داریوش ایزدیار
نظری بر آفت های اندیشه گری و چالش های روشنفکری در ایران
جای خالی علوم نظری و مباحث منظم و آکادمیک در حوزه علوم انسانی، امروز بیش از هر زمان دیگری در کشورمان احساس می شود. فقر و فقدانِ حلقه های معتبر فکری و شخصیت های برجسته علمی در حوزه علوم انسانی و مباحث تئوریک، ایران را همچنان بیش از پیش به لحاظ فرهنگی به عقب رانده است. اما علت این امر از کجا نشأت می گیرد. آیا فقرِ مباحث تئوریک و نظریه پردازی و فقدانِ مکاتب پویای فکری و فلسفی در ایران، پیشینه ای دیرینه دارد یا این نقصان در دوران معاصر پدیدار گشته است؟
آیا در عصر پساروشنگری و در میانه گذار غرب به مدرنیته و پیدایشِ مناسبات جدید و اهمیت یافتن پدیدارهای فرهنگی و تعامل میان فرهنگ های جوامع گوناگون در بسترِ مدنیت مدرن، این نقیصه ایرانی به شکل برجسته ای آشکار شده و از پرده برون افتاده است. به عبارت دیگر، آیا ضعف اندیشه ورزی و ساختار فلسفی در ایران واجد دیرینگی است و تنها در روزگار مدرن به واسطه نیاز به تقابل و همسنگی با فرهنگ های دیگر، ضعف فلسفیِ ایرانی در مقایسه با دیگر تمدن ها و ملل، نمایان گشته است؟ در این گفتار موجز، خواهم کوشید به آسیب شناسیِ جریان فکر و فلسفه در ایران امروز بپردازم و با نظری مجمل به گذشته، علت عقب ماندگیِ فکرِ ایرانی و عدم تأثیرگذاری و بارآوری اش در جامعه را در قیاس با ملل مدرن فرازپایه جستجو کنم.
بی تردید مدرنیته غربی به عنوان یک پدیدار، وجود و رشد خود را بیش از هر چیز دیگر مدیون و مرهون فلسفه و مکاتب فکری است. حتی ریشه های فرآیندهای سیاسی در جهان معاصر را اگر ردگیری کنیم، سرمنشأ آنها به دفاتر فلسفی و نگره پردازی های اندیشمندان غربی می رسد. پیدایش رنسانس و عصر روشنگری چنان که می دانیم به نوعی از احیا و بازخوانی پرونده های فلسفی یونان باستان و تجربه های دولت شهریِ آن نیرو گرفته است. یکی از نقاط عطف روندِ تمدنی غرب از اصلاح دینی ای نشأت گرفته که وامدار کوشش های مارتین لوتر در ترجمه و تفسیر کتاب مقدس و بازاندیشی در مفاهیم کهن و مقدس است. همچنین روند مدرنیته ابتدا در چالش های فلسفی در حوزه تئوریک مورد تجربه، چالش و محک قرار گرفته و سپس در عرصه پدیدارهای اجتماعی فرافکنی و بازنمود یافته است. خلاصه آن که درختِ تنومند و پربارِ مدنیت امروز غربی از ریشه های درازدامنِ تفکر اومانیستی و جریان فکری پسادکارتی برگ و بار یافته است. اما از این سو، در ایرانِ قرون اخیر، تکاپوهای فلسفی رو به خاموشی نهاده و دست کم در عرصه اجتماعی چنان تأثیرگذار نبوده است. فقدان و عدم نفوذ اندیشه گری در حوزه عمومی، جامعه ایرانی را از پویایی انداخته و درگیرِ چرخه های تاریخی تداوم و تکرار ساخته است.
