مازیار سعیدی
ای تو ،
ای سنبلی که از زیر خاک بیرون می آیی!!
به من بگو…
از آن طرف دیوار خبر داری…؟
از این سرمای زجر دهنده یخ خبر داری؟!؟
ای تو، گل سنبل بی معرفت پای سفره هفت سین جوانی ما …
آیا از فرق های اینور دیوار خبر داری؟
از آن دیواری که گل زیبای سنبل من را لاله کرد، خبر داری؟
ای گل سنبل خواب زده ی بی لبخند و زردابی کود زده ی من
بدان و همیشه ی خدا بدان، که من
از آن لاله های بد رنگ سرخ پوش بدم آمد.
از آن غمزه های خون رنگ پر از ادای عفت، بدم آمد…
ازآن ترکه های سربی که حتی به کف پای سنبل بی گناه هفت سین هم رحم نمی کنند بدم آمد.
حالا در این زمان سر بر آورده، و ایستاده،
ای گل سنبل من بگو که از من چه می خواهی؟
از من چه می خواهی ؟!
با توام … از آن پرچم به دست رقصنده لاله های قرمز چه می خواهی؟
که ای کاش کور می شدم و در این سرمای اینور دیوار…
چشمانم مثل دستم قانقاریا می گرفت
ولی جای سنبل
جای یاس
جای لبخند
جای نازک چشمهای احساساتی
و جای عشق
گل لاله نمی دیدم…
مازیار سعیدی/ نیویورک