این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

م.بی شتاب

پیشکش به شکوهِ رشک انگیزِ مادرمو حوصله ی سترگ همسرم، الهام
هرکه نامخت از گذشت روزگار    نیز ناموزد ز هیچ آموزگار «رودکی»

 

…صدای مادر از دریچه باد می‌آید:
ـ بچه که بودی با خودت حرف می‌زِدی.  خُوفُم می‌گٍرِفت. گوش می‌دادُم چیزی نمی‌فهمیدْم. تا ایی که رفتی…
خیلِ خیال مثلِ سنگی که بر برکه‌ای راکد پرتاب شود، موج در موج، دایره در دایره می‌چرخد. کاتب چون نقطه‌ای از پریشیدنِ پرگارِ نگارگری، در دلِ این دایره می‌چرخد. ضربه های نبض مانند کاردی کُند، رگه های گمشده زندگی را، از دیوارهای خاطره، ذره ذره می تراشد. فکر، کاتب را می‌جویُد و یونجه وار می‌جُوُد. نوشتن نیش می‌زند. گویی در این شبِ گمنام اژدهایی آتش دهان لانه کرده‌است. چرخ دندانه دار بی‌وقفه می‌چرخد. نوشتن شاید، اِشراف به خویشتن باشد. درست به سانِ احساسِ تقصیر که رهایت نمی‌کند. باران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بارد و شعور، رشته رشته می‌شود. نبضِ حضورِ زندگی در آرزو می‌زند. عطر مرگ از تنِ خاکِ چاک چاک می‌چکد. مسلخِ گوسفندانِ گلو بریده، خواب از سرِ کاتب پرانده‌است.
ـ “آه کاتب! تو تنهاتر از تنهایی تُردِ زمینی. هیچگاه در بسترِ ساتن نخفته‌ای، نه؟”
ـ “از حرارت حرفت چون برف آب می شوم. رودِ دلم پرورده پریشانی و رؤیاست. در تنم ماسه رسوب کرده‌است.”
هفت شب است که اسبی ابلق شیهه می‌کشد. سْم بر زمین می‌کوبد. کاغذهای چرکنویسِ پرتاب شده کاتب را نشخوار می‌کتد. جیرجیرکها مثل ارکستری بزرگ می زنند و آواز می‌خوانند.
کاتب در تونل زندگی می‌کند. خانه بدوشانِ ژنده پوش، ردیف به ردیف خوابیده‌اند. گاهی تک سرفه‌ای، خُرخُری، خنده‌ای یا ناله‌ای رسمِ سکوتِ شبانه را برهم می‌زند. گویی زاهدانِ این زِهدان، با روانی آمرزیده، از ستیز و آویز زندگی رهیده‌اند. در اعماق این تونل پنهان شده‌ام. هفت شب است که فرصتی مناسب مهیا شده تا به خواهشِ نوشتن که در کاتب شعله می‌کشد، پاسخ گویم. پیش از آنکه بیداری برآید و مسافرانِ شتابزده رهسپارِ مقصدهای آشنای خویش گردند. پیش از آنکه صدای هجوم گامها در دالانهای تهدید، هلاکِ صدای آهنینِ ریلها و آهنگین چرخهای پولادین قطارها شود.
فردا صبح کاتب دگرگون خواهد شد. طومار گمنامی را از هم خواهد درید، تا باورم کنند. نشانه‌اش، همین عصاره عصیان است که در مناجات قلم بر کاغذ می‌چکد. کاتب با رشحه قلم افکارش را نقاشی می‌کند. تا جانش ورق ورق شود. تا نقشِ خیال ریز ریز گردد و دردِ قلم، هلاکِ عقل شود.
از زیرِ سقفٍ بی تناسبِ آسمان، سایه عسسی نزدیک می‌گردد. تکچراغی می‌زند سو سو و کاتب از ترس، بی سایه می‌شود. عسس یاره‌ای بر ساعد بسته است:
ـ چه می‌کنی حرامزاده، اسمِ شب؟
کاتب دیناری از پرِ شالش در می‌آورد و پیشکش می‌کند:
ـ ورقی می‌خراشم. چیزی می‌نویسم تا مگر مٍه خواب را پراکنده کنم. از سرزمینِ سر به نیستان می‌آیم.
دینار را به دندانِ چون عاجِ فیل اش مُحُک می‌زند. خنده یخ زده‌ای می‌کند:
ـ دنبالِ یوسفٍ گمگشته‌ای می‌گردی، هان؟ همه تون سر و ته یه کرباسید. حواست جمع باشد راهبندان نکنی.
ـ نه نه، دنبالِ رازی گمشده می‌گردم. رازی که چون گرازی مزاحم به پهلویم شاخ می‌زند. خوابگردی، تردد عادت است.
عسس با سایه پروارش به قاه قاهِ خنده دور می‌شود. مردُمکٍ خسته چشمِ کاتبِ چْندک زده کنار راه، می‌سوزد. در دلم نقطه کوری، در جانم زخمِ خنجری، به جا می‌ماند.
* * *
فردا هفت سامورایی سائل، در کاتب به دیده حرمت و احترام خواهند نگریست. دیگر “برصیصا”۱ با دهانِ بی‌دندان و آرواره های مدام جنبنده اش به ریشخندم نخواهد گرفت. چون قاضیِ قانقاریا گرفته‌ای، نشسته بر صندلیِ سوراخِ حصیری، پلاسِ شندره‌ای بردوش، رنجم نخواهد داد:
ـ اگه تو کاتبی ما همه مون فیلسوف و هنرمند و راهبیم. اینقدر یاوه نگو، به چسب به کار، خواب دیدی خیر باشه حضرت اجل!
“ ایرن” همسر و همراهش دیگر کاتب را به تحکم تحقیر نخواهد کرد:
ـ دوباره خواب نما شدی؟ عوضیِ احمق چقدر وِر می‌زنی. بسکه مزخرف گفتی سرم گیج رفت. نونِ گدائی باید عاقلت کنه نه دیوونه تر نکبت. چقدر کٍنفٍت کنم کاتبِ کذاب از رو برو دیگه.
“ شیپورچیِ” شَل، شُل شُلکی در سازش بگوزد. قد دیلاقش را خم و راست کند و به قهقهه بگوید:
ـ حتی اگه اسمِ اعظم رو هم بلد بودی باورت نمی‌کردم. من پیشنهاد همکاری با بزرگترین ارکستر های جهان را رد کردم. جانِ آزاد رو به هیچی نمی فروشم.
“ مُموش” کورمال کورمال یقه ام را بچسبد. با دستهای سنگینش بخواباند توی گوشِ معیوبم:
ـ به صلاح و صرفته صغرا کبرا نچینی. توی کُند و زنجیر که نیستی. بنشین خبر مرگت بنویس ببینم چه گُهی می‌خوری. اینفدرهم ژست نگیر و چسی نیا. تا کی می خوای مهمل بهم ببافی. راست می‌گن آدمِ دروغگو ذهنش کوره.
“زُحلِ” کر مدام بر در و دیوار تُف بیاندازد. لب خوانی کند و بگوید:
ـ اینم مثه بقیه گوز درِ کونش گره خورده. نونِ گندم شکمِ پولادی می‌خواد. ای دادِ بی‌دود از این دَبُنگوز.
“ راجای” لال با قیافه ای مرگزده مانند میمون ادا و اطوار درآورد. از حلقومش خرناسه های خفیف بکشد. جمجمه مجوفش را تکان تکان بدهد. با انگشتٍ اشاره کاتب را نشانه رود و به ماتحتٍ گنده‌اش بکوبد.
فردا اگر آفتاب هم تابیده باشد نورِ علی نور است. کاتب نخست هفت قدم به سوی قبله برمی‌دارد. قسم می‌خورم و همه این داستان را برایشان می‌خوانم. آنگاه درخواهند یافت که کاتب از جُنَمِ دیگری‌است. با تمسک جستن به تنهائی در عرصه حوصله سوزِ صبوری نوشته است. رگِ خوابِ همه این اسکلت ها را به دست خواهم گرفت. دماغشان را به خاک می‌مالم تا دیگر در کاتب مانند دریوزه ای ننگرند. تصویرِ تابدارِ کاتب را راست و ریست می‌‌‌‌‌کنم. آنطور که دیگر هیچکدامشان جرأتِ دندان از سرِ دندان برداشتن نداشته باشند. وقتی شمشِ خورشید بر فرقِ فلق بنشیند، آفتابِ غفلت پس خواهد رفت. شفقِ بی‌شفقت را دادِ قلم، شقه شقه خواهد کرد.
ـ “آنگاه کاتب چنانچون چلچله، چراغِ چمنشان خواهد شد.”

* * *
برای کاتب مثلِ روز روشن است که این نوشته چاپ نخواهد شد. این حزن را در محاوره اعتراف اندازه گرفته‌ام.
ـ “ کاتب! نوشته‌ات مانند دفینه‌ای در دلِ خاکِ قرنها مدفون خواهد ماند.”
ـ “ می‌دانم. امیدم را بید زده از آرمیدن رمیده‌ام. با کیسه تهی، امید ذره‌المثقالی نمی‌ارزد. اما می نویسم.”
کاتب اگر جادوگر یا منجم بود می‌توانست در سعد و نحسِ ستارگان زیج بنشیند. رَمل و اسطرلاب بیاندازد که بالاخره چه خواهد شد. اگر می‌توانستم سالهای سال در بیابان و صحرای بی‌کسی زیرِ تفٍ آفتابی بی تفاوت، در کوه و کمر،  بی آب و عُلَف به دنبالِ وحی بدوم، گوسفندانِ غمزده را بچرانم تا به صله رسالت و یقین و اشراق برسم، امیدی بود. کاتب می‌توانست نوشته های پریشانش را به یاریِ قوای غیبی با زبان و شیوه‌ای شیوا و شاعرانه، انتشار دهد.
ـ“ آنگاه به شادیِ این بشارت، چون پشمینه پوشِ غار نشین، زاویه ریاضت را ترک می‌کردم. هفت سامورائی سائل نخستین گروندگان به تو بودند کاتب”
از کوه سرازیر می‌شدم با پیشانیِ روشن و هاله‌ای مشعشع گرداگرد سرم و همه را غافلگیر می‌کردم. کاتب از کلبه سکوت بیرون می‌شد. میانِ غرفه های میثاق می‌رقصیدم. به سانِ انسانی استثنائی از سو سویِ ستاره‌ای متولد می‌شدم.
ـ “ آه ستاره، ستاره. هر ستاره اشکٍ شاعری است.”
ـ “ آخر هر کاتبی، آرزو دارد جامی از چشمه آبِ حیات بنوشد تا خود و اثرش را جاودانه کند.”
اگر این یادداشتهای مشوش، چنانچون معجونی از آفرینش و خون ونمک، به معجزه اشتهار می‌یافت، آرام می‌شدم. کاتبی که تا به حال هیچکس نپرسیده ‌‌‌‌است برگِ کدام درخت یا گُل کدام باغ است، ناگهان عزیز و بزرگ و دُردانه می‌شد. دیگر زار زار در نیزار تنهائی گریستن و ارتعاشِ شانه های فقر و گرسنگی به پایان می‌رسید. کاتب این پیراهنِ بی‌تاروپود را که  ستونِ فقرات فقر از پشتش آشکاراست پاره پاره می‌کرد.
ـ “آخر، جهانِ به منجنیق کشیده شده نیازمند لبخند است. نیازمندٍ آنکه غنچه‌ای بشکفد، مرغی بخواند، برگی برقصد.”
کاتب اما سنگهایش را با خودش واکنده‌است. به همین قطره های ندیده باران سوگند تا صبح خواهم نوشت. به سرِ سبزِ سرو قسم دیگر نمی‌خواهم به کیفٍ سایه، صید را رها کنم چرا که ما هر دو در بندٍ همیم. تا کی می‌توان علف بودن را به دندان بودن ترجیح داد. نوشتن مانند آفتابی است که در آن می نشینی و شپشهای گذشته‌ات را  یکی یکی می‌جوری و می‌کُشی. می‌خواهم کیفرِ کینه های کهنه‌ام را با نوشتن بپردازم.

حتی اگر دستٍ صیادِ سماوات، صد دام در راهم بگستراند. با همین سایه مختصرم به میدان جنگ و جدال واژه ها و جان و کشفٍ رازم خواهم رفت. سرِ آن دارم امشب تا به همه واهمه ها و تردید هایم نه بگویم. حتی به صدای قار قارِ کلاغِ این معده پیچ در پیچ وقعی نخواهم گذاشت. شما ای معاشران کاتب، ای موجودهای مجرد، بهتر می دانید که با این همه مشغله و دلمشغولی و سوسکهای کج کلاه و موشهایِ بیشرم که لابلای روح و زندگی می‌لولند، دیگر چندان فراغت فکر کردن و نوشتن نمی ماند. لاجرم اراده کاتب منجر به نوشتنِ پایان ماوقع خواهد شد.

* * *
در ابتدای آشنائی گمان بردم مخلوق مخوف یا مرگِ مفاجات است. می‌خواستم از کاتب بتارانمش و از شرش وارهم.
ـ “ شاید روادیدٍ ورود به دنیای رویدادهای جدید باشد.”
ـ “ همه چیز تکرارِ وِرْدِ درد در دفتر تاریخ است. ای بابا، تو هِم دلِ خجسته‌ای داری.”
اما به نظر سمج تر از تردید می‌آمد. حس کردم مثلِ کَنه، شریرانه به جانم خواهد چسبید. کاتب هم متوجه شد و با جانی معذب حضورش را که چونان عذاب دوزخ بود بر سرِ میز گٍردش تحمل کرد. به سخن که درآمد شستم خبردار شد که می‌خواهد خشت اول را محکم بگذارد. خنده دندان نمائی کردو گفت:
ـ ما هفت روز، هفت ماه، هفت سال یا… میهمانِ کنگر خورده و لنگر انداخته تو خواهیم بود. تا کَل خرابه ای پیدا کنیم و تشریف شریفمان را ببریم. اما در این مدتِ شکمچرانیِ لایزال، فوت و فن زندگی، زهر و پاد زهر، نیش و نوش و خُفت و خیز را بر تو بشارت خواهیم داد. تا بتوانی سٍره از ناسٍره سوا کنی خَرچسونک.
برای کاتب خرقِ عادت بود. احساساتِ نخستین بر عقلم لگام می‌زد. پیشداوری و ارزیابیهای خام، هوشیاری‌ام را آماجِ بیهوده گوییهائی درونی می‌نمود. پیش از آن تمامٍ اوقات فراغتٍ کاتب به تصفیه حساب کردن با خود و دیگران می‌گذشت. در ماندآبی بی‌معبر، باروئی نئین ساخته بودم.
ـ “ اگر آنقدر به من و خانه خاموشم خو بگیرد که به ضربِ دَگَنگ هم نتوانم تکانش بدهم، چه خواهد شد؟”
ـ “ بد بین نباش. بالاخره باید یک جائی هراسهایت را هُرُس کنی، نه؟”
زیر پوستم سوزن سوزنی می‌شد. در حالِ خراب کردنِ تمامِ بختکهای زندگی‌ام بودم. نه، لذت و شکمچرانی وعده داده شده پیشکش، خرِ ما از کُره‌گی دُم نداشت. کاتب اما وارث ترسِ اجدادیست. همیشه چمچه چه کنم را در سطلِ وسواسهایم فرو برده‌ام. می خواستم برای یکبار هم که شده این دلِ صاحب مرده چْس مثقال را به دریا بزنم زبان و ذهنم را به وحدتٍ گفتار بسپارم. مگر دِینی به کسی دارم! آرزو داشتم زبان در کام می چرخاندم و به درشتناکی می‌گفتم:
ـ همه تان بزنید به چاکِ جاده و راحتم بگذارید. برگردید به همان خراب شده‌ای که از آن آمدید.
اما واگویه این گلایه ها در ذهنم خلاصه می‌شد و چون نامه‌ای مْهر و موم شده ناگشوده می‌ماند. کدام دلی از مکنوناتِ دلی دیگر خبر دارد!
ـ “ صاحبِ عقیلی عقیم بودن چه خُرد کننده‌است. ”
می ترسیدم لب باز کنم و چیزی خلافِ خواسته‌اش بگویم. رفتار و گفتارش زَهره می‌ترکاند و سنبه اش پْر زور و بازو بود. کاتب به سکوت تن سپرد. غریبه چشمهایش را دراند و با عتاب و خطاب به کاتب گفت:
ـ ما اگر میل و اراده کنیم پوستٍ هر ذی روحی را می‌کَنیم، می‌فرستیم دباغی تا کاه اندودش کنند. هنوز کون و مکان در یدٍ ماست. مِه و تیغ و میغ، سرزمین ستارگان و سیارگان ازآنِ ماست. آنچه ما می‌دانیم افزون از حدٍ حساب و بیرون از میزان شمار است، پدرسوخته های جاکٍشِ کو… ‎  
تلمباریِ حرفهای ناگفته مثلِ خوره از درون و برون، گوشت و پوستم را می‌تراشید و می‌جوید و می بلعید. همواره از درون و بیرون جویده شدن یأس و رنجوریِ مزمنی دارد. صدای ناقوس آسای این دو فکٍ آهنینِ طعمه خواه مشمئزم می‌کند.

* * *                                                                              
پیش از آنکه کاتب به دوستیِ بی شائبه‌اش پی ببرد، به خود می‌گفت؛ چریکٍ خانگی. با لباسِ مندرس سربازی تسخیر شده، نمی شود ادای هارت و پورتِ یک سرهنگٍ تمام عیارِ واقعاً مؤمن را درآورد. جربزه اعتراض ندارم. جسمم مثلِ دوک نخ ریسی است. سطح پوستم پْر از فلس ماهی است.
ـ “ماهیِ هول.”
بوی زُهم می‌دهم. گوشهایم شبیه گوش ماهی‌اند. گوش راستم اصلاً نمی‌شنود. بر پیشانیم نشانی از شیارِ هفت زخم نقش بسته است. موهای پْرپْشتی داشتم که پْشتٍ بلندش را دُم اسبی می‌کردم. اگر بخواهم اعتراف عارفانه‌ای بکنم، باید بگویم به قدرِ یک دُم موش هم، مویی نمانده‌است.
ـ “یادم هست به خرمن موهایت روغنِ مار می‌مالیدی و به عقب شانه شان می‌زدی.”
اما حالا با سریشم و سماجت، موهای تُنُکٍ شقیقه هایم را روی ملاجم می‌چسبانم. تا چشمهای جانیِ جاسوسان، طاسی‌ام را وارسی نکنند. باری همان لحظه نخست، فکرِ مبارزه منفیِ سمندوار را از سرم بیرون کردم. آتشِ بد قلقی و غُرغُر هم شعله‌ای نداشت. دودش بیشتر به چشمِ کاتب می‌رفت. پس قید هر دو را زدم. تازه کاتب پیش از این آشنائی، آنقدر ریاضت خریده، دودِ چراغ خورده و حسرت کشیده بود که نمی‌خواست این غریبه بادْ دستٍ استثنائی را به سادگی از دست بدهد. قشرِ فشرده غم و برودت درون، از خواصِ تهی بودن کیسه است:
ـ اینقدر با خودت جیک جیک نکن. می‌خواهی بگوییم بزغاله جزغاله، آهوی بریان شده برایت بیاورند، میرزا قَشَم شَم! عالَمِ بالا و عالَم فرودین به فرمان ما است. حْکمت حکمِ روانه، گوزت گوزِ پهلوانه.
کاتب آبِ دهانش را قورت داد و خندید. هرچه که نبود، آلاف و اولوف بود. هرچه که بود زنجموره در لجنزارِ نیاز نبود. هرچه می‌خواستم، می‌توانستم بی پروا به لب بیاورم و او خلق الساعه مْهیا کند. مگر زندگی داشتن لانه‌ای و دانه‌ای در دهان نبوده است؟
درست است که قراردادی نانوشته کاتب و این دیوِ دیوانه مسخره‌آسا را به هم مرتبط می‌داشت، اما گمان می‌بردم که دوستی‌اش می تواند مرا چون خدنگی به درختٍ حماقتم بدوزد.
ـ “تو شک داشتی. احساس می‌کردی سنگٍ آسیاب ترس، دوباره استخوانت را خُرد خواهد کرد. ”
می‌ترسیدم پا را از گلیم خویش فراتر نهد. به خلوتِ کاتب رسوخ کند و پته همه چیزِ آدم پپه‌ای مثل من را روی آب روشن بیاندازد. دندانهای بیعاری‌ام را بشمارد. از زبونی کاتب سوء استفاده کند و بر زندگی‌اش زبونک درآورد. مگر دیگران نکردند. مار گزیده‌ای بودم که از ریسمانِ سیاه و سفید می‌ترسیدم. درواقع احساسات بی‌اصل و نسب تصویرم را وارونه منعکس می‌کرد.
ـ “شاید همه ما تصویرِ وارونه همیم. ”
وقتی کاتب حسابی سرگرمِ بگومگو با خودش می‌شد، غریبه با تغیر تَشر می‌زد:
ـ در مسیرِ مصرف احساسات اسراف نباید کرد. از عقل باید پیروی کنی نه از قلب. چون اطاعت از قلب انسان را  محبوس وسوسه احساسات می‌کند. ملتفتی خر چسونک. مفهوم افراط، فقدانِ نقطه و درک لحظه است. پس تنها می‌توانی حساس بمانی.

* * *

همین ها باعث می‌شود که کاتب، دلش را در کاسه سخن بریزد. حسرتِ از دست رفته فرصتهای دوستی آزادم نمی گذارد، آزارم می‌دهد. دلم می‌خواهد برای شما هفت سامورائی سائل اقرار کنم که آدمِ بزدل، کودن و بی دست و پائی هستم. حاشا هم ندارد. دست کم شما دو نفر برصیصا و ایرن، کاتب را در این مدت شناخته اید. جنسِ هراسهایش را درک کرده‌اید. هفتاد بار برای شما گفته‌ام که سایه های سردِ سیاهرنگی با سنگدلی تعقیبم می‌کنند. جلادهائی با خنجری خونین همیشه در پی‌کاتب چشم می‌چرخانند. ترسِ باستانی سلاخی‌ام می‌کند. چه شبهای سرد و گرمی که در همین تونل مانند کودکان کتک خورده گریسته‌ام. اگر شما دو نفر نبودید کاتب تا به حال هفت تا کفن پوسانده بود. چقدر شما با حرفهای بی ریاتان دلداری‌ام داده اید:
ـ اگر اگر، اگر را کاشتن سبز نشد. آخه بْز مچه آدم گُنده گریه می‌کنه! یه نون بخور هفت تا بده در راه خیر که دقمصه‌ای نداری. هر جا خواستی می‌ری، می‌خوابی، می‌رینی. هر چه خواستی می‌خوری. روز و شب هم که تویِ این قطارها سواریِ یا مفت می خوری. اَلَم شنگه به پا نکن جِغٍله.
و ایرن سرِ مغشوشم را نوازش کرده‌است:
ـ عوضی کمتر بخور. تو تا یه کم مست می‌شی می‌زنی زیرِ گریه و جنغولک بازی درمی‌یاری. آخه گَرِ خدا اینقدر نازک نارنجی نباش. من می‌دونم چته، تو به یه مرغ غمخورک احتیاج داری که اونم تخمشو ملخ خورده.
و کاتب هر دفعه هفت بار قسم خورده‌است که دل نازک نیست. هراسم از این سایه هاست که مثل بختک می‌افتد به جانم و نفسم می گیرد. سایه ها می‌خواهند سرم را گوش تا گوش ببْرند. دلم یکجا قرار نمی‌گیرد. گوسفند قربانی را ندیده‌اید که به هیچکس نگاه نمی‌کند. تنها بع بع می‌کند و رحمت چاقو را می‌طلبد. روی نگاهش غشاء ترس می‌ماسد. آنی رگ و پی‌اش پاره می شود. در خون خود دست و پا می‌زند. شما صدای شیهه این اسبِ ابلقِ پریشان را نمی‌شنوید که چگونه در مْخ کاتب سْم می‌کوبد و یورتمه می‌رود.
و هرکدام از آن هفت سامورائی سائلِ زوار دررفته از سرِ حسادت با صدائی ناهنجار تکرار کنند:
ـ مْخٍش مختل شده بیچاره لیچار می‌بافه. در چنته هیچی نداره فقط گوز گوز می‌کنه. این خزعبلات، صدمن یک غاز  نمی‌ارزه. ول معطلی.
تا اینکه ارواح دلاور بارقه غیرت را در دلِ کاتب بدرخشاند و گلاویز آنها شود. گلنگدنِ زبانم را بکشم و هرچه فحشِ آبکشیده و نکشیده از گلوگاهم درمی‌آید نثارشان کنم. ایرن، شکیب از دست داده شیشه شراب را به دیوار “مترو” بکوبد. با چشمهای دودوزن به کاتب زُل بزند:
ـ می دونم عوضی اینارو هفت هزار بار گفتی. روزی روزگاری باغبونتون، باغبونی داشت، خُب که چی؟ تا کی می‌خوای گریه کنی و ننه من غریبم بازی دربیاری و ما رو هم به گریه بندازی. همرنگ جماعت که نمی‌خوای بشی. شپشت منیژه خانومه. الکلی هم که نیستی. اُتوی شلوارتَم که کونِ خربزه رو قاچ می‌کنه. پس بهتره خفه شی و کپه مرگت رو بذاری پخمه کچل.
وکاتب پی‌درپی آه بکشد. دست پشت دست بکوبم. پس کاتب! تا دنیا دنیاست گوشی و چشمی نخواهی یافت تا بی زحمت نزاع به تو توجه کند. تا ابدالدهر باید غم و غبطه تناول کنی. کاتب تا کی در قُلک دلت پس اُفتٍ سخن، سکه های سیاه درد باشد! پس راست است که پروا و عذرِ تذْرو از پرواز، نتیجه‌اش تیرِ جانشکار است؟

***
کاتب در واقع زجرِ مضاعفی را تحمل می‌کند. یکی سْستی و ضعف ظاهری دوم غضب بیهوده باطنی. این هر دو عفریت هروقت باهم عود می‌کنند مرا در دامِ مخمصه‌ای بی علاج می اندازند. انگار به غریزه محض آموخته‌ام مدام وانمود کنم خوشبختم. بی نیاز از پاسخگوئی یا تلافیِ هر لطمه‌ام.
ـ“می بینی این گداهای شپشویِ به آدم نبرده چطور نوکت را می چینند!”
ـ “زبان داری جواب بده، نداری خفه خونِ مرگ بگیر.”
گاهی از خودم عْقم می‌گیرد. چندشم می شود. چه برق آسا خُلق و خویم را به دلخواه خلایق رنگ می زنم. می گذارم هر عارفِ فرومایه و هر عامیِ بی مایه، الوار توی ماتحتٍ کاتب بکند. هی به خودم می گویم نفوس بد نزن متبرک است. هفت سال این جمله ملکه ذهنم شده بود؛ اصلِ حواس، محاسبه درست است. وگرنه تشخیصِ کلوخه خاک از کلوچه پاک مشکل می شود. همیشه باید میانِ مٍه و دَمه ای گرانبار گیر کنم. گاهی از خود می پرسم کاتب تو کیستی؟ در دستٍ دوستان چیستی؟ سپرِ بلا، آیینه دق. سوقاتِ یک فاسقِ ترسو و رسوا. خوفِ خفته یا کرشمه شرم در حلقه حماقت ها؟ برای مطالبه هر چیز باید اظهار عجز و نیاز کنی؟ بعد از خودم می ترسم و سایه ام را گم می کنم. به ناچار در رویارویی با رؤیا و کابوس، به کاوشِ خویش مشغول می شوم. در این گونه مواقع، شباهت قریبی میان خودم و پدرم می بینم. آنقدر قُروم قُروم می کرد تا به درجه اشتعال می‌رسید. ناگهان سر بر آسمان برمی داشت و می گفت:
ـ قُرمپوف تو که جات گرمه، امنه، نظری به حال ما نکنی ها! می خوام نکنی سه هف سال، بیس و یه سال. از رو تخمات تکون نخور سرما می خوری. تُف به غیرتت پدر نامردِ کو…  
دو دندانِ نیشِ طلائی اش برق می زد. همه چیز را بهم می ریخت. جنی می شد. دستٍ بزن داشت. می زد. عربده می کشید. می شکست. شکسته می شد تا آرام می گرفت. مادر، چله می نشست. هفت شبِ جمعه به هفت گدایِ واقعاً محتاج هفت کله خرما نذر و خیرات می داد. برایش سرکتاب باز می کردند. به در و دیوار و کاتبِ ترس زده و ریده در تنبان فوت می کرد. هفت روز صبح زود پیش از خروس خوان دمِ درِ خانه کلنگی را آب و جارو می کرد تا شاید خضر زنده قدم رنجه کند و بیاید. بیاید و هفت درِ بسته بخت را با کلیدٍ سعادت بگشاید. به هفت سقای کور هفت سکه مسی می بخشید. هفت گیاه عطاری را هفت بار درهم می جوشاند. در غذا و چائی و کفشِ کهنه کتانیِ پدر می‌ریخت. تا اینکه آبها از آسیاب بیفتد و جن جوشیِ پدر متواری شود. چون پدر به مادر بی میل و بی رغبت می شد، مادر گمان می برد زیرِ سرش بلند شده و فیلش یاد هندوستان کرده است. می ترسید سرِ پیری و بعد از هفت شکم زائیدن بر سرش“ هوو” بیاورد. برای مادر “هوو” و اهریمن همزاد هم بودند. دیده بود زنانی را که “هوو” داشتند:
ـ چی بِگُم دایه، به قدرِ کهنه حیضُم دیگه قُرب نَدارُم. برا یه لقمه نون باید هزار جور غُرولند و سرکوفتٍ ایی خشتک نَشُسته رو به جونُم بِخَرْم. کُتکُم می زنن تا بگُم مهرْم حلال جونُم آزاد. ای دَدَه جونُم زیرِ گٍل بره راحت شُم. دَِس رو دلُم نذار. حالا او آب و رنگ داره، مْو شُدْم عجوزه. زنِ زیادی. هیچ. چه بْکُنم. بِراشون چُپُک۱ بِزنُم؟ دلُم می‌سوزه، دس گذاشته رو خونه زندگیم. چپ می رن راس می یان بِهونه می گیرن. فحشُم می دن. سگُم اگه یه چوق بکنی تو لونه اش پارس می کنه. خُو ناسلامتی مْو آدمْم.
ـ خُو، فک و فامیلی آشنائی، جائی نداری؟
ـ ها، خدا خیرت بده مْو چی دارُم که آشنام باشه. هی…  حُسُب و نَسُب، خار و خَسک. راه به جائی ندارُم وگرنه خدا می دونه یا شب گریز می کردُم یا نفت می ریختُم رو سرْم، خودُمو آتیش می زدُم. آتیش…
پدر فشرده پریشانی روزگارِ خویش بود. روزمرگی و دوندگی به عصیانش می کشاند. به ایوان می آمد و به سانِ اسبی افسار گسیخته نفیر می کشید. دهانش کف می کرد و با هر دو دست به آسمان لنترانی می پراند:
ـ قُروم دنگ چرا با مْو یکی فقد لج می کنی! آهی در بساطم نمونده که با ناله سودا کنُم. تا کی حمالی…
آنوقت یک هفته گریه می کرد. در صددِ دلجویی و جبران مافات برمی آمد. مهربان می‌شد. آنقدر مهربان و کم حرف که پشه در دهانش می مرد. به کودکی معصوم و گوشه گیر می مانست. هرچه داشت می بخشید.
ـ مْو فکری یْم. ایی بْوات یه وخ از کونِ سوزن تو می ره، یه وخ از درِ دروازه تو نمی ره.
از همه حلالیت و التماس دعا می طلبید. وصیت می کرد. ملافه را تا زیرِ چانه اش می‌کشید و منتظرِ پیک اجل می ماند. منتظرِ حضورِ عزرائیل که با لباس قاصدکی از پنجره درآید و او را با خود ببرد. مادر به سوراخهای دماغِ عقابی پدر زُل می زد تا بلکه بتواند پروانه ها را ببیند:
ـ آخه ننه جون هر کی بمیره از دماغش پروانه های سفید و سیاه درمی یاد. خوشا به حالِ کسی که از دماغش پروانه های سفید دربیاد. یعنی نامه اعمالش پاکِ پاکه.
پدر یک هفته به پهنای صورتش اشک می ریخت. بعد خسته از انتظارِ ظهور، بلند می شد و می رفت. می رفت تا دوباره حمالی کند.

* * *
پیش از استتارِ ناگهانی غریبه آن دبیر با تدبیر در پسِ پرده عدم، کاتب گمان نمی برد دلتنگش بشود. الم صراطِ زندگی و این سراب سایه سار را همیشه حوادث عجیب دگرگون می کند. وقتی از فلاخنِ روزگار چون سنگی به ناکجا پرتاب می شوی، حضورِ جادوئی یک دوستٍ مسئله آموز می تواند بر جراحات التهاب و تحمل مرهمی باشد. غریبه و همراهش از طلوع صبح که پلکهایشان را از هم می گشودند تا وقتٍ خواب یکریز پیپ دود می کردند. کاتب در حقیقت هیچوقت چشمهای مرموزشان را بسته ندید. چون همیشه بعد از هر هنرنمائی روی صندلیِ سٍحرآمیزش به حالت خلسه ای پرکسالت می‌نشست. همراهش پایین پایش دراز می کشید. ابتدا کاتب از اشتهای پایان ناپذیرشان در حیرت می ماند.
ـ“خر را با خور می خوردند، مْرده را با گور.”
تازه دندانهایشان یکدسته مرواریدٍ ردیف و مثلِ شیرِ گوسفند سفید بود. غریبه صندلی دوست با آن هیکلِ گنده و قد بلند و پاهای پرانتزی، هیبت یک هیولا را داشت. براساس همین ترس باستانی، حسی در کاتب جوانه می زد.
ـ “ادراکِ بردگی، غلامی حلقه به گوش، دست به سینه و مخلص و ایستاده به خدمت.”
برای او حسِ سِروری، ولی نعمتی با چاشنیِ خشونت و تحکمی بی چک و چانه که تسکین‌اش می داد. ما به عادتی خودخواسته و نوکرمآبانه سر بر خاکِ آستانِ مولایی اش می‌سائیدیم. همراهش گمان می برد عقربه ایست که باید دائم در جستجوی قطب اش باشد. کم کم بی او بودن برای ما معنی نداشت. عمارتِ اعتقاد را با ملاتِ جانم می‌ساختم. برای کاتبِ ساده لوح همه چیز طبیعی اتفاق می افتاد. غریبه مرا با کاتبی یکه، نقالی، قصه گوئی مشهور یا راویِ اخبار خیال عوضی گرفته بود.
ـ “دروغ هم که استخوان ندارد تا در گلو گیر کند و آدم را خفه کند. به سادگیِ آب خوردن چاخان کردی و او دربست پذیرفت؟”
کاتب هم بیش از پیش به خویش متوهم و غره می شد. چپ و راست قُمپْز درمی کرد. اینقدر باد در غبغبم می انداختم که گلودرد رنجم می داد. انگار دستی به زیرِ جلدم، به زبرجد جعلی نوشته بود، کاتب! چه حیله ها که نباید برانگیخت تا در چشم مردم جهان چون عطارد خوش نشست. رفته رفته تافته جدابافته بودن در کاتب رسوب می کرد. در بیراهه توهم راه می رفتم.
ـ “تصور می کردم هر لاف و گزافی را می شود در بلبشوی غریبی قالب کرد.”
‌غریبه در اوایل آشنائی عجیب بددهان و پْررو بود. چندان که قلم از شرمِ نوشتنش می‌شکند. در اماکنِ عمومی یا در میدانهای مقدس شهر آروغ می زد و می گوزید.  فضای روح افزا را چنان از بوی گند و تعفن می‌آلود که مردم دماغشان را می گرفتند و پیف پیف کنان فرار می کردند. غریبه می خندید و به کاتب می گفت؛ عافیت باشد. خودش را جوری پس می کشید که تردیدی نمی ماند، بغل دستی است.
ـ “یعنی کاتبِ از همه جا بی خبرِ خدا زده خر.”
 از همراه زبان بسته اش که این کارها بعید بود. کاتب هم که تحملِ این همه نگاه پرسشگر و آتشین را نداشت از خجالت مثلِ برف در تموز آب می شد. تازه جناب دوست به رویِ مبارکش نمی آورد. طلبکار و پرخاشجو می غرید:
ـ حضرت کاتب، کتابت کن. عجیب این مردم وقیحند. در گوزیدنشان هم دنبالِ قربانی می گردند.
دلم می خواست رویِ سکویی می پریدم و با شوق و ذوق فریاد می زدم؛ ای مردم اگر می‌دانستید همراهِ متبرکِ کاتب کیست، یک تکه لباس سالم در تنِ ما باقی نمی گذاشتید. اندک اندک دردِ بددهانیِ غریبه به کاتب هم سرایت می کرد. حس می کردم هتاک و دریده شده ام. در واقع نوعی روحیه عصبی در کاتب حلول می کرد. گاهی گمان می‌بردم نفیرِ نفرتِ نهفته خونی که در رگهایم جریان دارد، می تواند جهان را هفت بار منهدم کند.  احساسِ مساعد و دبشی نسبت به دوستان، پیوسته در اندرونم جوش می زد. تصور می کردم از فلاتی فلاکت زده به جهانی تنهاتر از تن ها پرتاب شده ایم. به دنبال مدارِ بلاگردانی می گردیم تا عبوسیِ زمستان و چین و چروکِ بی چاره گی را از چهره‌هامان بسترد. اما همه مان در دلِ این دایره مینا به وحشتی مشترک مبتلا بودیم. غریبه می‌گفت:
ـ وقتی جهان قلمروِ اوباش است و همه چیز در آستانه ویرانی، به دیر خیزانِ شکلک ساز چه مربوط در خوابِ درخت یا خاک چه می روید. جوجه تیغی! بعضی ها از اسبِ آسمان می‌افتند ولی از اسم و اصل نمی افتند. همه چیزِ زندگی به سادگی بیان شده است. مفسران مشتی قَوادَند که از جهل خویش برای دیگران جامه می دوزند.
شرحِ بغرنجیهای این غریبه که به اصرار می خواست“برادر بزرگ” صدایش کنم، به سادگی میسر نیست.

