منیر طه
به مصداقِ زلفعلی، عینعلی، چماقعلی و دیگر پس و پیشِ علی، اخلاقعلی هم در دانشکده ادبیات، در بخش فلسفه درس اخلاق میداد. روزی که پس از کودتای فراهم آورده وارد دانشکده شد دانشجویان که در راهروی دانشکده صف بسته بودند تف به رویش انداختند. (حیف از تف) و این ملای اخلاق و مولای فتنه و نفاق، که لقای وطن فروشی را به بقای قدم هایش بخشیده و در ماجرای کثیف و نفرت بارِ قتل افشار توس وکودتای ۲۸ مرداد عامل و توطئه گردان بود، خاموش و سر درگریبان از میان صف دانشجویان با حقارت رد شد و رفت.
خائنانی که شور و شوق و احساس پاک مردم را به هیچ گرفتند و استقلال و آزادی مملکت را در کف بیکفایت خودکامگان نهادند و ادامۀ دراز دستی و تجاوز بیگانگان را فراهم ساختند. آنچُنان آلوده نام ماندند و اینچُنین آلوده نام رفتند.
تفو برآن جنایت، تفو براین خیانت.
برای تنظیم نوشته هایم و آنچه در رهآورد هم منتشر شده بود، در ویژه نامۀ رهآورد فهرست مندرجات فصلنامه را (از آغاز تا شمارۀ هفتاد)، بررسی میکردم. در این میان به مقالهای برخوردم از سعیدی سیرجانی، با عنوانِ «یادی دیگر از دو بزرگ مرد ایران» با نگاهی گذرا در شمارۀ مربوط، از این همترازی نا بجا جا خوردم و چون بجا آمدم مقاله را دوباره خواندم.
در این مقاله سعیدی همچو آن استادی که لیاقت و کوشش شاگرد فرو دستش را ارزیابی کند، به پشتکار و همت سردبیر و جهش برق آسای شماره های اخیر فصلنامه، آفرین گفته و پس از این هندوانه تپانی، پای کجِ بقائی را در کفشِ کشیدۀ صدیقی میچپاند و تنۀ فربه و سنگین او را به اندام استخوانی و سبکبار دکتر صدیقی میکوبد و آنها را در ترازوی «عوضیِ» سنجش خود هم وزن و هم سنگ میبیند و ما حَصَل حرف هایش نردبان لقّی است برای صعود بقائی به آسمان (در: «سایت مرحوم علیاکبر سیرجانی»، عنوان مقاله «دو بزرگمرد» است).
«اما، انگیزۀ تصدیع: درشمارۀ اخیر بحث مجادلهواری دیدم میان دو تن از خاطره نویسان معاصر در بارۀ دو مرد آزادهای که از «عوضی» های روزگار بودند و به پاداش همین خصوصیت ـ و به تعبیری خودمانی تر با همین نقصشان ـ هر دو در اوج تلخکامی به دیار باقی پر کشیدند و رفتند.» صدیقی با استغنای از جوانی تا پیری، بقایی در عطش و با استسقای نخست وزیری.
سپس به توضیح صفت «عوضی» میپردازد و اینچُنین از شخصیت دکتر صدیقی برای بقایی سرمایهگذاری وکسب اعتبار میکند: «ما در تاریخ پر فراز و نشیب مملکتمان از این عوضی ها کم نداشتهایم. از عین القضات و منصور حلاج بگیرید تا امیر کبیر و عباس میرزا و از تازه ترین هایشان همین دکتر بقائی و دکتر صدیقی خودمان.» همین خونهشاگردای خودمون.
اما تطهیر بقائی هنوز بسنده نیست که مینویسد: «تا آنجا که میتوانم به تشخیص خود اعتماد کنم هر دو مردانی شریف و اصولی بودند … که اختلاف تأسف انگیز این دو مرد پاکیزه دامانِ وطن پرست هم زاییدۀ همین اعتقادشان به ضوابط اخلاقی بود و اصرارشان در حفظ اصول.» (پر رنگی نقل قول ها و تأکید از سوی ره آورد یا خود نویسنده است و نوشته های داخل پرانتز ها از من است).
«رنجش صدیقی از بقائی مولود بریدن بقائی بود از مرحوم مصدق، … بقائی بدین تصور که مصدقمیخواهد با تمدید اختیاراتش مجلس را به آلت معطّلهای تبدیل کند، … شروع به مخالفت خوانی کرد، و سرانجام کار مبارزۀ این دو مرد سیاسی سرسخت به جایی رسید که سومی آمد و زر را زد و برد.»
