مازیار سعیدی
درب را گشودم،
و در چهار چوب پناه آن،
سایه ای دیدم ایستاده
و وارسته…
درب را گشودم
و دیدم او را ، که چگونه سر افکنده است…
که چگونه، آن قهرمان آرزوهای من…
سر به زیر…
در آن چهار چوب لندهور
اشکی می بیند اندازه ی تمام جهان روبرو.
درب را گشودم و
آنگاه، زجرش را… نفسش را…
آوازه ی فریادش را …
دیدم…
دیدم… دیدم بی نهایت…
دیدم ابدی…
آدم هایی لمس و بی پایان…
آدم هایی فرق زده و بی رنگ…
آدم هایی نقره ای و سرد…
پشت سرش…
جار می زدند :
آفرین بر تو…ای.. آفرین گوی!!!
آفرین بر تو ای آفرین پسند…!
درود بر تو ای سردمدار بی چارگی…
که تویی مظهر مرگ…
که تویی مظهر وقاهت…
دستت را جلو نیاور که…
نکبت کمترین مرحمتی است که می توانی
بر این درب پوسیده از هم پاشیده
بپاشانی!!!
* * *
سپس،
درب را بوسیدم…
سر بر آن گذاردم… و …
درب را گریستم…
و درب را بی داد کردم…
که تا به کی… تا به کی… ای سایه مذمت…
مرا با خود می خواهی همراه کنی…
که ظلمت شب محاکمه به جرم نفس کشیدن…
به یک آهی که از سینه تو بیرون می آید…
می ارزد…
حتی اگر گران تر از گوجه فرنگی های وسط زمستان باشد .
که تا خانه ای،
اتاقی،
در شرف این افق سرتاسری،
دیوار دارد…
بی درب…
حتی به پشیزی نمی ارزد…
بی درب…حتی تا ابد هم نمی توانی سایه ای در آن ببینی
مازیار سعیدی/ نیویورک