** *

پرنده در مکتبِ درخت نکته ها می آموزد و بر شاخه خویش می خواند. در این تونل خیالِ درخت است و اسبِ ابلقی که هنگام خستگی و سرخوردگی کاتب را در تمام طولِ تونلها چرخاند. چرخیدم و با چشم خویش دیدم که چگونه حِفرِ هر حْفره تونل هفت سال طول کشید. بوی چربی و عرقِ بیرمق تن، دوده و آه و مته های غول پیکری که فقط سوراخ می‌کردند، سوراخ می کردند و صدا به صدا نمی رسید. کودکانِ کار در تاریکیِ خاک زاده می شدند. شب و روز، در طنین آهنگٍ گالشهای خستگی و دستهای پینه بسته پْر غبار، گُم می شدند. کسانی زیرِ کپرهای کسالت پوسیدند. در سوراخهای قیراندود قبرها خاک شدند. قایقِ دقایق حتی بوی یک شاخه گُل به مشامشان نرساند. رنگٍ شقایق از یادشان رفت. و اسکله های سنگی در هول و ولای ویرانی، تنها ماندند.
شهوتِ همآغوشی با کاغذ و این مدادِ لَوند هر کاتبِ واقعاً موجود را بر آن می دارد که بنویسد.
ـ “مقیم قلمروِ قلم بودن، چه قیمتی دارد؟”
هرچند قرار نیست در کاتب یا در این یادداشتها شرحِ مکاشفه ای نگاشته شود. کاتب تنها خاطراتِ سوخته اش را می نویسد. می نویسد و هر جا درشتی و ناسزا از حدٍ متعارف سررفت نقطه چین می گذارد. مگر نه اینست که زندگیِ همه ما از پس و پیش نقطه چین و درهم عجین شده است. اگر چه همه ما بر رد و انکارِ پیشینه و نقشمایه مشترکِ هستی مان اصرار می ورزیم. عجالتاً چون سکه ای دو رو، از حافظه روزگار زدوده شده ایم. دوباره کی باشد که زنگار زمان از چهره هامان بزدایند و از دستی چرک و چروک به دستی چیره بچرخیم. در زیزِ سقفٍ سفالیِ بازارها محک خوریم و اشتیاقِ تصاحب را در دلی یا نگاهی با آهی، مشتعل سازیم.

* * *
برادر بزرگ نخستین صفتی که به خودش نسبت داد، دزد است . برای توضیح این صفت که ما از شنیدنش شرم داریم، چون فیلسوفِ مدرسی استدلال کرد :
ـ آره دزد . تعجب نکن، توجه کن . کسی به اسبت نگفته بود یابو . کدام آدمی را می‌توانی در عرصه هستی بیابی که یکبار ، فقط یکبار، دزدی نکرده باشد . یا خیالِ شیرین دزدیِ  بی دردسر به مخیله اش خطور نکرده باشد . ما که جای خود داریم . همه آدمها آلوده به این ویروسِ مسری هستند . هرکس هم روی ترش کند و بگوید نه ، یا ابله و کوته فکره یا حقه باز و آب زیرِکاه . از نزدیکترین عزیز و صمیمی ترین دوست گرفته تا آنکه با تو نسبتی ندارد، دزدند. کافی است فقط رویت را برگردانی . دخلت آمده . همه دستهایشان در جیب یکدیگر است . یک صدی از طرف کش می روی، غافل از اینکه طرف قبلاً یک دویستی از تو کِف رفته است . همین قلمی که روی کاغذ می چرخانی، هر دو دزدی است . تو از او می دزدی، او از تو، شما از دیگران، دیگران از شما و تا آخر بشمار .  بزرگترین هنر آدمی دزدی است . در این منظومه نفرین شده همه در حالِ زنده به گور کردن یکدیگرند . ملتفتی!  هیچ امنیت و ثباتی هم وجود ندارد. این همه قفل و کلید و در و دیوار، تاقچه و صندوقچه، ناطورانِ ساطور به دست بیهوده نیست. همه روی یک کره معلقِ مغلق چرخ می خورید. کاتب جان کافی است فقط تلنگری، به دستٍ هوسِ عسسی خارج از دستورِ ما به این حباب نواخته شود،آنوقت همه تان به دَرَکاتِ ظلمات واصل می شوید . به همه مقدسات و کروبیانِ ما که تقریرِ یقین می کنند بقیه اش همه حرف مفت و مغلطه است. شک نکن. تنها دزدی موجب نیکبختیِ این جهان است. آب و نان خوردن فلسفه می خواهد. فلسفه دزدی و دیوانگی. کاردانی تنها از دیوانگان برآید و بس. بی ظرفیتها و بی ارزشها در زمان ذوب می شوند. ملتفتی  خرچسونک؟

* * *
در نگاه کاتب، برادر بزرگ چه بود؟
– “بزرگی که بی استاد کارمی رفت و بی سگ شکار.”
اما چطور شد که ما با هم آشنا شدیم و تا در قید حیات بود از محضرشان حظٍ وافر، نصیب کاتبِ غافل  شد. کاتب اما پیش از آن ترجیح می دهد پرده از روی روابطٍ پنهانِ جنسی‌اش با مدد کار اجتماعی بردارد. اگر چه از یادآوریش قلبِ قلم به هم فشرده می‌شود و نفسم به شماره می افتد. خاطره اش مثلِ حرکت میل در سرمه دان یا ریسمان در چاه، تنم را می لرزاند . لبِ آب باشی و لبت به آب نرسد. او بود که این تخمِ لق را در دهانِ خوابم نشاند. مددکار اجتماعی در جامِ جادویی‌اش نگریست و مآل اندیشانه گفت:
ـ کاتب تنهایی آزارت می دهد. کلافه و سر در گمی. امشب برحسب تصادفی محض با کسانی آشنا می شوی. دل قوی دار که آنها به دردت می خورند. اما هشدار که از این دیدار توشه برچینی و از آنها اسرارِ هستی را بیاموزی. تا کس از ناکس، چیز از ناچیز بشناسی.
برایم بسی حیرت آور بود که در زمان حاضر هنوز بازیِ جادو جنبل و سحر و دعا وجود داشته باشد. آن هم از جانب کسی که در باورم خبره، تحصیل کرده و امروزی بود. اما یک چیز برای کاتب مسلم بود که این پری پندار، مقراضِ غرضی در دست و زبان ندارد. ناباورانه با ریشخندی مخفی پرسیدم :
ـ آنها چه کسانی هستند و این آشنایی چگونه است؟
بی اعتنا به تمسخر و تبسمِ زیرکانه کاتب، لبهای چون غنچه ترش را به لبخنده‌ای گشاده، گشود و گفت :
ـ گمان مدار غریبه‌اند. از هر آشنا، آشناترند. خداوندگارانند که از “ جابْلقا”۱ و “ جابْلسا”۲ می آیند. از جنسِ جن و انس نیستند. شاید از فردوس برین یا از پُست و فرو دست همین خاک باشند که تنها در اوراد نفس می کشند. آنقدر می دانم که انسجامِ اجسام از آنها‌ست.
طنینِ صوتِ پر مهابتش هفت بار تکرار شد:
ـ در ابتدا روحِ خداوند روی آبها موج میزد.۳

* * *
خاطرم نیست چه مدت بود که در این محله قدیمی یک دو اتاقه محقر اجاره کرده بودم. آنهم با تک و دوِ یک کاتب. نمی دانم تا کنون چند بار از این نقطه به آن نقطه نقل مکان کرده ام. هیچ چیز مثل اسباب کشی پریشان و خسته ام نمی کند. وقتی غریبه و مستأجر و بی بضاعت باشی، جغرافیای مشخصی نداری. دست و دلت نمی رود میخی بر دیوار بکوبی. تنها در مهلتی کوتاه می توانی پاها را اندکی دراز کنی. جانت را به جغرافیایی جادویی سنجاق بزنی. تا دلتنگی دام بگشاید و بی تا بی شبیخون بزند. بغضی فلکزده و سرگردان گلویت را مثلِ سمباده بخراشد.
ـ “ و فکر کنی به همه راههایی که مسافری از نفس افتاده را به چشمه آبی نوشان می‌رساند.”
و ناگهان از ترس، آب در گلویت بشکند. رازت را با باد در میان بگذاری. از تهٍ دل بخندی و چشمهایت به اشک در نشیند. تا اینکه سخت به سرفه بیفتی. از مهد و لحد جهان بگذری. خیزابهای زجر و خیال را در این غروب نامتعارف به طاقِ نسیان بکوبی. از گلویت لخته ای خلطٍ خونی به بیرون بپرد. دستمالِ سفید را سوراخ کند. در فراخنای خالیِ خودت خم شوی. از ترس تبخال بزنی. دیاری به دلداریت نیاید. مشت بر سندانِ دیوار بکوبی. در دایره دلت بچرخی و بنالی.
ـ “ اسمت در قاموس سفر ثبت است. آه ای خشم مقدس کجایی، نه ؟ ”
روی تخت سفری دراز بکشی و با سرگیجه ها بچرخی. تیرکهای چوبیِ سقف را بشماری و هی کم و زیاد شوند. چون جنینی در خودت قوزکنی. سرت را زیر پتو فرو کنی و فریاد بزنی :
ـ “ نفرین به جاده ها ی جاکش که جادوی جدایی را آفریدند. نه؟”
درد روی درد در تهٍ گودالِ دلت، لٍرد ببندد. بخوابی و در خواب گم شوی. لباسها و کارتهای هویت ات را بدزدند. و چیزی نباشی جز یک جفت کفشِ کهنه کتانی که تورا به این سوی و آن سوی می‌دواند. و با حواسپرتی اسم مکانهارا از یاد ببری، حنجره ات را به زخمِ خنجر اجنبیِ درونت بسپاری. متنِ ناتمامِ تنت را میانِ جهشِ اشیاء و اشخاصِ ناشناس گم کنی. بیاندیشی به اسمها که فاصله سازند. و این سوزنبان زندگی که مدام خط عوض می کند…
به یاد دارم وقتی صاحبخانه در پاشنه در می ایستاد، سینه پشمالودش را می خاراند، سیبلهای پر پشتش را می جوید و به پدر هشدار می‌داد:
ـ  مُشتی یه هفته فرصت دارین، ایی دو اتاقه رو خالی کنین. خُو دخترم می خواد عروس بشه.
پدر با سری فرو افکنده، تنی لرزان چون مجرمی مادرزاد می گفت :
ـ مبارکه. به سلامتی. چشم چشم . مْنُم عیالوارُم. می فهمْم خُو. همی امروز فردا دنبال جا می گردُم. دل نگرون نباشین.
پدر به آیینه زل می زد. سرش را می خاراند و زیر لب می گفت:
ـ پفیوز بهونه میاره توی هف جای نابدترش خورد. مرتیکه اجاقش کوره. دخترش کجا بود که عروسیش باشه. مام شدیم مثه گوشت قربونی، اینجا بکش  اونجا بکش. ای قرمساق گائیدم این روزگار سگی رو. می دونم ایی آتیشا از گورِ تو بْلن می شه. تف تو ریشت.
دو دندانِ نیشِ طلایی اش برق می زد. پدر تا یک هفته خواب و خوراک نداشت . مانند اسپند روی آتش جِلٍز و وِلٍز می کرد. دور خودش می‌چرخید و به آن ناپیدای آسمان نشین بد و بیراه می گفت:
ـ قرمساق اینم زندگی شد قسمتٍ مو کردی. دربدری تو ایی سرما و گٍل و شُل . مثه ایکه دوست نداری یه دقه آبِ خوش از گلومون پائین بره. آخه چه هیزمِ تری تو …. کردم. گُواد!
مادر، پرده بین انگشت شست و اشاره اش را گاز می گرفت و تف تف می کرد. سالکٍ روی گونه چپش را می خاراند:
ـ ایقد کفر نگو مرد معصیت دارده. ایی سقِ سیاهت آخر خونه خرابمون می کنه. خوبه از آسمون سنگ نمی باره.
پدر می غرید :
ـ دیگی که برا مو نجوشه، می خوام سرِ سگ توش بجوشه. به تنابنده‌ای رحم نمی‌کنه غیرِ نور چشمیایِ خودش. ای سگٍ ارمنی رید تو اون دندونِ عدالت. خوبه مو از تو، بستر ساتن نخواسم.
پدر دو اتاقه دنگال دیگری می یافت. گاری لکنته ای اجاره می کرد. اثاثیه را قرص و محکم به هم گره می زد. طناب به شانه می انداخت. چون یابوی فرتوتی ، گاری را می‌کشید. انگار سنگٍ سیاهِ سوگ را بر گرده می کشید. ردِ کفشهای کهنه کتانی اش بر رَملِ کوچه می نشست . پدر دندان کروچه می کرد و زیر لب می ژکید:
ـ قرمساقِ بی شرف. جاکش هی مارو مثه توپ، تیپا می زنی. از ایجا به اوجا پرت می‌کنی. هی جفتک می پرونی و مارو می فرستی به پتل پورت. باشه نشونت می دم یه مُن ماست چقد کره داره .
مادر بقچه به سر می نالید:
ـ مْو خُودلم خون شد از ایی آلاخون وا لاخونی. خدایا نظرِ تو برنگرده، نظرِ روزگار سهله.
ما چون هفت سرباز کوچک، پیاده پای در کنار ارابه ای لق لق زن راه می رفتیم. راه می‌رفتیم و چرخ همچنان می چرخید. با حسرت و یاس به کوچه مأنوسِ پر بوی یاس می‌نگریستیم که رفته رفته از نظر غایب می شد. کوچه ای که تازه می خواستیم بشناسیمش . کوچه اقاقی و قمری، کوچه گنجشکهای بازیگوش و بلبلان فالگیر. کوچه ای با دیوارهای کاهگلی که شبنم و عشقه و پیچک بر گیجگاهش می پیچید. بامش خلوتگهٍ خنک خواب و آسمانش یک بغل ستاره بود. برزنِ  روز و بازیِ سنجاقکها روی سینه باغ و سُبُخی۱. (نویسنده هیچ ابایی از به کار بستن کلمات نادر و ناشناخته ندارد) چون شبنم شبانگاهی که در جان گیاه شیره می رویاند، کوچه در جان ما خاطره می رویاند.
برگشتم تا آخرین منظره را ثبت کنم؛ زنجره و وزغی زیبا بر سر سنگی می خواندند. بادبادک کودکی در یاد باد رها بود. عطر دلاویز شب بو ها منتشر می شد. خورشید چون گل ارغوان، شلنگ انداز غروب می کرد.

* * *
دو اتاقه کاتب اما محصور در تاریکیِ هفت پیچِ خانه های پرتِ فراموش شده است. اینجا چون جزیره بی‌زمان و بادخیزی است که در خاطر نمی‌خسبد. مانند کومه‌ای در دهان باد که بر بامش “کوکو” می‌خواند.
گذرِ زمان از مرزِ رمزها عجیب است. زمان به شکل مار بالدار پوست می‌اندازد. در دورِ مداومِ دوباره ها می گردد. زمان تنها در آنکه می میرد چمبره می زند. تا در تولدی تازه بچرخد و باز چمبره زند.
بی حضور حافظه، نگهبان این قلعه قدیمی را با لُنگ سرخی بر کمر به یاد دارم. سبیل های پر پشتش، شبیه شاهِ شهید است و دژخیمی یکه را تداعی می کند. از چند و چون زندگی همه اهالیِ این غربتکده غرقاب نما با خبر است. گویی نامه اعمال همه را زیر بغل دارد. می تواند پروانه های سیاه و سفیدٍ گریزان از زندان دماغِ هرکس را شماره کند. ساعت رفت و آمد همه را می‌داند. چون راهزنی زبل و گردنه گیر ردِ همه را به تیرِ ایست می‌زند. چشمهای پر شماتتش گاه تهدیدآمیز و گاه ترحم انگیز است.
ـ “از وقتی که بو برد با مددکارِ اجتماعی سر و سری داری یا طعنه زد یا مزاحم شد. نه؟”
کینه های بسته به هفت مْهرِ دقیانوس اش را با کنایه و متلک بر تَرکِ پیشانی کاتب می‌کوبید. ابتدا گمان می بردم به زندگی ام نظر دارد. به موقعیتم با حسرت و حسادت می‌نگرد. باج سبیل می خواهد. بعد گفتم شاید او هم مانند کاتب شیفته و عاشق یک دل نه، صد دلِ مددکار اجتماعی است. می خواهد سرم را چون رغیبی مزاحم زیرِ آب کند. اما همه غلط ازآب درآمد. در حیرتی نفس گیر ملتفت شدم به کاتب نظر دارد. با آن شکم گنده و زیر پیراهنی رکابی، دمِ درِ باجه پاسداری اش می ایستاد و چون سگی مسکین موس موس می کرد. نمی توانستم از زیرِ نگاه هیز و هرزه اش بگریزم. به فکر رفتن و جابجائی افتادم. اما کجا، نمی دانستم.
تمامِ تن‌اش خالکوبی بود؛ کوسه و مار، رتیل و عقرب، قلبی تیر خورده و خون چکان. چون جاشو های دریا بوی زُهم ماهی و نمک می داد. تا چشمِ نانجیب اش به کاتب می‌افتاد از رصد خانه اش بیرون می‌آمد. کفشهای ورنیِ براقش جیک جیک می‌کرد. سوت می زد و آواز می خواند:
ـ زینو مو چه کٍردُم، تو با مْو چنینی. زینو سرِ لینُم بیو. طاقت ندارُم بیو.
برمی گشتم چیزی بگویم بلکه از رو برود. فی الفور خودش را مثل قرقی پشت درختی، به زعمِ او نخلی پنهان می کرد. صدای سوت بلبلی و موچ موچ و آوازش همیشه به تلخی بدرقه راهم بود:
ـ های انار انار، نارِ دون دونه. دنیا همیشه ایجور نمی مونه.
به طرف کاتب سنگریزه پرتاب می کرد. در درونم شعله پرخاش می سوخت. حسابش را کنار می گذاشتم تا روزِ داوری دادار که کبابش کنم. هر لحظه آتشِ کینه شتری ام نسبت به او تیزتر می شد. منتظر می ماندم تا در شبکلاه کهنه ایام بیضه نامش را به خشم بشکنم.

* * *

کاتب با بخور و نمیر دولت اجنبی روزگار می گذراند. هرچند وقت یکبار مددکار اجتماعی، دکترِ روانکاو ایرن خانم، کاتب را چون روحی بند گسسته احضار می نمود. به او اخطار یا به زبانِ دیپلماسی توصیه می کرد:
ـ بیکاری خوره روح است. مستوری و مهجوری می آورد. بیکاری بیعاری می آورد و همه بیعارها مستوجبِ توبیخ و سرزنش اند. کاری پیدا کن تا دستت در جیب خودت باشد. کار جوهرِ زندگی است عیب و عار هم ندارد.
و کاتب هر بار با دیدنِ ایرن چون غنچه ای که از دیدن بهار شکفته شود گُل از گُلش باز می شد. اسب ابلق شیهه می کشید و بر شقیقه هایم سْم می کوبید. حرف که می زد تصویرِ دستی با انگشتهای کشیده خوشتراش جان می گرفت. راه که می رفت صدای تَق تَقِ کفشهای پاشنه بلندش، بر کوبش قلبم می افزود. برگهای تنم روی درختٍ زندگی می‌لرزید. خونِ محزونی در دالانِ دل و دیدگانم تند تند می دوید. انگار کسی میل در سْرمه‌دان می چرخاند. ریسمان در چاه فرو می برد. نگاهش بخششِ دامنی دینار به عسسی عصبی بود تا گریبانم را رها کند.
ـ “ابتدا عشق با کشش و بعد با کشمکش همذات است. عشق می کُشد و می کٍشد.”
عشق چون پیکی نیک، پیلوار می آید. نگاهش نه دشمنانه و استهزاء آمیز، بلکه به شکلِ شرم و شکیبائی است. همیشه در جستجوی نثارِ بوسه ساده ای بوده ام، کاتب می خواست ایرن به او خیره بماند. قویِ خوشقواره به قرار باش و تندی مکن.
ایرن می دانست کاتب دروغ باف است. با ظاهر سازیِ باسمه ای و قیافه ای حق به جانب و متفرعن گفتم:
ـ جز کاتبی، کسب و کار دیگری ندارم. مشغولِ نوشتنِ رمانم هستم. مشاغلِ پیشِ پا افتاده در شأن و شوکت کاتب نیست.
کاتب تند تند نفس می کشید.
ـ “ تو پاورقیِ صفحه روزگار خویش هم نیستی. مدارکت را بگذار کنارِ درختٍ کُنار.”
از پیچ و خمِ خواب می گذشتم. چقدر آه در نگاهم ماسیده است. ایرن، خانم دکتر، چشمهای شهلایش را به ناز می چرخاند.
ـ “هیهات! عمقِ چشمها، پیچ و خَمِ  خُمخانه خمار است.”
کک مکهای نازنینِ روی گونه چپش را خاراند. با زهرخندی گزنده و نازی نیازانگیز ادامه داد:
ـ اینقدر نازک کاری نفرمائید. اولاً مدارک را بگذار درِ کوزه آبش را بخور. دوماً میهمانی خانه خاله هم حد و اندازه دارد. جیره و مواجب که قطع شد، جانت به جزا می‌افتد. مضافاً به اینکه زبان بلد نیستی. تازه تنها حکایت تو نیست. می دانی چقدر امثال تو هستند؟ بالاخره باید یک جوری گلیم خودت را از آب بیرون بکشی. چنان وچنین بودم را بپیچ لایِ برگِ درخت چنار، جانم.
ـ “صدایش مانند نم نم باران به تنِ برگ بهار بود، نه؟”
جان گفتنش به جانم نشست. جانِ کاتب فدایت باد. ببین چگونه نورِ عشق بر دلِ دانا می‌دمد. طُره طرارش بر پیشانی ره جان می زد. حاضرم قلبم را نقد بدهم تا یک بوسه نسیه بستانم. اما این بی انصاف نمی داد. می دانم حدیث سنگ و سبو است و عشق، غولی را غلامی میکند. آماده ام چون داوری شرمگین ردای درایت را بر دارِ رسوائیِ عشق بیاویزم. برای آنکه تو به کاتب خیره بمانی. آماده ام چارق به پا کنم. گاوآهن به گردن و خرمنکوب به دست چون ورزاوی، زمینِ تشنه عشق را شخم بزنم.
ـ “تبعید در ولایت طبیعت. خلوتِ نشاط و رایحه ریحان.”
زیرِ ستون و سایبانی از سروها بنشینم. از دستمالی که تو هر صبح برایم گره می زنی نانِ آب زده و پنیرک و ریحان بخورم. از شیری که تو از گوسفندانِ آسمان می دوشی، بنوشم و به عشق جان دهم. زمستانها بسترِ تمنائی مطبوع، آغوشی پر از عطر رازقی و یک کاسه آشِ بْزباش کاتب را بس است.
نگاهش می کردم. نگاهش می کردم تا بی پناهی نگاهم را دریابد. تا پایان نامه دردِ کاتب را بخواند. اندکی نرمتر می شد. انگار هوای تازه روستا و هی هیِ چوپان و نی او را نیز قلقلک می داد:
ـ می دانم. می دانم. مصیبت مسئله عامی است. اما آدمها خودشان هم چندان بی تقصیر نیستند. پس ببین هر چه نوشتی باید بیاوری نشانم بدهی. این یک معامله است یادت نرود. تا موقعی که می نویسی اشکالی ندارد. ترجمه کن تا بتوانم بخوانم. زیاد هم رمانتیک نباش. چون تنها انسانهای ترسو، احساسات را دستاویزِ گریز از واقعیت قرار می دهند. بلند می شد و کاغذهایش را جمع می کرد. صدای کوبش کفشهای پاشنه بلندش در سرم می چرخید.
ـ برایت نامه می فرستم یا زنگ می زنم خدا نگهدار.
کاتب در سرش آسمان ریسمان بهم می بافت. جدا می شدیم. با خودم گپ می زدم و خیالش از کاتب جدا نمی شد.
ـ “فکر، تار و پودِ تو را از هم می شکافت.”
به هر طرف که نگاه می کردم برابرم نشسته بود. آهی در دلم داغمه می بست.
ـ “بیا ای عشق که اسیران قفس از غصه مردند.”
چرا پرنده جانم مجالِ جولان نمی یابد. حاجبِ جانم را چه حاجتی به اجازه است. این سنگینیِ عظیم چیست که بر جدارِ سینه ام فشار می آورد. مانند دریا زدگان سرم گیج می‌رود. چه بادِ داغی باغِ دلم را می لرزاند. بر تارکِ درختٍ تنهایی‌ام بال بال می زنم.
ـ “آنجا، نمی توانی از رقصِ برگ و لبخند بنویسی. اینجا، روزگار تنت را مثلِ سقز سق می‌زند.”
همه جا به سرقت می روی. سْرب سکوت در دهان. بانگ تگرگ و مرگِ برگ. از صدای خویش هم وحشت می کنم. شانه به شانه سایه ام راه می روم. از دید رسِ خود دور می شوم. در دسترسِ دسیسه ام. تب دارم. تبی استخوان سوز. آتش تب، تن می‌کشد.

* * *
ـ “ هراس از صدای زنگ تلفن، قوز بالا قوز زندگی است.”
هر زنگٍ تلفن، ساعتی از عمرِ کاتب می کاهد. از ترس کهیر می زنم. ضربان نبضم طغیان می کند. نامه ها بدترند. حامل نوعی ترس بی بدیل اند. ترس باستانیِ سلاخ وار. خاصه آنکه چشم جانت دائم نگران اینجا و آنجا باشد. قلبم چون گروگانی در رفت و آمد نامه‌ها و صدای زنگ ها هْری می ریزد روی قفسه سینه ام. جایی لابد باران باریده است. جانم مرطوب است.
ـ “ حس می کنم تنم طرحِ بی تلاطمِ پرتاب شده در تالابی است.“
در کشتزار شب دستی ستاره می چیند. شب شبیه مشت یک شکنجه گر توی تنم  وول می‌خورد. می چرخد تا حساسترین نقطه را بیابد و ضربه کاری را بکوبد. آیینه خواب، خیالی است خُرد شده در هفت پرده چشم. خواب ، بیداری، هردو دردسرند. دل کاتب بی دلیل زنده است و هیچ دلالتی را بر نمی تابد. سایه عسسی نزدیک می شود. یاره ای بر ساعد بسته است. سْقلمه می زند:
ـ چه می کنی حرامزاده! سیاه سمبو ، اسمِ شب؟
ـ قلمزنِ روزگارم. کاتبِ حکایتٍ خویشم. از مزاج روزگار جز زهر و زحمت نمی چکد.
ـ سد معبر کردی. بلند شو برو یه جای دیگه بساطت را پهن کن. پدرسگٍ زبان نفهم.
کاتب پاورچین پاورچین فرار می کند. مرا جا می گذارد. فریادِ حادثه در دهان باد می‌گردد. می دوم. سایه سرخم شتک زده بر دیوارِ درد. کاش به شکل “قنطورس”۱ در می‌آمدم و آنی به هر کجا که می خواستم می رفتم.

* * *
– “زندگی آمیزه ای از زخم و آرزوست.”
تلفن هفت بار زنگ می زند. کاتب از روی  تختٍ تاشوی سفری به هوا می پرد. هْلهْلکی گوشی را بر می دارم، تیک می کند. خط دور وصل می شود. مادر است. صدای مادر است؛ دمدمه های بامدادِ زمستان در اتاق نیمه تاریک و دم کرده؛ صدای قُل قُلِ سماور، بخار آب و قوری بند زده. بویِ چای تازه دم و دو قرصِ نان بیات و خرده پنیر بر سفره آبی. صدای چرخ خیاطی و تکرار یک بیت آواز مادر؛ چه بدرفتاری ای چرخ ، چه بدرفتاری ای چرخ …
 مادر راه که می رود، عطری دلپذیر و هوشربا منتشر می کند. نگاهم چه الفتی با دستهای ساده و نوازشگرش دارد. بلور باران بر بالهای اسبِ باد. پشت پنجره چوبی، یک پری دریایی روی امواج می رقصد. لفافِ کهنه لحافِ وصله پینه را پس می زنم. از دلِ بالشم صدای جیک جیک می آید.
ـ پاشو ننه، مدرست دیر نشه. پاشو مونسِ ننه… حتماَ دردی به جانش چنگ می اندازد، لابه می کند:
ـ قربون قدو بالات برم. دردت بخوره تو جونم. خواب بودی؟ چه می خوری، کم وکسری نداری؟
ـ خوبم مادر، تو چطوری؟ اوضاع چطوره، پدر کجاست؟
مادر انگار لالایی می خواند:
ـ ننه، قربونت برم . غصت نشه. دورت بگردم. غصت نشه…
ـ یکدم، بی آنکه کلامی رد وبدل شود، می دانم الان دارد سالکش را می خاراند. مادر گریه می کند.
ـ مادر سفر قندهار که نرفتم . برمی گردم . حرف بزن. پول تلفنت زیاد میشه . پدر …
ـ دردو بلات بخوره توسرم . بوات رف…
ـ و باز  هق هق گریه امانش نمی دهد. فریاد می زنم :
ـ مادر حرف بزن، چرا گریه می کنی. سفر آخرت که نرفتم. چته. چی شده؟
ـ ننه برات بمیرم . بوات ندیدت .چشمش به در خشکید. نیومدی …
در مشام کاتب بوی یاس می پیچد. پدر سر سپیدش را می خاراند. چشمهایم پر از ابر می‌گردد. تلفن قطع می شود. کاتب مانده است و حرمان و بغضی که مانند بهمنی سرد، بر جانش آوار می شود.
ـ “انگار ناگهان هُبا شدی. مثل حباب روی خودت ترکیدی. آه ای گریه گرامی! ”
کسی به تخم چشمهایم سوزن می زند. شورآبه های آشنا می سوزاند. می سوزم. دو دندانِ نیشِ طلایی پدر دیگر برق نمی زند. کجایی پدر! درکدام قبرستان تاریک به خواب رفته ای؟ کجاست آن دستی که بر تربتت آب می پاشد، بگوتا ببوسمش. مزارت خاموش نیست؟ دستی هست تا شمعی بیافروزد،گلی بر سنگ گورت بگذارد؟ اشکی بریزد و عقده دل خالی کند. این دسته سرود خوان که از کنار پنجره های جهان می گذرد به یاد و احترام توست، ای مسافرِ مصلوب آسمان. به یادِ دستها و پیشانیِ پر چین و شکنت. به یاد آن همه عمری که کوله بار رنج بر دوش، خانه به خانه، به جستجوی آرامش چرخیدی. اکنون کاتبِ کنجِ شکنج خویشم. تمسخر و لعنت تاریخ را چون باری گران به گُرده می‌کشم. کٍز کرده ام اما منت آب و دانه نمی کشم. خواب آسمان را می بینم. بی آسمان، پر و پرواز به چه کار می آید. چه فرق می کند که کجای این جهان باشم.
ـ “این عجوزه بی جمالِ جامه دریده … ”
هوا آفتابی است یا ابری؟ بهار است یا پائیزِ باران ریز. وسعت عشق تا کجاست؟ اسم این درخت یا آن گل چیست؟ ریواس یا کاکتوس کجا می روید، گل خرزهره کجا؟ این چمنِ سبز لگد مال کیست؟
ـ “سهره سیاحِ سبکبال چرا پر کشید؟”
کوچه خاکی نخلها و شمشادها و شرجی ها کجاست؟ نخلی مانده است تا خرمایی دهان گس تابستان را شیرین کند. در کدام شهر و کشور یا گوشه ای گُم شدیم. گمگشتگیهای انسان مستحیل در مغاک مرگ. اسمی، رنگٍ نگاهی. بر لوحِ سنگی. در این برگ ریز، قلبم می گرید. در باغی گمشده به جستجوی خلوتی و نیمکتی می گردم تا تنهایی ام را در دنجِ جانم ببارم. زندگی طنزی گزنده است. مرگ همه جا پرسه می زند. گاهی از گریبان یک لبخند، یک خواب، سرک می کشد. پائیزی پیر بود که آن پرنده، آواز حزن انگیزِ غریبی خواند. پرکشید و رفت و کاتب عاشق شد. زمان گذشت. ناقوسهای مصیبت نواختند. هنوز در انتظارم. گم شدن پیش از آنکه یافته باشی. یافتن، پیش از آنکه گم شده باشد . زندگی به رؤیایی سخنگو می ماند. به عشقی که اشک و به رنجی که درد به ارمغان می آورد. آینده ای که از دست می گریزد و مجموعه ای که از هم می گسلد.
بادی سرد شلاق کش می تازد.
ـ “ تو در دلتای درد و دلهره دریا می گردی.”
صدای خش خش پای کسی خوابِ مرگ برگهای ریخته را آشفته می دارد. او سوت زنان و سر به هوا از مذبح برگها می گذرد. رنج هیچ برگی را نخواهد خواند. جریده جرخورده پوسیده ای در باد می چرخد. تمام صفحات ، تصادف و سلام و تسلیت و حراج است. در اعماق خود خیره می شوم و چون کودکی می گریم. در کفشهای کهنه کتانیِ کاتب عطر مرگ می پیچد.
تکه کاغذی از کیف سیاه دستی ام در می آورم. تند تند و با خطی خراب یادداشت می‌کنم. عادتی کودکانه است. آنقدر دور و برم کاغذ جمع می کردم که پدر کفرش در می آمد. گوش راستم را می کشید:
ـ آخه بچه، ایی همه قاغذ براچی دور خودت جمع می کنی ها؟بس که جامون بزرگه ، توهم هی قاغذ انبار کن. نونم نداره اشکنه ، گوزم درختو می شکنه.
مادر آه می کشید . دست روی زنوانش می کوبید:
ـ ای خدا یعنی بچه مام، مدیر العام میشه! یعنی آخر عمری می تونیم یه نفس راحتی بکشیم و عاقبت به خیر بشیم، ها ؟
پدر سر سپیدش را می خاراند. با کینه به آسمان نگاه می کرد:
ـ بزک نمیر بهار می یاد، کمبیزه با خیار می یاد. این قرمساقِ ناخن خشکی که مو می‌شناسْم نمی ذاره. تازه می خوام نذاره. همینُم مونده آخر عمری تو ایی سراچه، بازیچه یه الف بچه بشُم. گورپدرشم خندید.
مادر در آیینه نگاه می کرد. روی سالکٍ سمت چپ گونه اش دست می کشید:
ـ خُو، نشخوار آدمیزاد حرفه. زبونِ بنده قلمِ پروردگاره . ایطو که تو “ انتریکش ” می کنی پس توقع داری بذاره؟
ـ ایی قرمساقِ ارنعوت، ازو برما مگوزیداس. دو دندان نیش طلایی اش برق می زد.

