شکوه میرزادگی
وقتی که پتک ها
بر کلمات روشن باستانی
فرود آمدند
چشم های شب بسته بود.
تنها ارابه ران صورت فلکی
و آتشکده ای در اعماق خاک
شاهد ما شدند
***
نمی دانم
در کدام لحظه اتفاق افتاد
چه وقت از دهمین ثانیه گذشت
و انفجار بزرگ چگونه رخ داد
که از آسمان فرود آمدیم
و بر ساحل ستاره شدیم
نگاه کن!
هنوز لاک پشت ها از صدای چنگ خدایان می ترسند،
هنوز خواب نجات دهنده را می بییند،
و هنوز قدم های کوچک شان نقشی محتاط بر ماسه ها می کشد.
هنوز نمی دانند
قهرمانان بازاری اند
پیامبران فرسوده
هیچ معجزه ای نیست
مگر عشق
ـ همان حیات هوشمندی که
تنها در سیاره های زنده نفس می کشد،
از فرمان خدایان سر می پیچد،
و بر تن سیب بوسه می زند.
***
نگاه کن!
کتبیه ی زخمی همچنان آرام است
و برلبان سنگی اش
شادمانی می خندد.
می داند، آتش فرو نمی نشیند
تا آتشکده ای باقی است
جبر است شادمانی ما
در پایان زخم و نمک
و آغاز راه های ابریشم و شیر،
وقتی که ذره های کوچک نور
می گردند و می گردند و می گردند
و گوی بزرگی از آتش می شوند
تا از حلقه های مهر بگذرند
***
می گردی و نگاهم می کنی
آبی می شوم
سرخ می شوم
آفتاب می شوم
و عطر مست بیدهای مجنون
در نفس آتش می پیچد.
***
می دانم
دیگر آهن و اتم
قلب زمین را زخمی نخواهد کرد
و تیرگی و خشم
مهربانی را.
از کتاب «وقتی که سنگ عشق می خوریم»