اگر از فلسفه ایرانی سخن بگوییم، می بایست پسوند یا پیشوند اسلامی را نیز بر آن ضمیمه کنیم چرا که تفکر فلسفی در ایران، در دامنِ اسلام پرورش یافته است. البته ریشه های حکمت در ایرانِ پیش از اسلام به اندازه ای پرقدر هست که نتوان از آن چشم پوشی کرد. نکته ای که صاحبنظران بر آن تکیه دارند فلسفه در معنای یونانی آن است که البته در قرون نخستین اسلامی به واسطه ترجمه متون سریانی و کتب یونانی در ایران اسلامی پدیدار گشت و به زودی به بالندگیِ درخوری دست یافت. اما پرتو پرفروغ وحی چنان نیرومند بود که عقل ایرانی را در سیطره خویش می آورد. اما آیا براستی می بایست فلسفه را ملک پدری یونانیان به حساب آورد و عقلانیت و اندیشه را تنها در مدل یونانی آن تعریف کرد. بی تردید، حکمت ایرانی و روشهای اندیشه گری در ایران با آن چه یونانیان تحت نام فلسفه رواج داده اند تفاوت هایی دارد. اما آیا خردورزی، اساسِ تفکر فلسفی نیست؟ خردِ ایرانی همواره از تشعشعات نوریِ مشرقی، نورانیت یافته و از زمان های باستانی، عقل و اشراق با هم پیوندی ناگسستنی داشته اند. حال اگر در جهانِ اومانیستی امروز، تعقل و اندیشه گریِ فلسفی، به نظامی جزمی و پوزیتیویستی در محدوده و ساحت سکولاریته و چارچوب های دانش دنیوی کاستی یافته، نمی توان با چوب مدرنیته، کل نظام های فکری باستان در مشرق زمین را از پیرامون خردورزی راند. به خاطرِ اقبال و محبوبیت تفکر ارسطویی در جهان معاصر اندیشه، نمی شود افلاطون را از دایره فلسفه خارج کرد و از منطق به دور است که به واسطه پیشرفت ها و شکوه مادی و فرهنگی تمدن معاصرغربی، اصالت تفکر را در غرب و یونان جستجو کرد.
واقعیت این است که فلسفه در ایران، از یک سو به جانب عقل اشراقی و خردِ نورانیت یافته از مبدأ متعالی گرایش داشته و از جانب دیگر، کمابیش در نفوذ وحی و گستره دین قدم برداشته است. سرزمین ایرانی، دست کم به واسطه نفوذ و رواج پرقدرت دو دین بزرگ مزدایی و اسلام، همواره زمینی فرشته گون و سرشار از نیرومندیِ عقیده به جهان مینوی و مثالی و حضور فرشتگان و باشنده های روحانی بوده است. این معنا، در تاریخ تکوین فلسفه و حکمت ایرانی نقشی مؤثر و والا ایفا نموده است. اما این بدان معنا نیست که سیاق های دیگر خردورزی در ایران طرفدار نداشته است. اگر به گستره تاریخی خردورزی در ایران نظر کنیم، تنوع و گونه گونیِ رویکردها و نظرگاه ها را به خوبی مشاهده می کنیم. گرچه فیلسوفانی همچون ابن سینا و سهروردی گرایشات اشراقی داشته اند اما بزرگانی نیز مانند فارابی و ابوالحسن عامری نیز بوده اند که بر مشرب یونانی خردورزی می نمودند. همچنین ما ردپای خرد نقاد و حتی جدایی ساحت وحی از ساحت عقل را در نزد برخی فیلسوفان ایرانی می بینیم و به طور کلی در این گستره با طیف دانشمندانی از بیرونی و خواجه نصیرالدین طوسی گرفته تا فلاسفه ی اهل اشراق و عرفان همچون ملاصدرا و حکیم سبزواری رویروییم. قابل انکار نیست که فلسفه و حکمت در ایران، با تعریف و رویکرد یونانی اش متفاوت است بلکه سخن بر این است که نمی توان یکی را به نفع دیگری مصادره کرد.