* * *
صلات ظهر است. هنوز هفتمین لقمه غم از گلویم پایین نرفته است که ایرن خانم زنگ می زند. گرسنگی پر می کشد:
ـ بله، چشم چشم. حتما. ازدرِ … ؟ چشم .
ـ “ گوش کن، دوباره زرت و پرتِ زندگی ات را نریزی روی دایره!”
دل و صدا و دست کاتب می لرزد. دیدنِ دوباره ایرن خوشبختی بزرگی است. هفت سامورائی سائل دنبالم راه می کشند.
ـ “ شما کجا؟ سر کوچه منتظرم بایستید. ”
هفت سامورائی سائل از پشت سر صدایم زدند. کاتب برگشت. یک صدا گفتند:
ـ ندید بدید وقتی که دید به خود بِرید.
این بار مرا از پشت دفتر کارش فرا خوانده است. چراغِ قرمز چشمکزنی روی سر در است.  از پلکانِ مارپبچ بالا می روم . زنگ می زنم. از سوراخ در نگاهم می کند. دری دو تکه به شکل دندانه های اره که به هم سائیده شوند و در هم قرار گیرند را می گشاید. اینجا جهانِ عجیب دیگری است. اتاقی بزرگ و پر از عتیقه و عجایب. وحشتی سرسامی مرا فرا گرفت. کم مانده بود خرقه تهی کنم. اتاق با نور مات و غریب و بی منشأئی روشن بود. دیوار نگاره ها مدور بودند. عکس ستاره هالی و ستارگان ریز و درشتی به دنبال . رنگهای افیونیِ شنگرف. ترتیبِ قرار گرفتن ستاره ها، شرح بازگشت شگرفِ ابدی را به ذهن و دیده متبادر می کرد. توتم های عهد عتیق که در نگاه ثابت و ابدی شان زهرِ مرموزی از زیرکیِ افسانه ای نهفته بود. چشمان تندیس های توتیا کشیده در هاله ای از توهم و مومیا پیچیده شده بود. قدیسان سنگی در صفٍ سفری به سوی سراب. اسب شاخدار، بزِ بزرگ بالدار. تصویر خروس سپید. انسان با کله کُره خر ، با صورت شیری وحشی، در حال دریدن همنوع. صورتکهای ساحران طلسم شده با نگاهی خالی و مخوف در خلأیی تهی تر از ابدیت. الهه مادر خدا با تبسمی جاودانه بر خطوط مقدس چهره . دستهای گشاده، آرامشبخش و مهربان. انسان را بی درنگ به کرنش وا می داشت. و دمیدنِ امیدی ابدی را تداعی می کرد. بر متن این بساط سمیر و اشیاء متروک ولی جاندار، سمفونی نابِ آسمانی ـ نمازِ مردگان ـ۱ به گوش می رسید. در مجمری دود عود، چون ماری سپید و با شکوه به طمعِ طعمه در فضا می لغزید.  از فراخنایی فرخنده، امواج ریشخندی خبیث در ترنم بود. قهقهه ای در قهقرا، رخوت حاصل از این عناصر را کمی لوث می کرد. هفت شمع شاکی در شمعدانی می سوخت. پروانه ای سیاه و مصنوعی بسته به ریسمانی آویران از سقف، دور شمعها می چرخید.
ایرن خانم یک دسته کاغذ سفید و تعدادی مداد نوک تیز روی میز گرد گذاشت. لپهای هوس انگیزش را از هوا پر و خالی کرد:
ـ چون گفتی می نویسی اینها را بردار. ناقابل است. بشرط آنکه به نوشتن ادامه بدی و شرطمان یادت باشد.
بر بهت و حیرتم هر لحظه افزوده تر می شد. اینجا کجاست؟ پایان جهان نیست؟ ایرن با شنلی آتشین و رشته رشته بر شانه نگاهم کرد. قندیل جانم می خواست آب شود و به پایش بپاشد. دریا مرا دریاب! همیشه مجذوب نگاه با نفوذ او بوده ام. شاید کاتب روزی هفت بار  در خواب و بیداری با او همآغوش می شود. او که هر نفسش می تواند بستر ساتن هوسی را به آتش بکشد. با شعفی در جان و شرمی پر شرر نوشته هایم را روی میز گرد می گذارم :
ـ وقت دارید….
با چشمانی به وجد آمده  براندازم می کند.
ـ “ کاتب تو جسارت نگریستن مستقیم و چشم در چشم را نداشتی.”
بی شک از مرز رموزی باید گذشت تا به شجاعت بی مرزی رسید. مانند گماشته ناشی عشق، تشنج می گیرم. کاتبِ غلط انداز می لرزد. منجمی در جانم بر دروازه آرزو، زوزه می کشد. آروزی وصل و پیمودن پیاله ای پیل افکن. هیهات! آهنگ هجرت از دهکده هجر تو هرگز نتوانم. عشق ره آورد دو دل و بخشش دو نگاه است. چشمهایم ستاره می‌زند. سرم گیج می رود. سایه نارونها و یکدسته پرستوی پرستار که پرندوش به خوابم آمد، تعبیر شد. اسب ابلق در سرم شیهه می کشد. سْم به تختبندٍ  تنم می کوبد. حرکت میل در سرمه دان یا ریسمان در چاه . چاره چیست؟ ای دل غافل، در کنار این مایه ناز بودن قرب و منزلتی دارد که نپرس.
کاغذ ها را به طرف خودش کشاند. مداد نوک تیز را بر لبهای قرمزش می زد. جام بلور پر از دانه های انار را روی میز گرد نهاد. از گلدان راغه با هفت شاخه گل نیلوفر آبی در آن، شراب ریخت. نوشیدیم. گوشی تلفن را روی اشغال گذاشت. فهمش آسان است. کسی خانه نیست. آخر هر روز از هفتاد کشور با هفتاد زبان و گویش گوناگون به ایرن تلفن می‌زنند. راهنمایی و کمک می خواهند. ایرن خانم یک تنه به همه پاسخ می دهد. راه و چاه نشان می دهد. بعضی ها را جواب و بعضی هارا مجاب می کند. ایرن خانم همانطور که می خواند و مدادِ نوک تیز را بر لبهای قرمز می‌ما‌لاند، دانه های انار را در دهان می نشاند. لبهایش چون غنچه باز و بسته می شد. کاتب دل تو دلش نبود. حس کردم شاعری مشغول معاشقه با غزالِ غزل است و از حرص، سرِ مداد را به دندان می‌خاید. می دیدم شکارچی شکاکی، حلزونی را که در حال حنانه کردن است، می‌بخشد. ایرن خانم از گلدان راغه باز هم شراب ریخت :
ـ بنوشید تا کمی رنگ و رویتان باز شود. رو در بایستی نکنید.
نوشیدیم. نوشیدیم. داشتم شیرجه می رفتم. خواب، خائنانه در کاسه چشمهایم می‌چرخید اما جرأت نشستن نداشت. باز نوشیدیم. کم مانده بود کاتب، کله پا شود، زمین خورَد و در خانه خواب رها شود. کاش بیخ درخت خواب را آتش می زدم. ناگهان ایرن خانم بلند شد و گوئی جهانی را نیز با خود بلند کرد. نوک دماغ کاتب را محکم فشرد و خندید. برق از سرم پرید. کک مک های نازنینش را خاراند:
ـ الآن بر می گردم. بی تعارف انار میل کنید.
مدادِ نوک تیز را در سوراخِ سرخ جامدادی گذاشت. صدای “ کاپ کاپِ” کرکابهایش در سرم پیچید.
ـ این کرکابها قدیمی‌اند. از بازارِ مکاره خریدم.
جا به جا روی کاغذها، پشنگه های سرخ فام آب انار نقش و نگار انداخته بود. نور اتاق عوض شد. آبی مواج . رنگ و نور و موسیقی ، صدای تام تامِ طبل و تنبور و نیِ تکنواز، محشر بود. فضا و غریزه را تندرآسا تحریک می کرد. صدای دریا آمد. کسی از پشت سر، هفت تلنگرِ نرم  به نرمه گوش راستم نواخت. کاتب برگشت. تو گوئی ماه نخشب از چاه برآمد. ا لهه مرمرین، برهنه و پرمهابت مقابلم ایستاد. کاتب می خواست چون سگان سر بر آستان دوستی اش بگذارد و دیگر بر ندارد. یادداشتها را برداشت. در دست چپ لوله کرد. انگشت اشاره دست راست را به سوی ملکوتی نامشهود نشانه رفت. کاتب لائید. بشدت ترسیدم.
ـ“ حس کردم باید یک جوری از یک سوراخ محافظت کنم یا فرارش دهم.”
ایرن خانم در یک چشم به هم زدن یادداشت را مقابلم گشود. دورِ واژه آینده هفت بار خط سرخ کشیده بود. در بهتی تب آلود و ناباور به این همه زیبائی و ظرافت و وحشت، خیره ماندم. تنِ هوس انگیزی را که روزی هفت بار در ذهنم برهنه می دیدم، زمین تا آسمان با این تن تفاوت داشت. خود را چون گنجشکی افسون شده در جذبه یک نگاه اثیری یافتم. چشمهای اغوا گرش به گرایی رنگ گوهر و کهربا بود. در ننویی میان دو درخت تنومند و کهنسال سدر، تاب می خوردم. نهری از شیر و عسل در عرصات جاری بود. مائده ها روی دست پریانِ عریان، در طبقِ اخلاص پیشکش می شد.
ـ“ تن اش بوی نافه مشک ختن می داد. لبهایت را با آب و تاب بوسید.”
چون ماری بلعنده در کاتب پیچید. حسی زنانه در کاتب بود. او قدرتی قهار و مردانه داشت. انگار در قلمرو ممنوعه تجربه به خودزائی نایل می شدم. همه چیز رنگ به رنگ می شد. سرخ، سبز، سفید و آرامش. عقربه های عقرب سانِ ساعت در جهت معکوس می‌چرخیدند. صدای تیک تاک تنم کم کم دور می شد. اسب ابلق آرام آرام در چراگاهی می چرید. در آیینه وارونه خودم را دیدم. ایرن در آیینه نگریست. هفت قطره خون بر آیینه پاشیده شده بود. مکثی کرد. بلند شد و “ گرگور” ۱ را از قدٍ دیوار بر داشت و به طرفم پرتاب کرد. در گرگور گیر افتادم. کم مانده بود کاتب از وحشت در خویش پیشاب کند. ایرن با صدایی دو رگه غرید:
ـ گیس بریده، سگٍ لاس، باکره بودی آکله؟ اگرمی دانستم می گذاشتم ماهیخوار هور یک لقمه چربت کند. گیسهایت را به دم قاطری چموش می  بندم و در بیابان عطش رهایت می کنم. در اتاقی بی روزن و آکنده از خاکستر مرگ محبوست می کنم. قوت لایموتت پشکل بز خواهد شد. به پاهایت زنگوله می بندم تا چون روسپی از همه جا رانده و وامانده ای کسی پناهت ندهد. سینه هایت را می برم و بر گردنت می آویزم. به دژ فراموشی تبعیدت می کنم. از مقابلم دور شو ای سگٍ پلید.
نمایش رعب انگیزی بود و موی بر اندام آدم سیخ می ایستاد. بازی برهنه اش بر صحته غوغا بود. هراس زن بودن را در جان کاتب جانانه القاء می نمود. چشمم به گلدان راغه و هفت شاخه گل نیلوفر آبی افتاد. دیدم دستی استخوانی هفت شاخه گل نیلوفر آبی را به جریان جویی سپرد.
ـ“ یادم باشد گلدان راغه قیمتی را بدزدم.”
ایرن خانم دوباره در آیینه نگاه کرد. از میان گرگور رهایم کرد. خندید و گفت :
ـ زندگی یک بازیست . هر کس بهتر بازی کند، برنده است. کاتب نترس، تصادف بود. سعی کن فراموش کنی. اما کاتب ها  همیشه مرا مثل فالگیران ، اغفال می کنند. نشست. در جام جادویی اش نگریست. دست استخوانی ام را میان دستهای قشنگش گرفت. به خطوط درهم و پیچ در پیچ کف دست کاتب خیره شد:
ـ چقدر خط بی خود. چقدر پیچ و گذر. از این طرف بیا. سر کوچه بپیچ. غصه نخور خیره سر، امشب آنها را زیارت می کنی. چشمت به آشنایی شان روشن می شود. دیگر نصیحت نمی کنم ، خود دانی. خدانگهدار هر جایی.
بلند شدم و لباس پوشیدم. بند کفشهای کهنه کتانی کاتب را سفت بستم. بوسیدمش:
ـ ایرن خانم، آن چراغِ قرمزِ روی …
به خنده گفت:
ـ برای آنکه کشتیها و دریانوردان راه خشکی را گم نکنند. آخه من یک پری دریایی‌ام.

* * *
غروب بود. کاتب در امتداد درد زن بودن یا نبودن راه می رفت. در فکر و خیال آن اقلیم لذت آفرینِ مسخ کننده، پرسه می زدم. عشق و حس اعجاز انگیز زن شدن، رستاخیزی خیزاننده بود. کاتب به کف خوانی و پیش بینی ایرن، اعتقادی نداشت. هندسه حواسش را مهندسی عبوس ساخته بود.
ـ “اما واژه هرجایی به نظرم جالب آمده بود، نه؟”
معجزه جا به جائی در تنم تنوره می کشید. بغضی سهمگین و اندکی کیف آور، گلویم را می فشرد. امواجی مغشوش و نارسا به ساحل سینه ام یورش می آورد. انگار فانوسی در دوردست دریا، سوسو می زد. کشتی جانم کژ و مژ به بارانداز بندری می رسید و بار و بنه می افکند. قیل و قال مرغان دریایی برفراز دکل شکسته کشتیِ به گل نشسته ای، هشداری را می مانست. بندری دور و مه آلود پیدا بود. بندری با اسکله  های چوبی و چرب، با دریانوردانی یک پا، یک دست و یک چشم که بر سرِ کوچکترین ماهیان دریا همدیگر را می دریدند. ماهیانی که بر اثر جزر و مد دریا، گرفتار گٍل و لای زندگی می شدند. دریا نوردانی که شبی پری دریایی برای آنها شروه هایی از عشق خواند. آنها عاشق شدند و گریستند. و هر کدام روزی هفت بار به پری دریایی پناهنده تجاوز کردند.
ـ اُف، ننه جون، منگٍ شط بودی. هرچی بْوات گوشمالیت می داد، خُو، به خرجت نمی‌رف که. تا یه روز افتیدی تُو“اُو” یکی از همی بلمچی ها با گرگور از تو “اُو”۱ نجاتت داد. اگه بگی مْو روحم خبر داش، نداش. نشسته بودم کنج خونه، آرد اَلَک می کردم. شکم ماهیِ “سْبورِ”۲ پْرِ سبزی می کردم بزارم تو تنور. قایم در زدن. رو دست اُوردنت، چه اُوردنی! کبود بودی. “کُمت”۳ پْرِ “اُو”  شده بود. تا یه هفته از دُماغ و دهنت “اُو” می‌یومد. نا غافل یه گربه از رو دیوار پرید و ماهی رو قاپید و در رف. مُفتٍ چنگش. گفتم به جهنم. قسِ ما نبود. توام که به ماهی لب نمی زدی. با خودم گفتم بچم سلامت باشه، غذا نخواستُم.
* * *
عشق در تالارهای تن کاتب می چرخد.
ـ “ حس می کنم دلدارتر شده ام .”
پیش ترها روشنایی و همهمه مبهم روز، ازدحام بازار و کوچه و خیابان می آزردم. نوعی بیزاری و پرهیز مالیخولیایی و ترس از تحاوز و تهاجم، تب به تن کاتب می انداخت. غروبها تا پاسی از شب گذشته در رواقهای بی رونق و بیرق افکنده قدم می زدم. تاریکی و ترس و اوهام شبانه باز به وحشتم می کشاند. حس می کردم در بسیطٍ سترونی سایه هایی سرد و داس به دست تعقیبم می کنند.
ـ“ کاتب مستعد ترکیدن از حس ملموس ترس بود. ”
مدام برمی گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم. سایه ها گاهی شبیه خدا، با شمشیری مکلل بودند. گاهی مانند روح خدا با خشمی مدهوش کننده و قتال بودند. زمانی به شکل شحنه ای شمخال۱ بدست و تلکه گیر، گریبان کاتب را چنگ می زد. یاره ای بر ساعد بسته بود:
ـ چه می کنی حرامزاده موذی ؟ ای جُلَب، اسم شب چیست؟
ـ از قریه های غریب می آیم . زمینی ندارم. تکیه به آرنجِ رنج داده ام.
کاتب کیسه کوچک شلتوک۲ را پیشکش می کند. از ترس می گریزم و سایه ام به دنبالم می دود. جسم یا سایه، کدامیک واقعی ترند. از هردو می ترسم. سایه ای برای صواب اُخروی و نجات آرمانش در جستجوی قربانی می گردد. جسمی، سایه ای را کشان کشان به نحرگاه می برد تا در نهر خونش وضو کند. زندگی حلقه در حلقه می گردد. هر حلقه مرحله انهدام حلقه دیگری است . وقتی چیزی نیست ، کاتب برای ترساندن ، بازخواست و پرسش و پاسخ از خودش، شال و کلاه می کند.
از خودم ، نگاهم ، دستهایم ، از پوستم، نفسم ، می ترسم. نمی توانم وزن بودن را دریابم .
ـ“ مثلِ سگی سنگ خورده و پاسوخته، هُروَله کنان به سمت خانه ات می دویدی.”
جسم و سایه استرداد اسفباری دارند. به خانه ام پناه می برم. خانه ای کوچک و آن اندازه گم و گور که نیازی به پنهان کردن نشانی اش ندارم. نمی دانم فرصت زیستن در این تاکستان سوخته و بی سند تا چه مدت است.
* * *
ـ “حالیا، حاملان افکار و ناقٍلان ناقلای اخبار می گویند…”
 این خانه، این محله هفت پیچِ محصور در تاریکی تردیدها و خرابه های پر همهمه، قرار است از پای بست کون فیکون شود. می خواهند جاده ابریشم و ادویه و عطر، بلوار گلکاری شده ، ترعه و ترمینال و مترو بکشند. از هفت جهت جغرافیایی ـ شهریاران و شهر داران ـ قصد دارند در هم بکوبندش تا ازشر شایعه ها و اشباح سرگردان آن آسوده گردند. می گویند در این محله ارواح خبیثه به پادافره پلیدیهایشان هر شب در سطلهای بزرگ زباله ظهور می کنند. تا دمدمه های سحر از پس مانده غذاهای بویناک خانه های روشن ویلایی ارتزاق می کنند. ساز و ضرب می زنند. می نوشند و می رقصند و خوش و بش می کنند. در ناودانها و زیر شیروانیها و درز ترک خورده آجرها، هر شب صدای زوزه کفتار و شغال و گرگِ گَر شنیده می شود. هر صبح پیش از طلوع آفتاب، میر غضبان درگاه غیب سوار بر ارابه ها، شلاقهای آتشین در دست،  همه ارواح خبیثه را روانه دوزخ و اعمال شاقه می‌کنند. از بام تا شام ارواح طیبه در محرابِ مٍهر گریه می کنند، چْرتکه می اندازند و از باریتعالی برای مغضوبین طلب استغفار می نمایند. باشد که توبه و انابه ناپاکان کارگر افتد.
صاحبان ویلا های هفت جریب در هفت جریب ، حصارهای آهنی برقدار ، چشمهای الکترونیکی مدرن، دور تا دورِ محلِ سکونتشان کشیده اند. سهمِ سگان شکاری، دریدنِ جرأتِ عبور از مرزها ست . صاحبان عاصیِ فراسوی سیمهای خاردار، روزی هفت بار به هفت شهرداری نامه می نویسندو به این اوضاع نا امنِ بی سامان شدیداً اعتراض می کنند.
حتی نگهبان پر شهامت محله هفت پیچ ما که دل شیر و چشم عقاب دارد، نیمه شبها از وحشت بیرون نمی خزد. ترس حتی کوسه جنوب را هم رمانده است. حارسها گفته اند؛ هیچ کس به این یاوه های مکروه گوش نکند.

* * *
این باد دیوانه دست بردار نیست. راه نمی روم، باد مرا می برد. کاتب به قهوه خانه حضرت عشق می رسد. کنار قهوه خانه درخت بلندی است که انگار تنه اش را از هیکل هفت مار تنومند به هم پیچیده بافته اند . ماه در لابه لای  شاخ و برگهایش آشیان دارد. اینجا، پاتق یا تختگاهِ تنهایی کاتب است.
ـ “ هر روز غروب اگر نروم و قهوه ای ننوشم انگار چیزی گم کرده ام .”
سر گیجه می گیرم. دلیجانِ جانم در دره درد واژگون می گردد. همان اسب ابلق بر شقیقه هایم سم می کوبد. رگها و مویرگهای مغزم را چون علوفه به دندان می گیرد و می‌جُوُد. قهوه خانه حضرت عشق امتیاز و ارزانیِ سزاوارِ تقدیری دارد. پشت پیشخوان یا نشسته ، نرخش یکی است . برای کاتبِ یک لا قبا ، توفیر دارد. فکرهای بزرگ در قهوه خانه های کوچک خلق می شوند.
اینجا همیشه خدا خلوت است یا در نظر اینگونه می آید، درست نمی دانم. میزِ گردِ دو نفره کنار پنجره مشرف به گورستان مال کاتب است. حال وهوای سنگین قهوه خانه حکایت از شلوغیهای پیش از آمدن کاتب دارد. فضا مملو از بوی سیگار ، آروغِ الکل ، نا و ترشیدگی است. روی زمین یک دنیا کونِ سیگارهای نیمه سوخته مختلف افتاده است. شاید مشتریان این قهوه خانه از وحشت اوباش شب ، حضور نازلِ اراذل ، جنبش شایعه ها ، پیش از غروب اینجا را ترک می کنند.
قهوه خانه به وسعت هفت فریاد تا آلونک کاتب راه دارد. گورستانِ سترگِ هفت طبقه نفس می کشد. گورستانی که چون باغهای معلق بابل بر فراز شهر می درخشد. چشم وچراغ کشور است و بر گرده بردگان می گردد. حوضی در اضلاعی بی نظیر، درست وسط گورستان قراردارد. حوضی بزرگ و تقدیس شده که آب زمزم و کوثر از زمین و آسمان در آن جاری است. هر سال زائران خسته پای برای زیارت و تجارت و تبرک به این نقطه سفر می کنند. گله گله گوسفند قربانی به زمین می‌کوبند و گلو می برند. گورستان مثل صفری است که در پس اعداد نوشته می شود. ناظران بین المللی و کارآگاهان سیاسی ـ باستانی آنرا از عجایب هفت گانه مهمتر و شاهکاری بی مثال بر آورد کرده اند. تمام فضا نوردان متفق القول قسم می خورند که از آن بالای بالا حتی قطرات درخشنده فواره سرخ رنگٍ آب را با چشم غیر مسلح دیده اند. همه شان ایمان آورده، زانو شکانده ، به سلام و سجده یقین اندر شده اند. می‌گویند هفتاد کاتبِ درجه یک و سرشناس در این گورستان خوابیده اند. شاید خواب نوشتن هفتاد کتاب بدیع راجع به بیم و مرگ در ابدالآباد را می بینند. کاتبانی که استخوان ترقوه شان هنوز بوی عطر مرگ می‌دهد.
صاحب قهوه خانه ، زعفر ، پیرمرد چاق، قد کوتاه با کفلی گرد و قلنبه و قابل توجه است. سری پرمو و گوشهایی شبیه بز دارد. روی چانه چوبی اش هفت نخ ریش تُنُک آویزان است . چشم چپش لوچ است. دماغش به خرطوم فیل می ماند. یک دستش را تا نیمه در پیراهن چرکِ پیچازی اش پنهان می کند. انگار که دستش را در جنگی ربوده اند. پای برهنه است. روی صورتش هفت زخم کاری خش انداخته است. گاهی ناگهان رعشه ای بر جانش مستولی می شود. عرق می کند و پشت پیشخوان سنگر می گیرد. لبهای تناسه بسته اش در جنبشی پر جوشش به هم می خورند. به نقش خون چکان دستی استخوانی و بی صاحب بر دیوار زل می زند.
زعفر به محض آنکه عرق ریزی روحش تمام می شود ، طبق معمول ساعت طلایی بغلی‌اش را در می آورد. عقربه ها را دقیقاً روی ساعت هفت میزان می کند. چهار تا بشقاب روی پیشخوان می گذارد. در هر کدام کرفس و دنبلان می چیند. به گفته خودش رأس ساعت هفتٍ هر شب با خواجه خضر و ادریس و الیاس شام می خورد. اخبار تازه جهان را رد و بدل می کند. در تمام این مدت کفلِ گرد و قلنبه اش را عقب و جلو می کشد. چون کاهنی کاهل از دخمه اش جم نمی خورد. تا آتش بخاری دیواری اش نقصان می گیرد از قفسه های سنگی ، کتابهای ادعیه و اوراد کهنه را در دهان آتش می ریزد. با خنده به لُفت و لیس شعله ها در آتشکده کوچکش خیره می ماند.

* * *
ـ “القصه ، کاتب نشسته بود و سیگار چْس دود می کرد. ”
ـ“ روی تکه کاغذی حرفهای پراکنده و بی ربط می نوشتم و از غمگینی ام سوء استفاده می‌نمودم. ”
دود سیگار سینه و چشمهایم را می سوزاند . اشک می ریختم. نه ، احساسِ ترِ گریه نبود. دود و رقص شعله های بخاری چشمهایم را به اشک می نشاند . اشکی که می توانست بر پایانِ یک توهمِ دیر سال ریخته شود .
ناگهان متوجه موجودات عجیبی شدم. هیولایی بلند بالا با ردایی هفت رنگ کنار پیشخوان ایستاده بود و ودکا می نوشید. شگفت انگیز تر از او گربه انسان نمای خال‌مخالی، خنزر پنزری و لاجانی با قلاده ای بر گردن، کنارش چرت می زد. لباسش رنگ خاک بود و انگار به تن اش دوخته شده بود. موی بر اندامم سیخ ایستاد. کاتب به شیطان لعنت فرستاد . با حیرت نگاه کرد. شتر گاو پلنگ به سلامتی ام نوشید. پوست صورتش سفیدٍ سفید بود . انگار همه رنگها در این سپیدیِ مبهم منقش بود و در عین حال بیرنگ می‌نمود. سیمایش بی خطوط مشخص ، به کابوس می مانست . موهای سرش یکدست سپید بود. سپیدی پنبه تازه و خُردی که از دلِ غوزه در آمده باشد. بینیِ منقار عقابی اش تو ذوق می زد. بی آنکه کاتب به او تعارف کند با حالتی آشنا و مشتاق به طرفم آمد. بطری ودکا و مشتی پونه وحشی و سه لیوان هم آورد. شگفت آور آنکه در چشم به هم زدنی ، صندلیِ فرسوده قهوه خانه را کنار کشید . از پشت سر و زیر ردایش ، صندلی آبنوسِ مرصعِ بلندی را چون شهابی ثاقب ، در آورد و روی آن جلوس کرد. گربه روی پاهای برهنه اش برخاست و با صدایی بی حوصله گفت :
ـ نور چشم جان و جهان ، نزولِ اجلال می فرمایند. مرگ و گور ، گم باد.
تنِ خال مخالی اش را خاراند. کنار پایه های صندلی بر زمین نشست . ابوالهول  به چشمهای بْق زده کاتب نگریست و گفت :
ـ تیزاب است  پدر نامرد. تا مغزِ … را می سوزاند. این طور نیست خان ، خرچسونک ؟
ماسیدم . خشکم زد. نه تنها از وقاحت گفتار بلکه از ترفند رندانه کردار. به یک شوخی وهن آور و تکان دهنده می مانست .
ـ“ دیدار غریبه های وعده داده شده این بود !”
گربه اش با یک خیز روی میز گرد جهید و برای کاتب خرناسه کشید. پاهایش سْم داشت. چین و نَوُردِ لایه های صورتش راه برحدسِ سن و سالش می بست . پیرتر از زمان می زد. تازه وارد تازیانه ای از جیب گشادش در آورد. هفت مرتبه بر تن هوا کوبید. گربه آرام پائین پرید و مقابلم چمباتمه نشست . نیشِ تازیانه به سر انگشتهای دستٍ راستم اصابت کرد. کاتب سوخت . دستم را پس کشیدم. غریبه به گربه گفت :
ـ پتیاره بی ادب ، ملکه مؤدب باش !
در انگشتٍ وسطٍ دست راستش، انگشتریِ عقیقِ کهنه ای با حروف میخی بود. انگشتری را مقابل پوزه گربه گرفت و او هفت بار بوسیدش.  غریبه دستهایش را از هم گشود و گفت :
ـ همه اینها را “ شَمُن ها” به ما بخشیده اند.
کاتب با خود گفت ؛ حتماً شعبده بازی چیره دست یا کولیِ کف بینِ آواره ای است که به قصد تلکه کردن باب آشنایی می گشاید.
ـ“ یا شاید شیادِ بی شناسنامه شبگردی باشد!”
ظاهرش اما چنین چیزی را نشان نمی داد. شاید تأثیر تلقین کهنه ای بود. چشمهایش چون ورطه ای ژرف و آتشین ، پرطعنه بود و طوفانها را به چالش فرا می خواند. بوی زخم و ضماد و تنزیب می داد. هر سه لیوان را پر کرد. هفت بار پلک زد:
ـ نترس سنده شب مانده ، بریز تو خندق بلا .
نوشیدیم . فهمید که کاتب به صندلی ، رذیلانه نگاه می کند. به دسته های صندلی کوبید:
ـ این صندلی و ملکه و بقیه جزئیات، مرده ریگٍ نیاکان ما، شَمُن ها است. اوامر و نواهی ما که مالک الرقاب جهانیم ، از پشتٍ همین صندلی صادر شده و خواهد شد. دشمن زیاد دارد.
به منقار عقابیِ دماغش نگاه کردم. نوشیدیم.
ـ“مواظب باش، نوشخواری به خفت و خواری بعدش نمی ارزد.”
نوشابه سکر آور بکری بود. طعمِ پنیر نخل خرما و خایه هفت بار کوبیده شده خارپشت می‌داد. ته دل و روده کاتب، حالی به حالی می شد. چشمهایم کلاپیسه  می رفت. پیشاب داشتم.
ـ“ نَفَسم نقصان گرفته و جسمم به نوسان افتاده بود .”
یک لحظه پرنده خواب با منقار عقابی در مدار چشمم قوس نزولی یافت . پلک چشمهایم به سنگینیِ بال کرکس به هم می خورد . حس کردم گردنِ لْخت و دهان لاشخور دارم. لاشخوری که به جسدٍ زمان منقار فرو می کرد تا سوراخش کند. دیدم زعفر پشت پیشخوان ، چهار تا شد. همه یک شکل و یک سایه و درهم تنیده . کاتب داشت معلق می‌شد. غریبه بادستی سنگین تر از بال کرکس روی شانه ام کوبید. چرت کاتب پاره شد. گوش راستم زنگ می زد. خندید:
ـ این ضربت لازم بود تا خوابت نبرد. بنوش تخم سگ.
صدایش از جنس شیشه بود . روی پوست انسان خط و خراش می کشید. گربه خال مخالی با چشمهای خاکستری از اعماقی نامطمئن ، کاتب را بِر بِر نگاه می کرد. نوشیدم. مزه زهرِ زندگی می داد. پاچه های شلوار چلوارم از لرزشِ تنم می لرزید. چیزی در درونم به هم چلیده و از هم گشوده و بر زمین پخش و پلا می شد. از زیر میز گرد صدای بع بع گوسفند می آمد. یواشکی نگاه کردم. کفشهای چرمی و سیاه غریبه بود. ابلیس انگولکم می کرد. در شلوارم شاشیدم. هفت سامورائی سائل از خنده دل ریسه گرفتند. کاتب برای حفظ ظاهر، لبخند کجی زد. یک نقطه آخر جمله اش گذاشت . غریبه تکه کاغذ را از زیر دستم بیرون کشید. خودکاری با سری به سان کله پوک انسانِ درگذشته، از جیبش درآورد. منقار عقابی دماغش را خاراند. بلند بلند خواند.
 دغدغه مرگ همواره خیالی تلخ ولی شورانگیز بوده است. گاهی گمان می کنم می توانم دیو مرگ را که به سان آسیاب بادی بر من ظاهر می شود، مقهور خویش سازم. مفهوم برهنگی، وحشت ماندن میان عدم و نعش خویش است. مرگ شاید لحظه حضور بیخودی در ناخودآگاه لاشعور باشد. آنجا که هر چه هست خاطره های خاموش است. ودیعه تولد و عشق، طواف مرگ است. معامله ای پایاپای برای پرداخت غرامتٍ ماندن. مناقشه ای بی پایان برای ترکِ ادراکِ خاکی. مرگ شاید، سهولت سفری با سرعت در سیاهیِ دایره ای دوردست باشد. مستیِ لایعقل و سکوت در رؤیایی بیکرانه. برگشتن به دامان مادر. چونان آهی در معبد باد. زوالی که دزدیده و سنجیده می آید تا زیبایی را تفسیری تازه کند. مرگ سیاره خجسته ای است که در افقهای زمزمه می چرخد.
کاغذ را با کندی پیشِ روی کاتب سراند. دورِ واژه عشق ، هفت خط کشیده بود. با حیرت ابروهایش را بالا کشید. دهانش را از باد، پر و خالی کرد و به نجوا گفت :
ـ در قمار مرگ با برگهای رو، باید بازی کرد. هر سه گوهر، جماد و نبات و حیوان به جبروت جان شکر خواهندرفت. “ تو قلب بیگانه را می شناسی ، زیرا که خودت در سرزمین مصر بیگانه بودی.” ۱هوم. کاتبی؟ بنویس. وقتی نوشتن در سرشتت باشد می شود سر نوشتت. اما در بیشه نوشتن و نخجیر، خوفِ زخم پلنگ هم هست. نوشتن رفتن در کام شیر و گذشتن از زیرِ تیغه شمشیر است. بنویس زغال اخته، گیتی را فرهنگ و هنر نجات می دهد. ملتفتی حضرت والا!
با مهربانی به دستهایم نگاه کرد:
ـ کف دستت را بده ببینم، اندی آدم.
کاتب دست راستش را دراز کرد. نگاه کرد و با تأنی گفت :
ـ اهوم، بعله. تو عاشقی. سینه سوخته ای. زیر گُنداتم زرده. فالت فاله، مردنت همین امساله.

غش غش خندید. گربه هم خندید. زعفر هم داشت از خنده روده بر می شد. از زیر میز‌گرد صدای بع بع گوسفند می آمد. غریبه دوباره تازیانه اش را هفت بار در هوا چرخاند. سکوت شد. منقار عقابی دماغش عرق کرده بود و می لرزید:
ـ می دانی عشق چیست؟ عشق نشستن در آغوش آتش است .از شاخه های شعله تن، نوشیدن است. عشق فروزنده تر از نیمروز تابستان است. می دانی آتش چیست؟ هفت طیف نور که از منشور عشق بگذرد، آتش آید پدید. تا در جاذبه آتش ننشینی و با لطافت عشق در نیامیزی، گنج زندگی را نمی یابی. آتش عشق ، درون و برون را به هم بر می‌سوزاند. عاشق این سرا، از نوشیدن آتش و بانگ نوشانوش مشتاقان نمی ترسد. عشق شش دانگ حواس را می شوراند. آتش در آتش .
تمامِ تنِ کاتب تاول زد. کسی با گُرز خاردارِ آتشین برگُرده ام می‌کوبید. گوشت تن کاتب را با قیچی ، خٍرت خٍرت می بریدند. به صلیب و صلابه کشیده می شدم. آمدم فریاد بزنم؛ آب، آب، آب و خودر ا وارهانم. محکم روی شانه کاتب زد. انگشتهای زمخت و زبرش به نرمه گوش راستم اصابت کرد. گوشم زنگ می زد. کاتب جرأت آخ گفتن یا آه کشیدن را هم نداشت. باز لیوانها را پر کرد . نوشیدم. آبی بر آتش پاشیده شد. غریبه بلند شدو خبردار ایستاد. گربه و زعفر هم مثل چوب خشک ایستادند. غریبه با یک دست سلام نظامی داد و با دست دیگر ، لیوانش را تا ته نوشید. نمی دانم زعفر از کجایش صدای شیپور درآورد. پرچمی ناشناس را بر دکل کشتیِ مستی آویخت. غریبه به طرف زغفر برگشت:
ـ بهتر است مواظب سوراخت باشی. خویشی با آز، از خواستن سوراخهای بیشتر است. ملتفتی قورم دنگ!
دست گنده اش را دراز کرد و گفت :
ـ از دیدن ریختت خوشحالیم. ما حضور نامنتظریم ، دزدیم.
گربه روی زمین دور خودش چرخید و جفتک انداخت. از لفظٍ دزد ، کاتب یکه خورد. فکر کردم به علت وز وزِ گوشم درست نشنیده ام.
بیگانه یگانه گفت:
ـ خودت را به کری نزن، درست شنیدی ما دزدیم. هر کس به سبک و سیاقی صدایمان می‌کند. یکی می گوید قاضی القضات. یکی می گوید باب الحوایج . شمن ها روی ما، اسم زیاد گذاشته اند. ولی تو حضرت اجل، “ برادر بزرگ ” صدایمان کن.
زعفر خرطوم فیلش را خاراند. بی قرار از فشار خنده ترکید:
ـ دروغگو  بچه مردم را مچل کرده.
رعدآسا با چهار صدا خندید. رعشه بر جانش نشست و پشت پیشخوان پنهان شد.

ـ ای زعفر بو گندو ! عرق فروش . قاچاقچی. مال حرام خوار. ربا خوار. خفه خون بگیر و گرنه در دهانت خاک می پاشیم. از آن چلیک چوبی بی خرده های چوب پنبه ، شرا ب بیاور واندکی بخشایش طلب کن .
زعفر با دست و پائی لرزان ، کوزه ای شراب روی میز گرد گذاشت. برادر بزرگ چشم غره رفت. زعفر در خشتکش شاشید. برادر بزرگ به کاتب گفت :
ـ بریز تو خیکٍ کاردخورده ات . اینقدر هم عبوس و ترسو نباش. در شلوارت شاشیدی که شاشیدی. به کسی مربوط نیست . اما این شراب از نوع “شراباً طهورا” است. خراب و ملولت نمی کند. بد مست نمی شوی. سرمست می گردی. شنگولت می کند. تازه اگر هم ترکمون بزنی ، لاشه شرت را می توانیم تا آلونک مفلوکت بکشانیم. بنوش شاشو، ملتفتی!
دوباره کوبید روی شانه و گوش راستم. کاتب به یاد ندارد که از درد فریاد کشیده باشد.
ـ“ اما این بار دلم می خواست هوار بکشم و دنیا را روی سرم خراب کنم.”
نمی دانم چه وحشتی بر این فضای مالیخولیایی سایه گسترده بود  که هر صدا و سخنی را از کاتب می ربود. در درونم آشوبی ناشی از خشم و پرخاش می جوشید. تسامحی ابلهانه یا شاعرانه ، کاتب را به لالمانی و آرامش می نشاند. زعفر به پچپچه با خویش بود یا با تثلیثٍ دوستانش مشغول بود و می خندید:
ـ بنوشین. مال مفت که مالیات نداره. کونِ لق دنیا هم کرده .
کفل گرد و قلنبه اش را جلو و عقب می برد. برادر بزرگ دمغ با چهره ای به رنگ قهوه ای رو به قهوه چی توپید:
ـ مردک پاره پوره ، بِبْر صدای کٍرکٍر خنده ات را کرمکی . تو باز نُطق پیش از دستور کردی. اگر یک دفعه دیگر آن گاله گشادت را بی اذن ما باز کنی دانیم و دانی . می دهیم از کون دارت بزنند. ملتفتی قرمپوف!
زعفر از پشت پیشخوان بیرون آمد. شلوار دبیت کوتاهش خیس از شاش، چلپ چلپ می‌کرد:
ـ ببخشید صاحب، اختیاز زبانِ صاحب مرده ام دست خودم نیس. عفو کنین!
گوشِ کاتب به حالتٍ نیم کری جزجز می کرد. انگار سر در لانه زنبوران فرو برده بودم. حس می کردم در اثر مستی به رنگ لبوی پوست کنده در آمده ام. به خودم نیش می‌زدم. کاتب، در شلوارت شاشیدی؟ تف به روت کاتب. غیرت و قدرت پدر و جن جوشی اش کجاست ؟
باز هم شراب ریخت. یک مشت پونه وحشی چپاند در دهانم و آمرانه گفت :
ـ بخور نترس. نمی میری که! حساب میز گرد با ما، یعنی دعوت زعفرِ کون سوراخ هستیم تا دیگه گُنده گوزی نکند.
کاتب داشت می رفت. پشه خواب نیشم زد…

* * *
ـ “تو شهوتِ شهرت داری و به هر گَندی خودت را می آلائی.”
ـ “ نه، دروغ است. برای من مرگ در گمنامی گواراتر است. چه کسی از من می پرسد خَرت به چند؟”
مانند  مار زخمی دورِ خودم می گردم. به خودم نیش می زنم؟ هرچه لیچارِ چاروا داری در چنته دارم، نثارِ کاتب می کنم.
ـ “ ذاتاً آدم معترضی نیستم. خواهش می کنم از من نخواه… ”
دچار کلنجارِ جاهلانه درونم. چرا چون بیچاره چمچاره گرفته ای دورِ خودم می چرخم؟ چرا فتیله جانم را چخماقِ خشم آتش نمی زند؟
ـ‌ “کدام آتش، کدام خشم. ای بابا دلت خوش است کاتب!”
به خودم می خندم. کله ام را تکان تکان می دهم. آره یا نه؟ هرچه شما بگویید.
ـ “یادت هست آرزو داشتی زیرِ کرسی یا روی صندلی لَم بدهی و به فراسوی نیک و بد بی‌تفاوت باشی”
ای نادان، چرا در زیر گنبد بلندٍ دوار به خودت بد و بیراه می گویی؟ ای ابله! کاتب غیبت کن. غیبت همه، غیبتٍ منه. کاتب غیبت کن. غیبت چیزِ بسیار پسندیده ای است. اگر نبود زندگی یک پرسشِ اساسیِ بزرگ کم داشت. کاتب غیبت کن. چرا با هیچ کس ایاق نمی شوی. چرا از همه جا و همه کس بریده ای؟ اوضاعِ ظالمانه ای است، نه؟ گفتم کلاً، الکل نمی نوشم. گفتند بنوش. بی خیال بابا. نوشیدم. تنِ کاتب لرزید. نوشیدم. نوشیدم. چشمهایم آلوچه می چید. گفتم نه، بس است. دست و پایم را گرفتند و به زور و خنده به خوردم دادند. چشمهایم آمده بود مغزِ کله ام. توی سرم صدای بع بعِ گوسفند می‌آمد. جوش و جلا نزن شیرت می خشکد. به ماهیهای زنده روی گاری که هنوز از دهانشان حبابِ زندگی بیرون می آمد، زُل زدم. یکی را قاپیدم و به طرفِ شط دویدم. دویدم و یکی فریاد زد؛ آهای ماهی دزد را بگیرید. با ماهی توی شط پریدم. ماهی در اعماقِ آب گُم شد. چشمها و سینه ام می سوخت. داشتم غرق می شدم. دست و پا می‌زدم. ماهیگیری، با گرگور به دامم انداخت. کوبیدند توی ملاجم. توی سینه ام. پدرسگٍ دزد. ریه  هایم پْر از آب بود. جانم خَلَجان گرفته بود. شکمم باد کرده بود. فکر کردید من خرم، نمی فهمم. این همه بُزَک دوزَک، زرق و برق، ریخت و پاش، رفیق بازی برای حفظٍ بیضه دوستی است؟ نه، برای آن است که دورِ هم بنشینیم و غیبت قرقره کنیم. کار. کار. سگ دو. حمله به غذاهای ارزان و بی تاریخ و حراج شده. خود خوری و حسادت. چْسان فیسان. زندگی در سوراخِ موش. من بمیرم، تو بمیری بمان، یک شب که هزار شب نمی شود. بیا، برو، بنشین. گوش کن. بگو بخند. شام. ناهار. میهمانی. موسیقی. گریه. شعر. گریه. شبها تا بوق سگ دور هم نشستن. دروغ گفتن و غیبت کردن. وراجی کردن. جان من یک پیک دیگر. وَرَق. عرق. تخته نرد. تاق. تاق. تاق… توی سرم استخوان بهم می سایند. پدرسگٍ دزد! شکمم باد کرده است. باد دارم. بنشین حالا بابا تو هم. پدر گوشم را می کشد؛ ایز گم می کنی.  مگه نگُفتُم لب شط نرو؟ معلم خودکار را لای انگشتانم می گذارد. فشار می دهد. تاریخ و علم ا لاشیاء، صفر. سطل زباله را روی سرم می نهد. ناظم با چوپِ نظم کف دستهایم می کوبد؛ مدرسه لب شط نیست لاتِ پدرسگ. کلاه بوقی بر سرم می گذارد. دستها و یک پا بالا. لٍی لٍی می‌کنم. داشتم غرق می شدم. هم و غمِ همه تان غیبت کردن است. فکر می کنید من نمی دانم چرا میزبان و میهمان با خنده و بوسه های ساختگی، به سرعت از هم خداحافظی می‌کنند؟ برای‌آنکه پشت سر همدیگر غیبت کنند. صفحه رنگارنگ بگذارند و با رِنگش برقصند. بازهم نوشیدم. برای آنکه خشتکٍ دشمنِ ناشناس را پائین بکشند. هْواش کنند. همه از خنده دل ضعفه گرفتند. کفشهایش را نگاه کنید. وای خدایِ من، گوشهای مضحک اش را! سیاه مست شده است. همه خندیدند. برای اینکه مترصد باشند و روز شماری کنند. گوش بخوابانند ببینند کی از کی طلاق می گیرد. کی با کی بینشان شکرآب می شود. آبشان در یک جوی نمی رود. توافق فکری. توفیق های رفیقانه. وفاق ملی. همبستگی. بحث، بحث، بحث. تهاجم. ترور. کیش. مات. حرکت با شماست. بایکوت. وتو. تحریم. آهای تو، بیا اینجا! صندوقِ انار را از روی سرم زمین می گذارم. انارها را وسط خیابان پرت می کنند. این نامه ها و اعلامیه ها چیست؟ کاتب می گریزد. گردنم را زیرِ منگنه بغلش فشار می دهد. دارم خفه می شوم. مگر نمی دانی نامه نوشتن حتی برای مردگان هم ممنوع است؟ انارها زیر چرخِ ماشینها له می شوند. بوی باران می‌آمد. کتک می خوردم. آسفالت رنگٍ خون می گیرد. فکر کردید من نمی دانم چرا شناسنامه هایتان را از هم قایم می کنید؟ با خنده های تُخمی و لوس به زنهای همدیگر چشمک می زنید. انتظار می کشید. خفه شو کثافت. دیگر داری شورش را درمی آوری. نگفتم این سازِ ناموزون را دعوت نکنید! یواشکی لباسهای زیرِ همدیگر را درمی آورید. خفه شو عوضی. به هم تجاوز می کنید. بی منظور دست یکدیگر را نمی فشارید. گُه خوری نکن پدرسگٍ نُخاله. کاتب به وحشت افتاد. سکانِ دوستی وا نهادم. باد داشتم. ناگهان گوزیدم. زدند. زدند. دک و پوزِ کاتب پاره شد. حسِ مُلَسِ ترس و شوری خون. به قصدٍ کُش زدند. مفتولِ درد، در دلم می دوید. کلمه ها تکه تکه می شدند. در سطلِ آشغال شهرداری ریخته شدم. هفت سامورائی سائل دورم حلقه زدند. کاتب باز گوزید. و تنها شد. سکوت کردم. سکوتی همسنگٍ غیبت.

