آرش دکلان
این متن را در واکنش به مطالبی مینویسم که اخیراً در اینترنت منتشر شده است. متنهایی نظیر “ایران را دوست بدار یا سرزمینش را ترک کن” نوشته اشکان رضوی، مثلاً در وبسایت همبستگی برای دموکراسی و حقوق بشر در ایران، یا “میمیریم، میکشیم اما ایران را یکپارچه و ملتش را یگانه نگاه خواهیم داشت” نوشته آریا آجرلو؛ مثلاً در وبسایت پایگاه اطلاعرسانی چرخش.
من همواره از خودم میپرسم زمانی که مردم در مسجد یا کلیسا یا هر مکان مذهبی مینشینند و یک روحانی از قول کسی که آن را “خدای بزرگ” مینامد چیزی برای اینان نقل میکند، آیا آنها واقعاً هیچ چیز از جملات این روحانی میفهمند؟ آیا آنها اصلاً میفهمند عبارت “خدای بزرگ” به چه کسی ارجاع میدهد؟ اصلاً با اوصاف مختلفی که برای این به ظاهر موجود میآورند کاری ندارم؛ بزرگ، کوچک، زیبا، عظیم، غولپیکر، هر چه که باشد، اصلاً “خدا”؛ یعنی خود این کلمه، به چه کسی ارجاع میدهد؟ من وقتی که نام ادیسون یا اینشتین یا گالیله یا حتی ارسطو و حتی قدیمیتر از آن؛ گیلگمش، و حتی باز هم قدیمیتر از آن، نام نوعی طبیعی مانند “نئاندرتال” و حتی باز هم قدیمیتر از آن، “دایناسور” و بسیاری از این قبیل را میشنوم، میدانم که این نامها به چه چیزی یا چه کسی ارجاع میدهند. اما این کلمه “خدا” واقعاً به چه چیزی ارجاع میدهد؟ چه کسی با این لفظ مورد اشاره واقع میشود؟ یا باید بپذیریم که ارجاع بدون مرجوع در دل زبان ممکن است، یا اینکه باید بپذیریم زبان طبیعی توانایی ایجاد وهم “ارجاع” را دارد؛ یعنی ایجاد این وهم که نامی در حال ارجاع دادن به چیزی است بدون اینکه در واقع این نام در حال ارجاع دادن باشد. به دلیل تئوری خاصی در باره زبان دارم، فکر میکنم که دومین حدس با احتمال بیشتری به حقیقت نزدیک باشد.
شاید بپرسید این همه چه ربطی به تجزیهطلبی در ایران دارد؟ این چیزی است که میخواهم در این مقال بسیار کوتاه روشن کنم.
“ایران” واقعاً چیست؟
در مواجهه با متنهایی نظیر آنچه به عنوان نمونه ذکر کردم، اولین پرسشی که به ذهنم میرسد این است که اصلاً نویسنده این متن خودش میداند که چه نوشته است؟ منظور خودش را میفهمد، یا فقط مانند آن آخوندی که از قول خدا چیزی برای مردم بیچاره نقل میکند، فضایی برای ایجاد وهم ارجاع به مرجعی که اصلاً وجود ندارد ایجاد میکند؟ این ایران واقعاً چه چیزی است که هر کسی آن را دوست نداشت باید ترکش کند، یا حفظش آنقدر ارزش دارد که باید همه را کشت و مرد و … . خمینی هم ادعا میکرد که خود را فدای اسلام میکند، اما کیلومترها آنطرفتر ایستاده بود و جوانهای مردم را به جنگ میفرستاد. آیا این کسانی که ادعا میکنند میمیریم برای حفظ ایران حرفشان بیش از حرف خمینی ارزش دارد؟ واقعاً خمینی در حال حفظ چه چیزی بود؟ اسلام؟ او و مکتبی که در آن بزرگ شده بود، ادعای ابدی و ازلیاش این است که خدا؛ که نمیدانم کیست فقط همینقدر میدانم که هر چه هست خیلی بزرگ است، حتی از یک غول هم بزرگتر است، اسلام را جاودانه کرده است. اصلاً آن را جاودانه آفریده است. بعد برای دفاع از همین اسلامی که جاودانه است آن همه جوان در دوران جنگ کشته شدند، آن همه انسان هم در ماجراهای دیگر سیاسی و زندانها کشته شده و همچنان کشته و زندانی میشوند. همه اینها در راه دفاع از چیزی است که یک موجود خیلی بزرگ و غولپیکر و قوی آنرا ذاتاً جاودانه آفریده است. اینجاست که با خودم میگویم لابد غذای این خدا به عنوان موجودی بزرگ هم خون است. این همه تناقض به من میگوید نام “خدا” فقط یک وهم ارجاع ایجاد میکند و هیچ مرجوعی ندارد.