اما سخن اصلی این گفتار در این نکته است که امروز چه بر سر سنت دیرینه و حکمت پیشینه در ایران آمده است. ردپای سنت فکری ایرانی را می توان تا قرن معاصر دنبال کرد. از مکتب اصفهان با بزرگانی همچون میرداماد و میرفندرسکی به ملاصدرا و شاگردان نام آورش می رسیم و این خط سیر را تا تهران دنبال می کنیم. در دوره معاصر نیز به نام هایی چون علامه محمد حسین طباطبایی و حکیم جلال الدین آشتیانی می رسیم که تداوم دهنده سنت فکری ایرانی – اسلامی تا دوران حاضر و به ویژه امتداد مشرب فکری ملاصدرا بوده اند. همان طور که مشاهده می شود سنت فلسفی ایرانی با نام اسلامی عجین شده است و این امر، مانند دیگر امور این سرزمین، دین را بر مصدر کار برمی نشاند همچنان که در زندگی و حیات عامه نیز، عامل تعیین کننده به شمار می رود. پرسش اینجاست که نگره های فلسفی و اندیشه های فیلسوفانه در دوران معاصر، تا چه اندازه بر حیات اجتماعی ایرانی و امور مملکت اثرگذار بوده است؟ اگر بدون تعلل در پاسخ بگوییم هیچ، چندان هم گزاف نگفته ایم.
باید این پرسش را بدین شکل طرح کرد که چرا اندیشمندان ایرانی نتوانسته اند در حوزه عمومی تأثیرگذار بوده و نقشی را در آینده سیاسی و اجتماعی جامعه خود ایفا کنند؟ پاسخ این پرسش با تعمق و تدبر در آثار فلاسفه ایرانی قابل دسترسی است. آن چنان که هستی شناسی و مسایل وجودی در آثار این خردورزان اهمیت داشته، امور مربوط به حیات دنیوی و مسایل اجتماعی و سیاسی، چندان مورد نظر و توجه قرار نگرفته است. گرچه در دوران پیشین به کتاب هایی نیز برمی خوریم که به سیاست مدن و آداب حکومت و مسایلی از این دست پرداخته اند اما بسامد بدعت های فکری در این زمینه چندان چشمگیر نبوده و غالبا این دست از اندیشمندان تنها به تفسیر و تکرار آموزه های شریعت بسنده می کردند. با این که اسلام به رغم بسیاری از ادیان دیگر بسیار به مسایل اجتماعی و سیاسی پرداخته و تشکیل حکومت اسلامی در زمان پیامبر موجبات شکل گیری قوانین اسلامی در حوزه سیاست و جامعه گشته است اما این امر نه تنها به شکوفایی فلسفه سیاسی در دامن اسلام نینجامیده بلکه برعکس موجبِ بیرنگیِ این مسایل در حوزه تفکر اسلامی گشته است. چرا که وجود حکومت های خودکامه اسلامی که بر پایه عقاید عامیانه دینی بنا گشته بود، سخن گفتن از چارچوب های عقلانی در حوزه سیاست، که ملک طلق خلفا و شاهان محسوب می گشت بسیار خطرناک بود. این گونه دیدگاهها غالبا به صورت سفارشی و تحتِ قیمومت یک حاکم و خلیفه ابراز می شد و بدیهی است که فاقد ارزش های فکری و عملی بوده است. همچنان که جزم اندیشی و تعصب بر قوانین شریعت از جانب مردم و حکومت، امکان ابداع و تغییرِ قوانین اجتماعی در مطابقت با دگرگونی های زمانی و مکانی را از اندیشمندان سلب می کرد.
