منوچهر صالحی
جستار دوم: ضد سکولاریسم ایرانی
در این جستار بهبررسی واژه و پدیده سکولاریسم در ایران میپردازیم و میکوشیم نشان دهیم که چرا در حوزه فرهنگی- تمدنی ایران این پدیده پیدایش نیافت و چرا تمامی تلاشهای ایرانیان طی ۱۳۰ سال گذشته برای تحقق دولت قانونی سکولار با شکست روبهرو شد. طنز تاریخ آن است که با پیروزی انقلاب مشروطه در ایران نخستین انقلاب سیاسی در آسیا برای ایجاد دولت دمکرات و مبتنی بر ارزشهای سکولاریسم تحقق یافت.
هر چند آن انقلاب در تحقق هدف خود مبنی بر جدائی دین از دولت با شکست روبهرو شد، اما توانست برای نخستین بار در تاریخ ایران، دولت متکی بر قانون اساسی مشروطه را جانشین دولت استبداد آسیائی سازد. از سوی دیگر با پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ که منجر به سرنگونی پادشاهی خاندان پهلوی شد، نخستین انقلاب ضد سکولاریستی تاریخ جهانی نیز در ایران تحقق یافت، یعنی در ایران شبح سکولاریسم و ضدسکولاریسم هنوز که هنوز است، بر زندگی فردی و اجتماعی ما سایه انداخته است.
اندیشۀ صد سالهگی ایرانی
از آنجا که زبانهای فارسی و لاتین از زبانهای آریائی هستند، در نتیجه دو واژه «صد» فارسی و واژه سکولوم لاتینی از یک ریشهاند. و حتی میتوان نتیجه گرفت که اندیشه صد سالگی، اندیشهای آریائی است. بههمین دلیل نیز ایرانیان همچون اروپائیان بر این باور بودند که پس از هر صد سال دوران دیگرى از روند طبیعت آغاز میگردد. نظامى گنجوى در اثر خود «شیرین و خسرو» این اندیشه را چنین پرورش داده است:
به هر صد سال دورى گیرد از سر / چو آن دوران شد، آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را / بدان تا در نیابد غور او را
به روزى چند با دوران دویدن / چه شاید دیدن و چِتوان شنیدن
نظامی نیز با توجه به میانگین سن آدمهای روزگار خویش که کمی بالاتر از ۳۰ سال بود، میدانست که بهندرت آدمی را میتوان یافت که بیش از صد سال عمر کرده باشد و در نتیجه کسی نخواهد بود تا بداند که دور تازه صد سالگی چگونه خواهد بود و چه توفیرها و همسوئیهائی با دور پیشین خود خواهد داشت. بهاین ترتیب میان دوران صد سالگی ایرانی با اروپائی توفیر زیادی وجود ندارد. در هر دو نگرش هر صد سال دوران معینی است و هنگامی که سپری گشت، دوران دیگری آغاز میشود. تفاوت اما در آنجا است که در اندیشه اروپائی دورانی که پایان یافت، دوباره تکرار میشود و اندیشه ایرانی هر چند میداند که دوران نوینی آغاز خواهد شد، اما از مضمون و خمیرمایه دوران نوین بیخبر است و بر آن آگاهی ندارد. همین دو نگرش آشکار میسازد که اندیشه اروپائی از همان آغاز دارای جوهری خردگرایانه بود و اندیشه ایرانی از سرشت گُمانهزنی برخوردار است، اندیشهای که خود را بیشتر با مفاهیم و کمتر با شئی، یعنی با واقعیت سرگرم میسازد و در نتیجه میتوان نتیجه گرفت که اندیشه ایرانی زیاد پایبند خردگرائی نیست و بیشتر به «دل» توجه دارد تا به عقل.
شناخت از راه «دل» حتی در گاتهای زرتشت نیز وجود دارد. بهطور مثال در بند هشت از هات ۳۱ گاتها زرتشت میگوید: «آنگاه با دیدۀ دل دریافتم که توئی سرچشمه منش پاک، که توئی آفریننده راستی و داور دادگری که کردار مردمان جهان را داوری کنی.»
دولتِ دینی یا دینِ دولتی
آریائیان هنگامی که در حدود ۱۸۰۰ پیشامیلاد از شمال آسیا به جنوب این قاره کوچیدند، دارای دینهای چند خدائی بودند که دین ودا که هنوز در هندوستان دارای پیروانی است، یکی از آنها است.