مبادا بپندارید وضع “ایران” هم اندکی از وضع “خدا”ی خمینی متفاوت است. ایران اصلاً به معنای مردم این کشوری که امروزه جمهوری اسلامی ایران نامیده میشود نیست، برای اینکه از قبل حکم صادر شده است که هر کسی این ایران را که دقیقاً به اندازه همان خدا در ماهیت ارجاعی آن شک دارم، دوست نداشته باشد، میتواند از این کشوری که ایران نامیده میشود خارج شود. مبادا بپندارید که هدف حفظ آن قطعه خاکی است که امروزه در تملک نظام جمهوری اسلامی قرار دارد. ملیگراترین رژیم سده اخیر؛ رژیم پهلوی، به راحتی قطعهای از خاکش؛ بحرین، را واگذار کرد. حتی خاک هم مهم نیست. هدف حتی قدرت هم نیست. قدرتمند برای اعمال قدرت به خاک و رعیت نیاز دارد که هر دو را از حیز اعتبار و اهمیت ساقط کرده است. برای این است که میگویم نام “ایران” که در متنهایی نظیر دو مورد نامبرده ظاهر میشود به هیچ چیزی ارجاع نمیدهد. آن چیزی که در این میان به ایجاد وهم ارجاع کمک میکند تشابه کلمه “ایران” در این متنها به نام آن کشوری است که امروزه جمهوری اسلامی ایران نامیده میشود. اما این را هم دقیقاً توضیح میدهم.
همواره ممکن است که قبیلهای بدوی در فلان نقطه جهان بیابیم که از قضا نام یکی از اعضای این قبیله که از قضا میتواند توسریخورترین عضو این قبیله هم باشد، خدا باشد. از قضا میتواند “خدا” در زبان این قبیله به معنای “سنگ بیخاصیت” باشد. واضح است که تنها وجه تشابه این خدا با آن خدا که خمینی از آن حرف میزند، در آوای دو کلمه است و نه در ارجاع دادنشان. با این تفاوت که این دومی یک برتری بر اولی دارد؛ این دومی به چیزی ارجاع میدهد، اما اولی نه.
ایران که در این متنها هم ظاهر میشود تنها یک تشابه آوایی با نام کشوری دارد که امروزه جمهوری اسلامی ایران نامیده میشود. نشان دادم که هدف قدرت هم نیست؛ پس ماجرا چیست؟
خطر تجزیهطلبی
خطر تجزیهطلبی؟ این واقعاً مضحکترین عبارتی است که تاکنون شنیدهام. یکی از بزرگترین طنزهای تاریخ است. عبارت “خطر تجزیهطلبی” یکی از مسخرهترین عبارتهایی است که تاکنون ساخته شده است. مضحکتر از همه این است که طنز این عبارت طنزیاست تراژیک. ابتدا وجه طنز بودگی این عبارت را بررسی کنیم.
یک بار؛ واقعاً صادقانه، از یکی از دوستانم که به شدت مخالف تجزیهطلبی هست پرسیدم که برایم از خطر تجزیهطلبی بگوید. با خودم گفتم شاید چیزی هست که من نمیفهمم. شاید خطری دارد من را تهدید میکند و من ناتوانم از دیدنش. با خودم گفتم شاید چشم بصیرتم باز شود. این دوستم با جدیت تمام و با نگاهی عاقل اندر سفیه شروع به توضیح دادن کرد. من هم که واقعاً صادقانه میپنداشتم چیزی هست که نمیفهمم در مقابلش احساس کوچکی میکردم. اما فقط یک ایراد در کارم بود. من نیاموخته بودم و نیاموختهام که یک مرجع اقتدار چیزی را به من دیکته کند و من تأیید کنم. اگر چنین بودم در ایران خمینیزده میماندم، نیازی نبود که این همه مشکلات زندگی در غربت را تحمل کنم. به هر حال؛ این دوستم از من پرسید فرض کن که تورکهای ایران از این کشور جدا شوند. من هم فرض کردم. او گفت حالا فرض کن که هر وقت میخواهی به اردبیل بروی باید پاسپورت داشته باشی.
