیم. این جانبازی و ایثار روحها و اندیشهها و آرمانها را برمیانگیخت. نه ده و نه صد، هزارها نفر در این سرزمین عارفان و عاشقان زادگاه «ابوسعید ابوالحسن فضل»، به ما پیوستند. همه چیز خود را در اختیار ما گذاشتند. از آن جمله پیرمردی آسیابان به نام «عبدالخالق کمپانی» بود که یک روز از جلو حزب توده میگذرد و میبیند در و دیوار حزب پر از عکس رهبران کمونیست غیر ایرانیست. با عصبانیت وارد میشود، همه عکسها را پاره میکند، میگوید: ” اینجا ایران است. اگر شما ایرانی هستید چرا این همه سنگ بیگانه را به سینه میزنید؟ آیا بهتر نیست به جای «استالین» عکس علی را بزنید؟”
«مدیر» دستور بازداشت او را داد. او فرار کرد. صدای میهنپرستانه خود را در مشهد و تهران بلند کرد. مدتها آواره بود، خبر ناگواری شنید. بیگانهپرستان او را نیافتند، ولی پسر جوانش را در درگز زهر خوراندند و کشتند. «کمپانی» کارگر میهنپرست به درگز برگشت و به سوگ نوجوانش نشست.
کژبانی ایران
«محرم شبرنگ» جوانی بود سیاهچرده هنرمند که وقتی حنجره خود را به ارتعاش در میآورد همه دلها را میلرزاند، همه نبضها را آرام میکرد. یک مجلس سرور و جشن با بلند شدن صدای او چنان ساکت میشد که گویی در آنجا کسی نیست. همه استکان ها، شیشهها، قاشقها و کاردها . . . را یا از جایشان حرکت نمیدادند، یا آنکه میکوشیدند صدایی بلند نشود. صدای یک قاشق چشمهای عصبانی و نفرتریز را متوجه طرف میکرد. طرف با انفعال سرش را پایین میانداخت. او متوجه میشد که با این حرکت زائد خطای بزرگی کرده است. «محرم» عضو حزب شد. بچهها اشعار میهنی «عشقی»، «فرخی»، «عارف» را به او آموختند. او با خواندن این اشعار در مجالس سرور و شادی آتش بر میافروخت. گروهی اشک میریختند، برخی عاشقانه به خیل شیفتگان وطن میپیوستند. حماسه میهنی «عشقی» «این خرابه ایران نیست، پس ایران کجاست؟» همه را دیوانه میکرد، همه از خود بیخود، به عالم والِهگی، دلدادگی، جانبازی کشانده میشدند.
رنّود به بیگانگان خبر دادند: آینده بسیار خطرناکی در انتظار ما و شماست. (ما ماندهایم و حوضمان). . .
یک شب به من خبر دادند: «محرم شبرنگ» چون مار به خود میپیچد. من به تنهایی به اتاق نیمه مفروش با محقرترین و ناچیزترین اثاث زندگیش رفتم. دیدم رنگ او برافروخته مثل قرص ماه شده است. دو دستم را گرفت گفت: مرا تودهایها این نوکرهای پست و فرومایه کشتند. لبخند به لب در راه ایران عزیز جان سپرد.
آری با نقشه «مدیر» عامل بیگانگان او را به یک مجلس خصوصی دعوت میکنند تا برای آنان آوازهای میهنی بخواند. در همان جا ضمن غذا و مشروب به او زهر میخورانند. او احساس دگرگونی حالش میکند. او را به منزلش میبرند. خود نامردانه غیب میشوند.
درود به روان این حماسهسرای غریب شهر که نامردان خودفروخته اینگونه او را شهید کردند.
پروندهسازی بیگانگان
اوایل مردادماه بود. مردادماه درگز خیلی گرم میشود. این آتش سوزان از صحرایی بر میخیزد که میخواهد سوزش خودش را که زیر پای بیگانگان افتاده است، به ما برساند. یکی از بخشهای درگز بزرگ “اتک” بود. همان صحرایی که در پیشروی – “قراقوم” و “قزل قوم” – ریگزار ترکستان قرار داشت، «نادر» در این صحرا بلندآوازه شده بود، ایثارگران تکه و ترکمن و ازبک را به خاک مالید و با تار و مار کردن آنها و ایجاد امنیت، حکمران درگز «ابیوردی» به او لقب “شیرمرد اتک” داد و به همین مناسبت من نخستین جلد کتاب شرح حال «نادرشاه» را “«نادر» شیرمرد اتک” نام دادهام. آری این گرما از آن دشت برمیخیزد و در حقیقت ناله “اتک” جدا شده از درگز است که در سال ۱۲۶۰ – ۱۸۸۱م با قرار داد ننگین ” آخال ” به دست بیگانگان افتاد.
