حمید حمیدی
سلام ای گل در قفس، سلام ستاره پر نور در ظلمت شب،سلام مفهوم عدالت،سلام مظهر انسانیت و عشق ،سلامی از میان فاصله من با تو.سلام من به تمامی فاصلههاست. تو خورشیدی و این فاصله ها ابر؟ نه، باران است، فاصلۀ میان ما، باران است. بارانی که گرچه نمناکیاش را حس نمیکنم، اما طراوتش با من است. گویی که تو خود بارانی و این باران اگر نبارد … کویر میشویم، کویری خشک، بی آسمان، بی نور، بی ستاره، و کویر بی ستاره به چه کار آید، بی بارانی که ببارد؟ ای باران عشق و امید،سالروز بارش و ورودت به هستی مبارک باد.
سلام نسرین عزیز و دوست داشتنی. وقتی تصویرت را دیدم که چه عاشقانه آغوش قفل شده ات را بر گردن شریک زندگیت انداخته ای ، به وجد آمدم و با خود گفتم،دلش عاشق است و حضورشریک در آغوشش، کاری به دستان قفل زده ندارد.در آن لحظه دوست داشتم که تو و رضای عزیزم را در آغوش بگیرم و تمام وجودم را نثارتان کنم. مادر بزرگم می گفت :برای درمان بیقراری،باید چله نشین نگاه یار شد،و امروز رضا و دوستانت پس از چله نشینی نگاه معصوم تو،تو را از نزدیک دیدند و عکسهایتان به اینسوی دنیا ارسال شد.با خود فکر میکردم که چه خوب می شد که تو و رضای عزیز را از نزدیک میدیدم. چشمهایم را بستم و در خیال، پرده ها را کنار زدم و به دور دست خیره شدم. شب چتر خود را بر سر شهر باز کرده است، انگار خواب همه ی مردم را بلعیده است. تنها ماه، این عابر گم شده در راه، بیدار بود. ببین امشب از روحیه و عشق انسانی تو، شیدایی شور شبانگاهی، در جان واژه هایم نیز ریشه داونده است. خورشید مهربان عدالت!
در مسیرآمدنت چشمها گمشده بودند وتو در قلب مشتاق و پر تپش یارانت فرود آمدی و در جانشان طلوع کردی.از همه پنجرهها عبور کردی و دلتنگی ها را خط زدی.به شوق دیدن تو، کبوتری از گریبانشان به سمت تو بال گرفت. تو یارانت را از پنجره تاریک و جاده بی انتها، انتظار می کشیدی و یارانت آمدنت را نفس می کشیدند. … گوئی برخی نمیدانند که ما جز قلبی سرشار، هیچ چیز نداریم که به یکدیگر هدیه کنیم.
میدانم که نیمای کوچک و مهرآوای دلبندت هر روز صبح با یاد تو،چشمهایشان را در چشمه یاد تو شستشو میدهند و با طنین صدای تو که در خانه پیچیده است ،زندگی را آغاز می نمایند. پلکهایشان به دنبال توست و برای دیدن تو پاهایشان درکوچه ها و خیابانها راه میرود.حتما شبها خواب تو را می بینند.
نسرین عزیز!هرگاه این نامه به دستت رسید بر واژه های بی تکلف آن ازمهربانیت ببار تا فرزندان و تمامی عزیزانت، چونان پرنده گان تشنه به سمت آغوشت به پرواز درآیند.
هرروز در انتظارم تا قاصدک خبری از توو دیگر عزیزان در بندمان برایم بیاورد. می دانم که تو می آیی و در هر قدمت، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت و قاصدکی را آزاد خواهی ساخت. با آمدنت طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد. به انتظارت می مانیم تا تو بیایی،چون، روز،سرانجام باز آمدنی است.
نه، نه، این وهم نیست
باوری است مرا
که روز باز آمدنی است.
اگر که روز را ندیده ایم
ولی روزگاران را زیسته ایم.
یادت می آید؟
مثل شب نیست،سپید است
ماه را نوکر نیست
جامه اش خورشید است.
حمید حمیدی
بامداد دوشنبه ۹ خرداد
منبع : تغییر برای برابری