-خوب!
-یعنی این هیچ ایرادی ایجاد نمیکند؟
من با نگاهی هاج و واج ماندم که چه بگویم. هر چه فکر کردم که چه ایراد تا این حد مهمی میتواند وجود داشته باشد که دوستم رگ گردنش قرمز شده است و من تا چه حد ابلهم که نمیفهمم. با گیجی و با صدایی بسیار لرزان پرسیدم، چه ایرادی؟
-این تورکها که تا امروز زیر دست ما هستند غلط کردهاند که از ما پاسپورت بخواهند.
من حیرت زده شدم. دیگر نوبت من بود. وضعیت خودم را تغییر دادم و دیدم که میتوانم حریفش باشم. از او پرسیدم همین الان بخواهی به عراق بروی باید پاسپورت داشته باشی. خوب که چه؟
-فرق میکند. تازه عراق هم بخشی از ایران است. الان موقعش نیست. آن هم به موقع مشکلش را حل میکنیم.
-گیریم که مشکل عراق را حل کردی، بالاخره یک کشور همسایه خواهی داشت که برای ورود به آن به پاسپورت نیاز باشی.
-فرق میکند.
-خوب چه فرقی.
-ببین اصلاً مسئله در این حد نیست. فرضش را بکن که تورکها در مدرسه خودشان به زبان تورکی ریاضی بخوانند.
-خوب!
-خوب این افتضاح است. زبان فارسی برتر است.
-اگر واقعاً اینطور باشد که میگویی، خود تورکها عقل دارند، به این نتیجه میرسند که بهتر است از زبان فارسی استفاده کنند. هندیها امروزه قانع شدهاند که بهتر است برای علم از زبان انگلیسی اسفاده کنند. به هر دلیلی زبانشان به درد علم امروز جهان نمیخورد. در ثانی در بیخ گوشمان یک ترکیه است که اصلاً احساس نیاز به زبان فارسی نمیکند. اگر تورکها هم به مشکلی بر بخورند میتوانند از همسایگان همزبان خودشان الگوبرداری کنند. به هر حال فکر نمیکنم که موضوع اینگونه باشد. اگر هم به فرض محال اینگونه بود آنها هم انسان هستند و خودشان تشخیص میدهند.
-مسئله که فقط این نیست. مسئله استعمار هم هست.
-نمیفهمم.
– کشورهای کوچک و ضعیف بیشتر به نفع استعمار است.
-در این شکی نیست، اما از تعریف دقیق استعمار و نقش آن که در این مورد احتمالاً با تو موافق نیستم که بگذریم، راه حل تو که مشکلی را حل نمیکند. تلاش برای حفظ کشور، آن هم به زور، بخش بسیار بزرگی از قدرتی را که باید در راه مقابله با آنچه استعمار مینامی صرف کند، در راه حفظ این اتحاد زورکی نابود میکند. حتی برای این منظور هم بهتر است که اتفاقاً خودمان به تورکها کمک کنیم که مستقل شوند تا روابط دوستانه خوبی داشته و در مورد مقابله با استعمار؛ که تو از آن میترسی، به صورت یک کنفدراسیون منطقهای عمل کنیم. چیزی مانند اتحادیه اروپا. بهتر است که ایران تجزیه شود، و به جای یک کشور ضعیف، یک اتحادیه قوی از کشورهای مختلف در منطقه شکل بگیرد.
-تو چقدر سادهای! فکر میکنی اگر تجزیه صورت بگیرد، این اتحادیه شکل میگیرد.
-چرا که نه! البته اگر تجزیه یک تجزیه ناشی از جنگ باشد، البته که محال است، اما اگر ناشی از توافق دوجانبه باشد، چرا نه؟
-چه کسی میتواند به تجزیه طلب اعتماد کند؟
-تو که باز هم داری به تجزیه طلبی از همان زاویه قبلی نگاه میکنی…
-اصلاً تجزیهطلبی یک جرم نابخشودنی است.
-چرا؟
-من تعجب میکنم. کی پای مدرکت را امضا کرده است؟ تو چطور خطر تجزیهطلبی را نمیبینی؟
-من که گفته بودم نمیتوانم ببینم. امروز اصلاً قرارمان برای این بود که تو در این مورد به من توضیح بدهی. اما تو حتی یک مورد هم استدلال نکردی.
