پایا راستگونیا
(یک شعر در بحر طویل)
دور شو ای گرگ باران دیده این دیگر نه باران است . سیلابی است کَس نادیده ، دور از رحم ، بنیان برکن و پرخشم و مرگ آور .
این خروشِ خشمگینِ ناگهانی را که دریا ریزد از هر روزنی هر گوشه ای از خاک افسون سوده و افسرده را بر سر .
گَرد می شوید ز روی شاخه ها و سنگها و سبزه ها باران . ولی گویا که دست از هستی ما شسته این طغیان تندر خیز و ویرانگر .
شاخه ها در هم شکست و ریشه ها از خاک بگسست از هجومِ موجهایِ سهمگین و روز شد تاریک از طوفان ظلمت زایِ شب گستر .
چه جای صبر ، کین خشم بی پروا چنان پیچید طومار نحیف هستی ما را که پیچد گرد بادی در بیابان هر خس و خاری به خویش اندر .
من تو را نه دست می بینم نه پا بهر گرفتن سنگ یا خشتی و یا بهر فراری ، خود چنان گیجم که می ترسم از اوهامی که می پرورده ام در سر .
مردم چشمم مدام از گوشه ای بر گوشۀ دیگر فتد ، چون بیند اینجا نیز آنجا در میان ردّ پا و زخم دست و سوز آه ، صد ها گل نوخاسته ، نو رسته را پژمرد و پرپر .
عهدها ، میثاقها رفتند سهل از یادها آنگه که خشم وحشی فریادهای برده ها ، آزادها می خفت در غرقابِ سودا سوزِ این پایان بد اختر .
ابتدایش را نفهمیدم ، نفهمیدی تو هم ؟ ، حتّی گمانم هیچکس پیدا نخواهد شد که نالد چیست این خشم عقوبت گونه و دیوانه را آخر ؟
چه می یابی توا ینک جز دلی پر خون و چشمی پر ز اشک و یک روان مانده و مجنون ، صدایی خفته و محزون میان سایۀ طرّاری دستی چپاول پیشه و جلّاد و جادو گر؟
جامعه رنگین کمان