البته در ایران دوران اسلامی، مشرب های فکری و نحله های عرفانیِ خارج از اسلام نیز شکل گرفت. بر خلاف عقیده دکتر سید حسین نصر که می گویند در ایران طی دوره اسلامی، مکتب عرفانی خالصی خارج از حیطه اسلامی وجود نداشته است (سنت عقلانی اسلامی در ایران – ص 60) باید گفت که چنین آیین هایی در نقاط مختلف ایران وجود داشته است اما عمدتا مورد قهر و خشونت و بی مهری حکومت ها واقع شده و پیروان آن آیین ها وادار به پنهان نمودن عقایدشان می شدند. اگر به آیین های مناطق زاگرس نظر کنیم کمترین تأثیر و ارتباط با اسلام در آنها مشاهده شده و بیش از آن می توان ردپای عقاید باستانی و کهن ایرانی را در این سنت ها مشاهده کرد. از جمله آنها آیین اهل حق است که در گفتارهایی دیگر، به زودی به آن خواهم پرداخت. همچنین در حوزه های اندیشه نیز تفکرات غیر اسلامی وجود داشته اما به خاطر بافت جامعه و سیاست حاکمان در ایران (که حتی قوم مغول نیز در این سرزمین وادار به درآمدن به ظاهر اسلامی می گردند) چنین عقاید و اندیشه هایی مطرود و مورد کینه و غفلت واقع می شدند. ساختار اجتماعی طبرستان و گرگان که تا مدت ها پس از اسلامی شدن ایران بر آیین های باستانی باقی ماندند در قرون بعدی چنان می گردد که جنبش های اعتراضی آنان تحت عناوین اسلامی همچون علویان انجام می پذیرد. چنین نحله هایی در لرستان و کردستان در حاشیه زاگرس وجود داشته و بزرگانی را نیز در دامن خود پرورده است گرچه که این جریان ها هیچ گاه به صورت عام و گسترده مجال و امکان بروز و ظهور نیافته اند. واقعیت آن است که به واسطه شیوه حیات اجتماعی در ایران و وجود حاکمیت استبدادی در دوران مختلف، تفکر مستقل و آزاد چنان که باید نتوانست در بستر تحولات تاریخی رشد و تعالی یابد و همین امر، موجباتِ عقب ماندگی جامعه ایرانی را در دوران پسین فراهم ساخت.
یکی از نقیصه هایی که موجباتِ رشدنایافتگی توده را در مسایل اجتماعی فراهم آورد فاصله ی بیش از اندازه و عدم پیوند و تعامل میان مردم و اندیشمندان بود. مردم در ایران به سبب ساختارِ سنتی (ونه دینی) که بر امور روزمره شان حکمفرما بود بیش از آن که با اهل تفکر مراودت و همدلی داشته باشند، مقلدانِ نااندیشمندِ مراجع روحانی بودند. روحانیت در جامعه ایرانی از دوران باستان تا کنون، از المان های اساسیِ حیات اجتماعی در معنای عام آن بوده است. در دورانِ مدرن، ارتباط میان عامه با نخبگان حوزه اندیشه از طریق روشنفکران برقرار گشته است. اما به نظر می رسد روشنفکران ایرانی در ایجاد و برقراری این تعامل کامیاب نگشته اند. چرا که خود این روشنفکران نیز چنان که باید و شاید نتوانستند از جایگاه و اشتهار اجتماعی چشمگیری برخوردار گردند. روشنفکریِ ایرانی از آنجا که در تقلیدِ ناپخته از حلقه های اندیشه غربی پدیدار شده و نتوانسته در اسرع وقت حرکت خود را واجدِ روحیات بومی گرداند از ارتباط تنگاتنگ با اقشار جامعه عاجز مانده است. خصلت کپی کار و گرته بردار در روشنفکری ایرانی، موجب شده تا از نظر مردم جای این که متنی اصیل و میهنی باشد بیشتر ترجمه ای وفادار به اصل تلقی گردد. وامداریِ روشنفکران ایرانی به مدرنیته موجب گشت حرکت های ایشان از جانب عامه، ضد سنت پنداشته شود و چنان که عنصر سنتی در روانِ ایرانی بسی نیرو یافته تر از آن بود که به لرزه ای چنین، از جان و روان بیرون شود.