* * *
احساس کردم دستی محکم و غول آسا، دست راستم را سفت و سخت می فشارد. دردی شدید رشته افکارِ غیبت آلود کاتب را پاره کرد. تنم داغ بود. برادر بزرگ خندید. با دو انگشتٍ شست و اشاره، دستٍ کوچکٍ کاتب را فشرد:
ـ کجائی؟ اینقدر ناخن ات را نجو. تو لب هم نرو لبلبو. شطح و طامات به هم می بافی گوزو! بلند شو تا فروشگاه بزرگ نبسته است، برویم برای امشب سور و ساتی جور کنیم و دُمی به خمره بزنیم.
زبان در دهانم نمی چرخید. مانند یک بادنجان هفت منی باد کرده بود. کاتب گفت:
ـ نگابانا، اجازززه نمی دددن ما…
برادربزرگ سگرمه هایش را با حرص درهم کشید. منقارِ عقابی دماغش را خاراند:
ـ سگٍ کی باشند. ملتفتی سیاه سوخته.
ـ از صندلیش با طمأنینه پائین آمد. رو به قهوه چی بْراق شد.
ـ زعفر، پدرسوخته قورم دنگ چوپ خط بزن. چرتکه بنداز، نمی دانم هر غلطی می‌خواهی بکن. بنویس به حسابِ بارگاهم. کاتب، دست در جیبت نکنی ها، میهمان مایی.
صندلی اش را به پشتٍ کمرش انداخت. گربه خال مخالی جستی است و روی صندلی نشست. برادر بزرگ صورتش را به طرفم چرخاند و خندید. لای پاهای پرانتزی اش بازِ باز بود.
ـ غیر از ما و ملکه هیچ کس حق ندارد روی این صندلی بنشیند. هوا خواه زیاد دارد. اگر یک لحظه غفلت کنیم دخلش آمده. زیرِ پایمان را خالی می کنند. می دزدند. دزد هم که به دزد بزند، شاه دزد است. یاغی ها برویم.
دمِ در زعفر به پچپچه گفت:
ـ یک دوستٍ حسا بیه. سعی کن باهاش خوب تا کنی. کاری به خیر و شرِ چیزی نداشته باش. داستانش را برایت تعریف می کنم. چی می گی، هان؟
و کٍرکٍر خندید. دندانهایش کرم خورده و سیاه بود.

* * *
از قهوه خانه بیرون آمدیم. راه نمی رفتیم، باد ما را می کشاند.
ـ “در دلِ بادی ابدی می دویدیم.”
شلوار خیس کاتب، خشک شد. حالم جا آمد. شب واگشته بر تتمه روز، شمد می کشید. نور فانوسهای کوچه، قشر شب را پس می زد. سایه ها در تاریکی می رقصیدند. هرازگاه درشکه ای سیاه پوش بسته به هفت اسب تیره رنگ از کوچه های سنگفرش می گذشت.
اسبها خُره می کشیدند. لگامها را می جویدند و از دهانشان بخار درمی آمد. بخاری که عطر مرگ می پراکند.
ـ “ وسوسه وصل به اصل بی درد سر نیست.
به اولین چهاراهِ چراغانی که رسیدیم فروشگاه هفت طبقه بزرگی، چونان هفت خُم خسروی جلوه می فروخت و دل می ربود. عظمت و حشمت فروشگاه، در یک نظر کلاه از سر می‌انداخت. مردمانِ آراسته از جنس بلور در این همه روشنائی چشم را می زد. اتومبیل های آخرین سیستم چون نگینی در انگشتریِ خیابان، خوش می درخشیدند. دو طرفِ خیابان کرت بندی و درختکاری بود. باغ در باغ. زیبائی در زیبائی. آب زلال مثل اشک چشم در هفت جویِ هفت شاخه به آرامی و نرمی جریان داشت.
ـ “کاتب، همیشه آرزو داشتی درون این فروشگاه معظم را ببینی، نه؟”
اما ظاهرِ نزارِ بی مثال و کیسه تهی، منصرفم می کرد. وحشت از نگهبانان خیزران به دست که می توانستند مانند گوشت چرخ کرده، له و لورده ام کنند، پایم را به این سو نمی‌کشاند. وجب به وجب پرسش و سایه بود. کاتب می ترسید.
دوشادوشِ برادربزرگِ صندلی بر پشت و گربه ای قلمدوش، می‌آمدم. باد هم به دنبالمان می آمد. هفت سامورائی سائل، دورادور گردن می کشیدند. برادربزرگ ایستاد. ابروهایش را درهم فشرد. لبهایش را به هم آورد و گفت:
ـ “ هوم. در هر طبقه این فروشگاه هفت سگٍ نگهبانِ هفت چشم هست. همراه آوردنِ ملکه حکمتی دارد که تو نمی دانی. الآن ولش می کنیم و سگان هفت پا به دنبالش می‌دوند. ملکه بازی‌اش را بلد است. وقتی خوب خر تو خر شد، کسی متوجه ما و تو نخواهد شد. قشنگ نگاه کن و لٍمِ کار را یاد بگیری برای روز مبادا و آتیه به دردت می‌خورد.
در یک آن صندلیِ مرصع را در زیر ردای هفت رنگش پنهان کرد. به هیئتٍ گوژ پشتی درآمد. گربه را رها کرد. تمامِ “تاکی واکی” ها و زنگها به صدا درآمدند. همه نگهبانان دستپاچه از آتلیه ها بیرون ریختند. برای دستگیری و فتح کردن گربه بسیج شدند.
ـ “ ما از هرج و مرج حاصل، بی دردسر وارد طبقه اول شدیم.”
فروشنده های برهنه با هاله ای گرداگردِ سر، با چشمهای شیشه ای هاج و واج نگاه می‌کردند. انگشت به دهان مانده بودند که ما چطور به این تالارِ مجللِ جنت مکان وارد شده ایم. اما برادربزرگ بی توجه به نگاههای متعجب و کنجکاو فروشنده ها و مشتری ها، خونسرد گاریِ بزرگِ چرخداری را برداشت. آنچه خودش مایحتاج ضروری می دانست جدا کرد. بعد دمِ صندوق حساب، با صعه صدر تا توانست آروغ زد و گوزید. از بوی تعفن گازهای موذیِ متساعد در هوا، از هفت سوراخ صندوقداران حساب آب، می آمد. آتمسفرِ فسفری به سرفه شان انداخته بود. برادربزرگ دستٍ کاتب را محکم در دستش گرفت. از دروازه های باریکٍ چشمک زنِ الکترونیکی گذشتیم.
ـ “ گویی از رویِ موئی یا لبه شمشیری می گذریم. نه؟”
جماعت متحیر درهم می چرخیدند. زمین می خوردند. بلند می شدند و باز درهم می‌چرخیدند. کاتب بند دلش پاره شد. دست و پایم را گم کرده بودم. کاتب مثل بید مجنون می لرزید. حس کردم دیوانه ای با لباسهای بیدزده و قدرتی محیرالعقول، ما و جهان را که رویِ شاخ گاو، و گاو رویِ پشت ماهی قرار گرفته بود، با هم می چرخاند. برادربزرگ فریاد زد:
ـ اگر می خواهی گیرِ سگهای هار و رها نیفتی، بدو. بدو وگرنه پاره پاره ات می کنند.   
قبل از آنکه گاردِ جاویدان، پلیس های نقابدار و حارس های عصبی با اسلحه های گرم و چماقِ سرد از راه برسند فلنگمان را بستیم. پشت سر هیاهو بود و نورهائی که دور می‌شدند. غبارِ گازِ بد بوئی در هوا چرخ می خورد. توده ای خار در کفٍ باد به این سو و آن سو راه گم می کرد.
کاتب از ترس قالب تهی کرده روی زمین ولو شد.
ـ “خاک را چنگ زدم تا مطمئن شوم که هنوز همه چیز به قرار است.”
برادربزرگ غش غش خندید. اجناس مسروقه را در هفت جیب گشادِ ردایش جاسازی کرد. لگدی به گاری بزرگِ چرخدار زد. گاری راهِ آمده را به سرعت سنگی آسمانی و مشتعل، به سمت مقصد نخستین پیمود. هفت سامورائی سائل جاخالی دادند. یک لحظه بعد صدای انفجار و شکستن شیشه با آسمان غرنبه ای مهیب، شب و شهر را لرزاند. از دور سیاهیِ بزرگی به طرفم هجوم می آورد. کاتب بلند شد و سیخ ایستاد. پیش ازآنکه قدرت واکنشی بیابم، جسمِ سیاه چهارچنگولی جفتک زد توی سینه ام. کاتب دوباره نقشِ زمین شد.
ـ “ملکه بود که از مهلکه جان به در برده بود.”
برادربزرگ سنگین وزن و خش خش کنان قدم بر می داشت کفشهای سنگین و سیاهش بع‌بع می کرد. در باد می خواند:
ـ هر چند مسکنم به روی زمین است روز و شب        بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا۱
قهقهه ای زد. منقار عقابیِ دماغش را خاراند:
ـ چطوری کاتب جان، گرفته نبینیمت. ملتفتی گوزو. اَن تو کونت آلاسکا شد؟ بخند. افسرده نباش ترسو. هیزی که نکردیم، دزدی کردیم. باید با ستیغ کوهستان بستیزی ای کاتب. امروزه روز خیلی ها به هرزه گیهاشان می بالند، ما هم به دزدی هامان.  همه متقلب ها به تقرب در این جهان و آن جهان ارتقاء یافته اند. ما مبرا شده ایم. کاتب، تعبد و تعقل هم ارز نیستند. بعضی ها پاکیِ ظاهری را برگزیده اند، یعنی تعبد. بعضی ها پس زدن را، یعنی تعقل. ملتفتی تر تیزک!
کاتب با صدای هفت سامورائی سائل خندید. ملکه هم خندید. صدای خنده ها، چون صاعقه در زیرِ تارم زنگارگون پیچید. حس کردم غم از دلم بیرون شده است. برادربزرگ اشکٍ خنده از چشم پاک کرد و باطمطراق گفت:
ـ کاتب، سه عالمِ علم وجود دارد. علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین. علم الهی و علم طبیعی و علم ریاضی، علم کلامی را هم که فرا بگیری، صدایت می کتتد، هفت خط. یعنی دزد. به باور ما جهان نه حادث است نه قدیم. جهان از اصطکاک آمد پدید. اصطکاک یعنی پس زدن، به موقع فهمیدن و پذیرفتن. پی بردن به کُنهٍ کبر کیهانی برای کرمکی ها خوب است. ملتفتی کاتبِ سیه چرده!
غش غش خندیدیم. برهر گذری شاشیدیم. برادربزرگ ایستاده، استوار و صاحب اختیار، چون مردان. کاتب و ملکه قلاده برگردن، نشسته، شرمگین و با حیا، چون زنان.

* * *
ـ “دست برافشان که ما خرقه خوف به دور انداختیم.”
هنوز چراغ زنبوری باجه نگهبانی روشن بود. با شنیدن صدای گامهای ما، پنجره اش را باز کرد. بوی سیر داغ و سبزی و ماهی سرخ کرده و شرجی، هوای پیرامون را انباشت. انبوهی مگسِ سمج دورهم چرخ می خوردند. وزوز می کردند. انگار مویش را آتش زده بودند. تا کاتب را در تاریک-روشنِ کوچه دید، شناخت. لنگوته ای دور سرش بسته بود. خنده، چانه چدنی اش را پائین کشید. سینه پشمالودش را خاراند. چند بار سوت زد. کله اش شبیه خودکار برادربزرگ بود. کله ای آغشته به روغنِ ماهی که ناگهان از خَنِ لنجی بیرون بجهد و بگوید:
ـ ناخدا، کفٍ لنج سوراخه چه بکنیم… !
خندید و هفت دندانِ طلایش در نورِ مهتاب درخشید:
ـ ایی همه خودی ایجا  هُس، تو با غریبه ها می پری، شب پره تک پرون! با مْو ایطو نکن، نساز. مْو هفت تا لٍنج دارم به نومت می کُنم. اگه بگی بعله می گُم هفت شبانه روز بِرات جشن بگیرن. اگه بگی بعله، خٍلیج را به نومت می کنم. مْو زار اللات می گُم…
هنوز پیشنهادهایش تمام نشده بود که برادربزرگ در طرفه العینی، با تازیانه اش چراغ زنبوریِ روشنِ باجه را خُرد کرد و خرناسه کشید:
ـ این مردک کیست؟ عجب فلزش خراب است. ملکه، خرخره این خرِ خاکی را بجو!
ملکه خرنش کرد. روی سر و صورت زایراللات پرید. فریادِ استغاثه بلند شد:
ـ ای بْوام هٍی. کمک کنین. ایی ماده پلنگٍ دگوری آش و لاشُم کٍرد. ای خونه ات خٍراب. ایی زینه دَدَری ذلیلُم کٍرد. آخ چِشُم. به دادُم برسین… الو گرفتم. چرا می زنی ظالم! ناخدا “اُو” بردُم…
از لای پاهای چنبری برادربزرگ نگاه می کردم. او کتک می خورد، کاتب بشکن می‌زد. حظ می کرد. انگار دادار، دادِ مرا می ستاند. ورجه وُرجه می کرد و می نالید. صدای بع بعِ کفشهای برادربزرگ و جیک جیک کفشهای زایر اللات درهم ادغام شده بود. احساس می کردم همه دنیا پشتیبانِ من است. از هیچ کس و هیچ چیز، ابا و واهمه ای ندارم. احساس کردم هرگاه اراده کنم می توانم این موجودِجْعُلَق را بی جان کنم. از این شهامت شرر بار که شرحه شرحه از جانم می چکید، نفسِ عمیقِ بلندی کشیدم.
ـ “ تخلیه خوف.”
داشتم به دوستان بازیافته ام، این غریبه های آشنا، علاقه مند می شدم. کاتب با احساسی شَرزه، جوشن به تن، سنان و سپر به دست روی به برادربزرگ و گربه جسورش، مؤدبانه و محکم گفت؛ لطفاً همراه من بیایید. از این طرف، از کوچه مشعل سوز.
باز سوزنبانِ زندگی خط عوض می کرد.

* * *
خوشبختانه یا شوربختانه در محله ما اگر سر هم می بریدند، کسی خبردار نمی شد. کسی حتی زحمت گشودن پنجره را هم به خود نمی داد. همه، پشتٍ پنجره ها را سنگچین کرده بودند. تا اگر احیاناً دستی از سرِ بی احتیاطی سنگی به پنجره کوبید، شیشه ها نشکنند. از این بابت، خیال کاتب تخت بود. برادربزرگ گفت:
ـ مردک با کونِ پتی می خواهد با شاخ گاو درافتد. اگر بازهم شاخ و شانه کشید، خاکسترِ جسدش را به باد می دهیم. حلوایش را می دهیم ملکه بپزد و تو نوشِ جان کنی. وگرنه اسممان را برمی گردانیم و می گذاریم مترسکٍ سرِ جالیز خیار. غرقش می کنیم. خودمان هم رویش.
چون درویشانِ کشکول به دوشِ شبرو، تبرزین به دست خواند:
ـ مشکٍ نادان مبوی و خمر نادان مخور         کاندرین عالم زجاهل صعبتر خمار نیست۱
حسی منفعل کننده تاروپودِ تنِ کاتب را به ارتعاش درمی آورد.
ـ “حسِ ترسناکی که دوباره مرا به دست و پا زدن می انداخت.”
نوعی حالت خفگی با دستهای بسته، ماندن زیر خروارها آوارِ یک زلزله زیر و زبر کن. رُمبیدنِ امیال در لحظه شادی. غرق شدن در آب، غوطه خوردن در خود و روی آب ترکیدن.
اگر فردا زایراللات در محله چْغلی کند و چْو بیاندازد که کاتب مضروبش کرده است، چه خواهد شد؟ جریمه. چوب و فلک و کتک. دویدن و آوارگی با گردنی کج.
ـ “اگر رشته ها پنبه شود تکلیفٍ کاتب چیست؟”
اما بی شاهد و مدرک به کدام سرِ نخ خواهند رسید. آن هم برای دژخیمی که مثل کفر ابلیس به ناکسی در محله شهرت دارد. اگر درصدد گردآوریِ استشهادِ محلی برآید، کسی چفنگیاتش را به پشیزی نخواهد خرید. با درسی که امشب فرا گرفت فکر نمی کنم دیگر تا هفتاد سالِ سیاه، پیشِ رویم سبز شود. یا مویِ دماغم گردد.
ـ “نه، از این محله جْم نمی خورم. بیایند جْل و پلاسم را به دریا بریزند.”
ای شُرطه لنگ به کمر، ای سر خرِ زندگی، قباحت دارد! تُف. روابط حسنه، زنای محسنه. رد و بدل کردن نامه ها، به تو یکی نمک به حرام مربوط نیست. کم به بهانه های عید و جشن و عزا، مردم را سرکیسه می‌کنی! تُف. از خون سگ و گوشتٍ خنزیر حرامتر باد. تُف. برادربزرگ زد روی شانه و گوشِ راستم:
ـ چه مرگت شده هی این طرف و آنطرف تُف می‌کنی؟ زیاد با خودت حرف نزن، خود خوری نکن‌خُل می‌شوی. این یارو مثل آفتابه دزدیست که خرجِ لحیم اش بیشتر است. از فکرش بیرون شو. باید همین جا بنشینیم و سهمِ همسایه ها را بدهیم. ملکه، همه را خبر کن ببینیم!
ملکه در محله هفت پیچ، در شاخِ گاوِ وحشی دمید. بر درهای بسته کوبید:
ـ آهای اهالی گرسنه، بیرون بیایید. بارِ عام است و طعام در سفره. حاتمِ طایی که عمرش دراز باد، منتظر است.
آنی درها باز شد. طیبعتٍ بیجان، جان گرفت. زن و مرد، پیر و جوان، چون مْور و ملخ از درها درآمدند. هر کس سهم خویش به دوش و به نیش گرفت.
ـ “عجبا، این همه همسایه و من بی سایه!”
برادربزرگ بر صندلیِ مرصع اش نشست و دو کفٍ دست برهم کوبید. هیزم و آتش فراهم شد. کولی ها، دایره به دست، خلخال به پا، حلقه در گوش، با گیسوان بافته فرفری، فلفل نمکی، لباسهای رنگ و وارنگ، چین در چین، دست افشان و پای کوبان گٍردِ آتش در دلِ دایره، رقصِ شیاطین و بازی شمشیر کردند. زیبائی روی سینه ها، ساقها و سرینشان می‌سْرید و با آسمان می رقصید. از دهان و دماغشان ابر در می آمد. ابری که عطر مرگ را بر خاک می پاشید. انعکاسِ آتش در چشمهایشان شعله می کشید. انگار یک گله گرگ در شبِ شکار با خشمی آشوبناک. برادربزرگ برخاست و اشاره به خاوشی نمود. همه با آتشی در چشم و آسمانی پْر دود در سینه، رفتند. کوچه ساکت ماند. بوی عطر مرگ پیچ واپیچ می چرخید. هفت سامورائی سائل کنار خاکسترِ آتش دراز کشیدند. مرغِ شباهنگ هفت بار خواند.
* * *
ـ “باور کردم که سوارِ ارابه باد و بارانم و خوش می رانم.”
تا چراغ را روشن کردم تلفن زنگ زد. قلبِ کاتب بر خاک ریخت. ایرن بود و قراری در غروب می گذاشت. دلم هرگز جای این همه شادی و شانس را نداشت.
ـ “هیچ جا شادی نمی فروشند، اما غم را رایگان می بخشند.”
ـ “ تو هم ما را نمودی، ولمان کن.”
رنگین کمانی به کمال در دلم خانه نهاد. به رؤیایی ناطق می مانست. رؤیائی که ناگهان رخ می نماید. همه چیز را عوض می کند. کاتب را احساسِ دوست داشتن و عشق ورزیدن بی قرار کرد. غیبت غم غنیمتی است.
ـ “جُرسِ جاودانگی در جانم صدا می داد و چرخ می خورد. یادت هست می خواستی با عشق آشیان بر شاخه شمشاد کنی، نه!”
 عشق کانون معرکه هاست. تبسمی صمیمی، پرتوی تسلایی و دور شدن از تقدیرِ مقدر. دلشوره تصاحبِ عشق، سرشارم می کند.
ملکه بهترین جایی که پیدا کرد روی تلویزیون بود. کاتب حوله تنی اش را آورد و عذرخواهانه زیرش پهن کرد. مثلِ یک ناجی، بزرگ و مهربان بود. برادربزرگ پنجره را چارطاق گشود. از لای پاهای چمبری اش دیدم که شُرشُر به بیرون شاشید. خمیازه کشید و دو بامبی بر سینه کوبید. خٍرت و پرتهائی که در هفت جیبِ ردای هفت رنگش بود، خش خش می کرد. به تمام سوراخ سنبه ها سرک کشید. درِ کمدٍ کوچکی را کشید. بسته بود:
ـ چه گنجی در این گنجه پنهان کرده ای، هان خرما خَرُک!
کاتب خجولانه جوابش داد:
در این دولاب، عکس ها، خاطرات، نامه به الف، نامه به لام، نامه به میم، مدارک، بریده روزنامه ها…
شیشکی بست و گفت:
ـ هْوم، بریده روزنامه ها، اگر چه چندان به کار نمی آیند ولی مواظب باش دستت را نبرند.
ملکه از روی تلویزیون پایین آمد. برادربزرگ چرخی زد. خودکارش را روی تلویزیون گذاشت. به آشپزخانه رفت. محتویاتِ ردایش را روی میزِگرد خالی کرد. کاتب وسط اتاق ایستاده بود. بادیده احترام و بزرگی نگاهش کردم. آه کشید:
ـ بساطِ یک شام مفصل و سریع را پهن کن که داریم از گرسنگی سُقَط می‌شویم.
کاتب دست به کار شد. هیهات، چه عمری را به پوچی و بی اساسی و گرسنگی و حسرت گذرانده ام. آنچه سلیقه در آشپزی و چیدن میزِگرد داشتم به کار بردم. برادربزرگ صندلی را از گُرده اش باز کرد. روی آن نشست. تسبیحِ شاه مقصود با شیخکٍ تاجدارش را درآورد. چرخاند و مْهره روی مْهره انداخت. میزِگرد را کشاندم روبرویش و صندلیِ لَق لقی ام را مقابلش گذاشتم. کاتب نیشش را تا بناگوش باز کرد. نگاهم کرد. ابروهایش را درهم کشید. لبهایش را به هم فشرد. هفت بار پلک زد:
ـ نه نه، اینطوری نمی شود. نمی خواهیم چیزی مزاحمِ دیدنِ تلویزیون بشود. دیدنِ تلویزیون از نانِ شب و نفس کشیدن برای ما واجبتر است. مثل واجبی برای مؤمن. تو بنشین دستٍ راست ما، ملکه دست چپ. تلویزیون روبرو. حالا ما که در زیر چرخِ نیلوفری نشسته ایم به درگاهِ شَمُن ها دعا کنیم و شکر نعمت به جای آوریم.
کاتب و ملکه با چشمهای بسته، دستهای چلیپا بر سینه و سر به زیر، حرفهای برادربزرگ را تکرار کردند. صدای تَق تَق مهره ها که روی هم می افتادند، در سرِ کاتب می چرخید.
ـ ای شَمُن ها، از این همه نعمتهای الوان، ارزانی و آزادی که به ما عطا کرده اید، سپاسگزاریم. یا همه گرسنگان را بکُشید یا به راه راست هدایت کنید.از نخورده ها بگیرید بدهید به خورده ها آمین. حالا تلویزیون را هم روشن کن ببینیم دنیا دستٍ چه کسی است.
کاتب با اشاره برادربزرگ رفت و سه استکان کوچک ودکا خوری و پونه وحشی آورد. دوستان ملچ و ملوچ کنان می خوردند. از صدای ناهنجارشان عصبی بودم. حالم داشت به هم می خورد. کاتب با لبخندی رفعِ سوء تفاهم کرد. دو لُپی و پْر سر و صدا مشغول خوردن شدم. گاهی انگشتٍ اشاره مان را در سوراخ دهان می چرخاندیم تا به بُلعِ غذا کمک کنیم. هرگاه برادربزرگ اراده نوشیدن می کرد، استکانش را برمی داشت و می‌گفت:
ـ همگی گٍشت. رفعِ قضا و بلا. داشتن یک معده راحت، بی‌زور زدن برای قضای حاجت.
کاتب و ملکه پْر و پیمان پاسخ می دادند:
ـ خاکِ پا. جان نثار. غُلوم. آمین.
در سرم صدای ساییدن استخوان می پیچید. داشتم شیرجه می رفتم.
* * *

ـ “طاقتم طاق شد. قَد و قامتم دوتا گردید. چقدر در زیر تاقدیسهای قدیسین برقصم!”
ـ “تیغ درد، دارای دو دَم است.”
تلویزیون به نظرم شاهکارِ بی نظیری آمد. کاتب تا کنون، تلویزیون را با این وسعت و سوراخِ عمیق نگاه نکرده بود. در تصویر کودکانِ خردسال با صورتهای مات و مسخ شده، سلاح به دست فوج فوج به جنگی باطل می رفتند. پرندگانِ آهنین بالِ آتشین دهان؛ عروسک و اسباب بازیهای خوشه ای بر سر هر درخت و خاطره و سبزه می پاشیدند. عشق در غباری غم انگیز ذره ذره می شد. در هوا چرخ می خورد. بلندگوها ساکت نمی‌شدند. سرودهای رزمی و مذهبی و میهنیِ پْر هیجان می‌خواندند. روح به سانِ سایه از میانِ جسدٍ خونین، برمی خاست. بگو مگوی مرگ و زندگی از هر روزنی و برزنی به گوش می‌رسید. گردباد مرگ می گردید. درهای خانه ها باز. رادیوها در آواز. خوابِ خیابان در شبِ بیابان. آتش و ویرانه ها. گلوله های چرخان آتش، گَردِ مرگ می پراکند. خاکسترِ خون. خونِ سیاه. صفٍ بی پایانِ آوارگان در گاریِ قدرتمندان. جنگ. جیره بندی. حراجِ جان. دستها تفسیرِ گرسنگی. چشمها در افسانه ماندن. ازهم گسستن و گندیدن. اجسادِ سخن گو. اسکلت های سوخته. صدای جرینگا جرینگٍ غل و زنجیرها. زبانِ تازیانه و زخم تن ها. قهقهه قدرت. صدای ناقوس سوگواری. مراسمِ به خاک سپاری انسان. پْلِ جدایی. اسطوره انسان احاطه شده در ورطه های قتل. انسانِ نثار شده بر هیچ. انسانِ پاشیده شده در مزبله بایدها و نبایدها. قمقمه های دروغ. متلاشی شدن از عطش.جهانِ آدمهای آهنی در جنگ. جنگ های جعلی. گلوله به جای گُل. جان دادنِ گُلها در شلیک گلوله ها.موجِ انفجار. دویدن و شوره تب و ترس بر تن. آسمانِ سیاه. پایه های شکسته پْل در آب. تلفات. نفت. نفت. هلهله و یزله و زاری. تک و پا تک. پاتک و تکٍ تانکها. پوتین های سوخته و بی صدا. پاپتی های سرگردان زیر کمپ های کپری. تنورهای بی مصرف. جنگٍ صادراتی. صلح وارداتی. نان. خون. مخزنِ سوراخِ آب. صادرات جنگی. مهمات. زره پوش. نفربر. خمپاره. آرپی چی. میگ، میراژ. اِف… یک کُپه کرم در دلِ کاتب می لولد.
پدر، بیلرسوت به تن. سپرتاس خالی در دست. به زیلوی سوراخ زیر پایش نگاه کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند:
ـ اینم از شرکت نفت. بر باعث و بانیش لعنت. خُو، ابن الوقتٍ قرمساق حرفِ حسابت چیه؟ سرِ پیری کجا برْم. به کی پناه بیارُم. مْو دیگه جون و جریق گاری کٍشی دارُم؟ تو قبرم راحتم نمی ذاری. ای تُف به او ذاتت با ایی جهنم درّه ات.
حبانه. کُلمن. کوزه شکسته. سماورِ خاموش. تشِ باد. پارچِ خالیِ آب. هجوم کوهه های هول. پریموسِ سوخته. آبِ خجلت بر خلیج. خاک. نخل. خرمای خشکیده. رطب و خارک های خاکیِ کال.بیل. خاک. گور. نخلستانِ زهره تَرُک شده. غلغله آبِ گٍل آلودِ شط. بُلَدها و بُلَم ها.اسکناسهای چرک و چروک. رد و بدل آدمها. دویدن. دویدن. چون باد دویدن. فرار. فرار. آسمان چپه شده. تش باد. موجهای مرده. آوار. فرار…
مادر راه می رود.زیبا، با گونه های گُل‌بهی، تازه و آرایش‌کرده راه می رود. صدای کاپ کاپِ کرکابهایش در سرم می پیچد. غبار از تنِ اشیاءِ شهید می شوید. مادر، مینارِ اُخرایی رنگ را از سرش باز کرد. گیسوان بر روی شانه هایش شلال شد. دلم میهمانِ مینو می‌شود. سالکٍ مینیاتوری اش را خاراند. کرکابهایش را درآورد:
ـ مْو از سرِ تون نمی‌گذرُم، خدام نمی گذره. تو کجا می ری مرد؟ بیا ایی کرکابها رو ببر بازار مکاره بفروش.
گرسنه بودیم. پدر از در بیرون رفت. با پیتٍ حلبی نفت، هفت قرصِ نان و تکه ای استخوانِ گوسفند برگشت. خندید. جای دو دندانِ نیشِ طلایی اش خالی بود. آنها را فروخته بود.
ـ تو هفت آسمون یه ستاره نمونده…  
آنسوی تصویر، کودکان دیگری برهنه در گرمائی سوزان، سر بر زمین خشک جان می‌دادند. چشمها، دستها، در افسوس هستی فسرده می شد. اسکلت ها بر سرِ دانه ای گندم، برنج، درهم می شکستند. بهار به تجربه مرگ تن در داده بود. آفتاب تازیانه می‌زد. مرگی گرم. خیلِ لاشخورها نشسته بر درختی خشک، استخوان می شمردند. لاشخورها، میانجیِ زمین و مرگ. جایی جشن بود. شامپاینِ شادی بهم می پاشیدند. الماس دستها می درخشید. جایی نفرت زده، دست جمعیت یک دهکده را می بریدند. از عطرِ مرگ زمین آذین می بندد.
* * *
در گوشه ای از تصویر، فروشگاهی هفت طبقه در احاطه مأموران مرئی و نامرئی، ریز و درشت بود. سگهای سیاه پاس می دادند. و بی جهت پارس می کردند. رئیس سازمانِ امنیت ملی قبراق با نقابِ غرور بر چهره‌ای دُژم و دودی رنگ، واژه شلیک می کرد:
ـ مانند موم در چنگٍ ما هستند. طراحان و طرارانِ سفله، سوراخ سوراخ خواهند شد. باندٍ مافیائی متلاشی شده است. مرزها را بسته ایم.
ملکه هر هفت دقیقه یک بار بلند می شد. طبقی بر گردن می انداخت. تنِ خاکی و خال مخالی اش را می خاراند:
ـ تخمه. پسته شور. آجیلِ مشکل گشا. آدامس. ساندویچ. کوکاکولا. آبجو… نبود؟
و دوباره می نشست. در تصویر برادر بزرگ و کاتب را از پشت سر نشان می داد. روی کله های ژولیده مان ستاره های مات بود. برادربزرگ با دهانی پر از غذا خندید:
ـ حالا ما دونِ شأن شما شدیم؟ ای کور و کچل های چاچول باز. ما را از ملکٍ محروسه مان بیرون می کنید. بامبول سوار می کنید. نشانتان خواهیم داد.
کرختی خواب پلکهایم را سنگین کرده بود. برادربزرگ و ملکه از پر خوری مانند بادکنک در هوا معلق می زدند. سیگاری به برادربزرگ تعارف کردم. با طعن و لعن گفت:
ـ نه نه پیپ می کشیم. تو هم پیپ بکش تا نشعه بشوی ای نشمه!
قوطی سیگار را در مشت اش فشرد و چون پولکهای چشمک زن به بیرون پنجره فوت کرد. کاتب نخواست بگوید از پیپ خوشش نمی آید. اما این پیپ معجزه می کند! دودش مانند ماری خوش خط و خال گشتی در اندرون می‌زند. چون بخاری خمار کننده از سوراخ های بینی و دهان خارج می گردد. نشعه گی بین رؤیا و واقعیت حایل می شود.
برادربزگ در آرامشی با شکوه پیپ می کشید. ماهِ زردِ بزرگ در تمام این مدت رویِ لبه پنجره نشسته بود و ساز دهنی می زد. برادربزرگ برخاست. پیپش را به بیرون پنجره خالی کرد. کفٍ هر دو دست را هفت بار محکم برهم کوبید. پرده شمایل خوانی را از زیر ردایش درآورد. بر دیوار چسباند. مثل فرفره دورِ خودش چرخید. چرخید و چون کتابی کهنه در باد ورق ورق شد. از چرخش ایستاد. به قاه قاه خندید. هفت بار پلک زد:
ـ پاشو ملکه تا برای کاتبِ پدرسوخته نمایش بدهیم.
ملکه برخاست. دستی بر قلاده گردنش کشید:
ـ سرپا گوشم و در خدمتگزاری حاضرم.
ـ و چون شهرزاد قصه گو به سخن درآمد.