بعد با خنده افزودم: واقعاً تمام خطر همین حد مسخره و تهی و پوچ است؟
دوستم بسیار غضبناک به من نگاه کرد و گفت: تو ابلهی که خطر تجزیهطلبی را نمیبینی.
طنز در این نکته نهفته است که دوستم حتی نتوانست یک مورد عینی از خطری که آن را “تجزیهطلبی” مینامد به من نشان دهد و در عین حال در نهایت اصرار دارد که این خطر خیلی جدی است. تراژدی در این نکته نهفته است که در نهایت این من هستم که به بلاهت متهم میشوم.
با همه این احوال من فکر میکنم که حقیقتی در حرفهای دوستم نهفته است. خطری واقعاً ایران؛ نامی که به کشور جمهوری اسلامی ایران ارجاع میدهد، را تهدید میکند. دوست من تنها دو مشکل دارد: نه خطر را میشناسد و نه منشأ آن را. خطر نه تجزیهطلبی که از هم گسیختگی کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران است: یعنی جنگ همه علیه همه. منبع این خطر هم نه در تجزیهطلبی که در جای دیگری نهفته است. مشکل مانند بیماری ایدز است. ویروس ایدز در درون گولبول سفید مینشیند و اگر به درون این جزء دفاعی بدن راه نیابد اصلاً نمیتواند اثری بر شخص داشته باشد، جز آنکه او را به ناقل تبدیل میکند. ویروس ایدز از درون گولبول سفید را خورده و فرومیپاشاند. این ویروس “مخالفت با تجزیهطلبی” است که در حال فروپاشاندن ایران است و نه تجزیهطلبی.
کافی است سری به داستان گیلگمش بزنیم تا وضعیت را بهتر دریابیم. وضعیتی که در آن نام ایران به چیزی ارجاع نمیدهد، خطری که ادعا میشود وجود دارد، خود این اعلان خطر است و همه چیز برای پیشگیری از آن در دست است، اما هیچ کس انگار آن را نمیبیند. این وضعیت بیمنطق کاملاً مانند وضعیت داستان گیلگمش است.
مردم شهر اوروک به دربار خدایان دعا میکنند که آنها را از شر گیلگمشی که خودشان هم نسبت به او احساس دوگانهای دارند رها کند؛ هم او را در حد خدا میستایند و هم از او شاکیاند. خدایان انکیدو را میفرستند تا مردم را از شر گیلگمش راحت کند، اما هیچ ابزاری به او نمیدهند؛ حتی زبان. بعد هم او را در کنار برکهای رها میکنند و اصلاً معلوم نیست که چگونه قرار است که او بداند که چه مأموریتی دارد. بعد هم بر حسب اتفاق به شهر اوروک راه مییابد و به جای راحت کردن مردم از شر گیلگمش همکار او میشود و این همه اصلاً توجه این خدایان را برنمیانگیزد که هدف اولیه گم شده است. بعد هم هر دو برای مقابله با هومبابا تمام درختان سدر را قطع میکنند. وقتی که گیلگمش خواستگاری دختر آنو را رد میکند، و دختر آنو گاو آسمانی را برای مقابله با او به زمین میفرستد، این گیلگمش است که گاو را میکشد. در جلسه خدایان، قرار اولیه این است که چون گاو آسمانی کشته شده است باید کسی که درختان سدر را بریده به جزای کشتن گاو آسمانی بمیرد. این حکم هیچ منطقی ندارد و هیچ خدایی از دلیل صدور این حکم عجیب و بیمنطق هیچ سؤالی نمیپرسد. عشتار اصرار میکند که باید انکیدو بمیرد، اما اصلاً این پرسش مطرح نمیشود که انکیدو برای مأموریتی آفریده و به زمین فرستاده شده بود. اصلاً انکیدو بازیچهای بیش نبود، چرا باید او بمیرد؟ اصلاً سرنوشت این مأموریت چه شد؟
