مسعود نکوبخت
سهراب شهید ثالث در سال ١٣۴٠ برای تحصیل سینما به وین رفت و به مدت یکسال در آکادمی سینمایی « دکتر کراوس» مشغول به تحصیل شد. آنجا را ترک کرد و به مدت یک سال و نیم در مدرسه فیلم اتریش به صورت مستمع آزاد حضور یافت. در همانجا مبتلا به سل شد و در سال ١٣۴۴ به پاریس رفت و در« مدرسه کنسرواتوار مستقل سینمای فرانسه» یک دوره دو ساله را پشت سر گذراند. سال ١٣۴٧ به ایران بازگشت و در سال ١٣۴٨ اولین فیلمش « قفس» را برای اینکه بتواند استخدام وزارت فرهنگ بشود، ساخت.
در مجموع طی سه سال، بیست و دو فیلم مستند برای وزارت فرهنگ ساخت از جمله: گزارش هایی درباره شهر مهاباد، آثار باستانی تخت جمشید و نمایشگاه آسیایی در سال ١٣۴٨- مجموعه ای مستند از رقص های محلی ترکمن صحرا، بجنورد، تربت جام و رقص درویشان در سال ١٣۴٩- فیلم «آیا…؟» اولین فیلم کوتاه داستانی اش که درباره فساد اجتماعی جوانان بود را در سال ١٣۵١ ساخت. فیلم «سیاه و سفید» که ابتدا فیلمنامه اش رد شد را با سرمایه گذاری کانون پرورش فکری کودکان در سال ١٣۵١ ساخت و برنده جایزه ویژه جشنواره لس آنجلس و جایزه ویژه جشنواره سانفرانسیسکو شد. خودش درباره این فیلم گفته است که اصلاً به درد بچه ها نمی خورد. سال ١٣۵٢ «یک اتفاق ساده» اولین فیلم بلند سینمای اش را در مدت ١۶ روز با هزینه ای در حدود ١٣٠ هزار تومان ساخت. او در این باره می گوید:
«برنده شدن در بلیط بخت آزمایی، افتتاح شعبه ی یک بانک و ساختن همین فیلم، یک اتفاق ساده است. اگر بگویم زندگی ما هم یک اتفاق ساده است، خیلی آبکی می شود. تکرار مکررات در این فیلم تعمدی بوده است و اگر این موضوع از طرف بیننده حس شود، باعث خوشبختی سازنده خواهد بود. سینمای من، سینمای کم دیالوگ یا بدون دیالوگ است. سکوتی که در این فیلم حکمفرماست، باعث بر هم خوردن موقعیت طبیعی نمی شود.»
دیالوگ در فیلم های شهید ثالث و همینطور صداهای حاکم بر فضای صحنه ها،چیزی است که بسیار مورد بررسی قرار گرفته است.
به صورت کلی باید گفت که فرایند خلق یک اثر هنری وبه تصویر کشیدن دنیایی که مد نظر هنرمندان می باشد، همیشه دیرتر از خود زبان اتفاق می افتد؛ زبان همیشه آنجاست، حتی زبان موسیقی یا زبان تصویری . زبان همیشه جلوتر از هنرمند است و هنرمند چاره ای ندارد که به دنبال آن بدود. در این حالت همانطور که مک لوهان گفته است، مدیوم خود را به شکل پیام ابراز می کند اما مواقعی وجود دارد که زبان شکست می خورد. این مواقع استثناء نیستند. در بیشتر لحظات شوک، زبان از حرکت باز می ایستد، زبان آنجاست، وجود دارد، لال نیست ولی ساکن است و از اینکه وسیله ای برای روایت معنا ها باشد ، سر باز می زند و به ابژه چشم می دوزد، به "اثر هنری کشف شده" که محدود به یک زمان معین نیست. سکوتی که در فیلم های او حس می شود به دلیل زیر شوک بودن موقعیت هایی هستند که در زندگی همه ما اتفاق می افتد.
فیلم «یک اتفاق ساده» حکایت کشتی شکستگان زندگی روزمره است بدون اینکه در آن اتفاق بزرگی به تصویر دربیاید. کشتی شکستگانی که به کندی یک عمر زندگی و به آرامی در دریایی یخ زده فرو می روند بدون آنکه راه نجاتی داشته باشند. سهراب با فرو رفتن این کشتی و مسافرانش، آن ها را رها نمی کند و ما را با دنیای مرموز، ساکن و آرام زیر آب آشنا می کند.
سهراب با استفاده از فاکتور زمان و تبدیل آن به " فضا- زمان" تنها خواستار خلق موقعیت نیست بلکه زمان به شکل بعد چهارم، تاثیرات خود را روی جهت حرکت زمان نشان می دهد. به جهت همراستایی رخداد ها از نگاه لنز دوربین و موقعیت تماشاچی، تمامی رخداد ها در یک فضا- زمان مشترک اتفاق می افتد. دریافت این زمان به موقعیت تماشاچی مربوط می شود و تماشاچی خود را در زاویه لنز دوربین و زمان رخداد واقعه شریک می پندارد. در فیلم های او، دو موضوع زمان و فضا درست مثل اشیاء، کاملاً قابل درک و حامل رخداد های فیلم می باشند.
برای مثال صحنه سوزن نخ کردن پیرزن در فیلم طبیعت بی جان، نه تنها بدون هیچ کوتاه شدگی فیلمبرداری شده است بلکه به جهت قرار گرفتن زمان در بعد چهارم ، این زمان حتی بیشتر از آنچه در واقعیت است، احساس می شود.