امّا پس از آن که آریائیان در ایران به کشاورزی گرائیدند، نخستین دین یکتاپرستی آریائی، یعنی دین زرتشت در حدود ۱۰۰۰ تا ۶۰۰ پیشامیلاد مسیح در ایران بهوجود آمد. پیدایش این دین در ایران در عین حال همراه است با پیدایش دولتهای مستقل ایرانی. و بهاین ترتیب دین و دولت در ایران باستان از همان آغاز پیدایش خویش بههم پیوند خوردند، زیرا بنا بر گاتهای زرتشت، اهورامزدا «شهریار بزرگ و نیروی پایدار و جاودانی» است و بنابراین هر کسی که بهخواهد بر مردم شهریاری کند، باید از «فره ایزدی» برخوردار باشد که «نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بهوسیلۀ آن قادر شوند بهریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بهپادشاهان بزرگ عالم و عادل تعلق میگیرد.» و در رابطه با شهریاران ستمگر در «گاتها» چنین آمده است: «روان شهریاران ستمگر و بدکاران و زشتگفتاران و سیه دلان و کجاندیشان و هواخواهان دروغ بهدوزخ یا سرای دروغ باز خواهند گردید، زیرا ضمیر روشن آنها رو به تیرگی نهاده است و از روشنائی و حق دور گشتهاند» که در اینجا منظور از روشنائی همان «فره ایزدی» است.
بهاین ترتیب در ایران با روندِ دیگرى از تکامل سیاسى روبهرو میشویم. تاریخ تدوین شدۀ میهنِ ما از دورانى آغاز میشود که کشاورزى پایه و اساس تولیدِ اجتماعى را تشکیل داد. در ایران نیز همچون دیگر جوامعی که شیوه تولید خود را بر اساس تولیدِ کشاورزى سازماندهى کردند، اندیشه مذهبى بر جامعه حاکم گشت. اندیشه دینی خواستار آن است که مردم و حکومت بر اساس ارزشهای دینی زندگی و کارکردهای خود را سامان دهند. علاوه بر آن نه تنها «شهریار» باید از سوی خدا برگزیده شده باشد، بلکه آنچنان که در «گاتها» آمده است، حق قضاوت باید در اختیار روحانیت قرار گیرد، زیرا «رتویا»، یعنی «رهبر روحانی با کمال بینظری و از روی وجدان نسبت به نیکان و بدان داوری خواهد کرد و کردار نیک و زشت آنها را با دقت خواهد سنجید.» خلاصه آن که در ایران از همان آغازِ تاریخ با دولتى روبهرو شدیم که مشروعیت خود را از دین کسب میکرد و دین و حکومت درهم تنیده بودند.
اسلام و دولت
نگرشی به سه دین توحیدی یهودیت، مسیحیت و اسلام آشکار میسازد که در یهودیت و اسلام دین و دولت از همان آغاز پیدایش این ادیان بههم آمیخته بودند، یعنی بیشتر پیامبران یهود که در تورات از آنها سخن گفته شده است، همزمان رهبر سیاسی ایل و طایفه و حتی حکومت بودهاند. ابراهیم رهبر طایفهای بود که خدا او را به پیامبری برگزید و به او امر کرد تا به«سرزمین» موعود کوچ کند. او بههمراه ایل خود به سرزمین کنعان رفت و در آنجا ساکن شد. البته کنعان سرزمینی تهی از سکنه نبود. نمونه دیگر داود است که هم پیامبر و هم رئیس دولتی مقتدر بود. همچنین پسر او سلیمان نیز هم پیامبر بود و هم رئیس دولتی که با سرزمینهای همسایه و از آن جمله سرزمین صبا روابط سیاسی و اقتصادی دوستانه داشت.
همچنین اُمت اولیه شالوده دولت اسلامی را تشکیل میدهد. با هجرت محمد از مکه به یثرب و ایجاد مدینه نوینی در آن شهر، شالوده دولت اسلامی ریخته شد. مدینه جدید از همان آغاز اجتماعی سیاسی- دینی بود، یعنی دولت اسلامی، دولتی دینی بود، یعنی دین اسلام، دینی سیاسی- دولتی بود. بههمین دلیل نیز جدائی دین از دولت در کشورهای اسلامی نمیتوانست آنگونه باشد که در اروپا رخ داد. در اسلام کافی نیست که مردم بهخدا اعتقاد داشته باشند، بلکه در کشوری که زندگی میکنند، باید بکوشند حاکمیت الهی را برقرار سازند، یعنی دولت باید بنا بر فرامین خدا که در قرآن و سنتهای بهجای مانده از محمد تدوین شدهاند، اداره شود. خلفائی که پس از مرگ محمد رهبری دولت اسلامی را بر عهده داشتند، از همان آغاز خود را «خلیفهالله»، یعنی «نماینده خدا در این جهان» نامیدند. خلیفه نه فقط از اقتدار سیاسی، بلکه همچنین از اقتدار رهبری دینی برخوردار بود. خمینی تجسم وحدت این دو عنصر در خود بود.
