م.سحر
مُردی و بهشت ، سرنوشتت بادا
وان فاحشه بازار ، بهشتت بادا
مشتی شپشوی ابله ریش دراز
چون آینه پیش ِ روی زشتت بادا
مُردی و مرامت ، از خدا دوری بود
کان بندگی ات ز روی مزدوری بود
زیرا همه طاعتت به امید بهشت
بالجمله به بوی گادنِ حوری بود
عمری که در آرزوی کوثر کردی
در بزم ِ توهّمات ، لب تر کردی
دنیا دادی ، جهل خریدی از شیخ
خود را خرِ بی خبر تر از خر کردی
مُردی و به خاک ، ارزشی نفزودی
زیرا به حیات ، ضدِّ ارزش بودی
در دل نه ز هستی و حضورت نوری
برپا نه ز آتش ِ وجودت دودی
مُردی به درک، نه زنده بودی زین پیش
بازهد عبوس ِ خویش و با آن بر و ریش
یک عمر هوای حور و غلمان نگذاشت
تا اندُهِ آشنا بَری ، یا غم ِ خویش
مُردی و درَک به پیشوازت نشتافت
وزِ مرگ ِ تو برکوی عدم، نور نتافت
غلمان نرسید و حور، نزدیک نشد
روحت به بهشتِ ابدی راه نیافت
ای مُرده که در کجاوۀ پنداری
شوقی به وصال ِحور و غلمان داری
بودی و خیال می خریدی از شیخ
بودت نه به از نبودنت بود آری !
مُردی که به حوریان رسی زود ترَک
غافل که خُدات می فرستد به دَرک
یک عُمر ، فریبِ اهلِ دینت دوشید
تا سینهء حور آرَد و پِستان ِ مَلَـک
محصول خیال ِ سدره در کاخ ، رسید
طوبا گُل داد و میوه بر شاخ ، رسید
عُمری به هدر دادی و رفتی به بهشت
حوری نرسید ، لیک بیلاخ رسید !
این باغ ِ خیال ، سرنوشت ِتو شده ست
محصول ِ توهّم ِ تو ، کِشت تو شده ست
جهلِ تو ، قفس شده ست و دامت تزویر
رنجِ تو در این جهان بهشت تو شده ست
دیریست که زی سراب خود بار کِشی
اوهام به بر کُنی و پندار کِشی
این قافله، ره به حور و غلمان نبَرَد
هرلحظه خیال ِ خویش بر دار کِشی
در کف ، زبهشت اگر کلیدی داری
دردا که رواندردِ* شدیدی داری
عقلت به حصار ِ جهل، در زنجیر است
راهی ، ز نجات ناپدیدی داری!
آرزوی بهشت
در باغ ِ بهشت ، پا نهادن خواهی؟
اطراف اِرَم ، طواف دادن خواهی ؟
امروز بـِهــِل که اهل ِ دین گایندت
!گر بعد ِ وفات ، حورگادن خواهی