چه کسی کودتای ننگین را به هوای جاه و مقام پی ریزی کرد؟ چه کسی در را به روی شکمبارۀ گرسنه گشود؟ شکمبارهای که ربع قرن دیگر هر آنچه بود خورد و هر آنچه ماند کند و برد. چه کسی بیست و پنج سال دیکتاتوری را به ملت ایران پیشکش داد؟ چه کسی دریچۀ تنفس آزاد را بست؟ چه کسی آنهمه آزادی و آبادی را برای ملت ایران لقمه گرفت؟! و باعث و بانی حادثۀ درد بار شانزده آذر شد؟ چه کسی جوانان را به زیر شکنجه کشید و نفسشان را برید؟ کسی نیست جز دست اندرکاران کودتا و مظفر بقاییکه در این میان سرِ صف، میانِ صف و آخرش حضوری متلوّن دارد و از کارنامۀ شیطانی اوست: کودتای ۲۸مرداد، تیشه به ریشۀ نهضت ملی زدن، آشوب ۹ اسفند، شوراندن مردم علیه مصدق، مخالفت با تصویب لوایح مورد نظر مصدق، کارگردانیِ ربودن و قتل افشار توس رئیس شهربانی مصدق در آستانۀ ۲۸مرداد و قتل فجیع سرگرد سخایی رئیس شهربانیکرمان و حملۀ اراذل و اوباش حزب زحمتکشان به خانۀ مصدق در بلای ۲۸مرداد و دیگر شلنگ اندازی ها.در کودتای ۲۸مرداد شعبان بی مخ و دستۀ چاقوکشان بقائی به سرکردگی رئیسشان نقش اول را داشتند و روزنامه ها بقائی را یکی از رهبرانکودتا علیه دکتر مصدق اعلام کردند.
سعیدی در این مقاله دکتر صدیقی را که اصل تلگراف ها را در کف بی اعتماد و بیاعتبار بقایی نگذاشته به محکمه میبرد: «…عرض کردم «شاید» و نه قطعاً اگر هم یقین میداشتم که او دانسته و عمداً چنین کاری کرده است، عملش را محکوم نمیکردم که مرد در این رهگذر محکوم شیوۀ تفکر خویش بوده است و ملزم به جوانب اخلاقی و اصولی قضیه.» حکم قاضی و معلق بازی.
درماجرای افشار توس، بقائی چیزی هم طلبکاراست و نویسنده به جای اینکه به اصل قضیه و چگونگی آن توجه کند داستانی میسازد که«شاید ـ رئیس آگاهی به حضور وزیر کشور رفته و گفته باشد کار، کار حضرات است، منتها بدین سادگی ها اعتراف نخواهند کرد … اگر اجازه دهید وادار به اعترافشان کنیم. وزیر هم سکوتی کرده یا سری تکانده باشد … شاید هم بدون مراجعه به وزیر به شیوۀ معمول خود عمل کرده باشند و بعداز علنی شدن قضیه، وزیر تحقیقکی کرده … از دخالت صریح طفرهای رفته باشد. اما مدعیش بقائی است، مردی که با همۀ وجودش از شکنجه گران نفرت دارد و با شکنجۀ زندانی مخالف است، تا آنجا که موضوع درس اخلاقش را هم منحصر به تاریخچۀ شکنجه کرده است. مردی با آن زمینۀ ذهنی و آن نفرت جبلیاش از هر شکنجه و شکنجهگری، در برابر این واقعه محکوم به اعتراض است و مخالفت و جار و جنجال. آخر او هم به همان شدت و حدّتی اخلاقی و اصولی است که وزیر سابقِ پست و تلگراف بود.»