در بحبوحه گرما و در سوزانترین ماه و ساعت نزدیک به ظهر خبر آوردند؛ چند ماشین سواری به همراه نیروی انتظامی وارد شهر شدند. چند نفر جلوی شهربانی پیاده شدند. بقیه مهمانان به خانه یکی از فتودالهای شهرستان رفتند. چند لحظه بعد خبر آوردند، رئیس شهربانی خراسان، دادستان «سرهنگ جهانگیری» و . . . برای بازرسی آمدهاند و گویا میخواهند به کار «مدیر» رسیدگی کنند. بچهها فوراً به خانه من آمدند. عدهای نیز در حزب جمع شدند. درباره ورود این هیأت اظهار نظرها شد، ولی بیشتر بدبینانه بود. در این بحث بودیم که خبر آخری را آوردند: به همراه اینان دو تن از مأموران قنسولخانه مشهد نیز آمدهاند.
ساعتی بیش نگذشت که چند گروه به خانه رفقای حزبی یورش بردند، منازل «سلیمان سلیمانی»، «امامقلی قرقلو»، «محمد خسروی» داماد «خالق کمپانی» نامبرده شده، «تقی فخاری»، . . . را محاصره و به تفتیش مشغول شدند.
خبر آخری این بود که: این افراد را توقیف کردهاند. من فوراً به بچهها گفتم: آگهی سخنرانی منتشر کنید. امروز بعدازظهر ما سخنرانی خواهیم داشت. خودم با عصبانیت عازم شهربانی شدم. وقتی وارد شهربانی شدم، فریاد کشیدم: این بیگانهپرستان کور خواندهاند که میخواهند شعله وطنپرستی را خاموش کنند. چرا این مردان وطنپرست را توقیف کردهاید؟ در این موقع سرهنگی پای پلکان طبقه دوم ظاهر شد، گفت: تو کیهستی سر و صدا راه انداختهای؟ پی از آنکه من خود را معرفی کنم، گروهبان کشیک یواشکی مرا به «سرهنگ جهانگیری» معرفی کرد.
سرهنگ فوراً با احترام مرا پذیرا شد و گفت: چیزی نیست، الان آزاد میشوند.
من در این موقع چشمم به «امامقلی قرقلو» افتاد که در یک اتاق بازداشت بود. خطاب به سرهنگ گفتم: پس اجازه بفرمایید «خان» که یکی از محترمین درگز است، برود. با اشاره سرهنگ او را آزاد کردند. مرا به اتاق بردند. به دستور سرهنگ چایی برایم آوردند. سرهنگ بیآنکه چیزی به من بگوید در اتاق دیگر با شگرد پلیسی پاسیار «تورج امین»، «افشار» دادستان همراه هیأت را علیه من تحریک میکند.
سرهنگ به اتاق برگشت. با شیوه پلیسی با من سخن گفته اضافه کرد: شما به یاد ندارید، من حاج آقا – منظورش پدرم بود – را میشناسم. شما آن وقت بچه بودید.
بلی در دوره «رضاشاه» این شخص مدتی رئیس شهربانی درگز بود که به نام «سرهنگ ابوالوردی» و با نام کوچک معروف بوده و داستان پروندهسازی، اخاذی و بیناموسی او هنوز نقل مجالس بود.
در آن موقع پاسبانی وارد شد، به سرهنگ گفت: آقای دادستان فلانی را – اشاره به من – خواسته است.
من به اتاق دیگر رفتم. با یک نفر آدم زمخت و خشن و بیسواد به نام «عظیم افشار» دادستان برخورد کردم. با صدای بلند گفت: شما این منطقه را به آتش کشیدهاید، امنیت این نقطه مرزی را به هم زدهاید، به طوری که همسایه دوست و متّفق ما شوروی از دست تو شکایت کرده است.