* * *
به صدای باد گوش فرا دار. زمزمه بادِ سخنگو از فراز ویرانه ها به گوش می رسد. اینک در کله های خاک شده جز صدای باد نمی پیچد. مرگ در مرگ. عطر مرگ موج می‌زند. زندگان در انتظارند یا در احتضار! مردگان، مشعل به دستٍ زندگان می سپارند. همه ما سایه همیم. با هر قدم به مرگ نزدیکتر می شویم. گنجینه تاریخ، این رؤیای پریوارِ آکنده از تردید و تزلزل، چیزی جز سکوتِ سنگیِ راسخ و هق هقِ “کوکو” نیست. چون کودکی کنجکاو به جستجوی تصویرهای پاره پاره می روم. اینک غریبه ای بی نام و نشان، با تنی فرتوت و بی حیات به دروازه سوخته می‌رسد. بوف کوری بر برف سیاه. خورجین بی خوابی را بر طاقِ مقرنس می آویزد. گمشدگان تاریخ را صدا می کند. دارها بیدار می شوند. دفن شدگان دفیله می روند.
برادربررگ دلقِ دلقکی بردوش، کلاه زنگوله دار برسر، نقابی از حریر سبز بر صورت، چون سایه به سویِ غریبه می رود. یاره ای بر ساعد بسته است:
ـ چه می کنی حرامزاده، اسم شب چیست؟
ـ “کاتبی بی سایه، ساسِ ترس به تنبان، حساس و آس و پاسم.”
ـ پیشه ام شپش کُشی است. جانم پیشکش، نمی خواهم ریشه ام بخشکد. از بیم آنکه به قدرِ ارزنی نیارزم، به خود می لرزم.
دلقک چرخی می زند. به سمتٍ تصویرهای ثابتٍ پرده شمایل خوانی می رود. قلقلکشان می دهد و می خواند:
ـ جهان یادگار است و ما رفتنی         زمردم نماند جز از گفتنی۱
خبرِ مرگتان بلند شوید. می خواهیم لَختی اختلاطِ تاریخی کنیم. به جان شما جزع فزع بی فایده است. بجنبید پیزی فراخها. وقت شکار، شاشتان می گیرد، موقع کار، خواب! ای جنگجویان جیم شده از کارزار، کارتان زار است. ای سلحشوران پوسیده استخوان، ای نره غولانِ غره لشکرشکن، دیگر پشکل هم نمی توانید بشکنید، هان؟ طفره نرو، بنال سگ سبیل. ای خرس پنجه، پهلوان پنبه، تو هم گوزیدی کفٍ دست همه! شمشیرت سقط شده است؟ از سر به خاک سودن و ستودن به ستوه آمده اید؟ حرف بزنید تا از کوره در نرفته‌ام. شما یک مشت یالقوزِ بی یال و کوپال و یراق، یکه تاز و یلِ میدان بودید! بلند شو سبیل چخماقی ریش مرواری، وگرنه با کف گرگی می کوبم توی ملاجت تا جان از کونت دربرود. ترسیدی، ماست ها را کیسه کردی! کاسه سرتان به دردِ خاک انداز هم نمی‌خورد. ای نقشبازان لایق ملامت، تفاله های مرتع تنبلی، مگر از یاد برده اید که تملقِ کسی پذیرفته است که بهتر معلق می زند.
دلقک چون بوزینگان بالا و پایین می پرد. دستها را بر هم می کوبد و فریاد میزند:
ـ شهزادگان، درباریان، صاحب منسبان، قراولان یساولان. ملتزمین رکاب. دون پایگان، کهتران مهتران. موکب ملوکانه پر کپکپه و دبدبه، با خَدُم و حُشَم، با زورق و زنبق می‌رسند. بندگان بدسگال. بوالفضولانِ تردامنِ نمام. قرشمالان. رعایا؛ کور شوید، کر شوید، لال شوید، هین که مُلٍک می رسد.
دلقک نقاب را برمی دارد. برادربزرگ با چشمانی درشت و دریده، با طمطراق و طنطنه، شمشیر به دست، به نمایش می پردازد.
ـ من شاه شاهانم. امپراطورم. خاقانم. قیصر و سلطان ابنِ سلطانِ صاحبقرانم. امیر و شیخ و خلیفه ام. سزار و تزارِ بی عرضه را سرازیر کردم. هفت اقلیم به زیرِ نگین انگشتری من است. بُر و بحر. ماهیان دریا. پرندگان آسمان. خاکیان و ماکیان، همه در ید قدرت من است. من مافوق بارقه قدرتم. دد و دام، مرغ و پری به فرمان منند. صاحب هر چه هست و نیست، منم. منم که جهان به سر پنجه زور و شوکت شمشیر گرفتم. تاج و تخت. گنج و دیهیم. گوهر و لعل و زر و سیم. هفت رنگ و هفت اورنگ زیرِ پای من است. زمام زمان و زمین در پنجه پولادینِ من است.
شمشیر را در هوا، تهدیدآمیز به حرکت درمی آورد. دلقک نقاب بر چهره می گذارد:
– زمین و زمان خاک پای تو باد        همان تخت پیروزه جای تو باد۱
ای یاران ظریف و ای ندیمان حریف، دقت کنید! خدا می گوید مال ماست، شاه می گوید مال من است. محروساتِ سلطان عبارت است از؛ آسمان و انسان و جزئیاتشان. ناحق و ناروا، مهم نیست. مهم به زیرِ سلطه سلطان درآمدن است تا مگر مصون از مصیبت و نیستی شوید.
ملکه، چاووشی خوان به میان می آید هفت بار کٍل می زند. پوست خاکیِ خال مخالی اش را می خاراند:
– چو تو شاه بنشست بر تخت عاج       فروغ از تو گیرد همه مهر و ماج۱
البته تقارن رقابتها، تخم نفاق می پراکند. دیکتاتورها، دیکته کلمه و کلام را تکه تکه می‌کنند. شداد بهشت می سازد. نمرود به آسمان تیر می اندازد. همه رهبران نبش قبر می‌کنند. یکی گذشته را از گور درمی آورد تا لباس امروز برایش بدوزد و گُلِ گورستان به سینه اش بزند. یکی گذشته را انکار می کند، امروز را بزک می نماید. به آینده تُف می‌کند. هیهات، عقلانیتش عُقدی می شود که با عقبی می بندد. هر زورگویی با ظاهری منزه، زبان خاص خود می آفریند. آنطور که باد هم به گردش نمی رسد. می گوید؛ انسانیت یک پولِ سیاه نمی ارزد. رب النوع قدرت، شهرت و ثروت، خطی است که آخر ندارد. همه شان هم سعی و اصرار دارند تا به دیگران به قبولانند که حقیقت تنها در انحصار آنهاست. یکی بلیط بهشت می فروشد. یکی کلیدٍ درِ بهشت، بر گردن دیگران می‌آویزد.
دلقک شمشیرش را به وسط پیشانیِ حرامزاده ای فرو می کند:
– اما یاوه سرایی بس است. هفت نوبت دف و دایره، تاس و کوس، تبیره و دهل بکوبید. بربط و طنبور. چنگ و چغانه و چگور، رباب بنوازید. اینک قبله و قطب عالمِ امکان، مالک دین و دولت، فرمانروای مستبد زمین و آسمان! در کرنا و سرنا و نقاره، به هیابانگ و هیاهو بدمید. قالیِ زمردین بگسترانید. بساط سور و سرور مهیا کنید. فرشهای منقش. نقش های معرق. خزانه و ذخایر به زیر قدم های مبارکش بیفکنید. زرین قبایان، زرین کلاههان و زرین کمران به صف! خدایگانِ فرخنده رأی، طلیسان زربفت به تن، بر سرِ خوان خویش می آید.
ملکه هفت بار پلک می زند. دایره به دست می خواند:
– دورِ تو از دایره بیرون تر است        از دو جهان قدرِ تو افزون تر است۲
برادربزرگ با چشمهای مورب، پاپاخ برسر، بادی به غبغب و پر تجمل از پلکان مارپیچ غرور پله پله پایین می آید. بر ستونهایی ازاستخوان انسان دست می کشد و می خندد. خوان گسترده می شود. سر و صدای مطبخیان، بوی غذا و زعفران پلو، دود و دمه. دیگ و دیگبر. پاتیل و کماجدان و اجاقهای سنگی. مجمعه های مسی و مشربه های شراب. تُنگ شربت و آشِ پشت پا، درهم می پیچند و می چرخند. مشعلها می سوزند و نور می‌پاشند. همه آماده اند تا شاه اشاره به خوردن کند. دلقک انگشت اشاره در کاسه آش فرو می کند و می چرخاند:
ـ شیر مرغ و جان آدمیزاد. بُه بُه! خواص و مقربان درگاه به پیش! پیشمرگان شاه و شیخ به پس! هوم، چرب زبانان بوی کباب و ماهی را زودتر درمی یابند. عجب بخور بخوری! در این شلوغی ماه را از ماهی، میش را از گرگ نمی شود شناخت. وزیر بی نظیر، با زلم زیمبو چه می لمباند! پس ذکر خیرش در هر انجمن و مجموعه بی دلیل نیست. تنها نظاره گر مفلس و وصله ناجور منم؟ عجبا، جوابش را در آستین دارم؛ دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین. انسانِ نخستین آب خورد. سپس گیاه و شیر و گوشت. بعد کشور و قاره و جهان و جان. بعدٍ بعد چه خواهد خورد؟ دوستان خواهش می کنم از سخنانم سوء استفاده جنسی نفرمائید. انسان اقتباسی از اسارت تاریخی و سرقت آزادی است. انسان…
جارچیان و خبرچینان ندا  در می دهند:
ـ دشمنان، خائنان، حاسدان، فاسدان، عُلَمِ مخالفت و ستیز و فتنه برافراشتنه اند.
مجلس به هم می ریزد. هر کس به دنبال سوراخی می گردد تا بگریزد. وزیر اعظم سکته ناقص می کند. قیصر نعره می کشد:
ـ بر جلال و جبروت من همه باید تکریم کنند. من بلای آسمانی و تازیانه عبرت روزگارم. از هرکجا که اسب من بگذرد، گیاهی نخواهد رویید. پادافره هر تخطی و تعللی چوبه دارِ بی عطوفت است. پند و گوشمالی من برای یاغیان و غوغاییان و داعیه داران، خرخره بریده است. به فرمان من بکُشید. گردن بزنید. چرخ را به آتش بکشید. حیات طاغیان را طعمه حریق و حراج و تاراج بدارید. به تاخت و تاز، به خدعه خدنگ خیال انگیز، مدعیان متجاوز را به خاک هلاک درافکنید. جنگجویانِ جنگ آزموده چالاک، به لشکرگاه دشمن شبیخون بزنید! هر جنبنده ای را بی جان کنید. شهرها وآبادی ها را ویران و غارتِ سْمِ ستوران کنید. عرش و فرش بهم بردوزید. آتش. آتش. برای حراست از روح و جسم آسمانی که منم، جان هر ذی وجودِ دشنامگو را ضایع کنید. قوام و دوام روزگار با من است. آتش! ضرابخانه و زرادخانه و گنج شایگان از آنِ من است. سکه و خطبه به نامِ نامی من بخوانید.
دلقک هراسان در صحنه به دور خود می چرخد:
ـ گفته پیغمبر و سلطان یکی است. فراشان، کمان و کمند به بازو بیفکنید! دلاوران گردن کلفت حمله کنید! اَراده‌‌‌ ها، نفت اندازها، قلعه کوبها، به قهر و غلبه درهم بکوبیدشان.آسمان حرمتشان را سوراخ کنید. از تخته تخت به تخته تابوت دراندازیدشان. ای حرام لقمه های یْغور برای ما لغز می خواندید؟ ای سلطان سرنگون، افسرِ افسرده بر سرت زار می زند. سفره بگسترانید که باید این مردمان را سر بْرید.
ملکه بر خاک می افتد و پاهای امیر را می بوسد:
ـ سلطان به سلامت باد. آبها از آسیاب افتاد. به فرمان شما از کله ها منبر و مناره ساخته شد. از مغزِ غدارانِ غدر پیشه، خوراک ماران پخته شد. همه برای اعلام سرسپردگی صف بسته اند.
دلقک نو نوار تعظیم می کند:
ـ بندگان اعلیحضرت همایونی، شرفِ حضور می طلبند. امیر قَدُرقدرت، قوی شوکت، رخصت می دهند؟ درود بر ذاتِ اقدس شهریاری. کور شوید. کر شوید. دور شوید. هْش! خر شوید، خاقان می رسد.
ملکه احتیاط آمیز، مینای می در دست، چون دلبری نوبر و ناب، بلند می شود:
ـ سلطانِ طلیسان پوش از نایره جنگ داخلی و خارجی، پیروز و خجسته، با کَر و فَر، فارغ آمده است. خیمه و خرگاه راست کنید. سلطان این سلطنت را با جانفشانی و خون دادن و درایت، یک تنه به چنگ آورده است. پاداش، مشتی سکه است به دامانِ شیخ ما…
دلقک هوار و هورا می کشد:
ـ عْمر امپراطور دراز باد. تخت بختت بر کوه قاف، کنار‌‌‌ درخت طوبا، زیر سایه سیمرغ باد. ای شاه معتدلِ عدالت پیشه، تیشه بزن به ریشه. مْهیمنا، عالیجناب، تویی سرمد و سرآمدا! سروران، به سرور و رقص درآیید تا به خدمتٍ زر و سیم، باز رسیم.
خوش گوزیدی زُبیده؟ دماغ سوخته می خریم. اشتباه نمی کنم؟ این شاه نبود، شیخ بود، یا امپراطور یا… ای بابا من چه می دانم. خر و خربنده یکی است. اصلاً یکی نیست به من بگوید، چرا اینقدر حنجره جر می دهی. نان به نرخ روز خور. رجز خوان! کسی تره هم برایت خرد نمی‌کند. خیلی خوب، تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد، مفتخور؟ بیخودی خودت را نخود هر آش می‌کنی.
ملکه چپ چپ به دلقک نگاه می‌کند، ادامه می‌دهد:    
ـ عشرت و لذت جویی در پسِ آن همه فتوحات پرفتوت، معجزه می‌کند. درهای حرمسرا را بگشایید! دخترکانِ نوبالغ، برهنه شوید. شاید قرعه اقبال به نامتان افتد. شاه چونان همه شب، شبِ زفاف تازه در حجله‌ای جوان می‌خواهد. مْشک و کُندر، عبیر و عنبر، عود و بخور بسوزانید. درِ دُرج بگشایید. شیخِ متمایز و ممتاز، بی‌طاقت، فوطه و قطیفه از کمر باز می‌کند. حریر و ململ، ابریشم و مخمل، اطلس و ترمه، دیبای هفت رنگ فرش کنید. بسترِ ساتن بگسترانید. زرِ مْشت افشار بپاشید. رامشگران، خنیاگران، غلامان، خواجگان، مطربان. دلقکان، به راه مباهات هر چه دارید، فدیه دهید.
کس نبیند فرو شده به نشیب        هر که را خواجه برکشد به فراز۱
دلقک هلوی آبدارِ تازه‌ای را گاز می‌زند:
ـ پیر دخترها، خرابها، ترشیده ها، پا شکسته ها، پلاسیده ها، بیخودی پستان به تنور نچسبانید. چیزی عایدتان نمی‌شود. روی پوشیده دارید. امیر می‌خواهد تٍریلیِ دوچرخه‌شان را در خطٍ خیر و مُبُرات به کار اندازد. ای بنازم به اشتها و قدرت کمر. نازِ شستت. کمر است یا شاه فنر! جهانِ باقی و فانی فدایت باد. ای قدرت قاهر. دیدید دوا و دعای دشمنان مستجاب نشد! تاج به تاراجِ اجانب نرفت. چه کسی به دعا آمده که به نفرین برود. دخترکان باکره پیشکش کنید. مته هنوز سوراخ می‌کند. چاقو می برد. آب می‌چکد. مورچه بار می برد. و یک پری دریاییِ غمگین فریاد می‌زند؛ کمک، کمک…
دلقک نقاب را برمی دارد. برادربزرگ خوی کرده و خندان لب و اندکی مست و حریص، دستار از سر برمی‌گیرد. موزه از پای بیرون می‌کند، به بطالت در پاشویه حوضِ حرمسرا، قدم می‌گذارد. ملکه به ناز، زیرِ گوش شیخ آواز می‌دهد:
ـ مراقب باشید هنگام رَتق و فَتقِ امور، فتق بندٍ مبارک را بگشایید. تُرنجبین برای مزاجِ مبارک میل بفرمایید. گُلهای سرسبد به صف شده، آماده‌اند.
با دولچه بر سرِ سلطان آب می ریزد. برادربزرگ گیج، به قاه قاه می خندد:
ـ حواسمان جمع است، فوتِ آبیم، بانوی بانوان.
دلقک شمشیر را سیخ در دست می گیرد:
ـ زفتراک بگشاد پیچان کمند        بینداخت و آمد میانش به بند۱
دور از جناب شما، حضرتِ مستطاب اگر اسائه ادب نباشد، فکر بکری دارم. ایر و قیر و گُهٍ زنِ پیر را، حکما معجون الحدید گویند و برای افزایش قوه باه معجزه می کند. بشنو، بشنو! این اعوجاجِ رایج در قصه گنجها و رنجها نیست. شیخ مردی مصمم و مسلَّم است. امیر عیاری تمام عیار و عاری از بیعاری است. به دهانش نگاه کنید که معجون را چون باقلوا، قورت می دهد. حضار مظنون هشدار، به چشمهایش نگاه نکنید. انسان را به سنگٍ  سیاه مبدل می کند. تیزابِ نگاهش، زَهره را ذوب می کند. شاه نوازش و آرامش می خواهد. حق دارد. اگر غیر از این بود، رازِ بقا و ازدیادِ نسلِ سلاطین، منسوخ می شد.
سؤال برِ سر…
ملکه بی محابا می پرد وسطٍ صحنه و با دست اعلام سکوت می کند:
ـ یکبار تو وسطٍ حرفِ من پریدی. اجازه بده این بار من وسطٍ حرف تو بپرم. بله، سؤال بر سرِ تجانس انسانها نیست. اصول مساوات مسخره است. انسان سهمی ندارد. در ذهن بازار، هر انسان سکه ایست. درست نگفتم، هان؟
دلقک پاهای چمبری اش را بی حوصله جا به جا می کند. صدای بع بع گوسفند می آید:
ـ شما همیشه مته به خشخاش می گذارید. دو قورت و نیمتان هم باقی است. نه، سؤاال بر سر این است که در بازار زندگی، زمان چون بادی در معده، یا در دست است. اما بی برو برگردد، حیات نوعی غفلت میان جلو و عقب رفتنهای عقربه یک ساعتٍ قدیمی است. بیچاره عُلَم به دست منتظر است تا ما شکر فشانیمان تمام شود و او به انجام کارهای مقدرش برسد. مگر چقدر وقت دارد؟ ناگهان دیدی با این حال و روز حیرت انگیز، قبض روح شد و خونش گردنمان را گرفت.
ملکه ابرو بالا می اندازد. پشتٍ چشم نازک می کند. زبان می گیرد:
ـ هزار زن زیبا و طناز و باطراوت، دامِ عشوه می گشایند. آبدستانِ پْرگلاب می آورند. سلطان سر و صورت و محاسن، صفا می دهد. میانِ پردِگیان به شادی و شیطنت چرخ می‌خورد. در استخر شیر و عسل غوطه می زند. یکی را گاز می زند. نشیمنگاه دیگری را نیشگون می گیرد. یکی را می بوسد. یکی را… و پرده می افتد. دیگر از بازی پشتٍ پرده ما خبر نداریم.
منادیان جار می زنند. ایلچی به پچپچه در گوش شیخ، از عدوات و توطئه اطرافیان می گوید. سیمای با صلابتٍ سلطان که هر کار شکنِ سرکشِ کینه جو را به نشیب کشانده است، به خشم می نشیند. شاه دندانهای طلایی اش را به هم می فشرد. برادربزرگ دستار بر سر، نعلین به پا، خنجری خمیده پشت و بْران و آبداده به سُم، در دست راست، دُرنا در دستٍ چپ، با سیمایی فسفری هفت بار پلک می زند. به غضب می غرد:
ـ تمامِ بستگانم را تعقیب و توقیف کنید. به داغگاه بِبُرید. در پوست گاو تازه ذبح شده پیچیده و در چاه سرنگون کنید. ناخنِ دست و پایشان برکَنید. زبانشان را ببْرید. چشمهایشان را به کارد درآورید. دندانهایشان را دانه دانه بشکنید، روغن داغ بر اندامشان بپاشید. بر زخمِ زردآب آورده پْر آبله شان، سرکه و نمک بپاشید. گوشت و پوستشان را ببْرید و در دهانشان بگذارید تا افطار کنند. میل در آتش بگردانید. بر پشت و پهلو و چشمهایشان بکشید. پوستشان به نمد بمالید. دست و پایشان به پالهنگ بربندید. مثله شان کنید. شقه شقه شان نموده و هر شقه را بر گذری بیاویزید. خون. خون. خون باید تا رکابِ اسبم برآید…
دلقک بر شکمش می کوبد:
ـ پارسِ سگهای هار را می شناسید؟ چه وجودِ جوانمردِ با جْود و کَرُمی! گنج بران، رنجبران راه بگشایید. سلطان سوار اسب حادثه، بر سپاهی ظفرمند فرمان می راند. هیاهوی مرگا مرگ. چکاچک شمشیرها در غباری بد یمن. بستگان، پستگان. پسر، پدر را. پدر، برادر را. .. کور می کند. شاه از چشمهای شما نمی ترسد. کوسِ ناموس بر تپه های غیرت. اُقربای بد اقبال چه قرابتی با عقربهادارند! چه فرمانِ یزدان چه فرمانِ شاه:۱
میانش به خنجر کنم بر دو نیم        نباشد مرا از کسی ترس و بیم۲
خلیفه از همه دوستان سابقش سبقت گرفته است. هیهات، چه تاریخی، یا سراسر نکوهش است یا نیانش! ای چرخ بلند، فریادِ درد بلندا گرفت. دوران بدی، نادانی، نفرت و تولد انتقام. تاریخ، کین نامه برین. تمام تاریخ، حکایتٍ تقلب و انتقام و تلافی است. تاریخ را فاتحان تباه می کنند…
ملکه چون فرفره بر زمین می چرخید و می خواند:
ـ بگفتش که ای بد رگِ نابکار        ترا بر سرِ تخت شاهی چه کار۱
نه، تاریخِ طناز را فاتحان می فروشند. تا می توانید بکُشید. خون در مقابل خون. “ایمانشان بر قبضه های شمشیر می درخشد.”۲ ابلیس در لباسِ انسان، انسان در لباسِ تلبیس. انسان، سیاهی لشکر، از روشنایی تاریخ بیرون میشود. دیگر مُگرد، ای گردونِ دون!  نگاهِ زندگی، گناه مرگ می شوید.
دلقک دایره وار می دود:
ـ به دنبال باد باید دوید. تاریخ، حدیث حسرت است. یکی رَسُد به امیری. یکی رَوَد به اسیری. پا سوز سلطان نشوید. هوا پس است. الفرار.
نامردم اگر گٍرد تو، من دگر بگردم. صبر کنید. صبر کنید. شیخ برای توابین خطٍ امان نوشته است. سبب سازان، سلسله جنبانان، دایه ها، لله ها، پیشکاران، اتابکان، نایب الدوله ها، نایب السلطنه ها. یوزباشیها، گوزباشیها، دوستاقبانها! در اردوگاه و بارگاه، پادگان و پاسگاه، به سیم و دینار، افسار، زین و رزم افزار بسازید. سلطان ترک سلطنت کرد. به کشور دشمن هزیمت نمود. سپاه بخشید و همسر گزید. امید و شمشیر نمرده اند. به چوگان بازی و شادخواری و شکار مشغول است. هان، به کوس و درفش و زرینه کفش، شاه عزم بازگشت می کند. تا دیگر قُلدرانِ خشک مغز، انگشت در سوراخ جهان فرو‌ نبرند. بهرِ مخالف سرایان، مراسم زمین بوسی و کون لیسی فراهم کنید تا اربابان در دامانِ امن و امان آرام گیرند.
برادربزرگ چونان امپراطوری پیروز، نشسته بر تختی که هفت برده برهنه بر شانه حمل می‌کنند، می خندد:
ـ جهان بر آب است و آدمی بر باد. پری دریایی یک جنده بوده که تَه اش باد می داد. این را دیگر همه عالم و آدم می دانند غیر از تو، ای کاتب کو… و دور می شود. صدای بع بع گوسفند می آید. ملکه همچنان چرخ می خورد:
ـ مرگ در پیش رو است یا پشت سر؟ بازیِ میلاد و مرگ. برگی که می رقصد به پاییز می‌خندد. چقدر مانده است به کسوتِ انسان درآییم. کاش به جای کُشتن، کٍشتن می‌آموختیم. ای امان، قدرت مولودِ حماقتٍ مردمانی است که رایگان به مخنثان‌ می بخشند. مخنث هر چه احمق تر، قداستش مشعشع تر. باز یکی دیگر میهن و دیهیم به بهایم سپرد. هیهات اگر باز کسی کوسِ خلافت زند!
دلقک منقارِ عقابیِ دماغش را خاراند:
– چو مخبط شد اعتدال مزاج        نه عزیمت اثر کند نه علاج۱
شیر یا خط، پْر یا پوچ. بیرقِ غم بیافرازید. نیاکان کاتب تکه تکه شدند. فرصت کم است و جراحتٍ جان را حاجت به معالجه است. اما چه کنیم با جراحتٍ روح؟ دشمنِ بشر، نقابِ القابی است که به چهره می زند. زمین هنوز در قباله بولکامگان می گردد. یگانه ثروت انسان، آزادی است. آزادی اما، در حوزه زبانِ رمزی است. خم به ابرو نخواهم آورد. اگر به گفتن حق سرم شکسته شد بهتر از آن است که در انظارِ خلق سرشکسته باشم. تنِ تاریخ را چون زیتونی تلخ گاز می زنم. ای فرعونهای مفرغی دوباره در خانه تاریخ ثبت نام کنید!
ملکه در خود پیچان، می چرخید:
ـ عالی و دانی، عالٍم و عامی، والی و رعیت، واعظ و مستمع، توانا و ضعیف… گوش کنید
که نفرین برین تخت و این تاج باد        برین کُشتن و شور و تاراج باد۲
هر دو خسته و آه کشان نشستند. اندکی ساکت شدند. ملکه چون مادری تاب و توان از دست داده به سخن درآمد:
ـ پسرم، این دودِ نفس گیر که در آسمانِ عصر پیچیده از کجاست؟
برادربزرگ، پشیمان آه کشید:
ـ از قصرهای سوخته، کاخ و کوخهای کلوخ شده به امرِ ما. به نام و نامه مْهر و موم شده ما. مادر بگذار در دامنت گریه کنم. شاید آرام بگیرم. مادر، ما را در این در باختن، چونان کودکی به گهواره ناگاه ببر. امید بخشایشی هست؟
هر دو در آغوش هم گریستند. کاتب با صدای هق هقِ هفت سامورائی سائل گریست. برادربزرگ ایستاد:
ـ شکستٍ یک کشور زمانی است که احساس تنهایی کند. سقوطِ یک ملت وقتی است که نام و حیثیتش را بفروشند. تا به حال اشکهای ما را هیچکس ندیده بود. ما غممان می‌گیرد. مادر، هجرت و هجرانِ زجرآورِ مردمان را ندیدی؟ ندیدی چگونه در جهان پراکنده شدند. ندیدی چگونه برای تصاحبِ تکه ای از آسمان، چانه زدند، اشک ریختند و از غصه مردند؟ هنوز در مرزها، پشت درهای ملال، پشت گیشه های شیشه ای اشک می‌ریزند و می شکنند. تنها برای داشتنِ کاغذی کوچک که نشان دهد، هویت دارند. هستند. غافل از آنکه کودکانِ بی هویت از ترسِ قدرتمداران، مرده اند…
ملکه شگفت زده برخاست:
ـ گوش‌کن، می شنوی؟ از سقف شکافته شب، صدای شُرشُرِ آب می آید. مردگان در گور، برگُرده دیگر می چرخند. هدیه زمین، شیشه ای پر از عطر مرگ. صدای گرمپ گرمپِ سوارانِ تازه نفس می آید. زمین می لرزد. زمین لرزه می آید. شگفتا در زیرِ این آسمانِ کهن، همیشه بارانِ ستاره می بارد. نرخ این خاکِ خشک چند است؟ فروشنده کیست، خریدار و مشتری کیست؟ ارزان می فروشند…
هر دو خسته و تعظیم کنان عقب و جلو شدند. برادربزرگ گفت:
ـ عده ای مْردارند و عده ای مردِ دار. زندگی مثل یک طلسم سمج دورِ گردن آدمی طوق می اندازد. آه از این عفریت عقل! کاتب دست روی دلمان نگذار. چیزی نپرس. جهان را پرسش دگرگون می کند. زندگی معادله چگونه بودن یا نبودن است. جنایت، از جهل جوانه می زند. کاتب خوابت نَبُرد. آبِ طرب بریز بنوشیم و چشم از جهان بپوشیم. ما سرد و گرم روزگارِ ناسازگار، بسیار چشیده ایم.
نوشیدیم. برادربزرگ هفت بار دهان دره کرد. برای ختم مجلس، کاتب و ملکه دست و انگشترش را بوسیدند. ماه کُرنش کنان و پس پس به آسمان برگشت. برادربزرگ شنگول و پاتیل کنارِ پنجره رفت. به مقرِ قمر در آسمان بی ستون نگریست. هفت بار بلند و ممتد گوزید. از پنجره به طبیعت مفقود شاشید. احساس کردم حالم زیاد خوش نیست. چیزی در اندرونِ دل کاتب تکان می خورد. شیئی مرتعش به جانم تشر می زد. مانند حضوری نامنتظر. رفتم دستشویی و هفت بار عْق زدم. دوستان در حالی که پینکی پینکی می رفتند، نگران شدند. برادربزرگ با چشمانی آذرنگ گفت:
ـ نَجه سُن؟ کیفین یاخچیده؟ حتماً زیاد خوردی رودل کردی، هان؟
 کاتب با التهاب گفت:
ـ می ترسم. از شکایت زایرا للات می ترسم.
برادر بزرگ با اطمینانی شک شکن گفت:
ـ بی خیال. هیچ رئیس و کمیسر پلیس و عسسی باور نخواهد کرد. سرِ سوزنی نگران نباش. ما می دانیم که دستٍ همه شان در یک کاسه است. رفیقِ دزد و شریک قافله اند. هم از توبره می خورند هم از آخور. اما رسیدگی به امورِ ضرب و شتم و هتاکی و انگشت توی کون کسی کردن، دست کم هفت روز طول می کشد. قانون فقط خالی بندی و چشم بندی است، برای قداره بندان و قاروره داران. نترس. بالاخره یا خر می میرد یا خرخدا. یا رئیس می میرد یا کدخدا. برو راحت کپه لالا کن و مواظبِ سوراختم باش. ملتفتی چرخ ریسک! ۱
افتاد روی صندلیِ سحرآمیزش و به خلسه فرو رفت. ملکه به تَمُجمْج گفت:
ـ شب خوش، بوسه ای توشه راهم بکن!
جغدی چون شبگیر صلا زد.

* * *
ـ “هر دردی می تواند به همدردی تبدیل گردد.”
برادربزرگ حضورش را با یک گوز بلند به جهانِ بیدار اعلام کرد.
ـ “عادت گوزیدن تنها، مرده ریگٍ آدم نیست.”
از پنجره به کوچه شٍر شٍر شاشید. کاتب ناشتایی شاهانه ای تیار کرد. لمیدیم و لمباندیم. تلویزیون را روشن کردم. برادربزرگ چپقش را چاق کرد. کشیدیم. خبرگزاریها به نقل از مردم و مردم به نقل از خبرگزاریها حکایت می کردند. خبر از خبر تکثیر می یافت و شایعه مثل توپ در آسمان شهر می ترکید. راهداران می گفتند؛ دیشب اشباحِ سرگردانِ کوچه هفت پیچ به فروشگاه یورش برده اند. مقداری از اسناد مهم تاریخی و دولتی را دزدیده اند. تمام اطراف و اکناف فروشگاه در قرق مأمورینِ زا به راه شده انتظامی است. نگهبانهایی که باد از لای تیغه تبرهاشان نمی گذرد. اسم شب و شهر را عوض کرده اند. همه اهل خلوت را ختنه نموده اند. عسس های مشعل به دست در گٍره گا هها در به در دنبال گناهکاران می‌گردند تا گرز آتشین در ماتحتشان فرو‌کنند. به علت بی‌مبالاتی، داروغه را در خفیه، دَمُر خوابانده‌اند و بر دُبْرش هفتاد ضربه تازیانه مالانده‌اند. طوری‌که بول و غایطش درهم قاتی پاتی شده‌است. همه عمله اکره داروغه از ترس در تنبان هایشان شاشیده‌اند. داروغه در حالت اغماء قسم خورده است که خشتک شایعه سازان را سوراخ کند. هفتاد استادِ ماهر، همه خرابیها را طوری مرمت کرده‌اند که گویی آب از آب تکان نخورده‌است. در تمام متروها، اتوبوسها، جاده ها و خیابان ها… گزمه های مبرز و نوچه‌های خفتان پوش، مسلحانه کنار سطل های زباله کشیک می‌دهند. خانم، آقا! در یک کلام حکومت نظامیِ اعلام نشده‌ای برقرار است. هیچ کس حقِ خندیدن، گریه  کردن، گوزیدن و ساندویچ خوردن ندارد.
همان روز صبح آنقدر آشغال در حوالیِ محله پخش و پلا شده‌است که همه هم صدا گفته‌اند؛ تا به حال هیچکس چنین چیزی ندیده‌است. انگار ارواحِ خبیثه سرگردان تمام زباله های شهر را به این محله آورده و دنبالِ گلدانِ راغه ای گشته اند. می گفتند، دیشب کسی ماه را از آسمان ربوده بود. عده ای هراسان به جستجوی ماه بر بامها برآمده و سرودهای مذهبی خوانده اند. در همان حال از سوراخی در وسط آسمان، خاکستر و دانه‌های نیم‌سوخته توتونی ناشناس فرو می باریده است. کسانی که برحسب تصادف و از سرِِ‌کنجکاوی دانه ها را بو کرده اند، مانند مجنونهای بُنگی گُه گیجه گرفته اند. صدای پری دریاییِ گریانی را شنیده اند که هر یک ساعت هفت بار فریاد می زده است؛ کمک کمک. بحرالعلوم های فریفته فضل، خیمه شب بازان و گربه رقصان سیاست، دانه های نیم‌سوخته را چون حُبی حبیب و نایاب به دهان انداخته‌اند. قسم خورده‌اند که به چشم هوش دیده‌اند که یک نفر از افق افتاد تا ارتفاع آفتاب را تحقیر کند.
همان آن که ماه بدر از خسوف درآمده، مردم شهر هفت بار صدای گوشخراشِ شیپورِ سروشی را شنیده‌اند. در حالیکه حتا یک لکه ابر در آسمان مشاهده نشده، از ناودانِ همه خانه ها صدای شُرشُرِ باران می‌آمده است.همه از ترس برای استفسار، حضور معظم رهبر عظیم الجثه شرفیاب شده تا کسب تکلیف کنند. ایشان نشسته بر دبه های باروت با خونسردیِ ماموتی زکام شده، استخاره کرده و فرموده‌اند؛ هفت ساعت بر طشت و لگن و کاسه بکوبید تا بلا بگردد. هفت گیاه عطاری را با کُس‌ِکفتار در هاون آهنی بکوبند و در زیرِ هفت قنطره و در دلِ هفت قنات بیندازند تا دفع شر بشود. همه سرفه کنان، آب بینی‌شان را بالا کشیده و آمین گویان دست به کار شده اند. رهبر هم به همه شان، یکی یک کیسه سپستانِ خشک بخشیده است.
بذرِ شایعه در شالیزارها و بیشه ها و کُنامِ شیران سٍل زده، همچنان پاشیده می شد. همان لحظه که همه به دنبال کفتارهایی می دویدند که دُمشان را لای پاها گذاشته و از ترس می‌گریخته اند، پری دریایی فریاد زده است، کمک کمک…
به زعمِ شخصِ اول مملکت، تجویز زعیم معجزه آفرین، عوامفریبی بوده است. آن هم در حالی که جهان چهار نعل و سرکش و حُشَری به سوی دروازه های تمدن و ترقی پیش می‌رود. در شب های مشبک، نعره نعلین ها بلندشده است. به زعیم عالیمقام برخورده و مردم را دعوت به قیام و بلوا کرده است. راشدهای راشیتیسم گرفته شلوغ کرده اند. عده‌ای به خیابان ها ریخته اند، همه چیز را خرد کرده، به آتش کشیده و به غارت برده اند. عده ای نعل در آتش نهاده تا زعیم از چشم زخم زمانه در امان بماند. شخص اول مملکت هم به تلافی،  حضرت را با طیاره ای تک موتوره به صحرای خشک و سوزانِ “کالاهاری”۱ در میانِ قبیله “مگلاگادی” تبعید کرده اند. تا ایشان در فراغتٍ مقتضی کتابِ “کاشف الآدم خواری” را به زیور طبع آراسته کنند. رموز هیپنوتیزم و دیگ مذاب و خرمهره فروشی را بیاموزند و بیاموزانند. زعیم  هم شخصِ اول مملکت را به تلخی نفرین کرده است؛ الهی دماغت مثل دماغِ مجسمه ابوالهول بشکند. اُم الفساد. بی حیا.
ابرهای شایعه تکیه بر باد داده بودند. بادِ موذی در دل مردم می گردید. عده ای سرودهای دیمی برای دل درد می سرودند. در این میان کسی گفته است، از اوضاع جهان بوی بهبود نمی آید. انگارمرده ای در گور خود گوزید و تاقدیس های تقدیس شده شکستند.
بعد از خاموشی ظاهری آتش، شخص اول مملکت در محافل کاملاً خصوصی در حالی که تخم های متورمش را می خارانده به خنده گفته است؛ جرجیس را به برجیس فرستادیم. در یک مهمانی بزرگ شام بر خرابه های باستانی به همه زهرچشم گیران و سبیل از بناگوش دررفته ها، مدال و هدایای درخور توجه عنایت فرموده اند. همه کارشناسان هنری، عتیقه فروشان بین المللی و گورکنانِ تاریخی برای تعطیلات به جزیره ثبات و آرامش شخص اول مملکت هجوم آورده اند. گارد جاویدان هم گاری ها را  هْل می داده و گارمون می نواخته است.
* * *
در جار و جنجالِ حاصل از این اوضاعِ  به غایت هردمبیل، دو مأمور آگاهی از کلانتری هفت همراه زایراللاتِ باند پیچی شده به سراغِ کاتب آمدند. در را که باز کردم، توفانی توفیدن گرفت. توفال خانه ها، لباسهای بید زده مفتشان و زایرا للات، یک چند در هوا چرخ خوردند و در گردبادی ناپدید شدند. هر سه، بی تعارف و شرم واردخانه شدند. به دنبال کسی، چیزی می گشتند تا سترعورت کنند. کاتب یک دست لباس بیشتر نداشت که آن هم به تن اش زار می زد. هر سه به ناچار ملحفه کرباس مندرسی را که پر از پشنگه‌های آب انار بود، دور خود پیچیدند. برگه رسمی تجسس پیرامون مسئله را هم باد برده بود. از سرما و برهنگی می لرزیدیم. کاتب می دانست رنگٍ صورتش مثل کچ دیوار، طبله کرده است.
ـ “لباس از ترس به تنم چسبیده بود”
سبیل زایرا للات پشت لبش می چرخید. از قضای روزگار برق هم پرید. مفتش اول که کله ای کتابی داشت و دندانهای کرم خورده اش به هم می خورد، گفت:
ـ یک برگ کاغذ و یک قلم.
مستنطق دوم با صورتی برشته و ریش ریش افزود:
ـ پنجره را هم ببند.
از توی کیف سیاهم کاغذ سفیدی درآوردم. خودکار برادربزرگ روی تلویزیون بود. هر دو نگاه آشنایی به کله خودکار و کله زایرا للات کردند. بازپرس اول در پرتوی شعله فندک آماده نوشتن صورت جلسه شد:
ـ در چه ساعتی از کدام روز یا شب به زایر ا للات حمله کردی؟
ـ قربان، من به چه دلیلی باید به کسی حمله کنم، مگر مریضم.
ـ آرام حرف بزن! خود ایشان مدعی است که شما با زنجیر و دشنه و پنجه بوکس به این روز سیاهش نشاندی.
بازپرس دوم گفت:
ـ اگر ثابت شود که تو مرتکب این بِزه شده ای، یا باید “دیه” بدهی یا باید قصاص بشوی. بسته به تصمیم و انتخابِ مضروب است. دروغ، جرم را سنگین تر می کند.
ـ قربان ایشان بهتان می زند. من اهل دعوا مرافعه و کتک کاری نیستم. هیچ خصومت و پدرکشتگی با ایشان ندارم.
بازپرس دوم سیگار برگش را آتش زد و پرسید:
ـ شبها رأس ساعت هفت چه می کنی؟
ـ قربان بنده هر شب رأس ساعت هفت، هفت تا پادشاه را هم به خواب دیده ام.
ـ خفه شو! یعنی ایشان که شخصی شریف و از کارگزارانِ ما و از خادمین و توابین است، دروغ می گوید؟
ـ من به کسی افترا نمی زنم از خودشان بپرسید.
زایر ا للات زار زد:
ـ یعنی مْو دروغ می گْم! خدایا توبه. لکاته، تو هر شُو به مْو پیله نمی کنی. نمی خوای پیشُم بخُسبی.مْو نمی گْم تو ایی محله آبرو دارُم. همه رو مْو قسم می خورن. امینِ همه هسْم. همه ناموسشونو نمی سپرن دسِ مْو! یادتِ از عقبِ سر به مْو حمله کردی و پیرهنِ نوِ “منتی گُل” و زیر پیراهنی “کاپیتانِ” مْو پاره کردی، هان؟ سی مْو چقدر قر و غمزه و عشوه شتری می یای، مْو محلِ سگٍتُم نمی ذارُم.
ـ قربان من از حرفهای ایشان سردرنمی آورم.
ـ سی ایی که سرت یه جا دیگه گرمه. تو نبودی که با زرنگی می خواسی، خامْم کنی، تن فروش؟ اگه شکنجه دادن خوبه، یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم.
ـ قربان می بینید ایشان جز فحاشی و تهمت زدن حرفی ندارد.
زایر ا للات ترس خورده اما حق به جانب ناله کرد:
ـ قربون به پاگونتون، به کلاهتون قسم، ایی جنده مْنو به ایی روز نشوند. هف آسمون به میون، دروغم چیه. مْو نوکرِ دولتُم. ایی آپارتی، تیاتر در می آره. گولِ ایی مار موذی رو نخورین یه وَخ!
مفتش دوم دود سیگار برگش را که چون ماری سفید می رقصید به صورتم فوت کرد:
ـ در حیطه اقتدار قانون هیچ چیز از نظر پنهان نمی ماند. این پرونده نیاز به بررسی بیشتر دارد. ضمن اینکه در ایمان و صداقت زایر ا للات تردیدی نداریم.
 به سختی سرفه کردم. ظاهرِ مظلوم و جثه کوچک و تکیده کاتب هر گونه شک و شبهه ای را برطرف می کرد. مأموران بلند شدند باهم مشورت کردند. مفتش اول شاقولی از دورِ کمرش باز کرد و گفت:
ـ سیخ بایست. تکان نخور، خم شو. خم تر. پاها باز. دهان باز. آها، آها، آهان…
شاقول را دوباره چون شالی به دور کمرش بست و گفت:
ـ داستان لنجِ سوراخ و پری دریایی را از کی شنیدی؟
ـ داستان لنجِ سوراخ و… به حقِ چیزهای نشنیده! تا به حال چنین چیزی به گوشم نخورده…
ـ خیلی خوب، خفه! بعداً معلوم خواهد شد. فعلاً حق مسافرت و دور شدن از خانه بیش از هفت کیلومتر را نداری.
مأمور دوم گفت:
ـ ظاهراً تشخیص شاکی و متهم مشکل است. اَدله کافی برای اقامه دعوا موجود نیست. تنها راهش جمع آوری استشهاد محلی است. باید هفت نفر عادل و عاقل و بالغ گواهی بدهند تا قاضی القضات از سفر برگردند و به سْرادقِ اعلی تشریف ببرند و حکم جلب، مجازات یا تبرئه را صادر کنند.
مفتش اول افزود:
ـ اگر مغز خر نخوردی، بهتر است پشت این پنجره را سنگچین کنی.
 هر سه از در بیرون رفتند. صدای غرولند زایر ا للات و غش غشِ خنده برادربزرگ و ملکه درهم پیچیده بود. این خبر به سرعت برق و باد، دهان به دهان در محله می چرخید. همه در روز روشن ارواح سرگردان و کفن پیچِ سه کله را، که از دهانشان فش فش آتش می باریده است، دیده اند. دیده اند که درِ همه خانه ها را می کوبیده و پرسشهای غریب می نموده اند. از دلِ کفشهایشان صدای بع بع گوسفند می آمده و باد، شیشه عطر مرگ را به زمین می زده است.
دو مستنطق قانون چون شاهدی نیافته بودند، پرونده را به بایگانی دیوان عالی ارجاع دادند. خودکار برادربزرگ را هم دزدیدند. شایعه اینکه زایر ا للات، اهل  هوا شده است و باد جن و باد سرخ و باد سام، در تن اش تنوره می کشد، زبانزد همه شد.
* * *
ـ “آتشِ فراق سوزانده تر از آتش دوزخ است.”
غروب با وجود اینکه دو میهمانِ عالیقدر و مصاحبِ شایسته در خانه اتراق کرده بودند، کاتب رخصتٍ رفتن و دیدار معشوق را طلب کرد. برادربزرگ در حالی که پونه وحشی می جوید و شراب می نوشید، دستٍ انگشتر نشانِ پْرشوکتش را پیش آورد و گفت:
ـ اوغور به خیر. می دانیم دل تو دلت نیست. عاشقی است و هزار عیب شرعی! برو جانم دلت قدری هوا بخورت. بوتیمار عشق را باید تیمار کنی.
از سوراخِ دهانش، زردآبی روی لب و لوچه اش کوچه می کشید. کاتب دست و انگشترش را بوسید.
ـ “کیفٍ چرکتابِ سیا هم را برداشتم و بیرون آمدم.”
صدای ملکه در سرسرای تاریک پیچید:
ـ خاتون، ما تا تتمه غروب همینجا بیتوته می کنیم. خوش باش.

