مجید محمدی
در سوگناک و وحشتناک بودن تجربهٔ زندان در ایران برای زندانیان سیاسی/عقیدتی تردیدی وجود ندارد. اما پرسش تاملبرانگیز آن است که زندان ولی فقیه در درازمدت چه تاثیری بر زندانی سیاسی/عقیدتی میگذارد؟ آیا در نحوهٔ برخورد وی با حکومت یا نگرش به زندگی یا نوع مواجهه با جامعه پس از آزادی نیز تاثیری میگذارد؟ و اگر پاسخ مثبت است، چگونه؟
زندانیان سیاسی در خاطرات و نوشتههای زندان خود همه از تاثیرگذاری روزها یا سالهای زندان بر خود سخن گفتهاند. لابهلای سخنان آنان میتوان برخی از انواع این تاثیرات را یافت.
گرفتنها و دادنها
داریوش اقبالی در مورد تجربهٔ زندان برای خود به عنوان هنرمند و آن چه زندان به او داد و آن چه از او گرفت میگوید: «در زندان اینو یاد گرفتم که کجا دارم زندگی میکنم…جایی که به خاطر شعر به خاطر ترانه آدمو زندانی میکنند. لحظههای خوب استودیو در زندان از من گرفته شد، یعنی الان برای این که ضبط کنم باید جلسات مختلف برم تو استودیو تا اون حس شعر در …وجودم باشه تا اینو بیان کنم ولی قبل از این که به زندان بیفتم … میرفتم در استودیو جلو میکروفون ظرف نیم ساعت با تصویری که برای خودم درست میکردم آهنگو میخوندم. موقعی هم که بازجو برگشت به من گفت ببین یادت نره من میرم…مثل عقاب بالا سرت هستم. نمیتونی جایی تکون بخوری… ولی گفتم شما یادتون باشه با من چکار کردین. از من یه چیزی گرفتین که اون تصویرو گرفتین ولی یاد دادین در کدام سرزمین دارم زندگی میکنم.» (برنامهٔ «به عبارت دیگر» بیبیسی فارسی، دسامبر ۲۰۱۱)
بسیاری از زندانیان سیاسی و عقیدتی حتی آنها که به خارج مهاجرت کردهاند تا سالها وجود آن عقاب را احساس میکنند و این احساس آنها را از بیان راحت و بیدغدغهٔ باورها و دغدغههایشان باز میدارد. یکی از علل عدم بیان خاطرات زندان توسط برخی از زندانیان سیاسی و عقیدتی همراه داشتن احساس آن عقاب بالای سر یا چیزی شبیه به آن است که در دورهای نشان داده کاملا واقعی است و هر لحظه ممکن است به شکار طعمهٔ خود بپردازد.
تداوم درد
زندانیان سیاسی و عقیدتی که پایشان به زندان ولی فقیه باز شده باشد تا سالها هنگامی که به شکنجههای زندان فکر کنند همان رنجها برای آنها بازآفرینی میشود. کیانوری در نامهٔ خود به خامنهای در مورد همسرش مریم فیروز میگوید: «همسرم مریم را آن قدر شلاق زدند که هنوز پس از ۷ سال، شب هنگام خوابیدن کف پاهایش درد میکند.»
زندانی سیاسی دیگر، شیوا محبوبی، میگوید: «طوری که میزدند وقتی همین حالا که چشمامو میبندم دقیقا دردش رو روی انگشتای پام حس میکنم. وسط کف پام میزدند انگار که یک جریان برق از توی بدن آدم رد میشد.» (سایت یوتیوب)
فراموشی
سالهای زندان برای زندانیان سیاسی و عقیدتی آن قدر رنجآورند که بسیاری از زندانیان پس از خلاصی و حتی قرار گرفتن در محیط امن و بدون امکان بازگشت دوباره به زندان یا سر و کار یافتن با زندانبانان یا بازجویان قبلی سالها نمیخواهند در باب آن سخن بگویند. فعالان حقوق بشر همیشه در پی افکندن نوری بر تاریکیهای درون زندانهایند و مشتاقند زندانیان سیاسی و عقیدتی از تجربههای خود در زندان سخن بگویند. این خواسته در بسیاری از موارد با سد نیاز به فراموشی تحقیرها، شدائد، رنجها و ناملایمات زندان برای زندانی و همبندهایش مواجه میشود. اندکاند زندانیانی مانند ایرج مصداقی (مثلا در نامه به محمد نوریزاد) که در نوشتههایشان با جزئیات بیشتری به موارد نقض ابتداییترین حقوق زندانیان اشاره کرده باشند.