او سال ١٣۵٣ فیلم «طبیعت بی جان» را به تهیه کنندگی پرویز صیاد می سازد. ماجرای زندگی پیرمرد سوزنبان با همسر پیرش و اعلان بازنشستگی اش از طرف یک پیک در حالیکه اعتراضش نسبت به این حکم بازنشستگی بی پاسخ می ماند و سوزنبان به میخانه پناه می برد و در آخر از آنجا به نقطه ای نامعلوم کوچ می کند.
سهراب در سازماندهی اشیاء صحنه های فیلمهایش ، دو نوع ویژه از (readymade) "اثر هنری کشف شده" را ترکیب می کند. برای او تنها یک دیوار خانه روستایی بدون هیچ پردازشی به جهت نزدیک شدن به فضای روزمره کافی نیست از اینرو در فیلم طبیعت بی جان، ابتدا دیوار خانه روستایی را با رنگ مورد پسندش نقاشی می کند و بعد با خاکستر و گل و لای آنرا کثیف می کند. در اینجا او یک «شئ پیدا شده» را با دستکاری وتقطیر، (Imitated rectified readymade) مجدداً کشف می کند و در مرحله بعدی با ترکیب و ارتباط این شئ با دیگر اشیاء و سازماندهی دیگر مواد ساختاری سینمایی، یک (reciprocal readymade) "اثر هنری کشف شده دو جانبه" خلق می کند که در برگیرنده ارتباط دو طرفه هنر و زندگی روزمره است.
خودش درباره این فیلم می گوید:
« پیرمرد فیلم، شباهت زیادی به پدر خودم دارد. او هم تمام عمرش با همه قهر بود. قطار در فیلم، جریان زمان را نشان می دهد. هر بار که این قطار می آید و می رود، زندگی کوتاهتر می شود. پایان فیلم قرار بود در یک فضای بارانی همراه با مریضی پیرزن و مرگش باشد که با پیشنهاد درست مرتضی ممیز، از این موضوع منصرف شدم.»
سال ١٣۵٣ فیلم «قرنطینه» با مخالفت دستگاه سانسور آنزمان مواجه شد. فیلمی که در یک پرورشگاه روبروی درب شهرنو اجرا می شد و سبب شد تا سهراب برای همیشه تبعید خودخواسته به آلمان بشود.
او در سال ١٣۵۴ فیلم در غربت را با بازی پرویز صیاد می سازد و تصمیم می گیرد که برای همیشه در آلمان زندگی کند.
حاصل سالهای زندگی اش در آلمان، ١٣ فیلم سینمایی و تلویزیونی بود. در این دوران روی به فیلمسازی بر اساس اقتباس ادبی آورد از جمله «هانس-جوانی از آلمان» در سال ١٩٨۵ رمانی نوشته « هانس فریک» که بر پایه زندگی خودش نوشته شده و روایت جوانی نیمه یهودی است که در سال ١٩۴۴ از ترس کشته شدن توسط نازی ها، از آلمان به چک فرار می کند و بعد از پایان جنگ به فرانکفورت باز می گردد و متوجه می شود که دوست دخترش با یک سرباز امریکایی دوست شده است.
فیلم « آخرین تابستان گرابه» بر اساس داستانی از توماس والنتین و آخرین فیلمش « گلهای سرخ برای آفریقا» ١٩٩٢و مجموعه دو قسمتی « یک چیز بی خود عشق» سال ١٩٨٨ بر اساس رمان های نویسنده مورد علاقه سهراب « لودویک فلس» که سهراب به دلیل بیماری نتوانست فیلم « یک چیز بی خود عشق» را خودش کارگردانی کند و دوستش « رادو گابرا» آنرا ساخت.
فیلم « درخت بید» را سال ١٩٨۴بر اساس داستانی ازمرشدش، چخوف ساخت. استفاده هدفمند از فضا- زمان را می توان در این فیلم دریافت جاییکه انتظار و منتظر شدن بی پایان با سطوح ساکن جاده و مزارع، تمام صحنه را تا بالا پر می کند و آنجا انسان- چخوف کاملا کند و کوچک دیده می شود. او همچنین بلندترین فیلم مستند تاریخ درباره چخوف را سال ١٩٨١ ساخته است.
اما بی تردید یکی از جنجالی ترین فیلم های او « اتوپیا» است. او خود در اینباره می گوید:
"همه گمان می کردند که آن خانه یک روسپی خانه است ولی آنجا بیشتر یک پاانداز بود. زنان در این فیلم، حکم مردم و ملت را دارند و مرد هم حاکم و دولت."
بی تردید سهراب شهید ثالث معمار فضاهای بی نهایت تنگ است. فضاهایی با بی نهایت اطاق که از آنها هیچ راه فراری وجود ندارد، فضاهایی کاملاً ملموس و روزمره، راه پله ها، آشپزخانه ها، کارگاه ها و راهروهای تاریک خانه ها که همگی دنیای تاریک زیر آب را تداعی می کنند و انسان هایی که در این تنگناها از فلاکت خفه می شوند.
حاصل زندگی هنری سهراب چیزی نیست جز هنرمندی که دیوانه وار عاشق حرفه اش بود، کودک بزرگسالی که هیچ گاه از چیزی که به درستی آن باور داشت، دست بر نداشت. چنانچه خود می گوید:
" برای من همه چیز سینماست. نه زن ،نه بچه، نه رفیق، من با سینما نفس می کشم. من فقط یکبار عاشق شدم."
{youtube width="600" height="400"}uw3cwwetnQc{/youtube}
دکوپاژ صحنه فیلم « گلهای سرخ برای آفریقا»
جامعه رنگین کمان