پایا راستگونیا
از همان پستوهای ترشیدۀ خویش نفسشان گرفت و به سرفه های خفقانی سینه خواش خفتند و چون مه و دود از دم باد پراکندند.
شاید و امید که گردش فتنه خیزی دگربار به هم بر نیاوردشان اگرچه روزگار همواره تخم لق خویش را در چنین دهانهایی به گوش راه نابرده می شکند .
شاید در هرم آخرین بازدم های سرنوشت خویش به یاد آورده اند :
آن گاه هایی که دست های توانمندشان باد را از ابر و دود را از شعله می خشکاند . و بر سریر هیاهو سری جز سرکِشی شان نبود .
با آهنگ ناهماهنگشان سنگ بر سنگ می لرزید و بند از بند می گسست .
اکنون سبک تر از ساقه های گندم می نمودند . اما سنگین تر از همۀ پندارهای ما بودند ، چنانچه خماریشان چون زردآب از چشمهای ما برون می تراوید .
پیچ و تنگ تمام پس کوچه ها را بهتر از تمام شبگردی های ما بلد بودند .
هر عطر و رایحه در مقام هول خویش و هوس این قبیله باژگونه سرشت در خاک فرو می خزید .
دریا را با انعکاس رخسارشان با هر آنچه ژرفا داشت به ارتعاش واداشتند .
چنانکه هماره دست دراز می کردند و از بر دیرینۀ آسمانها می چیدند و در همان حال پای بر نای هر نهال نو خاسته ای می فشردند .
ضربان اندیشه از تأمل بلندای کابوسشان پس می افتاد .
حتی تاریخ آغازین تاراجشان از یادها رفته بود . گویی مانند خواب ، شبانگاه و بی ردّپا بر بسترها خزیده بودند .
امید به پایانشان قد نمی داد . مگر آنگاه که روزی را که دیدیم دست بر دهان و بینی گرفته اند ، کبود روی از بازدمی بودند که به هزار نیت در سینه پرورده بودند .
گویا هوسی بود که به دست خویش می مرد .