در سالیان واپسین حکومت قبلی در عرصه های آکادمیک و دانشگاهی، فعالیت هایی از جانب برخی دانشمندان از جمله سید حسین نصر در حال انجام بود که در صورت تداومِ پویای آن به شکل برجسته ای قادر بود این نقصان را مرتفع سازد. توجهِ نظام مند به سنتِ فکری ایرانی از جانب سطوح بالای فرهنگی، می توانست اندیشمندانی را تربیت کند که هم سپر و زره ی سنت کهن ایرانی را به تن کرده و هم به سلاح تفکر مدرن غربی مجهز باشند. حضور گسترده اندیشمندان برجسته خارجی همچون هانری کوربن، ایزوتسو و پژوهشگرانی چون ویلیام چیتیک که از دانشمندان صاحب نام امروز است می توانست سرشتی پویا به فعالیتها و کاوش های علمی در حوزه علوم انسانی بخشیده و فضای فکریِ ارزشمندی در سطح عام پدید آورد. اما با وقوع انقلاب اسلامی از یک سو و پدیده ناخجسته انقلاب فرهنگی از سوی دیگر، همه این تلاش ها و امیدها فروکش کرد و موجی از گریز و مهاجرت از جانب فرهیختگان آغاز شد.
اگر به نامه های عالم دلسوخته سید جلال الدین آشتیانی که خطاب به همین دست از دانشمندان نگاشته شده بنگرید (که در نشریه اطلاعات حکمت و معرفت در چند شماره طبع یافته است)، صدای فریادهای عاجزانه و دلسوزانه این مرد بزرگ را از خلال عبارت ها و واژگان می شنوید که آن بزرگانِ از وطن گریخته را به بازگشت فرا می خواند. این سید گرامی در آن سال های پر مرارت این نکته را دریافته بود که با خروجِ این بزرگان، آینده ای شوم و ناباور در انتظار این ملت است و دیگر بازدارنده ای در برابر این موج ویرانگر و تعادل بخشی بر این جریان لجام گسیخته وجود نخواهد داشت که از پیامدهای فاجعه بارش جلوگیری کند. او عقیده داشت که این بزرگان می بایستی می ماندند و در برابر زهرِ تلخ مصائب شکیبایی می کردند و می کوشیدند این کشتی طوفان زده را با بردباری و تدبیر خویش به جانب ساحل سلامت هدایت کنند. اما این اتفاق نیفتاد و صاحب نظران و خردمندان از مرزها خارج شدند و البته آنها که ماندند نیز همچون خود این سید، در کنج انزوا خزیدند و دیگر کسی سراغ شان را نگرفت تا از دریای معرفت شان بهره مند گردد. و این کشتیِ طوفان زده و سرگردان به بدترین و سرکش ترین گرداب ها و مهلکه ها لغزید و تخته تخته از هم شکافت و بسیاری را در دل گرداب ها غرقه ساخت و اکنون نیز بی یار و یاور و کشتیبان، سرگشته ی امواج است.
بدفرجامیِ خردورزی و اندیشه گری در این مرزبوم، از علت های متفاوتی ریشه می یابد. به نظر می رسد چاره کار، جز از طریق فرآیند زمان برِ آگاهی بخشی در سطوحِ عام، و انتقال معارفِ کهن و جدید بومی به قشرهای میانجی (دانشجویان، پژوهشگران و روشنفکران) میسر نخواهد شد. اما نکته ای پراهمیت در اینجا وجود دارد که آسیب اساسی را بر روند خردورزی در ایران وارد ساخته است. از آنجا که دستاوردهای امروز کشور، با تلاشِ خود ما و در روندِ طبیعی شکل نگرفته و محصولِ دیگران را بی رنجِ ساخت و پاسداری به دست آورده ایم، لذا شیوه های بهره مندی از آن را نیز نمی دانیم.