سعیدی آنچنان گرفتار رُفت و روی اخلاق و شستشوی جسد آلودۀ بقائی در جوار چشمۀ خورشید صدیقی است که فراموش میکند زنگی به شستن نگردد سپید و به کوشش نروید گل از شاخ بید. هرچند خود مدرس شاهنامهای است که جا به جا از راستی و ناراستی سخن میرود، ولی نمیشنود خروش کوه افکن و تندر آسای فردوسی را برای حفظ استقلال و آزادی ایران در مقابله با دشمنان و معارضه با متجاوزان و به جهت همین سنگین گوشی و هوش داروی فراموشی از همان نوع که با تجویز بقائی به افشار توس دادند، سخنی از عامل قتل افشارتوس و بازیگری بقائی در کودتای ۲۸ مرداد ندارد که چگونه دست در دست بیگانگان مملکت و ملتی را آنچنان به سیه روزگاری کشید تا اینچُنین بدین روزگار رسید. شتر دیدی ندیدی. اگر هم میداشت به شیوۀ همین مقاله بقائی بزرگ مرد میدان بود نه بزرگ نامرد ویرانی ایران.
سعیدی از همان الفتِ دوران دانشجویی، من در ادبیات فارسی او در رشتۀ فلسفه دل با بقائی باخته و سر در قدم هایش انداخته بود و این سر سپردگی آنچنان بود که بچّه های دانشکده این را به جای آن و آن را به جای این مصرف میکردند. در ماجرای افشارتوس، وقتی سر و کلۀ سعیدی در دانشکده پیدا میشد یکی از بچه ها از چند قدمی میگفت آقای افشارتوس بیا اینجا. افشارتوس کجا بودی؟ گردش بودی افشارتوس؟ و دیگران هم تکرار میکردند. (این را یکی از دانشجویان باب کرده بود). سعیدی همچنانکه در دوران نهضت ملی مُهر سکوت بر لب زده بود، انگار نه انگار که در این مملکت خبری هست، اینجا هم خاموش میماند و نگاه غضب آلودِ چهرۀ تلخ خود را به سوی دانشجویان پرتاب میکرد.
در آن دوران دکتر صدیقی با آنهمه مسئولیت و گرفتاری یک بار هم از کلاسش و شاگردانش غافل نماند و غایب نشد. ولی کلاس درس بقائی غالبا معلق و بلاتکلیف بود. او یا سرگرم توطئه یا به دنبال زد و بندِ نخست وزیری و یا تعلیم فرومایگان برای آدم ربائی بود و در این سهراهِ رستگاری، برای ملت ایران بسیار زحمت میکشید.
سعیدی در این مقاله، سخنانی دارد از زبانِ دکتر صدیقی در منقبت محمد رضا شاه و منقصت دکتر مصدق به شهادت حضّار بینام «حیّ حاضر»:
پانویس: «نوشتم«حیّحاضر» تا اگر منکری پیدا شد این دو برادرِ دانشمند (پاسدار) با همه محافظه کاری ها به یاریم آیند و جزییات جلسه را بازگو کنند.» گفتند شاهدت کیه گفت دُمم.
«بنده به شدت از نقل مکالمات دو نفره پرهیز دارم، و گر چه به قیمت جانی باشد و ضرورتی اقتضا کند، که آن را در حکم راز بین الاثنین میدانم و افشایش را جز با اجازۀ صریح طرف خلاف اخلاق. آنچه در اینجا نقل کردم مربوط به جلسات عمومی سه نفره به بالا بودهاست و جواز نقلش را هم قدیمی ها صادر کردهاند که: کلّ سرّ جاوز الاثنین شاع.» قدیمی ها سپر بلا.
«… در مهر ماه ۱۳۵۷و در جوش تحولات زمانه، روزی تلفن زد (بقائی)که امشب به خانۀ تو میآیم، به آقای «ص» هم بگو بیاید. آمدند. بعداز چیدن مقدمهای که مملکت در خطر است و انقلاب در هر صورتش به زیان ایران تمام خواهد شد، رو به دو نفر از حاضران کرد که: اگر قرار شد وارد عمل شویم شما باید وزارت دارایی را بپذیرید و شما هم فرهنگ را. (کابینه معین شد). توی حرفش دویدم که: آقای دکتر خیلی دیر شده است (تو نقد بوالفضولی خرج کن زود) … میدانم امکان موفقیت یک در صد است، اما اگر دعوتمکنند وارد عمل خواهمشد» چه عطش جگر سوزی برای نخست وزیری دارد و چه تشنۀ گاه و جاه است.
«من هیچ آشنایی و الفتی با حزب و تشکیلات سیاسی مرحوم بقائی نداشتهام، دوستیمان خارج از مسایل سیاسی بودهاست که هرگز دلم نخواسته آلودۀ سیاست شوم.» به همین جهت محصولات دستباف میرزا مظفرکرمانی نه به گوشش خورده، نه واقعیت دارد.