* * *
زایراللات با صورت باندپیچی شده، هنوز مشغول جمع کردن آشغالهای شایعه ساز بود. تا کاتب را دید، سوت بلبلی زد. با جاروی دسته بلندش، دنبالم راه افتاد. صدای جیک‌جیکٍ کفشهای ورنی اش در سرم پیچید.
ـ “مبتلا به بلا را دلالت چه حکایت است!”
برگشتم و نگاهش کردم. دو لا شد و با آبِ دهان کفشهای ورنی اش را برق انداخت. کاتب با خود گفت؛ شاید کلکی در کار است. مفتشها در گوشه ای کمین نشسته و کمان کشیده اند.  کوچکترین حرکتی از سرِ بی احتیاطی می تواند، ضمیمه پرونده قطورم شود. چشم چرخاندم. همه جا را پاییدم. به زایر اللات خیره شدم. ایستاد و خندید. هفت دندانِ طلایش ستاره زد. سینه پشمالودش را خاراند:
ـ کتکات نوشِ  جْونم. قربونِ راه رفتن و اداهات بْشم. هنوزُم حاضرْم بگیرْمت. مْو زارا‌للات هف تا لنجْم هیچ، هفت تا نخلِ خرمام روش. فَقَد ایی لبای قشنگتو وا کن، بگو بعله. همه کسِ زاراللات و قبیله آلِ نسیان فدات. خودُم دجله و فرات رو به نومت می‌کنُم. میندازُم پشتٍ قبالت. خُو، جْونم اَلو گرف!
کاتب با ترس و لکنت گفت:
ـ تو از رو نمی روی؟ چرا اینقدر نخاله بازی و بْلکُمی در می آوری؟
ـ “جنِ جلدش بجنبید و جانش در اجاره جنون شد.”
پشت کردم و راه افتادم. دنبالم آمد. صدای جیک جیکٍ کفشهای ورنی‌اش بر خاکِ کوچه پاشید.
ـ اگه بگی بعله می شُونُمت، آبِ توبه می ریزُم سرت. می ریم زیارت. سیت دخیل می‌بندْم. خلخال می کنُم پات هر جا بری، همه بدونن زینه مْنی. خالِ سبز می زنم وسط ابروات. النگو طلا می کُنم دسِ حنا بستت. سیت الوچ می خرْم بجویی. ای بْوات بسوجه، بْوام سوجوندی. خُو، ایقد تَش به جونُم نریز، نِه!
کاتب برگشت. با خشونت و اُشتُلُم یک قدم به طرفش برداشت. کیفٍ سیاه چرکتابم را به حالتٍ تهدید بالا بردم. چارزانو روی زمین نشست. سر و گردن شکاند:
ـ نزن، نزن، مْو ذلیلتُم. نزن مْو عبیدتُم. عروس خانم بگو بعله، بگو بعله عروس خانم. بگو بعله، بگو بعله…
چون سگٍ تاتوره خورده، دور خودش می چرخید. مانند لوکِ مست جمازی می کرد.  از دهانش کف و اخگر می ریخت. می لرزید و روی زمین یا آب، چرخ و واچرخ می‌خورد.
ـ ناخدا اُو بْردُم. ناخدا اُو بْردُم… دِریا دِریا دِریا، عشقِ مْو دریا…
انگار کسی در سرش سنج و دمام می زد. لنجی را به گلوله بسته بودند. ملاحی در املاحِ زمان حل می شد. جبه جْنبی جان گسل بر دوش کاتب افتاد. تنشی جانم را شخم می زد. قطرات عرق روی پیشانیم قندیل می بست، بادی موهن می وزید… نه، در پسِ سنگرِ خصومت نمی شود با سایه انسانی هم صمیمی شد. به تلواسه، دور تا دورش با انگشت اشاره، هفت خطٍ تو در تو کشیدم. کاتب هفت سکه سوخته و بی مصرف به سویش پرتاب کرد. از نَهرِ دهانش کف می ریخت.
ـ “صدای بلندٍ گم شده در باطنِ طبل تنم. مراوده باد و باده در برجِ جادو.”
به دماغش نگاه کردم. پروانه ای خارج نمی شد. تعلل جایز نبود. کاتب بی اعتنا رفت. در راه چند بار عْق زدم. هفت سامورایی سائل در پی ام پا می کشیدند. از خارخار چیزی در درونم می ترنجیدم. زمین، این خاکدانِ دیولاخ، زیر پای کاتب به سانِ سنگٍ خارا بود. از هر طرف درخت خرزهره می رویید. در خیابانِ خذلان می خزیدم. احساس کردم خوشه ای لهیده از شاخه ای شکسته ام که طعمِ حنظل می دهم. ناخنی خونین، پوست تنِ کاتب را می خراشید. درد، تازیانه تطاول می زد. سرم گیج می رفت. انگار خراطی، تختبند تنم را رنده می کرد. خفته خُم در خمِ خواب می شدم.آیا نطفه طفلی در کاتب بسته شده بود؟
 صدای مادر از خاطرم گذشت:
 – همون کس که دندون می ده، نونم می ده. بچه رحمته، فرشته ها تو خونه ای که صدای بچه نباشه، رفت آمد نمی کنن. ملتفتی ننه!
پدر فریاد زد:
 – می خوام هف سال سیاه رفت آمد نکنن ننه. اگه بیان قَلَمِ پاشونو می شکُنم. او پفیوز که او بالا تمرگیده، چشمش کور، دَندٍش نرم، اگه دندون می ده باید دُویدنَم یاد بده، خُو! نه، گوشش به ایی حرفا، بدهکار نیس. ایی مْونُم که باس جون بِکنُم و عرق از هف سولاخِ تنُم چک چک بْکنه.
جای دو دندان نیش طلایی‌اش خالی بود.

* * *
ـ “اضطراب، ترنم تلخی است که در انتظار حادثه زمزمه می شود.”
کاتب، آبستن شدن چگونه است؟ چه چیزی جا به جا می شود؟ عواطف، احساسات، روح، نگاه یا جان؟ تولدٍ هر کودکی رخدادی فرخنده است. تا اعجازِ محبت در دستها شعله کشد. کودکِ فردا که بخندد، باغ خورشید را به شب می بخشد.
ـ “نهالی در گلدانِ دلم جوانه می زند.”
آیا کاتب چون خفاش، بامدادان را واژگونه نمی نگرد؟ در درازنای این همه رمز و راز، این دشنه دشنامِ دشمن شاد چیست که پهلوی باورم را پاره می کند؟ همه چیز به دسیسه می‌ماند. نوشداری امید و این واپسین پرتوی خورشید. اما نه! ته دلِ کاتب محکم است. حس می کنم زمین مرا به رسمیت می شناسد.
-“و این شهادتی سخت سخاوتمندانه است.”
کودکِ کاتب، بی شناسنامه و ویلان نمی‌ماند. از ترسِ بی هویتی نمی میرد. می تواند در هر اجتماع و انجمنی، جز جانِ کاتب، آسان و بی دردسر و سربلند زندگی کند. ته دلم قرص است.
ـ “پشتٍ کاتب به کوهِ قاف است.”
چقدر داغم و از دَمُم فولادِ تردید آب می شود.کودکِ کاتب، رؤیاهایش به منقار عنقا بسته نخواهد بود. چه سلیس سخن می گوید. مانند کاتب برای گفتنِ منظور و مقصودش کبود و کاهی نمی شود. در به در دنبالِ گهواره کودکی و گورِ پیری اش نمی گردد.
ـ “شباب را به شبانی در شبانِ شرم و اندوه به سر نمی برد.”
در سایه سارِ، سارها می خوابد و بْرنا می شود. نه نه کاتب، من جوانم را به هیچ جنگی نخواهم فرستاد. بیزار از این همه نیزه و نیزارم. کاتب تو به او خواهی گفت؛ ای نورِ دیده، صلح بِه از جنگ است.
ـ “اما بگو، به هوش باشد که صورت به سیلیِ هیچ کس نسپارد.”

 

گفتا کارهای جهان جمله بازی است
جای مْقام نیست مجو اندرو مُقام
                                                                  “ناصر خسرو”

سهمِ واپسین

 
 

ـ “همه ما در کفنِ کاغذی خویش اسیریم.”
از پلکان مارپیچ، نفس زنان و خسته بالا می روم. کاتب در می زند. مشتاقِ مْشتُلق پشت در می نشینم. چراغ قرمز چشمک می زند. کاتب کیفٍ سیاه چرکتابش را چون بقچه ای در بغل می گیرد. بقچه پیرزنی رختشوی با دستهای سفیدک زده و آماسیده. کاتب به سنگینی نفس می کشد.
ـ “چرا دستهایم شبیه شاخک حشرات شده است؟ آه چه پیرم!”
از سوراخِ در نگاهم می کند. در باز می شود. کک مکهای صورتش را می خاراند:
ـ خدا الهی مرگم  بده. خیلی وقت است پشت در منتظری؟ پاشو، چرا روی زمین نشسته‌ای؟
کاتب بلند می شود و به درون خانه می رود:
ـ نه. سرم گیج رفت. دستهایم گزگز می کند. دردی ته دلم می چرخد.
لبهای تناسه بسته و دستهای آماس کرده ام را می بوسد. تلفن را قطع می کند. موهای بلندٍ طلایی اش، چون خرمنی در باد، افشان به روی شانه می رقصد. از نگاه کردن سیر نمی شوم. دل نمی کَنَم. اسبِ ابلق بر شقیقه هایم سْم می کوبد .رخشی رخشنده در چشمهای کاتب برق می زند. این همه بی پروایی را به چه می توان قیاس کرد! سروِ چمان، طاووس خرامان، ابریقِ گلاب در دست می چرخد و می پاشد و می رقصد.
ـ “کسی میل در سرمه دان می چرخاند. ریسمان در چاه فرو می بُرُد.”
به تندیس قدیسه ای در پردیس می ماند. لبِ لعلِ چنین لعبتی را بباید گَزید. این دلِ نظربازم، تاب و توانِ تفننی چنین تفته را ندارد. دلاراما، غنچه امید بگشای! چشمِ کاتب به گلدانِ راغه است. مازه پشت گردنم را به دندان می گیرد. پیکی لَه لَه زنان از راه، به جانان می رسد. عسل از کوزه می بارد. دلم می خواهد نیش در کندو بچرخانم.
ـ ره آورد هر چه آوردی بگذار روی میز گرد، الآن برمی گردم.
صدای کاپ کاپِ کرکابهایش دوست داشتنی است. کاتب، کاغذی از کیفٍ سیاهش درمی آورد. روی میزِ گرد می گذارد. در سرم استخوان می سایند. با دلهره به چپ و راست نگاه می کنم. کاتب، گلدانِ راغه را در کیف سیاهم می چپاند. به شمعدانی و هفت شمعِ شاکی، دست می کشم. مصنوعی اند. پروانه سیاه بسته به ریسمان و آویزان از سقف زنده است. جان دارد. بال بال می زند. کاتب از بهت خویش می ترسد. صدای کرکابهای ایرن نزدیک می شود. ظرف پر از دانه های قرمز انار را روی میزِگرد می‌گذارد. لبخند می زند. دانه ها را در دهانم می نشاند.
ـ “طلوع طلایی طلب، طالع می شود.”
کاغذ را به طرف خودش می کشد. چیزی از جنس شادی در جانِ کاتب پُرپُر می زند؛ بیرون از زمان، بادِ دیوانه نفیر می‌ ‌کشد. شاخه های درختان به سانِ ماران می رقصند. بیگانه ای در اندرون کاتب هق هق می کند. دلتنگی ها و اشکهایش، شبیه کابوسهای دیرینه است. دیوارها، پس می روند. می چرخند. باغ برهنه، میانِ پرچین و آلاچیق سوخته، درنگ می کند. آسمان کلبه ام مٍه آلود است. روی رؤیاهایم برف می بارد. برخود می لرزم. پر از شب می شوم. در آیینه یادهای قدیمی پیر می گردم. در گلدانِ مهتابی ام، گُلِ یخ می روید. این کاتب است. عکسی غبار گرفته در قابی کهنه که خاطره ای را به یاد کسی نمی آورد. شنهای روان، تصویرِ سرابی مواج را، چونان جذبه یک فریب، در خود فرو می کشند. کسی در فراسوها، چنگ می نوازد. آهنگٍ پشیمانی است. در اطرافم پر از پرتگاه است. شبانگاهان، صدای شومِ شکستن می آید. تبری خون چکان در هوا چرخ می خورد. کاتب چون خوابگردی افسون زده، در شبی ناشناس گم شده‌است. کسی هذیانِ رهایی را زمزمه می کند. تصویرِ تسکین و آرامش کجاست؟ جهان چیزی نیست جز هجرتی کوتاه. ای عشق بگو آیا پرستوهای مهاجر دوباره باز خواهند گشت و در جانِ جوهری آن کاج بلند، خانه خواهند کرد؟ جوانیِ پرپر شده ای در خیابانهای خالی، به سانِ مستان می رقصد. پرسه می زند. کلاهی از کلافِ اکنون در دست دارد. باد موهایش را آشفته می کند. قلبم را به جنگل بِبُر و کنار شقایق ها بکار! دیگر از حدیث دستها و داس ها سخن نگو. کاتب سراسیمه می گریزد. زمین از زیر پایم کشیده‌می شود. طوفان زده در خیابان، به دنبالش می دوم. هیچ کس و هیچ چیز نیست جز سرودِ باد. شاید این دیوانه، سایه وهمی است. در او می چرخم که گریخت. به خویش می‌اندیشم که گریست. در زندانِ کوچکم، چون میخکی میخکوب می شوم. اسطوره قفس زیبا نیست. چه کسی به پرنده گفت؛ نفرین بر جهنم تنهایی؟ هنگامی که گستاخ و صبور، از زیر رگبارهای بادآهنگ می گذری، خاکسترِ پرندگان تبعیدی را براقیانوس بپاش! فانوس بیاور تا در اعماق درد بگردم. چهره زمین ملال آور است. اگر فقط یک لحظه آسمان از آنِ کاتب بود، رازهایش را به تمامی به او می سپرد. آسمان سرد است و جان خاکستری. مانند رنجهای کاتب. این پرده های بی تار و پود کدرم می کند. گوش‌کن! صدفهای دریایی آواز می خوانند. کاتب یک پرنده است و در خوابی پر از عطر مرگ می گردد…
کاغذها را مقابل کاتب سْراند. دورِ واژه دیوانه، هفت خط کشیده بود. چون پُری، تابی به جعد موی داد:
ـ بنویس، جهان را اندیشیدن و نوشتن گلستان می کند. راستی، اسمِ کتابت چیست؟
کاتب بی آنکه به بادامهای زمینی فکر کند، شانه بالا انداخت:
ـ کتیبه مفقود در معبدٍ باد.
نگاهم کرد. شوقی در نهانم بال بال می زد، دیوانه ای میان واژه عشق و فراموشی، تابی بست. حرفی را در دهان مزمزه کردم:
ـ ایرن، کاتب…
برهنه بود و کاتب را برهنه کرد. بوسه ها در حرارتی عرق ریز، غریزه را متلاطم می نمود. تمام تن، تلاوت ترانه نیاز بود. رنگ در رنگ می چرخید. گویی بر بوریای جانم، بارانی بامدادی می بارید. اسب ابلق هفت بار شیهه کشید. سْم بر زمین کوبید. چون به آرامش رسید، در مرغزاری دلکش و خوش، کنار هفت چشمه هفت شاخه، یله شد. اسبِ ابلق را، هفت سامورایی سائل، چون مهتری مهربان به تیمار گرفتند.
نگار مقابل آیینه نشست. آیینه ای که انگار جیوه اش را جا به جا جویده بودند. شانه یشمی را بر آبشارِ گیسوان کشید. کاتب، با کبریت بازی می کرد. قوطی سیگار روی میزگرد بود.
ـ “حس می کنم در برهوتی بادخیز، در خودم چنبره زده ام. هر لحظه مچاله تر می شوم.”
مانندٍ مرغِ کُرچی، دردهای کودن را تاب می آورم. گُل اندامِ گلگونه روی گفت:
ـ از دوستانِ تازه و کار و بارِ جدیدت راضی هستی؟
کاتب لب تخت می نشیند. سیگاری می گیرانم. قلاچ دود را به درون می فرستم. کاتب کله به انکار، تکان می دهد:
ـ چه عرض کنم…
در مجمر، آتش افروخت. ظرفی به شکلِ گوش ماهی و پر از میوه های جنگلی را، روی میزِگرد گذاشت. سیگار را از دست کاتب گرفت. محکم پْک زد:
ـ پس دستبردی که به فروشگاه زدید چه؟ اگر ادامه بدی، حرفه ای می شوی. منفعت دارد. هر چیزی یک شگردی می خواهد. اگر یاد بگیری، دیگر لازم نیست سماق بِمٍکی. ضجه بزنی. چْس ناله کنی. از خوشحالی چُق چُق کن. شانس یک بار درِ خانه آدمیزاد را می زند، نه هفت بار. همه چیز را به فالِ نیک بگیر. تو که خودت مارخورده افعی شده ای!
حیف از این دلدارِ دُردانه که ترویج دزدی می کند. دریغ از این شکوفه خوشبو! مرجان مرا نرنجان. حس کردم غریبگزی بیخِ لٍنگم را نیش زد. کاتب خودش را خاراند:
ـ دزدی چیزی نیست که بشود رویش حساب کرد. دُمِ آدم لای تله گیر می کند. لو می‌رود. به خفت و خواریش نمی ارزد. رفعِ تشنگی کردن با آب گٍل آلود است.
دماغش را خاراند. سیگار را خاموش کرد. بلندشد. دُراعه دُر گونه به شانه انداخت. هفت تلنگر به کله کاتب زد:
ـ چقدرِ خرفتی. چه کسی راپرت تو را می دهد! تا آخر عمر که نیست. فقط یک مدت کوتاه. تا بار و بندیل ات را ببندی. جای آبرومندی پیدا کنی. نوشته هایت را به هفت زبانِ زنده و مرده دنیا، منتشر کنی. مصاحبه کنی، با بزرگان محشور شوی، چند تا نقد و نقل و عکس و تفسیر حسابی، اینجا و آنجا چاپ کنی و خلاص. آنوقت دستت به دهانت خواهد رسید. هیچ کس از شکمِ مادرش با هفت چمدان اسکناس بیرون نمی آید.
تو را کنون که بهار است جهدٍ آن نکنی        که نانکی به کف آری مگر زمستان را۱
سیگارِ دیگری روشن کرد. حس می کردم مرغٍ جانم در هُچُل افتاده است. کاتب، چه‌خیالی! مبادا میدان را خالی کنی.
ـ “بی اعتنایی به حرف تو، مترادفِ نفهمی است.”
کاتب، شاید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. شاید می خواهد با منقاش و آمپول، حرف از زیر زبانت بکشد. کدام حرف، چه اعترافی؟ با قیافه ای حق به جانب گفتم:
ـ ایرن، دکتر جان، کاتب سرِ جای خودش می ایستد. دزدی مانند قارچ سمی جان را قاچ‌قاچ می کند. پدرم هفتاد سال زحمت کشید. نانِ حلال خورد. مادرم…
حرفِ کاتب را قطع کرد. کونه سیگار را زیرِ کرکابهایش له کرد. بر بشره اش شبنم نشسته بود. با زهر خندی به لب گفت:
ـ چقدر نفهمی بابا! قاچ زین را بچسب، اسب سواری پیشکش. آنها مفت باختند تو چرا؟ می خواهی همیشه انگشت به دهان و حسرت به دل باشی. من از سست عنصرها خوشم نمی آید. نمی خواهی سری توی سرها در بیاوری؟ تا این مُلٍک و این فلک است، تو از نان حلال و بی کلک به جایی نمیرسی. این خط این هم نشان، خرِ خدا. هفت خط مبهم در هوا ترسیم کرد. سیگاری گیراندم. کاتب پک زد. آخوندکی از روی ریسمان به طرف پروانه سیاهِ چرخان می آمد تا دورش تار بتند. پروانه سیاه چرخ می خورد و بال بال می زد. غریبگزی زیرِ ناف کاتب را نیش زد. خودم را خاراندم. با وحشتی زهره درآی، دل به دریا زدم.
ـ “ این حرفها در کَتٍ کاتب فرو نمی رفت. مرگ یکبار، شیون یکبار.”
ـ اما ایرن، حرفم چیز دیگری است. کاتب آبستن است.
سیگار را گرفت. پک محکمی زد. قلاچهای دود را در صورت کاتب فوت کرد. دماغش را با خشونت خاراند. از برق و غلتک این سخن، گیسوان دلنواز و زرینش در هوا سیخ ایستاد. ناگهان چهره اش چغر و دگرگون شد. مردمک چشمهایش هر کدام به سمتی چرخید. ساقیِ ساقر به دست، عمامه بست.
ـ “سخن این است که دانستی بازی را می بازی.”
ـ چه گفتی، لابد کار من است؟ بگو، خجالت نکش.
احساس کردم قناریِ قیقاج زنِ قلبم بر قناره است. کاتب چون قباسوخته از قافله جا مانده‌ای، لب خایید:
ـ ایرن جان آخر غیر از تو، با کسی نبوده ام. دکتر… چون گرگی گرفتار در تگرگ و تکاب به تکاپو افتاد. کک مکهای صورتش را به شدت خاراند:
ـ ایرن جان و زهرِ هلاهل. دکتر جان و مرض. ای یامان. توپِ شرپنل. ای دردِ پدرم. حالا قحبه زناکار برای من کله پاچه مورچه بار می گذاری! می خواهی برایم پاپوش بدوزی. دست و پایم را در پوست گردو بگذاری. تو اولیش نیستی. مردم به ات می‌خندند. به خیالت من بچه ام، می خواهی با آب نبات و خروس قندی گولم بزنی عوضی؟ من خودم ختمِ روزگارم. بیلاخ!
اشکٍ یقین در چشمهای کاتب حلقه زد. چون غریقی به غرقاب افتاده در خودم نالیدم. انگشت در سوراخِ لنجِ لجوج گذاشتم. کاتب فریاد زد، کمک کمک. دهانِ سوراخ، هردم گشادتر می شد. آب بالا می آمد. کاتب به حالت خفگی گفت:
ـ می توانیم برویم آزمایشگاه. غیر از شما پناهی…
چون آسمان غرنبه ای پر رعد و برق غریو کشید:
ـ گُه خوردی قدٍ سرت. قاپ آدم را می قاپید. ابتدا موش مرده اید. وقتی خرتان از پل گذشت یک زبان درمی آورید هفت گَز. دست همه شما را خوانده ام. همه غربتی های قرشمال را غربال می کنم. جایی دیگر خربزه خوردی باید بروی همانجا پای لرزش بنشینی عوضیِ مزلف!
آخوندک و پروانه سیاه تقلا می کردند. شکار و شکارچی چرخ می خوردند. ایرن مانند اژدهای هفت سر، از کله اش بخار برمی خاست. بخاری پر از عطر مرگ. از دهانش شراره های آتش بیرون می جهید. چشمهایش در حدقه می چرخید. سیگار را در ظرفِ دانه های انار خاموش کرد:
ـ من هیچ بچه ای را به رسمیت نمی شناسم. باید سقط اش کنی پاچه ورمالیده عوضی. وگرنه مثلِ آرد اَلَکَت می کنم. باج به شغال نمی دهم.
کاتب از نیشترِ حرفش چون فشفشه از جا پرید:
نه ایرن جان، سقط اش نمی کنم. خدا هم از هفت آسمانش پایین بیاید، سقط اش نمی‌کنم.
درختٍ گفتگو، برگی نداشت. کدورت در کرانه کتمان، کبره می بست. کژدُم جراره ای در قدحِ روح کاتب، زهراب می چکاند.
ـ “مانندٍ مرغکی بی پر و پا و بال، اسیرِ پنجه افعی شدم.”
قیشِ هفت گره چرمیِ شلوارش را درآورد. هفت بار پلک زد. لحن و لهجه اش عوض شد:
ـ من آب از سرم گذشته. برای تو مرغ یه پا داره، آکله به آدم نبرده، نه؟ می گم باید بندازیش فاحشه. باید سقط اش کنی سلیته. و ا لا خودم زیرِ مشت و لگد خاکشیرش می‌کنم. نانخور زیادی نمی خوام. زنگوله پا تابوت نمی خوام. من متعلق به هیچ چیز و به هیچ کس نیستم. ملتفتی زبان نفهم، فسیلِ خناس!
دستی مهار ماهِ در محاق را می کشید. آتشِ جان گرفته در مجمر، مثلِ اسب کهری بردیوار می رقصید. قلمدان و جوهر بر زمین واژگون شده بود. دهانم طعمِ غوره می داد. مرغی غریب، در قلمرویی قدغن جیغ کشید. آخوندک، پروانه سیاه را آرام آرام می بلعید و چرخ می خورد. سگکٍ کمربند پیشانی کاتب را خراشاند و هفت نشان به یادگار نگاشت. خون آمد. دور اتاق و کاتب می چرخیدم:
ـ سقط اش نمی کنم. جگرگوشه ام را سقط نمی کنم. میوه دلم را سقط نمی کنم.
کاتب را با مشت و لگد زد:
ـ چشم سفید خود فروش می کشمتون. کور خوندی لچک به سر. من مرغ طوفانم. آتیشتون می زنم. به سیختون می کشم. پته همه رو، روی آب می اندازم. حالا تو پاردُم ساییده مفلس، می خوای خر رنگ کنی؟ دمارتو در می آورم…
بی وقفه می زد. چون سنگواره ای بی زاد و بوم، زار و زبون، زوزه می کشیدم. کاتب مانند زندیقِ خوار و رانده ای، زنبیلِ کفاره بر دوش، کفنِ کفر براندام، در زمهریر درازآهنگ می چرخید.
. “بغضی چون خار مغیلان گلویم را می خراشید.”
خنده زار خودم شدم. با دو چشمِ بی سو، کسی غریبه و مٍه را نمی بیند.
ـ “ در ساباطِ کدام رباطِ این سپنجی سرای، سر بر ضمانت زمین می گذاری!”
کاتب، شولای شماتت شهربندان را بسوزان! گال، بر گبه جانم افتاد. گبری که توئی کاتب، گلاویزِ تکفیر شد. هفت سامورایی سائل از رهگذران می پرسیدند، خانه دوست کجاست!
پیش از آنکه از درزِ در، روزنی به بیرون بیابم، مْشتواره ای بر پهلویم کوبید. کاتب افتاد و درغلتید. دانه های باورم، مانندٍ درِ یتیم، از هم گسلید و برخاک پاشید و گم شد. ایرن خسته از زدن، برزمین نشست. گیسوان به چنگ پریشان کرد. کرکابهایش را درآورد. به طرف کاتب پرتاب کرد. گرگور از قدٍ دیوار روی سرش افتاد. ایرن بر صورت خود سیلی زد.
ـ خودمو می کُشم. پدرسگٍ لات. به من انگ می زنی…
کاتب کیف سیاهش را برداشت. هفت سامورایی سائلِ عصبی در را باز کردند. شمشیر به خشم در آب فرو بردند. از مهلکه گریختم. در پشت سرم صدای دلخراشِ شکستن می‌آمد. انگار کسی با گُلمشت به آیینه های زنگار گرفته می کوبید:
ـ من این در و سوراخ را گٍل می گیرم. تف به گورِ جد آبادت. تف به قبرِ پدرِ پری دریایی…
* * *
ـ “عزیزم از آزار و آز، بری باش.”
ـ “تو دخالت نکن خائن. هر کی دلش رحمه، کونش زخمه.”
خرده های شیشه در جانم می نشست. جسدٍ پری دریایی زیرِ جسرِ جماع، برهنه و باد کرده افتاده بود. جسد را آب، هفت قدم به ساحل هْل می داد. ساحل، هفت قدم به دریا می‌غلتاند. پل غژغژِ دردناکی داشت. گوشت و پوست لاشه را مگسهای سرخ می‌مکیدند. چند بار عْق زدم. زیر شکمِ کاتب تیر کشید. با آستینِ جرخورده کُتم، خونِ روانِ سر و صورت کاتب را پاک کردم. خندان دَرِ کیفٍ سیاهم را باز کردم. کاتب خشکش زد. گلدانِ راغه نبود. هفت سامورایی سائل روی خاک نشستند و گریستند.
ـ “دنیای زاغْ دل، کاتب را چون طفلیِ طفیلی تف کرد.”
بی زاد و راحله، طردم کرد. مادر خندید. با گوشه چادر، اشکش را پاک کرد:
ـ ننه، درد و بلات بخوره تو کاسه سرْم. سرِ تو که حامله بودُم از زیرِ شکمْم مثهٍ لوله آفتابه، “اُو” می رفت. دوا درمونِ دُرس و حسابی که نبود. جوشنده و عطاری، افاقه نمی کرد. یادمه سرخک و خروسک داشتی. ایی “هوپیتال”۱ تازه وا شده بود. سٍنه چند بود! یادُم نیس. سالِ قحطی بود. سالِ سرما و وَبا بود، یا سالِ شلوغیا! آدم، آدم می خورد. زمین از سرما می ترکید. سالی که چن تا پهلوون، به یه تن فروشِ بخت برگشته، تجاوز کردن. بعد هم شیشه چپوندن تُو… دستاشو بستن پشتٍ ماشین و رو جاده کشوندنش. تُو همی ولایت مردم ناپهلونارو گرفتن و سرِ چارراه، با قیف گُه ریختن تو حلقشون. حسابی استخوناشونو، نرم کردن. هی هی، خلاصه دستت رو گرفتُم بردُمت “هوپیتال” . همه شون “انگٍلیزی”۲ بودن. مثه قرص قمر. عینِ پری دریایی. با چه مکافاتی  بْردُمت اونجا. مگه تو راه می‌اُمدی! چادرُم رو سف چسبیده بودی داد می زدی، کمک کمک… ایی “نرسا”۳ غش و ریسه می رفتن. مثه پروانه دورت می چرخیدن. دکترا می خندیدن. تو هی داد می‌زدی، باد بردُم باد بردُم… گفتن باید هف روز، روزی هف مرتبه تُو “اُو” ی دریا آب تنی کنی.