حدود صد سال است که توجه به مدرنیته و حقوق ملی در ایران مطرح شده و البته این امر نیز در راستایِ بیداریِ ملی و روندِ طبیعیِ طغیان قشرِ اندیشمند بر علیه بی عدالتی ها موجودیت نیافته بلکه تنها به واسطه آشنایی قشرِ تحصیلکرده و جوان ایرانی با دستاوردهای اروپاییان در حوزه اجتماع و حکومت در دوران ناصری قد علم کرده و درصدد ایجاد اصلاحات در ایران برآمده است. در حالی که غربی ها قرن هاست که تجربه جمهوری و مجلس سنا را به دوش کشیدند و البته آن نوعِ حکومتی نیز در تعدیل حاکمیت و جلوگیری از استبداد دولت، اقناع شان نکرد و تلاش های شان را در ایجاد اصلاحات تا برپاییِ نظامی محکم بر پایه قوانینی مدون امتداد دادند. فرآیند مدرنیته در جوامع غربی، ابتدا به شکلِ احساس نیاز به تغییر تبلور یافت و سپس توسط اقشار متفاوت و در موقعیت های گوناگون با پرداخت هزینه های بسیار در قالب انقلاب ها و جنبش های مختلف در کشورهایی چون فرانسه، آلمان و بریتانیا پی گیری شد. مثلا انقلاب فرانسه با آن پیامدهای تلخ و ناگوارش در دوران حکومت ترور، آزمونی سنگین در برقراری عدالت و دستیابی به حقوق مدنی بود و هزینه های بسیاری را بر مردم تحمیل کرد. به طوری که در مدت یک قرن، حاکمیت فرانسه میان جمهوری و دیکتاتوری در نوسان بود. اما در این سو همه چیز در تقلید و گرته برداری خلاصه شد. انقلاب مشروطه بر اساس مدل انگلیسی کلید زده شد و دیدگاه های افراطی برخی روشنفکران که از میزان عقب ماندگی ملت ایران در مقابل ملل غربی حیرت کرده بودند، در ایجاد تغییرات، پیامدهایی چندان خوشایند بر جای نگذاشت. راهکارهای میرزا ملکم خان در کتابچه ای موسوم به «دفتر تنظیمات» و طرح فتحعلی آخوندزاده در تغییر الفبا در کنار کوشش های افراد برجسته طرفدار رفورمیسم همچون میرزا تقی خان و میرزا آقاخان کرمانی و سید جمال الدین افغانی، گرچه تغییر در ایران را نشانه گرفته بود اما چنان که باید به هدف اصابت نکرد. جامعه ایرانی تنها به حکومت دینی که از خدا و پیغمبر مایه می گیرد باور داشته و با علمای روحانی نزدیکی می کردند. لذا این اصلاح طلبان، به بیانات خود لعاب دینی بخشیدند و مدرنیته و قانون را هدف غایی انبیا اعلام کردند. چنان که ملکم خان در روزنامه قانون می نویسد: «مأموریت جمیع انبیا تمهید این مهم بوده است (قانون و دولت حقه) در کتب شریفه هیچ نقطه نیست که مصدق این مهم اکبر نباشد. کل ائمه اطهار، پیران طریقت و حکمای راشدین همه وقت و همه جا در ظاهر و باطن مروج اصول دولت حقه بوده اند. – به نقل از کتاب میرزا ملکم خان اثر پروفسور حامد الگار ص216»
اما تغییرِ ناگهانی با رویکردهای افراطی، نشان بی تدبیری بود. جامعه بسته و راکدِ ایرانی، میانه ای با تغییر و اصلاح، آن هم تغییراتی که در ذات و ماهیت صبغه ای غیر دینی داشت و تنها به رونمای مذهبی ملبس شده بود نداشت. تجربه ای که در اروپا طی چند صد سال حاصل شد، بنا بود به طور ناگهانی در جامعه ایرانی اعمال شود. قانون و دولتِ پاسخگو و نهادهای نظارتی و مفاهیمی مانند آزادی، حقوق بشر و جامعه مدنی برای مردم ایران ناشناخته بود و حتی در ترجمه این اصطلاحات به فارسی از زبان ترکی عثمانی بهره گرفته می شد. یعنی آن چه در ایران پیاده شد از نوع تقلید درجه دوم از اروپا به واسطه ترکیه بود. و این کوشش محکوم به شکست بود.