در مسیحیت اما این دو عنصر هیچگاه با هم بهوحدت نرسیدند. در اروپا همیشه دو دولت دینی و عرفی در کنار و جدا از هم بودند. هر چند پس از فروپاشی امپراتوری روم، کلیسای کاتولیک توانست به مثابه دولت دینی بر دولتهای منطقهای اروپا (دولتهای عرفی) برتری یابد و آنها را به پیروی از خواستهای خود مجبور سازد تا بتوانند از مشروعیت برخوردار گردند، لیکن کلیسا و دولت همچنان جدا از هم ماندند و دو کانون قدرت دنیوی و معنوی جدا از هم را تشکیل دادند.
اما در جهان اسلام چنین نبود. در دوران امویه و بهویژه در دوران خلافت عباسیان دو دولت دینی و عرفی درهم آمیخته بودند و خلیفه همزمان بالاترین مقام دینی و سیاسی سرزمینهای اسلامی بود. خلفای عباسی خود را رهبر دینی و سیاسی همه مسلمین جهان میدانستند و میپنداشتند میتوانند تمامی ملتهای مسلمان جهان را در یک امپراتوری اسلامی متحد سازند. آنها نه تنها خود را «خلیفهالله»، بلکه همچنین امیرالمؤمنین، یعنی فرمانده مسلمانان نامیدند. همانگونه که پاپهای کلیسای روم خود را نماینده نه فقط پطروس و عیسی، بلکه خدا میدانستند، خلفای عباسی نیز خود را نماینده خدا و امیر مؤمنین نامیدند، با این تفاوت که پاپها از قدرت سیاسی محروم و در عوض خلفای عباسی از آن برخوردار بودند.
به این ترتیب در دوران پس از اسلام نیز ساختار حکومتی ایران باستان دچار دگرگونی نگشت و بلکه خلفای عباسی که با کمک ایرانیان به قدرت سیاسی دست یافتند، سامانه حکومت خود را از ایرانیان گرفتند. در ساختار حکومتی آنها خلیفه از همان قدرت بیکران شاهان ساسانی برخوردار گشت، یعنی اراده و خواست او فراسوی همه چیز و همه کس قرار داشت.
نخستین حکومتهای منطقهای در ایران از میانه سده سوم هجری بهوجود آمدند که برجستهترین آن سلسله صفاریان است. یعقوب لیث نخستین ایرانی بود که از سوی خلیفه عباسی به حکمرانی سیستان منسوب نگشت و بلکه با کوشش خود توانست قدرت سیاسی را بهدست آورد. با آن که بیشتر شاهانِ حکومتهای منطقهای ایران تابع خلفای عباسی بودند و بهنام آن خلفا خطبه میخواندند تا حکومت خود را مشروع بنمایانند، با این حال آن گونه که خواجه نظامالملک طوسی در اثر بیمانند خود «سیاستنامه» نگاشته است، «ایزد تعالی، در هر عصری و روزگاری یکی را از میان خلق برگزیند، و او را بههنرهای پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند، و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو بازبندد و در فساد و آشوب و فتنه را بهدو بسته گرداند.» بهاین ترتیب، باز در رأس حکومت با کسی روبهرو میشویم که اقتدار خود را مدیون «ایزد تعالی» است، یعنی از سوی خدا برگزیده شده و وظیفه دارد به کارهائی دست زند که خواست خدا است.
پس از نابودی خلافت عباسیان به دست هلاکوخان مغول وحدت دین و دولت تا پیدایش دولتهای عثمانی و صفویه، از بین رفت. اما سلاطین عثمانی خود را «امیرالمؤمنین» جهان سنی مذهب نامیدند و شاهان ایران به «ظلالله»، یعنی سایه خدا بر روی زمین بدل گشتند، یعنی کسانی بودند که خدا اراده و خواست خود را در اراده و خواست آنها بازمیتابید و بههمین دلیل شاهان ایران از قدرت استبدادی مطلقه برخوردار بودند و اراده و خواستشان فراسوی هر قانونی قرار داشت و یا آن که خواست و اراده آنها خود قانون بود.
بهطور مثال گاسپار دروویل که یک افسر فرانسوی بود که بنا بر قراردادی که در دوران فتحعلیشاه با ناپلئون بناپارت بسته شده بود، برای ایجاد ارتش مدرن در ایران به میهن ما سفر کرد و چند سالی در ایران زیست، در سفرنامه خود که در سال ۱۸۱۹ در فرانسه انتشار یافت، یادآور شد که در ایران «ارادۀ پادشاه حاکم بر همه چیز است (…) تمام مردم ایران بهشاه تعلق دارند و شاه بههر طریقی که میل کند، با آنها رفتار میکند. هر ایرانی بهغلامی شاه مباهات میکند (…) پادشاه همچنین مالک تمام ثروتهای ایران است. گاهبهگاه پادشاه از آنها که ناراضی است، سلب مالکیت میکند و اموالشان را به زیردستان خود میبخشد.»