* * *
ـ “سوزنبان زندگی باز خط عوض می کرد.”
کاتب پا کشان و ماتم زده در بادِ صرصر راه می رفت.
ـ “ عصر منحوسی بود.”
گویی در تنگنایی به تنگیِ دلم گرفتار آمده بودم. کرجیِ جانم کَج می شد و مُج می‌شد. کاتب جامِ شوکران را نوشیده بود. تلوتلو می خورد. رهگذرانی شتابان به سوی میدان شهر در حرکت بودند. امواج مترنم موسیقی در هوا می رقصید. با ظاهری ظنین و ذلیل‌شده و دثاری از هم گسسته راه می سپردم. امیدٍ قَبُسی در اجاق جانم شعله می کشید؛ برادربزرگ و ملکه! ایرن اما چه زود از چشمم افتاد. کاتب در شطرنج عشق آچمز شد.
ـ “بز آوردم. دوباره دلم مردود گردید. هیهات!”
ـ “بی پروایی پروانه از سوختن، به خاطر غم غریبی است.”
کاتب، نمی خواهم چون پهلوانی افتاده بر خاک، گُرز و زوبین، زمین گذارم. نمی خواهم چون زاهدی زنار وانهم. کاتب به ایرن ثابت کن که تعویذ را عوضی بسته است. این چرخ چموش را چمبر کن. فیس و افاده اش را پنچر کن. عشق چه زود، مبدل به نفرت و انتقام می شود. برایش آرزوی مرگ نمی کنم.
ـ “ بی شک آرزوی مرگ دیگری، تطهیر گناهان خویش است.”
تنها آرزو می کنم آنقدر زنده بماند تا مکافات عملش را ببیند. کاتب، خانه تکانی کن!
ـ “اما کاتب، از شهر، اَبُرت۱ نکنند. بی گذرنامه ساکنِ کدام زمین خواهی شد!”
کاتب دل آشوبه داشت. کنارِ درختٍ عُرعُری نشست. روی علفهای خرس هفت بار عْق زدم. عندلیبی عیار، از سجاف درختی می خواند.  اشک و رشک گونه کاتب را شخم می‌زد و می سوزاند. مرواریدٍ غلتان از دستم سْرید و در سیاهیِ ساحلی سرد گُم شد. پدر بود. بیلرسوتِ سرمه ای پوشیده بود. سوار بر موتور! پشتٍ چراغ قرمز.
ـ “کاتب فریاد زد، پدر، پدر، پدر… !”
چراغ سبز شد. موتور سوار رفت. باد می وزید و گلوله ای برفی را با خود می کشاند. دیوانه ای داد زد؛ بدو، بدو، بدو! کاتب دیوانه وار دوید.
ـ “وقت از کَفَت رفت. بدو، بدو، بدو… !”
ـ “صدایت از جای گرم در می آید. مرا به حالِ خویش رها کن!”
 مردم نگاهم می‌کردند. می‌خندیدند. موتو سوار ایستاد. عدلِ پنبه سرش، در باد پخش شد. کاتب نفس زنان رو بروی آیینه سیمایش بر زانو شکست؛ پدر… موتور سوار خندید. هفت سامورایی سائل خندیدند. پدر نبود. نگاهش کردم جای دو دندانِ نیشِ طلایی اش خالی بود. اما پدر نبود. کاتب نگاهم کرد.
ـ “درهای درد بیش از این گشوده مباد! شگفتا جهان و گرفتار گیجی شدن.”
ـ “ نمک به زخمهای کهنه ام مپاش! کاتب حرفِ حسابِ تو چیست؟ ای مار عینکی که در آستینم پرورانده شدی، رهایم کن!”
موتور سوار با چه سرعتی از خط به نقطه می رسید و دیگر نبود. باد در سرم بال به هم می‌کوبید. دلِ دریاییِ کاتب غرق شد.
ـ “کاش بادِ غروب، غبار غریب مرا به دیارِ دریایی دور می برد.”
کفشهای کهنه کتانی پدر کنار ساحل جا مانده است. هفت سامورایی سائل بر سرِ تصاحب آن می جنگیدند. صدای مادر از خاطرم گذشت:
ـ گنجشک هف تا بچه می ذاره، یکیش می شه بلبل. تو بلبل عراق و شمع و چراغِ منی. هف ماهه و ختنه شده به دنیا اومدی. خواهرات چه دوستت داشتن! هرچی خاک اوناس عمرِ تو باشه. او جنگٍ لعنتی دسته گُلامو پرپر کرد. هر شیش تا شون رفتن زیرِ هْوار. ای‌قیومت تو سرِ بانیش. تو، جُخ هفت سالت بود. لباسای خواهراتو برات کوچیک می‌کردُم، می پوشیدی. خوراکُم شده بود اشک وآه و روی زانو کوبوندن. یه روز بْوات وسطٍ حیاط ایستاد و داد زد؛ چقدر گریه و زاری و عزا، مْردُم. دلْم خون شد. چار ساله که بودی بْوات، هف تا تارزن و تنبکی خبر کرد. هف شبانه روز می زدن. آخر مطربا شرط کرده بودن، بی اونکه پلک رو هم بذارن، هف روز و هف شُو، مزقون بزنن. یه پرده گوشه حیاطِ خشتی کشیده بودن. زنا کله قند می شکستن و کٍل می زدن. خُو، بْوات وُسعش که نمی رسید، هفت تا معتمد و کله گنده محله برا شرط، پول دادن و وعده گرفتن. چه ختنه سورونی! هف شبانه روز، تُو دهن مطربا، آب و غذا می ریختن. زیرشون قصری و لگن می‌ذاشتن. البت، ما زنا، حق نداشتیم نزدیک پرده بشیم و نگا کنیم. مطربا، مسابقه رو بردن. تو هف روز شاش تَرُک شدی و جیش نکردی. همه می گفتن معجزه شده. خدا می دونه، مو که مطربا رو ندیدْم. بْوات می گه، بیچاره ها تا آخر عمرشون، چار دس و پا راه می رفتن. صدای گربه در می اُوردن. یه روز هم خبر اومد که شاطر محله از تو تنورش، شیش تا گربه نیم سوخته بیرون اُورده. گربه ها رو که هنو “میو میو” می کردن، می ریزن تو شط. می گن دعوا سرِ پول بوده. هیچکی نفهمید، او هفتمی کجا فرار کرد. چطور ناغافل غیبش زد…

* * *
ـ “به قهوه خانه حضرت عشق می رسم.”
کاتب یکراست می رود و سرِ میزِ گردش می نشیند. زعفر نُچ نُچ نُچ کنان می آید. چانه چوبی اش را تکان می دهد:
ـ چه خبره، مگر سرآوردی؟ بذار ببینم چه به روزت آمده. نُچ نُچ نُچ. با کسی حرفت شده، مشاجره کردی؟ مار، تا راست نشه توی سوراخش نمی ره. چی شده هان؟
نمی دانم با چشمهای لوچش، کجای دردهای کاتب را جستجو می کرد. مثل ساعتی کوک شده، نُچ نُچ نُچ می کرد. دلم می خواست ساعت را خرد می کردم. صدایش را می بریدم.
ـ “دیگر هیچگاه ساعت هفت از خواب برنمی خواستم.”
دمغ و بی حوصله از پاسخ گفتم:
ـ شکر شکنی موقوف! یک قهوه غلیظ.
کاتب با صدایِ هفت سامورایی سائل در دلش گفت؛ کون تغار. زعفر کله اش را تکان‌تکان داد. لخ لخ کنان رفت. قهوه و شکلات سیاه آورد. خرطومِ فیلش را خاراند. تعظیم غرایی کرد و خندید:
ـ دوست و دشمن آدم اینجور مواقع معلوم میشه. من دوستتم، بگو چه شده؟ آدمیزادِ شیرِخام خورده، حرف که بزنه از بار غمش کاسته می شه. کی به این روزات انداخته؟ حرف بزن. حرف، حرف می یاره باد برف.
نُچ نُچ نُچ کنان دور کاتب می چرخید. زخمهای سر و صورتم را وارسی می کرد:
ـ دیلماج می خوای، دِ بگو چه شده؟ هوم، تیغ و تمشک و قشقرق که نمی شه. حتماً به دَدان گفتی، دَدَه!
خندید و خرطومِ فیلش را خاراند. خیره نگاهم کرد.
ـ “خرسنگٍ خستگی به صخره سرِ کاتب می خورد.
شکلات سیاه را می جُوُم. قهوه زبان سوز را لاجرعه سر می کشم:
ـ پیله می کنی! مگر تو کلانتر محله ای؟ باشد، با مأمورهای دمِ درِ فروشگاه دعوام شد. هرچی دسته صندلی شکسته بود کردم تو… جرشون دادم، پدر جاکشها رو.
صدای شلیک خنده اش چون ترقه در قهوه خانه ترکید:
ـ اما خودمانیم، گُل کاشتین! تو تاریخ ثبت می شه. زیرِ چشم اینهمه مأمور؟ بارک الله، دست مریزاد.
در دلم گفتم، ای نوکیسه شاشو! ویرم گرفته بود دروغ بگویم و سر به سرش بگذارم:
ـ ندیدی قاراشمیش یعنی چه، لت و پار شدن یعنی چه! هفت تا مأمور روی زمین کون سْره می کردند و می نالیدند تا رهاشان کردم.
زعفر خرطوم فیلش را خاراند و نُچ نُچ نُچ کرد:
ـ گلنک از آسمان افتاد و نشکست. این بادمجان دور قاب چینا رو  باید ادب کرد. هیکل گنده می کنن، فالگوش می ایستن تا استخدامشون کنن. شب تا صبح مثلِ خیار، تو کونِ زمین شَق و رَق می ایستن.
ته دلِ کاتب مور مور می شد. لثه و مینای دندانهایش تیر می کشید. انگار دنده هایم جا به جا شده بود. ساعتی، بر رَفِ تاقچه، نُچ نُچ نُچ می کرد، کاتب با مْشت روی میزگرد زد:
ـ زعفرِ کونکش، ناجنسِ مْفنگی، زغال داری؟
ساعت شکست. صدای نق نق اش قطع شد. تابِ چشمهای زعفر بیشتر شد:
ـ زغال، زغال واسه چی، اِفندی؟
دل و روده ساعت، زیرِ دستٍ کاتب جان داد:
ـ می خواهم بجُوُم، فضول باشی.
ـ خب، نقل و نبات بجو، کشمش و توت خشک و آلو قیسی بجو. زغال چرا، خُل شدی؟
اگر چاقو دمِ دست کاتب بود، خرطومِ فیلش را می برید و کف دستش می گذاشت. نگاهش کردم. خرطومِ فیلش سرخ بود و می لرزید. دلم سوخت:
ـ نه چِل شدم. زعفر، لطفاً زغال!
زعفر کفلِ گرد و قلنبه اش را تاب داد و متعجب رفت. با هفت کله زغالِ نازنین برگشت. روی میزِ گرد گذاشت. زیرِ لب خندید:
ـ خدا یک عقلی به تو بده، یک پولِ بادآورده به من. تا بروم در روستا، گاوداری باز کنم. از شرِ این شغلِ سگی و مشتریهای عوضی، راحت شوم.
رعشه بر جانش نشست. لُنگٍ سرخ بزرگی برداشت. مانند گاوبازانِ خبره، در میان میدان و هیاهوی جمعیت، رقصید و چرخید. رقصی مسخره. هفت خنجر برنده را بر گرده  هفت گاو وحشی کوبید. رقصید و هفت گاووحشیِ زخم خورده را تو ظلِ آفتاب نقشِ زمین کرد. تماشاچیان تشویق می کردند. از کف دستشان خون می آمد؛ هولٍی. هولٍی. چون موعدی مقرر، چهار تا بشقاب روی پیشخوان چید. در هر کدام کرفس و دنبلان گذاشت و با دوستان غایب از نظر مشغول خوردن و حرف زدن شد. تند تند نفس می کشید. صندلی عقب و جلو می شد، ساعت زنجیر طلای بغلی اش را در آورد:
ـ هیهات، هنوز ساعت هفت نشده!
* * *
کاتب، کروچ کروچ و با لذت زغال می جوید. میل به نوشتن شعله می کشید. کاتب روی بامِ جانم راه می رفت . در جهان می چرخیدم. روزی عشق به کاتب گفت؛ من آفریننده جهانم. عشق نیازمند گذشت وفراموشی است. ناقوسها یک صدا سرودند، عشق آخرین مرحله است. زمان، زمان درو بود. آن لحظه میهمان ستارگان بودم. کنار آن بلوط ستبرِ بالا بلند. مهتاب بود و رنگین کمان تاب می بست. جهان با شکوه و پر شکوفه بود. ما، دو رودخانه  بودیم که با آهنگ گامهایمان خواب دیرین جهان را بر هم می زدیم. سبزه ها سیرا ب و مست بودند. جشن عروسی گلها بود. همه زمزمه می کردند؛ اینک بانوی عشق، سیب سرخ و گل گندم در دست! نبض زمان عاشقانه می زد. چرا که تو خندیده بودی. کاتب، ترانه تن ترا از مرمر مهتاب می تراشید. بی خبر از خطر و انحنای حیات می‌رقصیدم. بوسه های ما، بر ماسه های ساحل سایه می انداخت. آتش بازی چشمانت، حادثه ای مقدس بود. زندگان بر گامهای ایزد بانوی عشق، کرنش می کردند. پوستت به سان حریر، روی مخمل شب راه می رفتی. روزِ آفرینش جهان بود. جان به معراج می‌رفت. لحظه رستاخیز زندگی بود. بهار در انگشتانت گل می داد.
ناگهان جدایی و دردِ بدورد رسید. تو رفتی، بی آنکه با کاتب وداع کنی. من ایستادم بی‌آنکه خودم را بشناسم. شب آرام فرود می آمد. جانِ روز قطره قطره در چلیک تاریکی می چکید. سالِ سیاه کبیسه بود. گردبادها مرا با خود می بردند. تمام برگهایم بنفش شد. طوفان وحشیانه می غرید. به جستجوی تو از صخره های سخت، بالا می رفتم و در خویش تقطیر می شدم. کاتب در بی نهایتٍ دورِ شب بود. آهم، راهت را می بست. باران می‌بارید. هراسان و خیس به هر سو به دنبال رد پایت می دویدم. در قطب تنهائی ام تگرگ می بارید. گامهایم در زنجیر بود. شتاب رفتن داشتم. تجربه های تلخ از پیاله چشمهایم سر ریز می کرد. باز آی و دوست داشتن را دوباره تفسیر کن! غزالان و کبوتران از دهان تو می نوشند. قلبت وادی ایمن است و سرزمین موعود. نگاه کن به راهب سرگردانی که به جستجوی تو از اعماق مغاره فراموش خویش، بیرون می خزد. کاتب بر بام جهانِ گم شده، به بوی تو چرخ می خورد. پرندگان نگاهم به سمت چشمه های مقدس که تو هدیه داده ای ، پرواز می کنند.
تا هنگامی که آسمان اشکهایش را در تاریکی پنهان می کند، کاتب نیز قلبش را نشان نخواهد داد. روحِ این سیاره چرخان هنوز تیره و تار است. و با این همه کهنسالی چگونه می تواند روی رودخانه های جاری پرواز کند. زمین و مرگ  تا ابدیت گسترده اند. بازوانِ زورآور شب، مرا در آغوش می کشد. کسی دشنه ای در برکه رویاهایم می‌اندازد. شبتابِ در یایی چونان فانوس بندری، از دور سو سو می زند. تندر بر گرده دریا تازیانه می‌کوبد. جسدی رویاهایش را به باد می سپارد. عطر مرگ در چارسوقِ جهان خاموش می چرخد. باروحی زخم خورده، در کوچه خاطره مرغان دریایی می گردم. تو نیستی و صدفها دیگر آواز نمی خوانند…

* * *
زعفر مقابل کاتب ایستاده بود. با یک دست پرچمی ناشناس را تکان می داد. پرچم و یک بغل پرونده موریانه خورده را در آتشکده کوچک انداخت. خرطوم فیلش را خاراند:
ـ حواست کجاست؟ می نویسی، هان؟ دوست داری داستان برادر بزرگ را برایت تعریف کنم تا بنویسیش، هان؟
کاتب با کونِ خودکار سینه اش را خاراند:
ـ بگو. اما اول یک قهوه غلیظ دیگر. زغفر محتویات خرطوم فیلش را در لُنگٍ سرخ بزرگ، فین کرد. قهوه را روی میز گرد گذاشت. مقابلم نشست. لمبر های گرد و قلنبه‌اش از دو طرف صندلی آویزان بود:
ـ شب ظلمات بود. شمن ها را از قبیله بیرون کرده بودند. هفت سال توی یک لنج هفت طبقه روی شط شناور بودیم. شمن ها مجسمه می ساختند. اوراد می نوشتند. مجسمه های مقدسان، مجسمه های فاسدان. قد و نیم قد. نیم رخ و تمام رخ. لنگه به لنگه، طاق و جفت. برادر بزرگ و من و فرشته ها ، دست پرورده شمنِ شمن ها بودیم . برادر بزرگ تأتر بازی می کرد . همه را از خنده و گریه روده بْر می نمود. مزدش یک وعده غذا بیشتر نبود. تا اینکه زد و شمنِ شمن ها مرد. برادر بزرگ هوا ورش داشت. شروع کرد به لنگ و لگد انداختن. همه ارث و میراث را می خواست بالا بکشد. می گفت، صندلی و فرمان فقط مال من است. طرفدار دو آتیشه اش شدم. خوب سخنرانی می کرد. عالی می‌ترساند. تو هوا مخ می زد . جاشو های لنج را فرشته می گفتند. یک عده از فرشته ها تو سری خور بودند. جیکشان در نمی آمد. تا می گفتی اشَک و مُشک ، اشکشون در می‌آمد. یک عده زیر بار زور نمی رفتند. مدام دیگران را وسوسه می کردند تا شورش به پا کنند. اینها را شیطان می گفتند. کار به همین منوال می گذشت. تا اینکه برادر بزرگ همه چیز را به هم زد. توی لنج هفت طبقه انقلاب شد. با چاقو روی صورتم هفت تا خط انداختند. خون گریه می کردم. چه دردی! آخه زیبایی خیلی برام مهمه. می خواستند دستم را ببرند. رحم ، حرف احمقانه ای بود. در همین اثنا بین شمن ها هم اختلاف افتاد. دقیقاً ساعت هفت بود. فرشته های گریان و شیطانها جشن آشتی کنان گرفتند. جمهوری شیطانی اعلام کردند. این بزرگترین انشعاب تاریخ بود. شش تا از شمن ها را توی تنور انداختند. هفتمین شمن، قالیچه پرنده را برداشت و فرار کرد. رفت در ماه بست نشست. برادر بزرگ و من را توی شط انداختند. من هم کتابهای اوراد و ادعیه را که قایم کرده بودند، دزدیدم. بعدها شنیدم شمن فراری از زیر درخت سیبی سر در آورد. درخت سیبی که ثمره اش،  سرب شد. برادر بزرگ و من را یک پری دریایی نجیب نجات داد. از روی خشکی عجیبی سر درآوردیم. برادر بزرگ قلاده به گردن خشکی انداخت و گفت ؛ تو گربه مائی. روزی هفت بار به پری دریایی تجاوز می کرد. هیهات، برادر بزرگه دیگه ! مار پوست خودش را ول می کند اما خوی خودش را ول نمی کند. ولی پری دریایی قبل از آنکه ما را به ساحل نجات برساند، با دمش به کف لنج کوبید. لنجِ سوراخ شده دور خودش می چرخید و غرق می شد. بیچاره پری دریایی! برادر بزرگ اینقدر… تا مرد. مدتی هم مرا به جای پری دریایی گرفت و…
کاتب غش غش و با صدای هفت سامورایی سائل خندید:
ـ می خواهی که من این مهملات را باور کنم؟ فکر نمی کردم اینقدر کس خل باشی. آخه مردک این همه کس شعر از کدام سوراخت در می‌یاری؟
 بلند شد و کفل گرد و قلنبه اش را هوسانه دست کشید. هفت نخ، ریش تنکٍ آویزان روی چانه اش را خاراند و گوزید:
ـ از سوراخِ جد و آبادِ تو. می خواهی باورکن  می خواهی باورنکن. به تخمم عوضی.

* * *
رفت و پشتٍ پیشخوان قوز کرد. ناگهان درِ قهوه خانه باز شد. دوستان از در درآمدند. ملکه پرید توی بغل کاتب و لبهایش را هفت بار بوسید. روی پاهایم نشست و به شلوارم شاشید. برادر بزرگ صندلی اش را در آورد و چون خلیفه ای در دارالخلافه ، بر سریر سئوال نشست. شیشه ودکا و پونه وحشی را روی میز گرد گذاشت. با سیمایی به رنگ سیماب ، دو کف دست برهم کوبید:
ـ پری نهفته رخ و دیو در کرشمه حسن      بسوخت دیده زحیرت‌که‌این‌چه بوالعجبی است۱
زد روی شانه و نرمه گوش راست کاتب و خندید:
ـ چطوری آبچلیک! مثل اینکه بد جوری قافیه را باخته ای، یارو! لؤلؤات ، لولو شده؟ فتیله‌ات پایینه، ملتفتی، چی شده؟“ دل در کسی مبند که دلبسته تو نیست.”۲  دلجویی اش گوئی باطل السحر ترس بود. کلامش آبی بر آتش زخم های تازه کاتب پاشید. بی‌حوصله و نوازشخواه، آه کشیدم. برادر بزرگ گفت:
ـ سرایدار، سردماغ نیستی!  کج بنشین و راست بگو. عْنُق پرآدرنگت نشان می‌دهد کتک خورده ای، روراست باش. آیا به جای قنداب، گنداب نوشیدی؟ یا در آبگینه و طاس لغزنده افتادی؟ کدام حرامزاده گجسته ای تو را به این حال و روز انداخته است، هان، زبان بچرخان!
ـ“ با خود به عناد بودم. خط خوردگیهای خودم را پاک می کردم. ”
ـ ولگردی می خواست کیف سیاهم را بدزدد.
ملکه ساکت روی زانوهای کاتب نشسته بود و نگاه می کرد. زعفر هنوز پشت پیشخوان قوز کرده بود. عقب و جلو می شد اما لام تا کام چیزی نمی گفت . کروچ کروچ چْس‌فیل بو داده می جوید. برادر بزرگ صاعقه وار از روی صندلی اش برخاست. با صورتی ازرق سان غرید. از ترس در خشتکمان شاشیدیم .
ـ هر آیینه در قلمرو قانونمند ما ، اجحاف و تعدی رخ دهد، خورد و خوابِ مُلٍک بر هم خواهد خورد. عالم غیب و عالم محسوس مٍلک ماست. بگو که بودند این جْل وَزغان! پنج حس و شش جهت و هفت کوکب و چهار طبع را به هم می ریزیم. این بی سر و پاهای خشتک نشسته کجایند! ما دَلق پوشِ دُلدْل سواریم. کاتب لب بترکان که بودند تا شمع آجینشان کنیم. به دهان توپ ببندیم. نعلشان کنیم. به چهار میخشان بکشیم. گوشهایشان را ببریم. شقه شقه شان کنیم و هر شقه را بر دروازه ارزیزِ روز، بیاویزیم. دودمانشان به باد دهیم.
تازیانه اش را در آورد. هفت بار در هوا چرخاند. بر در و دیوار کوبید:
ـ به آهوی فلک سوگند، آسشان می کنیم. مثل کرباس جرشان می دهیم. به ابابیلها می‌گوییم بر این همه اباطیل، سنگپاره ببارانند. ای جاهلان کوتوله، ای ستمکاران سترون به سزا خواهید رسید. تر و خشک خواهد سوخت. ماه را از مهدش جدا می‌کنیم.
ملکه با یک خیز روی زمین پرید. کنار زعفر با زانو های سست شده به خاک افتاد و لرزید. برادر بزرگ دستان به سوی آسمان، عرق کرده و پر ولوله نهیب زد :
ـ زینهار! این واپسین سپیده دم است. فساد تا مغز استخوانتان را پوسانده است. چه آیتی بهتر از تعب. “ همانا که ما انسان را در رنج آفریدیم.”۱ ای ملک مقرب و ای فرشته موکل! از هر جنبنده ای یک جفت بردارید. در لنج هفت طبقه بگذارید. آب آب آب. هفت بار بالا خواهد آمد. زمین را از شداید خواهد شست. ای پخمگان پروار بمیرید. ای‌ملک الموت ملکوت اعلاء ، باران سنگ و سیل بر این عشیره های شیره ای نازل کن! ای کفن دزدان، تازیانه مان به هیبت هفت افعی و عفریت در خواهد آمد. تف بر روزگار بی آزرمی که بر مدار دل ما نگردد. بگذار و از این گریوه بگذر. سپلشت.
خسته و دم کرده سر فرود آورد. بر صندلی اش آرام گرفت. از زیر میز گرد صدای بع بع گوسفند می آمد. هفت سامورائی سائل تعظیم کردند. تمام گوشت تن کاتب از وحشت ریخت. ملکه برخاست. پیش پای برادر بزرگ زانو شکاند. انگشترش را بوسید. زعفر کلاهِ شاخ گاوی برسر، جلوآمد. با لُنگ سرخ، برادربزرگ را تند تند باد زد و گفت:
ـ اطاعت می‌کنم سرورم. دستورات مو به مو، اجرا خواهد شد. همه ما در دست شما مثل شپشیم. بنده یک کنه رکیکم و چشته خوارِ الطافِ سفره شما هستم. فَدُوی در بست فدای شما باد.
برادربزرگ تازیانه اش را غلاف کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند.
ـ ما زمانی در تماشا خانه شمن ها تحصیل تأتر می کردیم. هفت سال آزگار هم در سیرک سیاری، نقش آفرین یک دلقک بودیم. مدتی هم رام کننده حیوانهای وحشی شدیم. روزگاری، رزق و روزیمان دست یک مشت قوزیِ بْزمچه افتاده بود.
بدنش را به سختی خاراند. هفت بار پلک زد:
ـ زعفرِ پدرسوخته، چقدر در این قهوه خانه شبگز پیدا شده! از چشمهای نانجیبت می‌خوانیم چغلی ما را کرده ای چلغوز! ای مردکِ خایه خورِ خایه مال.
زعفر با ترس و لرز تعظیم کرد. خرطومِ فیلش را خاراند:
ـ به خدا قسم…
برادربزرگ پاهای پرانتزی اش را خاراند و فریاد زد:
ـ زبانت را گاز بگیر ای شیطان پیر! ای تحفه حقیر، ای طماعِ طلا طلب، بخوان خدا در خسوف است. ای دغل، باید همان شب تورا با همین دستهای سردمان خفه می کردیم تا اینقدر دری وری به هم نبافی. افسوس که کرسی و فرش به شد از دستمان!
دست انگشتر نشانش را پیش آورد. ملکه باز هم بوسید و روی چشم گذاشت. کاتب و زعفر هم به دیده منت بوسیدند. بوی زخم و زماد و تنزیب در کله کاتب پیچید. زعفر در گوشِ چپم پچپچه کرد:
ـ بهتره آب به غربال پیمانه نکنی. بگو اون گوش بْر کی بوده. عکسش را نشان بده، جنازه تحویل بگیر.
زیرِ ناف کاتب را پشه زد. خودم را خاراندم:
ـ خفه شو دیوث!
برادربزرگ نشست و آه کشید:
ـ امان از دست این ساربان سبو شکن. چه دنیای پر ساخت و پاختی! ریدیم به این سراپرده سپید و سیاه. بده ببینیم چه نوشتی ای عزیز:
کاتب، تعظیم کنان کاغذ را معروض داشت. برادربزرگ جیبهایش را گشت و گفت:
ـ نمی دانیم کدام پدر نامردی خودکارمان را دزدید.
کاتب خودکارش را دو دستی پیشکش کرد. همچنان که می خواند، می نوشید و پونه وحشی می جوید. شاخآبه ای کدر از گوشه های دهانش سرازیر بود. سر برداشت. شیشه خالی را به دیوار کوبید:
ـ پیش از آنکه وادارت کنیم ریقِ رحمت را سربکشی، برایمان رحیقِ عابد فریب بیاور،موجود خنثی. تو آبدار باشیِ کوشکٍ مایی یا برگ چغندر؟
زعفر لنگ لنگان راه می رفت و کفلش را می رقصاند. برادر بزرگ فریاد زد:
ـ قدح تهی شد از شراب، الدنگ، سوهان روح. ساقیِ ساغر گردان مارا ببین، چه دنبه‌ای تاب می دهد!
زعفر چْست و چالاک پشت پیشخوان پرید. به چربدستی شیشه ودکای یخ زده و پونه وحشی را روی میز گرد گذاشت. دست به سینه و چشم ها دوخته بر زمین، خشک ایستاد. برادر بزرگ برخاست. با رگه ای از ارعاب در صدا غرید:
ـ آدمِ گدا و این همه ادا؟ پشت کن زالوی زبان باز. ای جاسوس دو جانبه. ستون پنجم.
زعفر دنده پهن، با رضای خاطر برگشت. برادر بزرگ اُردنگیِ سنگینی بر قفای گرد و قلنبه‌اش کوبید. زعفر چند قدم به جلو رفت. سکندری خورد و افتاد. کلاهخود شاخ گاوی اش روی زمین غٍل خورد. زعفر گوزید. بلند شد و ساده لوحانه خندید. چشمهای لوچش می چرخید. برادر بزرگ نشست:
ـ خود گوزی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی!
سرش را به طرف کاتب چرخاند:
ـ بگو ای سخن کیمیای تو چیست؟        غبار ترا کیمیا ساز کیست؟۱
احسنت. مرحبا. تو نه از تبار طلا پرستان پرشقاوتی نه از تبار تهی دستان ستمکش.
کاغذ را مقابلم سراند. خودکار کاتب را در جیبش گذاشت. دور واژه فراموشی، هفت بار خط کشیده بود. برای کاتب ودکا ریخت. مشتی پونه وحشی در دهانم چپاند. چپق اش را چاق کرد. به طرف کاتب گرفت. پکر، پکی به پیپ زدم. دود، در بطن جانم، نشت می کرد. زعفر لرزان، لیوان پلاستیکی اش را پیش آورد. چشمهای لوچش هنوز می‌چرخید. چون گدای آسمان جْلی نالید:
ـ ارباب جرعه ای به من بی نوا بنوشانید. فقیرم. حقیرم. هفت سر عائله دارم. ناقه ام تازه سقط شده ، زندگی ام بی‌شور و  واشوره. ویلانم. پشه در جیبم سه قاب می اندازد. پیش‌بینی با خشت و شاقول از یادم رفته. دیگر هیچ فلان و بهمان و بیساری نمانده که ازش قرض وقوله نکرده باشم…
برادر بزرگ به قهقهه خندید. کاتب و ملکه هم خندیدند. هفت سامورایی سائل زیر لبی و بلند خندیدند. برادر بزرگ لیوان مشمائی زعفر را پر کرد و گفت:
ـ بنوش ای گدای در زن. ای رتیل، اگر چه از این رطل گران چیزی نمی فهمی. اما سگ‌خور. البته تکدی جز تکدر خاطر نمی آورد. تازه دو نوع گدا داریم. یکی گدا صفت، یکی چشم گدا. اولی قابل ترحم است. دومی اما، سزاوار زندگی نیست. تو از نژاد دزدان نیستی از دیار مردگانی.
برادر بزرگ ساعت زنجیر طلای بغلی زعفر را دزدید. عقربه ها درست روی ساعت هفت بود. ساعت را در آتشکده انداخت. منقار عقابی دماغش را خاراند:
ـ امان از این غریبگزها. خب، بعد از این همه های و هوی، نگفتی کدام گرگ درنده ای، پیراهنت دریده. لب باز کن، دُمی بجنبان. سراپا گوشیم.
محکم زد روی شانه و گوش راست کاتب. زعفر چون پیشکار پیشگاه بزرگان روزگار، عقب عقب می‌رفت و دعا می‌کرد. کاتب پونه وحشی نشخوار می کرد. پیاله ام را نوشیدم. چشمهایم داشت کلاپیسه می‌رفت:
ـ کسی اذیتم نکرده‌است.
برادر بزرگ در حالیکه پیپ دود می‌کرد، ابروهایش را بالا کشید:
ـ سنه گوربان آباجی. جواب سر بالا هم جوابی است. اما بگو ببینیم ، چرا زغال می‌جوی؟
کاتب سرش را زیر انداخت. محتویات کله‌ام در هم می چرخید. کاتب با ترس گفت:
ـ حامله ام.
ناگهان گل از گل برادر بزرگ شکفت:
ـ کاسه چینی که صدا می کند خود صفت خویش ادا می کند. پس گره بر باد و بر ابرو مزن. بُه بُه. یک کاکل زری یا یک پری زاده تُپْل مْپْل. ما مطمئنیم که او راه مارا ادامه خواهد داد. در سراسر پهنه خاک، شبکه های زنجیره ای دایر خواهد کرد. آنوقت تمام قدرت اقتصادی بازارِ زمین و آسمان را در دست قبیله مان قبضه می کنیم. ما می دانیم، معیشت مشکل پیچیده ای است. اما بچه …
چشمک زد و دست چپش را چند بار در هوا چرخاند. فهمیدم منظورش چیست. اشک در چشم کاتب و هفت سامورایی سائل، شکست:
ـ بچه فقط مال …
ملکه ، پیشانی کاتب را بوسید. سرم را نوازش کرد. پرید روی میز گرد. پستانهایش را چون هفت مُشکٍ آویزان به طرف آسمان گرفت:
ـ شیرم را حلالش نمی کنم. عاقش می کنم. امیدوارم به تیر غیب دچار شود. شقاقلوس بگیرد آنکسی که…
برادر بزرگ متفکرانه به ملکه گفت :
ـ چون همه اسرار و عنایات را نمی دانی خموش، ملتفتی !
منقار عقابی دماغش را خاراند. صراحی اش را سر کشید:
ـ صاحبدلان به پیام پیاله گوش کنید. زعفر صرعی، جبراً  تو هم بیا جلو. بیا ارقه اره زبان.
برای همه ودکا ریخت:
ـ آهای دُردی کشان ، قضا را قرعه فال و داو ، به ما افتاد. فبها المراد. آبِ آتشزا بنوشید. غمِ آخر. مگر ما مرده ایم. به چاپار خانه هایمان پیغام می فرستیم تا خبر را به همه عالم مخابره کنند. اسپند دود کنند و پندی به گوسپندان دهند. هر چه لازم باشد از فروشگاه بزرگ مهیا می کنیم. رؤسای فروشگاه هم که بدبختها، حرفی ندارند.
ملکه با برق محبتی در چشمها، قد راست کرد:
ـ پایم از خطه فرمان تو بیرون نشود        سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز۱
همه بچه ها را من از آب و گٍل در می آورم و بزرگ می کنم. گوهر شبچراغِ منند. خودم ترو خشکش می کنم.
پیشانی زعفر را شادی هاشور زد. گریست و حاشیه های شانه اش لرزید:
ـ ماترک من همین قهوه خانه دو نبش است. به دنیا چشم داشتی ندارم. به شاباش وجود، و قدومش ، هفت تا بیغوله هم در محله خَر کُشان دارم که همه را ، هبه‌اش می کنم. دنیا یک پاپاسی نمی ارزه. دیگر چه می خواهی کاتب ، نازکش داری ، ناز کن، نداری پات را دراز کن . یک مشت ریش گرو می گذارم که تو نگران آینده نباشی، هان؟
تهٍ دلِ کاتب و هفت سامورایی سائل از خرسندی غنج می‌زد. ایرن را گو مباش.
ـ“در نوردیدن درد ، در این لحظه گلریز، چه زیباست! ”
از زیر میز گرد صدای بع بع گوسفند می آمد. برادر بزرگ مخمور، به پاس هر حرفی کله‌اش را هفت بار تکان می داد. ناگهان دست چپش را بالا برد. همه از فکر و صدا به سکوت افتادند. ودکا ریخت :
ـ حرف آخر اینکه، به اعتقاد ما باید در هر قریه ای ، از قدمهای هر کودکی قدمگاهی ساخت. بنوشید و بلند شوید سری به فرو شگاه بزرگ بزنیم. در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
کاتب با نگرانی گفت :
ـ با این سرو وضع و صورت و …
برادر بزرگ به خنده گفت :
ـ با کَت نباشد. امشب همه مشنگند و مشغول. بد دلی را بِهِل . ملتفتی . حرکت.
هوا را بو کشید. زبان دور دهان چرخاند:
ـ آتش. برهان اِنی ؛  دود می آید پس آتش هست. برهان لٍمی؛ آتش هست، پس می‌سوزاند. نوشتن امشب با روندگان و آیندگان است.
زد روی شانه و گوش راست کاتب. بدره ‌ای از جیبش در آورد. هفت سکه اشرفی روی پیشخوان انداخت. سکه ها هفت بار دور خود چرخیدند و قطار به قطار کنار هم  نشستند:
ـ این هم بدهکاری ما، بابت باده و جزئیات. چیز دیگری که نداشتیم؟
زعفر آب دهانش را قورت داد.هفت نخ ریش تُنک روی چانه چوبی اش را کشید:
ـ نخیر. حساب شما مثل کون امام جمعه پاک است. هوم. “ محک داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست.”۱ اقدامات آتی مرا از قلم نندازید، هان؟
کاتب ، دستٍ پنهان زعفر را که برای برداشتن سکه ها ، از زیر بغلش درآمد ، دید. دستی استخوانی که هفت انگشت داشت. از قهوه خانه بیرون آمدیم . زعفر دم در با کلاهخود شاخ گاوی بر سر، خبر دار ایستاده بود. لُنگ سرخ بزرگ را به خایه هایش بسته بود. اشک گلوله گلوله از چشمهایش می ریخت. زیر پایش به قدر هفت تشت چرک و پر کفی که زنی گازر۲ به کوچه بریزد، آب جمع شده بود. در گوش چپ کاتب زمزمه کرد:
ـ خیلی گنده گوزی می کنه، اما در دزدی لنگه نداره. امشب شهر شلوغه. مراقب باش دیدارمان به قیامت نیفته .
کرکر خندید. دست در جیبش کرد و با حیرت گشت. خرطوم فیلش را خاراند. هفت بار پلک زد:
ـ ساعتم چه شد، هان ؟ به درک ، هان ؟
گردسوزی بر سر درِ قهوه خانه آویخت. در محافظت هفت سامورایی سائل راه می رفتیم. باد ، عطر مرگ می پراکند. شب افتاده بود.