پس از آن نیز فرآیند مدرنیته توسط حکومت (یعنی دولت پهلوی) پیگیری و پیاده شد. آن هم نه دولتی در معنای مدرن آن بلکه توسط حکومت دیکتاتوریِ پادشاه. آشکار بود که روند مدرن سازی زورکی نیز چنان که باید و شاید کامیاب نخواهد بود. چرا که جامعه مدنی می بایستی از پایین و توسطِ تلاش های جمعیِ مردمی بنیان یابد و لازمه تشکیل نهادهای اجتماعی، آگاهی و شعور جمعی است. چیزهایی که به هیچ وجه در جامعه آن زمان موجود نبود.
اما آن چه که به موضوع بحث ما مربوط می شود، کاستی های حوزه اندیشه و روشنفکریِ ایرانی است. همان طور که دیدیم، نقطه آغاز و ریشه های وجودیِ روشنفکری در ایران، از بطنِ روندهای درون اجتماعی و سنتِ دیرین ایرانی پدیدار نشد بلکه به واسطه آشنایی با جلوه های تمدنِ مدرن غربی، از خارج وارد شد. روشنفکران ایرانی گرچه می کوشیدند به ضرورت بر عقاید خود رنگ و لعاب مذهبی بدمند اما این تنها از روی فریبکاری و ناگزیری بود. آنها نه تنها خود بهره مند از ریشه و پایگاهِ عمیق سنتی در فرهنگ ایرانی – اسلامی نبودند بلکه میان آنها و اندیشمندان و متفکران و دانشمندان ایرانی هیچ ارتباط و تعاملی وجود نداشت. تنها ارتباط ایشان با علمای روحانی بود که آن نیز از روی سیاست و بر حکم ضرورت و به خاطر جلبِ افکار عمومی صورت می گرفت. آنها به جای آن که فاصله میان مردم با دانشمندان و اهل فلسفه را مرتفع سازند به قشری چسبیدند که خود به واسطه نیروگیری از جهل و تعصب عوامانه، در میان مردم پایگاهی عظیم داشتند. روحانیتِ شیعه سال ها بود که بر اسبِ جهالت مذهبی و تعصب خرافی نشسته و با دمیدن بر آتش خرافه و تعصب خوش می چرید. و این دانشمندان و علمایِ آزاداندیش بودند که بیش از پیش در جامعه مهجور شده و در میان غفلت عامه تن به انزوا داده بودند.
بنا براین، اگر از دو منظر خاص و از جانب بالا نتیجه گیری کنیم، کاستی اندیشه گری ایرانی در عصر حاضررا از یک سو می بایست متوجه علمای طراز اول دانست که تن به انزوای تحمیلی داده و با مجاهداتِ انقلابی خویش نکوشیدند به دستِ خود، از سیرِ نافرجام عامه به سمت قهقرا ممانعت به عمل آورند و با رواجِ حقایق اصیل و آشکارسازیِ خرافه ها و فریبکاری های صورت گرفته به نام مذهب، حلاج وار به مصافِ جهل و بت پرستی و خودمداری بروند و حتی در این راه جانبازی کنند. از جانب دیگر، قشرِ نوآمده ی روشنفکر، دچار اشتباه و گمراهی تاریخی شده و با درغلتیدن به بازی های سیاسی و گرفتن راه افراط و عدم برخورداری از ژرف اندیشی هم در حوزه اندیشه و سنت و هم در شناخت جامعه ایرانی، دوباره راه را برای رواجِ خودمداری و خرافه پرستی از زیر و استبداد و فرصت طلبی از بالا هموار نمودند. و جامعه ی ناآگاه، هیچگاه درنیافت که آن نشئه گی از کجا آمد و این خمار از کجا؟