در آخر هم که گیلگمش بعد از آن همه تلاش برای جاودانگی، گیاه مورد نظرش را مییابد، چرا فوراً این گیاه ارزشمند را نمیبلعد که به دست مار نیفتد. چرا باید آن را در کنار چشمه بگذارد؟ کدام انسان عاقلی یک گنج ارزشمند را در کنار رودخانه میگذارد و به شنا میپردازد تا به دست مار بیفتد؟ اینها همه هیچ سؤالی را در ذهن سومری برنمیانگیزد. تمام این اسطوره برای من گویای تمدنی است که علیرغم پیشرفت در کشاورزی و آبیاری در وهم مطلق به سر میبرد. روشنفکر ما هم که این اسطوره را تحلیل میکند به دنبال جای فرود آمدن خنجر گیلگمش بر گردن گاو آسمانی میگردد و آن را با نقش و نگارهای میترائیسم و فلان نقطه اروپا مقایسه میکند و یک کلمه نمیپرسد این همه وهم ریشه در چه دارد؟
نظام خمینی، نظام پهلوی، تفکر ملیگرایان کنونی ایرانی، اسطوره باستانی سومر، چرا همه اینها بر وهم استوارند؟ چرا همیشه خطری که وجود ندارد نامی را که ارجاع نمیدهد، تهدید میکند، تهدیدی که اصلاً نمیدانیم چیست، و نتیجه آن این همه خون است؟ این نام بدون ارجاع که یکبار خدا نامیده میشود و یکبار ایران، چه چیزی را درونمان برمیانگیزد که این همه خونخوار است؟ این اژدها که یکبار رهبر آن محمدرضاشاه پهلوی است، یکبار خمینی، یکبار ملیگرای ایرانی در کجای فرهنگمان ریشه دارد؟
چرا من یک تجزیهطلبم؟
طنز قضیه اینجاست که من اصلاً تجزیهطلب هم نیستم. یعنی نمیتوانم نام خودم را حتی تجزیهطلب هم بگذارم. تجزیهطلب، در تعریف، کسی است که بخواهد مردمانی را از ملتی که وجود دارد، از کشوری که وجود دارد جدا کند و کشوری جداگانه با آن مردمان فرضی تشکیل دهد. اما “ایران”ای که در متنهای ملیگرایان فارس ظاهر میشود، اصلاً وجود ندارد. البته که کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران موجود است و ما همه شناسنامهای داریم که باعث میشود در هرکجای جهان از ما پرسیدند اهل کجائید بگوییم ایرانی هستیم. دقیقاً مانند استرالیا، نیوزیلند و کشورهایی که واقعاً وجود دارند. سومر باستان هم دارای تمدنی کشاورزی و تجاری بود؛ مانند یونان باستان. اما دارای واحد سیاسی نبود. البته که شاه داشت، اما این فقط یک سایه بود. مردمانش در وهم به سر میبردند. حتی شاهشان، خدایانشان. زندگی روزانه مردم سومر یک وهم دائمی بود. ایران به همین معنا یک وهم است. حتی آن چیزی که وجود دارد، کشوری به نام ایران نیست. یک ناحیه جغرافیایی است که تحت تملک نظامی به نام جمهوری اسلامی ایران در آمده است بدون اینکه هرگز در طول تاریخ ملتی در آن زندگی کرده باشد. این سرزمین، در گذشته هم هرچه بوده؛ جز یک ملت چون ملت مفهومی نو است، امروزه سرزمین ملتهای مختلفی است و هرکسی میخواهد دولت مستقل خودش را تشکیل بدهد. ایران هم وهمی بیش نیست.
از شما چه پنهان من نه تنها از اینکه تورکها به زبان تورکی درس بخوانند ناراحت نمیشوم و احساس خطری نمیکنم، بلکه بالعکس از این احساس خطر میکنم که یک تورک نتواند تورک باشد، یک کورد نتواند کورد باشد. من از زیستن در دنیایی میترسم که در آن یک بلوچ حق بلوچ بودن نداشته باشد. در این راه نه تنها مانع نیستم، بلکه اگر هم کمکی از دستم بربیاید، و در حدی که خود او به من اجازه دهد، به او کمک هم میکنم تا تورک باشد، بلوچ باشد، کورد باشد، هر آنچه هست باشد. دلم میخواهد این “او”، این “دیگری”؛ هر که هست، آزاد باشد، چون تنها در چنین دنیایی است که من هم آزاد خواهم بود. این دیدگاه خود را هم انسانی میدانم و از اینکه دیدگاهی انسانی دارم هم به خودم نمیبالم. چون انسان بودن یک انسان ادای وظیفه انسانی اوست و ادای وظیفه مستلزم هیچ پاداشی نیست؛ تنها تن زدن از ادای وظیفه است که مستوجب عقوبت است.