یادمان میرود
بخشی از نیاز به فراموشی بازمیگردد به خشونت و تحقیر عیان و گستردهای که افراد در دورههایی کوتاه علیه خود و دیگر زندانیان تجربه میکنند و بخشی دیگر به تجربهٔ بازجوییها و اعترافات که در آنها زندانی را مجبور میکنند علیه خود عمل کند. این فراموشی ممکن است به کوچکترین بخشهای حافظه نیز تسری پیدا کند، مثل این که سادهترین و دم دستیترین نامها و شماره تلفنها نیز فراموش شوند: «اوایل فکر میکردم دچار مشکل خاصی شدهام، اما به نظر میرسد بقیه هم دچار این معضل شدهاند. گاهی اسامی یادمان میرود، واژههایی که قبلا و هر روز استفاده میکردیم، حالا به زحمت از زبان خارج میشود. بعضی وقتها برای پیدا کردن یک کلمه و اصطلاح هرچه فکر میکنیم، کمتر موفق میشویم. بعد به یک باره بیهیچ دلیلی آن اسم یا هرچه که بوده، یادت میآید، اما معمولا این اتفاق خیلی دیر میافتد، یعنی زمانی که دیگر نیازی به آن نداری. همین چند روز پیش شماره تلفن برادرم را فراموش کردم. حتی به خاطر نمیآوردم که آن را کجا نوشتهام.» (نامه بهمن احمدی امویی از زندان به همسرش، گویا، ۱۰ بهمن ۱۳۹۰)
علیه خود عمل کردن و دوگانگیهای ناشی از آن و برهم ریختن فضای احساسی و ذهنی زندانی سالها احساسات و خرد وی را به چالش میگیرد. او از یک سو بدین کار مجبور بوده و برای حرفها یا اقداماتش توجیهاتی دارد و از سوی دیگر خود را ممکن است برای ورود به آن فرایند ملامت کند.
کابوس
زندانبانان و بازجویان برای ترساندن زندانی ممکن است وی را در قبر بگذارند یا زمان اعدام احتمالیاش را به وی بگویند یا وی را به اعدام تهدید کنند یا صحنهٔ اعدام را برای او به اجرا در بیاورند بدون آن که وی را بکشند. همچنین زندانی سیاسی ممکن است با خطر اعدام همبندان خود یا دیگر زندانیان سیاسی روبهرو شود. اینها همه میتوانند موجب کابوس دیدن زندانی حتی تا سالها پس از آزادی در خواب و بیداری شوند.
این کابوسها از زندان آغاز میشوند: «خیلی شبها خوابهای بد و ترسناک میبینم. دیگران هم همین طورند. بیشتر خوابها حول و حوش جنگ، درگیری، و اعدام است. از همه بدتر این است که اغلب خوابهایمان تکراری است. تعدادی از زندانیها میگویند مدتهاست که خوابهایشان را به یاد نمیآورند و برخی دیگر هم ترجیح میدهند دربارهاش با کسی حرف نزنند. عدهای اگر خوابی میبینند، خوابی است که همه رویدادهایش در محیط زندان میگذرد، حتی دوستان و آشنایان خود را نیز در محیط زندان میبینند.» (نامه بهمن احمدی امویی از زندان به همسرش، گویا، ۱۰ بهمن ۱۳۹۰)
اما کابوسها به زندان محدود نمیمانند و ممکن است تا آخر عمر دست از سر زندانی برندارند.
امید دستنیافتنی
دستگاه امنیتی و قضایی جمهوری اسلامی به گونهای تعبیه شده و عمل میکند که زندانی را تا روز اعدام یا آزادی در حالت تعلیق نگاه میدارد، به گونهای که وی در نهایت به این نتیجه برسد که سلولش آخر دنیاست: «با وجود گذشت چندین سال از آزادیام اما هر بار با شنیدن نام» دیزلآباد «این جمله دوباره در ذهنم خطور میکند که «اینجا ایستگاه آخر دنیاست». دو سال حبس در این زندان، مفهوم «ایستگاه آخر دنیا» را برایم روشن کرد.» (خاطرات کریم رحمانی از زندان کرمانشاه، سایت خبرنامهٔ ملی ایرانیان)
در زندانهای جمهوری اسلامی، زندانی سیاسی و عقیدتی نمیداند اتهامش، محکومیتش و سرنوشتش چیست. هر لحظه ممکن است اتهامی تازه برایش بتراشند و او را چند سال بیشتر نگاه دارند (مثل ابوالفضل قدیانی یا عمادالدین باقی). هر لحظه ممکن است اعدامش کنند (مثل هزاران اعدامی سال ۶۷ که همه به زندان محکوم شده بودند) یا هر لحظه ممکن است او را از همهٔ حقوق زندانیان محروم کنند. تنها امیدی در دوردست وجود دارد که رژیم از هم بپاشد که زمانش روشن نیست و در شرایط زندان دستنیافتنی مینماید. در چنین شرایطی زندان برای هر زندانی سیاسی و عقیدتی آخر دنیاست.
منبع : رادیو فردا