بهاین ترتیب در ایران پیشا و پسااسلام با حکومتهائی سر و کار داریم که شاه در رأس هرم آن قرار دارد و چون بر او «نور ایزدی» تابیده، بنابراین از قدرت مطلقه برخوردار است و بههمین دلیل در ایران همه چیز و همه کس به او تعلق دارد. البته این اندیشه با مبانی اسلام نیز در انطباق است، زیرا آنگونه که بخارائی در اثر مجموعه احادیث خود نقل کرده است، پس از آن که یهودان ساکن مدینه حاضر نشدند به اسلام بگروند، پیامبر اسلام به آنها گفت «بهیاد داشته باشید که زمین مال خدا و پیامبر خدا است و من شما را از اینجا خواهم راند. هر کسی که مالکیتی دارد، باید آن را بفروشد. هرگاه چنان نکند، بهیاد داشته باشید که زمین به خدا و فرستاده او تعلق خواهد داشت.» به این ترتیب تمام سرزمینهائی که به اشغال مسلمین درمیآمد، بهجانشین پیامبر، یعنی به خلفا، یعنی به دولت تعلق داشت. پس باز همان ساختار مالکیت پیشااسلامی در ایران پسااسلام بازسازی شد، یعنی با این که مالکیت خصوصی بر زمینهای کشاورزی وجود داشت، با اینحال همۀ زمینهای کشاورزی به شاه تعلق داشت و او میتوانست آن را به کسی بدهد و یا آن که از هر کسی که دلخواهش بود، سلب مالکیت کند. هم چنین همه ساکنین کشور «بنده» شاه بودند و او میتوانست فرمان دستگیری، زندانی کردن و یا کشتن آنها را بدهد.
در این رابطه میتوان در تاریخ ایران به نمونههای فراوانی برخورد. یک نمونه هارونالرشید است که پس از میخوارگی با جعفر برمکی دستور کشتن او را داد و نمونه دیگر ناصرالدینشاه است که پس از بدگمانی نسبت به امیرکبیر دستور قتل او را صادر کرد. طنز تاریخ آن است که هم جعفر برمکی با خواهر هارونالرشید ازدواج «مصلحتآمیز» کرده بود و هم در دورانی که ناصرالدینشاه به امیرکبیر اعتماد داشت، خواهر خود را به عقد او درآورده بود.
خلاصه آن که چه پیش و چه پس از اسلام، شخصیتِ شاه در تاریخ سیاسى ایران بیانى از وحدتِ حکومت و دین بود. پیش از اسلام حکومت وجه برتر بود و پس از پیروزى اسلام و همراه با پیدایش سیستم سیاسى خلافت، در حقیقت دین وجه غالب را در این وحدت اضداد تشکیل داد و حکومت مشروعیت خود را از دین گرفت.
در ایران پیشا و پسااسلام قوانین دینى پایه و اساسِ سیستم حقوقِ اجتماعى را تشکیل میدادند و همانطور که دیدیم، روحانیت نهادِ قضائى را در بست در اختیار خود داشت. با وجود یکچنین ساختاری دولت نمیتوانست به سوی سکولاریسم گرایش یابد. هنگامی که شاه که سرکرده دولت است، مشروعیت خود را از دین میگیرد، چگونه شاه که در عین حال رهبر دین نیز است، میتواند از دولت، یعنی از خود دینزادئی کند، یعنی داوطلبانه از بخشی از اقتدار خود چشم بپوشد؟ هنگامی که همۀ زمینهای زراعی به دولت (شاه) تعلق دارد، چگونه حکومت (شاه) میتواند از خود که رئیس تولیتهای «امامزادگان» است، سلب مالکیت کند و املاک وقفی را از آنها بگیرد و به مالکیت دولت بدل کند؟ در اینجا همه چیز در دستان یک نهاد (دولت) و یک تن (شاه) تمرکز یافته است و در نتیجه ضرورتی برای سلب مالکیت از نهادهای دینی توسط دولت وجود ندارد. به این ترتیب آشکار میشود که در شرق و در ایران سکولاریزاسیون، یعنی خلع مالکیت از نهادهای دینی زمینهای برای تحقق نداشت.
ادامه دارد
www.manouchehr-salehi.de
msalehi@t-online.de