ولی در مجلس دست اندرکارانِ سیاست، همچنانکه در این مقاله منعکس است، سخن از سیاست میرود نه قصۀ خاله سوسکه و نمکی و نخودی. حضور در مجالس سیاسی و تشکیل جلسات سیاسی در خانه تا حدّ کابینهسازی، دُم در خمرۀ سیاست فرو بردن است و دَم از توبرۀ سیاست برآوردن.
سعیدی در این مقاله آفرین نامه های دیگری برای بقایی دارد که باز آوردنش جز اتلاف وقت نیست که همین مشت نمونۀ آن خروار است. با این پا نویس و تأملی در صفات بقائی، مطلب را پایان می دهم: «با مرد جسور ثابت قدمی که در هفت آسمان یک ستاره ندارد و در سرتاسر زندگیش نقطۀ ضعفی به چشم نمیخورد، جنگیدن کار آسانی نیست. …» زیرا که به سرنوشت افشارتوس دچار میشود.
صفاتیکه سعیدی بقائی را بدان متصف میکند: «بزرگ مرد ایران ـ وطن پرست ـ عوضی (با بارِ مثبت کلمه) ـ همپایه و هم ردیفِ عین القضات، منصور حلاج، امیر کبیر، عباس میرزا و دکتر صدیقی ـ شریف و اصولی ـ معتقد به حدّ و مرز ها ـ پاکیزه دامان ـ آزاده ـ معتقد به ضوابط اخلاقی و اصرار به حفظ اصول ـ سیاسیِ سرسخت ـ مرد برجسته ـ مخالف با قدرت فردیِ استبدادی … (مصدق) و حکومت مطلقه … اعم از تاج شاهی یا عبای امامت ـ شجاعت و صراحت ـ تقاضای مشروع و معقول برای تسلیم اصل تلگراف ها ـ نفرت از شکنجهگران ـ مخالف با شکنجۀ زندانی ـ نفرت جبلی از هر شکنجه و شکنجهگری ـ اخلاقی و اصولی ـ اندک نظیر ـ نازنین پرهیزکار ـ بزرگوار ـ واجب شمردنِ حرمت قانون ـ دفاع از حق بالاتر از منافع شخصی ـ فداکاری ـ وحشت از دروغ ـ رعایت مساوات و پرهیز از تبعیض ـ پاکباز عالم سیاست ـ احساس رسالت در عرصه و ورطۀ سیاست ـ شجاعتی که به جسارت میزد» و رجل نامدار از سوی سردبیر.
سعیدی در مقالهای اینچُنین دوستمندانه و رهآورد پسندانه و بهره برداری از شخصیت و وجود بیهمانندِ دکتر صدیقی، دوش به دوش نشاندن و پا به پا کشاندن بقائی و دکتر صدیقی، و گران خریدن بقائی با ارزان فروشی دکتر صدیقی در هر نفس و در هر قدم، نه تنها آفرینی برای بقائی نمیآفریند که بزرگترین جسارت و توهین را به دکتر صدیقی روا میدارد. که عرصۀ سیمرغ جولانگه بقائی نیست.
شگفتا آنکه آنجا آنچنان دلیرانه و بیگناه به دادخواهی میرود و جان میبازد اینجا اینچنین حقیرانه به دادرسی مینشیند و گناهکار را مینوازد.
قلم پر مرارت سعیدی گردِ سرِ پر شرارت بقائی، و روشنگری حقیقت! بار اندوه را از دوش سردبیر بر میدارد:
پانویس «سپاس سر دبیر به دوست فرزانه و استاد گرانمایه، سعیدی سیرجانی که بار اندوه را از دوش او برداشت و بحثی را که بین چند تن از یاران صدیقی ایجاد کدورت کرده بود، روشن ساخت. … اینک استاد سعیدی سیرجانی، یک بخش پایانی نیز بر آن افزودهاند که روشنگر حقیقت است و میتوان پنداشت که با این نوشتار، کتاب زندگانی این دو رجال نامدار ایران را به نیکو ترین وجه به پایان بردهاند. خدای متعال تندرست و شادکامشان بدارد.» بیله دیگ، بیله چغندر.
منیر طه، ونکوور، بهمن ۱۳۹۰ـ فوریه ۲۰۱۲