یکی دیگر از چالش هایی که همواره گریبانگیر روشنفکری ایرانی است، جدال های خارج از آدابِ گفتمان و هم اندیشی است. روشنفکرانِ ما به علت آن که سیر خردورزی و سلاح نقادی را با همت خود و از طریق آزمون و خطا و تجربه های گرانبار کسب نکرده اند و تنها به شبیه سازیِ فرآیندهای دیگران در کشور خود پرداخته اند، هرگز آدابِ تعامل و هم اندیشی را با هم صنفان خود نیاموخته اند. جدال های عرصه روشنفکری ایرانی بیشتر به جنگ حیدری و نعمتی شبیه است تا مجادلاتِ فلسفی از نوع پساروشنگری. نمونه های آن نیز در دوران خود ما، از جدال های خارج از ادب و نزاکت، در میان پیروان این و آن اندیشه گر کم نبوده و نیست. حتی وجود دشمنی مشترک و هیولایی غول پیکر، نتوانسته است هیچگاه اتحاد و همدلی را در میان روشنفکران البته در کنار همه اختلاف نظرها و بحث و جدال های فکری برقرار سازد. نه هیولای تعصب و جهالت و نه هیولای استبداد و نه حتی دشمن و دشمنان قدرتمند خارجی هیچ کدام نتوانستند انگیزه اتحاد را در میانِ این قشر ایجاد کنند. و البته این امر منتج از ریشه ها و چالش های موجود در جامعه نابخرد و ناخودآگاه است. چنان که در جنبش های اجتماعی و انقلاب های این صد سال، هیچ گاه اقشارِ مختلف اجتماع را همسنگر و هم پیمان نمی یابیم. البته مقصود ما در راستای ژرف نگری است و نه نگاهِ سطحی و احساسی. با توجه به نتایجی که هم از انقلاب ایران و هم پس از جنگ تحمیلی در ایران مشاهده شد، در می یابیم که حتی آن اتحادی که به ظاهر بر علیه هدفی واحد میان گروههای مختلف شکل می گرفت، تنها وحدتی صوری و فریبکارانه بود. جایی که یک کمونیست در زندان پتوی خود را به یک روحانی مسلمان می بخشد و به او اظهار می کند که البته بنده کمونیست هستم، آن روحانی پاسخ می دهد در حال حاضر این مسایل اهمیت ندارد. همچنان که همسنگرانِ دیروز در جنگ با دشمن، امروز در برابر یکدیگر قد علم کرده و آن که قدرت بیشتر دارد، خونِ ضعیف تر را بی رحمانه می ریزد و به خانواده اش نیز رحم نمی کند. این امر نشانگر مسأله ای پراهمیت است. نشانگرِ همدلیِ دروغین و همزیستیِ به شکلِ رقت آوری فریبکارانه. در کشور ما چه میان اقشار زیرین اجتماعی و چه میان طبقات نخبگان، عقیده پذیرشِ مخالف و قائل بودن حق حیات، اظهار نظر و فعالیت برای او، هرگز موضوعیت نیافته است. تنها به ضرورت ها که هر دو گروه در رنج و ناتوانی و ضعف بوده اند، چند صباحی با هم همسفره و هم پیاله شده اند. اما اگر یکی کمترین قوتی یابد آن دیگریِ مخالف را به زودی می بلعد.
شوربختانه هنوز این مسأله در میان روشنفکران و نخبگان ایرانی حتی با شدت بیشتری مشاهده می شود. چه در داخل و چه در خارج کشور، سفره ای نیست که بتواند افرادی با گرایش های گوناگون و متضاد فکری را گرد هم آورد و آنها را در موضوع و هدفی واحد هم پیمان کند. بی تردید ضرورت آشنایی با سنت ایرانی از جانب روشنفکران امروز بیش از گذشته احساس می شود. سنتی که بر پایه باور به حقیقت واحد شکل گرفته و از دوران باستان تا کنون از اتحادی ژرف سخن می گوید که در حقیقت میان اجزای جهان وجود دارد. چنان خورشیدی که پرتوهای گوناگون از خود می تاباند اما هر چه به سمت خورشید که تمثیلی از حقیقت است حرکت کنیم، به یگانگی رسیده و از پوسته ها و ظواهر متعارض و اختلاف های صوری رهایی می یابیم. آن چه امروز می تواند روشنفکران ما را از این همه اختلاف و تعارض و جدال برهاند کوشش همگانی در جهت نیل به هدفی یگانه یعنی حقیقت و آزادی است.