من هم گفتم: مثلاً بفرمایید چه کردهام؟ مزاحم چه کسی شدهام؟
دادستان دست برد و پوشهای را باز کرد. کاغذ بزرگی را در آورد: تمام محترمین این شهر که من میشناسم از آشوبطلبی شما و تحریک مردم به قتل و غارت شکایت کردهاند.
من گمان نمی کنم یک فرزند اصیل درگز اخلاف «اشک»، «ابومسلم» و «نادر» مرا متهم به اغتشاشطلبی کند، جز مشتی جاسوس و خودفروخته نوکر بیگانه.
در اینموقع پاسبانی یادداشتی به دادستان داد. با دیدن یادداشت دادستان کوشید رویه برخورد خود را با من تغییر دهد. من به ساعت نگاه کردم. دیدم ساعت چهار است. گفتم: آقای دادستان ما مردم را برای سخنرانی دعوت کردهایم، اجازه بدهید من برنامهام را تمام کنم. بعد در اختیار شما هستم تا هر سخنی و سؤالی دارید، پاسخ دهم.
دادستان با تسلط زورکی بر اعصابش گفت: بفرمائید، ولی متوجه باشید در این لحظه کار سخنرانی شما درست نبوده. بعداز این هم درست نیست. بهتر است سخنرانی را تعطیل و مردم را دعوت به آرامش کنید. اینکار در پرونده تو مؤثر خواهد بود.
من از شهربانی خارج شدم. جلو شهربانی عدهای از معتمدان و محترمان و جوانان غیور و پر شور با حالت عصبانی ایستاده بودند و آزادی مرا می طلبیدند. همه مرا پذیرا شدند. بطرف حزب راه افتادیم. مردم با هلهله و شادی از من استقبال کردند و با شعارهای تند مرا روی میز بالا بردند تا برای مردم سخنرانی کنم.
ما را امید لطف زبیگانگان خطاست
بیگانه فکر خویش کند نی بفکر ماست.
آزاده ملتی که بخود تکیه می کند
شرمنده ملتی که ورا غیر متّکاست.
با این اشعار پر از احساسات ملی – شعر از «ناصرالدین موسوی» شاعر حزبی گیلان – سخنرانی را شروع کردم.
من درباره جنبشهای ملی و ضداستعماری ملت ایران از عهود اولیه تاریخ سخن گفتم. از مردانی که از استقلال ایران پاسداری نمودند، به نیکی یاد کردم. سخن را به پیدایش استعمارهای سرخ و سیاه کشانده رسالت اجتماعی مردم را یادآور شدم.
از تاریخ سرداران شجاع درگز در پاسداری خراسان سخن گفتم. هدف حزب میهن را در این مبارزات مشخص نمودم و گفتم: ما دوست همه ملتها هستیم، ولی تا آنجاییکه از شرف و استقلال و آزادی پاس بدارند. اگر کسی در امور داخلی ما دخالت کرد، آنگاه بگونه دشمنی خطرناک در می آییم که در راه جهاد میهنی همه چیز را فدای ایران عزیز خواهیم کرد.
«نادر» یک فرد عادی این سرزمین بود که استقلال ایران احساسات ملی او را برانگیخت. با کمک سرداران محلی مانند « بهبودخان جاپشلو »، «لطفعلیخان» سردار اتک صاعقه جانسوز بیگانه شد. از ترس او ترک و روس و افغان مفتضحانه خاک وطن را رها کردند. برای تعقیب همین متجاوزین بود که تا دهلی تاخت. پرچم پر افتخار ما را بر قله هیمالیا باهتزاز در آورد. شما فرزندان چنین مردانی هستید. در این برهه زمانی باید رسالت تاریخی را درک کنید. اجازه ندهید بیگانه و بیگانهپرست و عمال خودفروخته اجانب در امور شما دخالت کنند. جاسوسهای کثیف را که دشمن شرف و ناموس شما هستند بر شما مسلط سازند.
ما زیر بار ظلم ستمگر نمی رویم
زنجیر ظلم گر شکند دست و پای ما
شما ای نوکران بیگانه ما را تهدید نکنید از حبس و تبعید نترسانید. ما آماده شهادت در راه میهن هستیم. آنرا با شادی و لبخند و افتخار پذیرا هستیم.
سخنرانی با شعارهای تند پایان یافت.
[1] – برای اطلاع بیشتر به کتاب «ایران دمکرات، عباس محمودی» مراجعه شود.