* * *
نگهبانان نقاب دار گوشه و کنار کوچه ها ، خیابانها و گذرها و کنار ماشینهای میله دار آهنی و جیپ ها کشیک می دادند. قهوه می نوشیدند. سیگار می کشیدند و شوخی های شیطنت آمیز می کردند. هراز گاهی کامیونهایی پر از گله های گوسفند، بع بع کنان می‌گذشتند. برادر بزرگ در راه آروغ می زد. می گوزید و می خواند:
ـ همه کژ دم وش و خرچنگ کردار         گوزن شیر چهر و گاو پیکر۱
دور تا دور میدانِ مشاهیر گمنامِ اقتصادی ـ سیاسی و رهبران نام آور جنگی ، مردمانی تر و تمیز با تاج گلهای گران قیمت در دست مشغول ادای احترام معمول بودند. مجسمه های سنگی سرداران سربلند، جهان را تهدید می کرد. از اقصا نقاط جهان میهمانان عالی رتبه دعوت شده بودند، یا تمثال تمام قدشان را فرستاده بودند. هفت رهبر شهیر ارکستر ، مشغول رهبری نوازندگان بودند.
برادر بزرگ هر بار گوز بلندی می زد وخس و خاشاک را به هوا می فرستاد. فضا آلوده از بوی مشمئز کننده گاز اشک آور بود. جمعیت حاضر ، چپ و راست سر می چرخاندند. با دستمالهای سرخ ، آب چشم و بینی شان را می گرفتند. به ساندویج خردل زده شان گاز می زدند و خود را می خاراندند. ناگهان هْو چْو افتاد که مأمورین حفاظت و امنیت در حال درگیری با اراذل و اوباش و بر قراری نظم عمومی ، گاز اشک آور در کرده اند. گویا خرابکاران نابکار ، بانکها را غارت کرده اند. سینماها را به آتش کشیده اند. شیشه ها را شکسته اند. به پادگانها و مراکز نظامی حمله برده اند. جمعیت در هم ریخت.  هر کس از گوشه ای در صدد گریز بر آمد. ملکه هُروَله کنان هورا می کشید. دست می زد و رختٍ خاکیِ خال مخالی‌اش را می خاراند. به اشارت برادر بزرگ ، پرید روی سینه متنفذترین رهبر جنگی و چون خون آشامی ، گردنش را به دندان گرفت. به جای قطره های خون، مدالهای رنگ و وارنگ ، جرینگ جرینگ کنان بر زمین می ریخت . محافظان با دشنه‌های آخته دو دَم، رقص شمشیر کردند. فرمانده کل ارتشهای مجهز و بی مرز جهان ، فریاد می زد و استمداد می طلبید. هفت ساموایی سائل عربده کشان شمشیر می زدند. برادر بزرگ هلهله کنان به قاه قاه خندید:
ـ  با این همه دنگ وفنگ ، جگرِ یک موش کور را هم ندارند. این همه نشان شجاعت و افتخار به چه کار می آید. گوزیدم به وحدت ذرات و ذرات وحدت. برویم به طرف فروشگاه بزرگ ، تو و بچه لباس ندارید. باید به فکر بود. اگر چشم عنایت به ما دوخته‌ای، بی حله و حلیه که نمی شود، نازنین ؟
فروشگاه بزرگ چون گلوله منوری مشتعل بود. به تعداد هر تیرک برق یک مأمور هفت‌تیر بند، دور خودش می چر خید. انگار نوشادر شیاف کرده بودند. بر سر هر آجودان، کماجدانی دود می کرد. برادر بزرگ چون گوژپشتی پلشت، پشت به فروشگاه خم شد و هفت بار زور زد و گوزید. تمام چراغهای نئون سردرِ خوش خط، آیینه های تودر تو، گچ‌بریهای دالبر و دایره، یکباره خرد شدند و با صدای موحشی کف خیابان فروریختند. صدای بگیرید، ببندید، واق واق و بوق بوقِ دستگاههای مافوق الکترونیکی با شعله های مادون بنفش و قرمز و زرد، جیغ آمبولانس ها و گرمپ گرمپ گامها، فضایی بی‌نظیر آفریدند. از فرصت حاصل استفاده کردیم و به درون فروشگاه چپیدیم. برادربزرگ لباسهای نفیس را لوله می کرد و در گاری چرخ دار می ریخت.
ملکه که خودر ا دوان دوان رسانده بود به قسمت کتابهای تاریخ و جغرافیا و نقشه گنجهای پنهان رفت . با حرص و غیض جِر می داد. پاره پاره می کرد و به زمین می ریخت. طبقه به طبقه پیش می رفت. پالتو پوستهای گران قیمت را به خیابان انداخت . با چوب سنگینی تمام عروسکهای شیشه ای سخنگو را خرد کرد. عکس بزرگ پری دریایی را که پونه وحشی می جوید، جِر داد. وسائل شکارچیان را تکه تکه کرد. برای آنکه کاتب هم از این نمد، کلاهی برای خویش بسازد دست به کار شد. شوری غریب در جانم شعله می‌کشید. کاتب همه ساعتها را متلاشی کرد. ملکه مانند بولدوزر می لرزید و زیرو رو می‌کرد. تمام قفس های سیمی ، آهنی و شیشه ای را شکست. پرندگان محبوس و مأیوس سالیان رها شدند.
پیش از آنکه ارتشِ شوریده محیط را محاصره کند، از در اضطراری پشت فروشگاه و پله‌های مارپیچِ رذل افکن فرار کردیم. در کوچه های همهمه، سرحال و خندان در باد راه می رفتیم. کاتب با صدای هفت سامورایی سائلِ خسته، می خندید. برادر بزرگ بشکن می زد. می گوزید و آواز می خواند . ملکه چون انتری ادا در می آورد. توی دل کاتب قند آب می کردند. همه سرخوش و پر امید بر در و دیوار شهر می شاشیدیم. زنگٍ در خانه ها را می‌زدیم و می‌گریختیم.

* * *
ـ“ هر آن کس آن کند که نباید کردن آن بیند که نباید دیدن .”۱
فانوس باجه زایراللات روشن بود. به محض شنیدن صدای پای آشنای کاتب ، خودش را به بیرون پرتاب کرد. صورتش در سایه روشن کوچه به جذامیها می مانست. لنگ سرخِ رنگ و رو رفته‌ای دور کمرش بسته بود. زیر پیراهنی رکابی فلانل اش را در آورد. با آب دهان خیس کرد و روی کفشهای ورنی اش کشید. خالکوبی های روی بدنش می‌چرخیدندو خیال گریز داشتند. چون شتری روی زمین زانو شکاند. چانه چدنی اش را تکان داد:
ـ “لامردونِ”۲ سیت فرش کردم. مو که از پاکی دلم، چی آسمونه، ندونم سی چه چینم. دشتٍ جونم تشنه و بی چشمه زاره… سیت گوشوار خریدم.
سینه پشمالودش را خاراند. شانه هایش را لرزاند و دم گرفت:
ـ گفتمت قر نده، قرطاسی نکن. وِ نکن. گفتُمت سر به سرْم نذار که کفرْم در می آد. وِ نکن. کفرْم در اومد وُلٍک…
پا پتی شد. سر راهم ایستاد. رقص سماع کرد و چرخید:
ـ گل بودی گلاب شدی ماشالا. انگور بودی شراب شدی ایولا. دشمنِ تو خیر نبینه ایشالا…
دو دستی بر سر و سینه کوبید. به طرف کاتب حمله ور شد.برادربزرگ فریاد زد:
ـ ملکه، نفس این سگ صورت را بگیر! این مردکِ کلاش دوباره عُلَم راست کرده است.
کاتب از ترس روی زمین وا رفت. هفت سامورایی سائل پس کشیدند. از لای پاهای چمبری برادربزرگ نگاه می کردم. ملکه رفت زیرِ لنگش و آلت تناسلی اش را که سیخ ایستاده بود، با دندان کند، جوید و روی زمین تف کرد. از شرم و چندش لرزیدم . برادربزرگ متعجب گفت :
ـ این انچوچک، دیگر از چه قماشی است! اصلاً نباید مراعات حالش را بکنی ملکه، پدرِ متجاوزِ بچه کاتب، همین است.
از پا‌‌‌‌‌‌های زایراللات خون باریکه سرازیر بود. لنگش افتاد. از شرمگاه سوراخ شده اش خون می آمد. فغان نمود:
ـ یا ایها الناس ، به فریاد برسین. ناموسم رف. سوختم. ایی زینه زناکار ، تش به جونم نهاد. سوختم. برشتم…
عربده می کشید، چرخ می خورد وخون تُف می‌کرد تا از هوش رفت. دیدم لنجی لجباز باخَنِ سوراخ شده به اعماق گٍل و لای فرو شد . ناخدا، جاشوها، جنسهای بنجل و قاچاق را ، کوسه ها به دندان جویدند. برادر بزرگ چون حکیمی فاضل استدلال کرد:
ـ اگر بر روح مجنونان چهار خلط ؛ سودا، صفرا ، خون و بلغم غلبه کند ، کارشان تمام است. دوستان بر این فتح ، فاتحه ای بخوانید.
ملکه گوئی از خواب مغناطیسی به درشده باشد گفت :
ـ به تاوانِ این همه تاول که زدی ، به تنور و تاوه ، بسوز. ای چلمن، حالا بی چْر و بیچاره شدی، هان ؟
هفت سامورایی سائل پی کارشان رفتند . برادر بزرگ تکیه بر دیوار آجری زد و گفت :
ـ کاتب جان ، همراه ملکه سهم این مردم را کنار در های بسته شان بگذار. زاغه های آذوقه شان خالی نباشد. آه ، احساس پیری می کنم!

* * *
ـ“ قدیسان ابلیسانند .”
ـ“ کاتب خسته شدم. به ما چه مربوط. هر که دَر است ما دالانیم، هر که خر است ما پالانیم. ”
چون فاتحان به خانه در آمدیم. انبوه وسایل دزدی هوش از سر کاتب ربوده بود. زایر اللات و حال نزارش را از یاد بردم. کاتب دستی به خانه کشید . ظرفها را شستم. شامِ‌شادی را سر میز گرد چیدم. کاتب با خود گفت ؛ با این همه ناز و تنعم، چون سلاطین نقرس نگیرم!
همه بر جای خود قرار گرفتیم تا دعای پیش از شام غریبان را قرائت کنیم. برادر بزرگ تسبیح شاه مقصود با شیخک تاجدارش را در آورد. دعا خواند و ما تکرار کردیم:
ـ ای شمن ها ، در این روزگار پر آزادی ، این یک لقمه نان جویین را بر ما حلال کنید. گناه ژاژخایان را به خودشان بر گردانید. تب راجعه به جانِ لغُز گویان زخمِ زبان زن بیاندازید. آمین.
بر دست انگشتر نشانش هفت بار بوسه زدیم. پیاله های ودکا را سر کشیدیم و سرِ خوان رفتیم. پیپ چاق شده را نوبتی کشیدیم و کیفور شدیم. ماه روی تخته پاره ای از لنجی غرق شده در شط شب پارو می کشید و به سمت ما می آمد . کنار پنجره نشست. با ویلن‌سل ، شگفت انگیز ترین آهنگ جهان را برای دل یک پری دریایی نواخت. دخیل برضریح ماه و پا بر نخیل خیال می شد دمی به خلسه رفت . عجبا ، عماری عمر بی محابا در آسمان تتق می کشید و می رفت . ملکه به اذن برادر بزرگ تلویزیون را روشن کرد . صدا و تصویر و خبر، بر جانم مسخر شد. مردان قَدُر قدرت، نگاهها به دوربین ، لبخند به لب مقاوله و معاهده امضاء می کردند. دورادور فروشگاه گردن شکسته، کارشناسانِ ریز و درشت امنیتی، پلیس ضد شورش و نیروهای امداد غیبی، سراپا سبز، در هم چرخ می‌خوردند. عده ای در بحبوحه ای هردمبیل سرفه می کردند و از میدان یادهای مقدس می گریختند. سردار رشید و ریش دارِ ارتش با شمشیری حمایل ، خط و نشان می کشید:
ـ بدسگالان مجازات خواهند شد. تمام ارتش و امکاناتش در خدمت ملت است .
جماعتی سردار هزاردست را بر شانه های خویش حمل می کردند و شعار می دادند:
ـ ارتش فدای ملت ، ملت فدای ارتش .
خبرگزاریهای جهان از برگشت تخمینی آقایی بزرگ و معجزه گر، سخن می گفتند. ازاینکه در ارتش و ارکان دین و دولت چند دستگی رخ داده است ، پرده بر می داشتند. شخص اول مملکت شام آخر را خورده و نخورده ، ورد جیم را برای معالجه خوانده و گریان گریخته بود. تا در فرصت و فراغت تعطیلات کنار دریا، در مسافرخانه پری دریایی، کتاب “ توضیح المشاکل ”  تاریخ را انشاء  فرمایند. همان لحظه در هفت جیبش دنبال ساعت طلایی‌اش گشته تا زمان شروع و پایان کتاب تاریخی اش را ثبت کند. اما ساعت انگار یک قطره آب بر زمین چکیده و گم شده بود. هر لحظه در تنهایی هفت بار تکرار می کرده است: پیش به سوی دروازه های تمدنِ بزرگ. و پیش را چنان کشیده ادا می کرده  که بیشتر شبیه افتادنِ شیشه و شکستن و پخش شدنش بوده است. و صداهایی از دور به گوش می رسیده است که: پس به سوی دروازه های تمدن. و پس را چنان بلند ادا می کرده اند که به پستی مانند بوده است.
ارتشِ تام الاختیار هم آتش کرده است. قمارخانه داران یک صدا گفته اند، ورق برگشته‌است. عده ای که چاییده بودند و تو دماغی حرف می زدند ، شعار می دادند :
ـ ارتشی ، ارتشی ، چرا برادر کشی.
سایه ی خدا می رفت و روحِ خدا می آمد. قرار است همه به خر پشته بامها بر شوند تا تصویرِ قائد را در ماه به رأی العین ببنینند. “آتو” به دست ناتو ها افتاد . در تالارهای “ لاتاری ” همه شرط بستند که هنگٍ نهنگان لنگ، سوارِ کار خواهد شد. قالیچه پرنده ، یک موتوره رهبرِ  بی‌گذرنامه را به ماه رسانده تا فلزات را زنده کند. همان جا در پرچمی ناشناس فین کرده است و از دست شبگزها نالیده‌است و تقاضای یک پشه بند نموده است . دفتر داران تاریخ، دیفتری گرفته اند. قراراست بار دیگر در تیسفون ، تیفوس بیاید. همه اهالی شهر صدای زوزه شغالها و گرگهای معترض را شنیده اند که روی به ماه ، به پوزه خود چنگول می کشیده اند. مردم صدای سیفون کشیدن مستراحهای همدیگر را به وضوح شنیده اند.
فردا زعیم بزرگ پس سالهای دوری و بدون روادید با احساسی یکه ، هیچ و پوچ ، از تبعید بر می گشت تا دولتی فاتحه خوان را تأسیس کند و مردگان را به رقص آوَرَد. تا عقده ها، عقیده شوند. خلقِ خبر می‌خزید و شولای شایعه به دوش می‌آویخت . میان غل و غش اغتشاش ها ، خشابهای خشم پرو خالی می شد. قورباغه ها به غورخانه ها رفتند . قارچهای سمی چتر نجات گشودند. قاریان فریاد زدند؛ آزادی. آزادی به شرط چاقو.
خون به تن کاتب ماسید. قالیچه ای آهنین با گذر از فضا و زمان در مرکز زمین قرار گرفت. لایه اوزن سوراخ شد. در تصویر هفت مرد قلتشن، تخت روانی را که بر دوش داشتند زمین گذاشتند. پادوها و قزاقهای “ پارابلوم”۱ به دست، مرشد و مقتدا را محافظت می کردند. موجِ جنبنده جمعیت به وجد آمد . سرداری ظفرمند را که همریش رهبر بود، و روی دستهایشان بالا و پائین می پراندند، در هوا رها کردند. به پیشباز پیشوا شتافتند . زیارتنامه خوانها، تند تند تخمه آقتاب گردان را با پوست می بلعیدند. کاغذ های مرده باد و زنده باد، در باد شنا می‌کرد. آسمان رعد و برق می زد و نمی بارید. دُگمها، دگمه ها را تا زیر گلو بستند . روحانیِ فرتوت اما جلیل القدر را  که در شبِ قدر زاده شده بود و قدر و قیمت اش را ندانسته بودند و حالا می خواستند بدانند. روحانی را در حالی که شاه توتِ خشک می‌جوید، پشت میکرفون قرار دادند. هفت مرد قلچماق قمه و قداره به دست ، شلخته وار آدامس می‌جویدند. روحانی، دستار سیاهی تحت الحُنَک کرده بود. برای نمایش بزرگِ کارناوال در گورستان سخنرانی می کرد.انگار مردگان را فرا می خواند تا زندگان را دفع و دفن کند . صدا از سوراخ حنجره پیر مرد خارج شد.
ـ من آمده ام تا حلال و حرام را جدا کنم از هم. بر من ظاهر شد روح خدا و گشود درِعالم غیبِ هفت پرده را.
کسی صورتش را به ناخن خراشید و در آیینه تف کرد . پیرمرد بزرگ پیراهنش را درید . صیحه ای زد و پس افتاد. جمعیتٍ مضطرب آهی بلند از ته دل بر کشید . همه دیدند که روی سینه پشمالودش عکسِ یک پری دریایی خالکوبی شده بود. عده ای غش کردند. عده ای توی سر زنان و وا مصیبت گویان ، گریبان دریدند. جاشوها از ترس بر عرشه کشتی ها شاشیدند. عده ای شب نامه های شانس در هوا پاشیدند. کاسه لیس ها و قهرمانان بازی “ لیس پس لیس” در هوا گلاب ریختند. اسپند دود کردند و خواندند ؛ اسفندٍ دونه‌دونه، اسفند سی و سه دونه . چشم حسود بترکه.
پیرمرد بزرگ را دوباره پشت میکرفونی که کله ای شبیه شیاطین داشت، ایستاندند:
ـ جهاد بر علیه کفار و اشقیاء و مشرکین . “ یأجوج و مأجوج ” ، ناکسان را به اسفل‌السافلین می فرستم. لاکن ، فسق و فجور، لهوو لعب، واویلا. امروز، روز محشره . ریختن خون ملحدان مباحه …
سینه پشمالودش را خاراند . پری دریایی در بیشه زارِ  پشم گم شد . پیر مرد بزرگ، دستار سیاه از سر انداخت . عباء بر دوش و عرقچین بر سر، با ریش خضاب بسته عنابی چون واعظی نعره زد:
ـ به شما بگویم من که باید یله شان کنیم در ویل جهنم . تا هرمِ هاویه، خایه هایشان را خاگینه کند. من توی دهن ملاعینِ اُبنه ای می‌زنم. از این پس مملکت ما خدائی می شه . من با این حال مریضم آمده ام تا تاج الهی بگذارم بر سر مردم . خنازیر و خناسان را ختنه می‌کنم. عزت و شرف شما در گرو همین جهاد بزرگ و مقدسه ، فعلا تا دفع قائله بسه .
آمیب ها، آمین گفتند و روی زمین “ مین ” کاشتند. سیلوها به دست سبیلوها افتاد. گرگها شغل گمرکی را پیشه کردند . همه به چشم دل دیدند معجزه زعیمِ اولوالعزم را که چگونه شق القمر کرد. همه برای تبریک و بوسیدن دست پیرمرد بزرگ هجوم آوردند. رجعت ناجی، چنان موجی از شعف به پا نموده بود که آن سرش ناپیدا بود. نگهبانان قُلدْر با خیزران و شلاقهای آتشین جمعیت را پس می راندند . دست استخوانی پیرمرد بزرگ در باد تکان می خورد. عُلَم و کُتلها تاب می خوردند. شعر و شعار و شایعه به سرعت برق و باد ساخته می شد و دهان به دهان می چرخید . ناگهان لباسها عوض شد. عده ای کفشها را پاره پاره کردند. نعلین در بازار سیاه گیرِ فَلک هم نمی آمد. زن و مرد باید ریش می‌گذاشتند.محتسبان با لباسهای یراق دوزی شده مستعمل، سوار بر خرِ مراد، آواز می‌دادند؛ برچین و ورچین، اسمِ شب را از بُرشین. غژ غژِ چرخهای آجیده نعش کشها، یک دَم در این ظلام قطع نمی شد. گزمه ها “برنو” به دست، سنگر به سنگر، خاکریز به خاکریز، زندگان را به خاک می افکندند. گور کنان، شعرهای عاشقانه می سراییدند. قشونِ فراشها و امنیه ها، تسمه ازگرده اجساد می کشیدند. مردگان برای زندگان تصنیفٍ سوگسرود می ساختند. عمله خلوت ها همه جا، حی و حاضر بودند و در بابِ آینده اختلاط می کردند.
“دولول” به دستهایِ مست و لول، مردم را سر کیسه می کردند یا حق السکوت می گرفتند. بساط قلیان و منقل و قبا، گسترده می شد. شفاخانه تریاک با عُرقِ اعلا و پا انداز های فرنگی، رونق می‌گرفت. حریفانِ حیله، خشخاش و شاهدانه دود می کردند. میانِ هذیان و بزله و زخمِ زبان به هپروت، پرتاب می شدند. یک عده می گفتند؛ مرد و زن را باید با توسری جلو ببریم. یک عده می گفتند؛ مرد و زن را باید با توسری عقب ببریم. در این میان وافور سازانِ حقه باز، از حوضها بیرون پریده و فریاد زدند؛ یافتیم، یافتیم. حقیقت را یافتیم. از سوی دیگر، شکارچیانِ شرورِ شهری، با شکمها یی چون بشکه، شبکه های جاسوسی درست می کردند و می گفتند؛ زمان فٍزِرتی است. پری دریایی افسانه است. دلاکها، باد گیر و حجامت و زالو انداختن، یاد می دادند. در همان حال که بحثهای سیاسی می کردند، مردم را کیسه می کشیدند و چرک لوله می کردند. دلالها هم با لال بازی، اشیاء و آثارِ مسروقه تاریخی را قورت می دادند. و قسم می خوردند که روحشان از این بحثها خبر ندارد. خلاصه، متابولیسم تابوها، به هم خورده است. چرخه دگردیسی و استحاله می چرخد و همچنان می چرخاند. قاریانِ قرن فریاد می‌زدند؛ آزادی، آزادی به شرط چاقو.
ملکه تلویزیون را خاموش کرد. برادربزرگ هفت با رگوزید. به بیرونِ پنجره شاشید. کاتب و ملکه، دست برادربزرگ را هفت بار بوسیدند. بوی زخم و ضماد و تنزیب
می‌داد. دوباره ودکا نوشیدیم. پیپ کشیدیم. برادربزرگ تازیانه اش را هفت بار در هوا چرخاند. شیشه ودکا را به قصدٍ پر کردن جامهایمان برداشت و گفت:
– مجلس اُنس و بها ر و بحثٍ شعر اندر میان        نستدن جامِ می از جانان گران جانی بود۱
ماه بنواز، ملکه عاطل نمان، برقص. محفل و بزمگاه به سردی گرایید. ای حریفان، محملِ حرمان
در آتش فکنید!

* * *

ـ “سلطنتٍ سکوت، حکایتٍ تسلطٍ تیرگی است.”
ـ “کوشکٍ شک هزاران پله دارد.”
ملکه تعظیم کنان بلند شد و به شیدایی رقصید. قرِ کمر و رقصِ شکمِ محشری کرد. انگارِ خونِ “سامیه جمال”۲ در رگهایش توسن وار می دوید و چشمها را خیره می کرد. خم و راست می شدو با چوبِ خوشتراش که در دست داشت، سینه هایش را می لرزاند. مقابلمان کمر تا می کرد و برادربزرگ هر بار از همیانش، هفت سکه در سینه بندش می انداخت. دورِ کاتب می چرخید. گاهی لبها و گاهی شکم برآمده کاتب را می بوسید. قربان صدقه‌اش می رفت. لبها و ابروهایش را می لرزاند. برادربزرگ هفت مرتبه دستهایش را به هم کوبید. چوب خوشتراش را از دست ملکه گرفت:
ـ ایرن جان، امشب شمه ای از شیونِ شهرآشوبان بگوییم.
کاتب یکه خورد. چرتش پاره شد. به برادربزرگ خیره شدم. خندید:
ـ ملا لغتی نشو. اسمها و مسمِا ها، چندان مهم نیستند. سعی کن در محاصره خرافات قرارنگیری و مسموم نشوی. اسمِ واقعیِ ملکه، ایرن خانم است.
برخاست و پرده شمایل خوانی را بر دیوار کوبید. ملکه-ایرن، هر دو دست را ر وی چشم‌ها گذاشت:
ـ صاحب و مولا شمایید. کنیزِ زر خرید و کمینه منم. اما،
ـ برآنم که گرد زمین اندکی        بگردم به بینم جهان را یکی۳
ماه عود می زد. برادربزرگ صورتک برچهره و کلاه بوقی برسرگذاشت. دلقِ دلقکی بردوش انداخت. چرخی زد. به گوشه تاریکی اشاره کرد و گفت:
ـ چه می کنی حرامزاده، اسمِ شب؟
 کاتبی کاهیده و سرتراشیده، صورتش را اندکی در روشنایی فانوس آورد و گفت:
ـ کاتبم. اجاقم کور است. جوهر و قلمدان و مدادم را شکسته اند. آشیانه ام را به آتش کشیده اند.
دلقک چرخی زد. با چوبِ خوشتراش کفٍ دست راستش کوبید:
ـ حواست جمع باشد و گرنه همین چوب را توی… می کنیم. قَرهِ گوز لو.“آنکه بر دینار دسترس ندارد، در دنیا کس ندارد.”۱ سخن چینی کنی، زبانت را می چینم.
ـ سخن فروش نیُم. زَر و زورم نِی. سر به زیرِ تیغ حقارت نمی نهم. یکی دریا بنده ام.
ملکه-ایرن، هفت قدم برداشت. سینه را پر باد کرد و خواند:
ـ خاک همان خصمِ قوی گردن است        چرخ همان ظالمِ گردن زن است۲
هر دو گٍرد هم چون پهلوانان چرخیدند. هماورد طلبیدند. تنوره کشیدند و  چرخ خوردند. ورقی از آن همه دیوان و کتیبه کنده شد. ملکه-ایرن، ایستاد. انگار باری گران بر شانه داشت. به خستگی سخن گفت:
من یک زنم. لباسِ فاخر پرسش و شک به تن دارم. خش خش خورشیدم بر شاخه های خواب شما. در صفحه سفر بر سفره سنگ ایستاده ام. سکوتِ مجسمِ، مجسمه نیستم. نظاره کنید پروازِ جنازه زمین را! اهل قبور از میان دلِ شما عبور می کند. دستی درآن سوی بی سویی، بر برجِ بلندٍ بادم. در عصر هراس، جانم تا جاودان جاری است. با صد ها مصرعِ صرعی، از موج معجزه هاتان، به آفاقِ فراغت غلتیده اید. طنین تار و پود تنم در تارُمِ تاریکٍ شما می پیچد. غارتگران حقیقت اید در کاخِ عنکبوتیتان. اشتیاقِ پلشتتان را می‌شناسم. می خواهم شکافی در حواشیِ هوشِ شما بخراشم. آیا هنوز در کرانه کینه‌های‌کال، دلتان کبره بسته است! هنوز چکه چکه می چکید در قطره آبی، در لکه چرکی بر سکوت هستی‌ام! کوچه بیداری را با اخم و تَخم و اَخ و تُف طی نکنید. من زنم. شعله شک جانم را به آتش می کشد. در یلدای درد می گردم. نمی دانم در تاریکیِ کدام کتیبه گم شدم. باید فروخته می شدم؟ انسان عاصی ام. خروشیدم. برافروختم. نه، من به هیچ کابینی، گوشه نشینِ حرمسرا نمی شوم. انتخاب با من است. تا به سخن درآمدم، اندیشه، دشنامی درشت و زشت شد…
دلقک، زنگٍ زرینی را به صدا درآورد:
ـ اینک اعجوبه زمان، نادره دوران، لنگرِ زمین و آسمان، سپهر و مهر و ماه و مه و سال. “زهی خجسته زنِ خایه دارِ مرد افکن” ۱چین و ماچین، سند و هند. کابل و زابل. خاوران و باختران، مازندران و هاماوران و … قصه خویش بشنوید. این است قیام در مقابلِ قیودِ قبیله ای که قابله غفلت، بندٍ نافشان را، با فتیله فتنه و فریب، سوزانده است. ای مشتاقان، به ضیافتٍ باغِ ارَم خوش آمدید. ما معمارِ معماهای مشکل‌ایم. از زنجموره موران نمی‌موئیم.
ملکه- ایرن، ورقه ای را پاره پاره کرد و خشمگین خواند:
 خروشید و برجست لرزان زجای        بدرید و بسپرد محضر به پای۲
من آبروی ابرم اما، حزنی بزرگ را زیسته ام. نجوای جهان و بغضِ عزیرِ زمینم. آوازِ روزم.
دلقک چوب خوشتراش را چون عصایی در دست گرفت و دایره وار راه رفت:
ـ تجسم باطنِ منطق، مثلِ لمسِ یک تابوت تهی است. دندانِ اسبِ پیشکشی را که نمی‌شمارند. علیا مخدره، صَیبه، مطالبه متارکه کردی؟
پیرِ سپیدموی، دو کفٍ دست برهم کوبید. صورتک از چهره برداشت:
مزن زن را اگر با تو ستیزد        چنانش زن که هرگز برنخیزد۳
ملکه با چهره ای به رنگٍ آلاله، اندکی سکوت کرد. چرخید و به زمین نشست:
ـ لاجرم به جرم سرکشی مرا به یوغِ قبیله بستند. در عنفوان جوانی، در مقنعه و برقع و عصابه روسیاهان، پیچیده شدم. از خویش و کیش رها و بسته برخیش شدم. رسوا و انگشت نما گردیدم. هفت دایره تو در توی لعنت، پیرامونم کشیدند. شما مشغولِ تماشای شمایل خویش شدید. شیفته نظمِ ترازو، و طعم عدالت. مرا در قیمومیتتان قالب و قاب گرفتید. گفتید؛ زبانِ رضایت بازکن وگرنه، هر روز زخمِ تازیانه ها تازه می شود.
دلقک چرخید و خواند:
از ننگ چه گویی که مرا نام زننگ است        وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است۱
برادربزرگ چون پیکٍ مرگی از اریکه اقتدار، شلتاق کرد:
ـ در ایل ما این همه ضعیفه و صغیره، عار و ننگ است. “زنان کانون و تجسم شرند. دامِ شیطانند. قبر برایشان، بهترین داماد است. دختر نابوده بِه، چون ببود یا به شوی یا به گور.”۲
دلقک چوب خوشتراش را میانِ پاهایش فشرد:
ـ تشریف ایشان ـ زن ـ به روی زمین مصادف است با نخستین آوارگی آدم. و از همان زمان، در نخستین سطرِ انسان قتل و قساوت نَقر شد. هوم.
چند با آدم، بلیس افسانه کرد        چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون در جهانِ ظلم و داد         از کف قابیل بهرِ زن فتاد۳
وقتی خیال در خُمره خَمر، خیمه می زند کارِ کاهگل کردن، انسان را باید عاقل کند. وگرنه آهنگر آسمان این چرخِ دندانه دار را نمی آفرید. بشنوید! باید بر سر هر چیز گاوبندی کنید و بسْلفید. بی مایه فطیره. لبِ کلام؛ سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماستٍ ترش از تغارش پیداست.
به گفتار زنان هرگز مکن کار         زنان را تا توانی مرده انگار۴
کرا از پس پرده دختر بْوُد              اگر تاج دارد بد اختر بْوُد۵
ایرن ادامه داد:
ـ حکایت بن بست و گیسوی سپید صبر. من انجمادِ زخمِ زمینم. زنم. روزگاری دراز، زندانیِ ذهنِ خانه و صندوقخانه و آشپزخانه شدم. زمانی به هر سرایی، حرام گشتم. بازیچه خدایان دست ساز و هوس باز گردیدم. مملوک و محتاله شدم. جنسِ بی حس، جنسِ جمیل، مٍلک مطلق. جزء تجملات و اثاثیه مرثیه ساز شدم. منزل شما شدم. در سنگستانتان چفت و بند و قفل بر دست و پا و زبانم زدید. دیو سیرت و شیطان صفتم خواندید. زینت‌المجالسی در دار المجانین شما شدم… شما رزق و روزیتان، از زرْق و ریا زاده می شود.
برادربزرگ چون سالٍکی سنگدل، گرفته خاطر گفت:
ـ “زنان را از ضعف و عورت آفریده اند. داروی ضعف ایشان خامو شی است و داروی عورت ایشان، خانه برایشان زندان کردن است. زن باید که بنده مرد باشد و وی به حقیقت بنده مرد است.” ۱زن با سکوت به کمال اطاعت تعلیم می گیرد. و زن را اجازه نمی دهم که تعلیم دهد یا بر شوهر مسلط شود بلکه در سکوت بماند. زیرا که آدم اول ساخته شد و بعد حوا.و آدم فریب نخورد بلکه زن فریب خورد و در تقصیر گرفتار شد. اما به زائیدن رستگار خواهد شد اگر در ایمان و محبت و قدوسیت و تقوی ثابت بمانند.”۲
دلقک چوب خوشتراش را در پشت کمرش پنهان کرد و طعنه زد:
ـ ترسم، ترسیمِ بحثٍ سخاوت به درازا کشد. در اینکه مردان آفریده خداوند و تجسمِ خیرند، و زنان مخلوقِ شیطان و مظهرِ شر، شکی نیست. چه می گویید، هان؟ هر کج سلیقه سٍرتقی، نُطُق بکشد یا دهان کجی کند، شکمش را سفره سگ می کنم. مدرک دارم رو می کنم.
زنان را همین بس بْوُد یک هنر         نشینند و زایند شیرانِ نر۳
عینِ شما، هیکل بیست. منتهی مبتلا به هیستری.
ز کید زن دلِ مردان دو نیم است        زنان را کیدهای بس عظیم است.۴
به خانه نشستن بْوُد کارِ زن          برون کارِ مردان شمشیر زن۵
ـ “زنان وجودشان شر است و بهترین خصلت زن، بدترین اخلاق مرد است.”۶ “آدمِ ابوالبشر بوسیله زنش حوا گمراه شد و از بهشت اخراج شدند.”۷ “دخترانِ لوط پدر خود را مست نموده و با او همبستر شدند و از او حامله گشتند.”۸
زن از پهلوی چپ شد آفریده        کس از چپ راستی هرگز ندیده۹
پیشِ توپچی و ترقه بازی! قربانِ دهانت، بیا این یک قٍران را بگیر و برای خودت قره قروت بخر. بی مزه، ناخنک نزن به مالِ مردم. تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
دلقک، چوب خوشتراش را چون قره نی به دهان گذاشت و نواخت. گردنش شبیه گردنِ مارِ کبرا شد. ملکه- ایرن، با چهره ای دُژم بلند شد:
ـ زمانی حاکم شدم. جهان را به عدل و داد و صلح می خواستم. گفتند؛ به خدمت خدای خدعه و خون درآی، تا کشورگشا و جهانگیر شوی. گفتم؛ خسته از میسره و میمنه، منم. بیایید درِ جنگ ببندیم و جهان تازه کنیم. از روی پلِ دستها، عشق را سفر دهیم. سبکسر و ترسو شدم! شرابِ مرگ در جامِ جانم ریخته شد. دشنه ای، نیمه شبی رگِ پندارِ مرا آتش زد…
برادربزرگ با چوب خوشتراش، چند بار به سینه اش کوبید:
 زنی کاینچنین گردنیها کند        فرشته بر او آفرینها کند۱
دلقک چند بار دور خود چرخید:
ـ ای ملعبه ملعون، زنِ ناحسابی حتا اگر به بهشت هم بروی، حورالعینی برای تمتع مردان. تقصیر خودت بود چشم سفید. آخر چرا از شجره ممنوعه خوردی و انقیاد از آدم را به گردن نگرفتی. حالا ما داریم تاوان گناه ترا پس می دهیم. ای ناقابل، می خواستی ییلاق قشلاق کنی؟ به هر حال در خبر است که هر مؤمن در بهشت، علاوه بر زنان شرعی که در جهانِ خاک آلود داشته، هفتاد حوریِ همیشه باکره را به حباله نکاح درمی آورد. زَنَک! به رازِ رضوان و تلخی دوزخِ خم در خم و پیچ در پیچ بیندیش. اما بشنوید:
درِ خرمی بر سرائی به بندد        که بانگٍ زن از وی برآید بلند۲
هر که او بست دل به مهر زنان        گردن او سزای تیغ بود۳
کلاهِ خودت را قاضی کن. تازه ادعای پادشاهی هم می کنی. قصدٍ سینه صاف کردن و گردگیری هم داری. مگر نمی دانی. “مرد، بزرگترین عنصرِ سازنده تاریخ است.”۴ دخترک، دیگر سراغِ خانه کدخدا را مگیر!
ایرن پارچه سیاهی برسر انداخت:
ـ اکنون می توانید در زیرِ هر بوته بطالتی بیتوته کنید. و در آرزوی مزدی بزرگ، دراز بکشید. آیا دوباره فریاد من، کفایت فردای درد را می کند؟ حافظه زنی که زنبیلِ روز را به بازار زور می برد، جانم را رج می زند. منِ‏ من، منطقه ممنوعِ نامطمئنی است! کردارِ دارِ داناییتان، طول طنابی حلقه در حلقه است. من تنهایم. محکوم گفتار شما! این منم! برده ای بردبار. بنده ای دربند. لقمه بغضی در التماس. لهجه ای مجروح. لبخندی برفی… پیروی از پندارتان، رسمِ پیوسته پوسیدن است. چارقد، چادر و چاخچور. نقابِ سکوتی رقتبار به چهره دارم. غریقی از قعر قرقاب قهر، غریو می کشد. در پیله ابهامِ حریمی اهریمنی رهایم کنید. مرا دست بسته به اسیری برید. در نمکزارِ بازار های گرم، در گرد و غبارِ ابتذال، چونان شیئی، دست به دست، حریصانه حراج می شوم. ای وجدانهای متحجر، در حجره های جهل، تاراجم کنید. نه نه نه، بگذارید رامشگرِ محفل آرایی باشم. در بزمِ رزمتان، به سانِ روسپیانِ عفیف، از آغوشی به آغوشی بچرخم. همنوردِ درد زمینم. لحظه‌ای گریزان از زاد و بودِ بادم! احسانی، نواله کنید. بگذارید در میان اوراق شعرتان، بتابم. به سانِ ساقیِ نارس و سیم اندام و باریک کمر، در جام هوسهایتان برقصم. در زُجاج چشمم بنگرید! مجذوب وجد شما منم.
دلقک، چوب خوشتراش را سیخ در دست گرفت:
 گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار         در عیش خوش آویز نه در عمر دراز۱
نمی خواهم لی لی به لا لات بگذارم، اما شما در خیره کردنِ خلایق، خبره اید. هنوز هم رسمِ اعتراف و خرید و فروشِ گناهان پابرجاست؟ من، مو را از ماست بیرون می کشم. حواستان باشد. پندٍ بیهوده به گوسپندان ندهید.
ملکه پارچه سیاه را از سر برگرفت. به دلربائی و چاووشی، چرخی زد. چون کبکٍ دری خرامید و گفت:
ـ عمرتان دراز و کامتان پر عسل باد! مجلسِ شراب و جشن و عیش و شادمانیتان مستدام باد. سیمینِ تنم به کدام ثَمُن می‌خرید؟ در بزنگاهِ بلهوسی، پیمانه عمرم بربایید.
ـ برادربزرگ چون فروشنده ای چرب زبان و اندرزگو از حجره درآمد. قاه قاه خندید و به مظنه گفت:
ـ گوش کنید. گوش کنید. زنان بی رنگ و بی تأثیرند. سخن نسنجیده و ناسفته خرج می‌کنند. چاشنیِ زندگی‌اند. صفت و صورت و سیرت زنان برایتان بشمارم. ازیک جهت چنینن اند؛ دارای مکر و کید و ضعف و زبونی، دون همتی، کوتاه نظری، نیرنگ بازی، تلون مزاجی، دروغزنی و بی ثباتی. از جهات دیگر چنانند؛ باریک اندام و ماهروی. استخوان بندی نازک. نرم بدن. شیرین سخن. مشکین موی. غنچه دهان، عقیق لبان. گردن بلوری، رقیق القلب و خوشخرام. پس قید و بند را برایشان قداستی آسمانی است.
زنِ خوب فرمانبر پارسا         کند مرد درویش را پادشاه
چو مستور باشد زن و خوبروی        به دیدار او در بهشتست شوی۱
دلقک کلاه بوق بر سر و صورتک بر چهره گذاشت:
غسل می کنم غسلِ پشه، می خواد بشه می خواد نشه. ای نابغه های اخته و ای علامه های علاف اینقدر لاف نزنید. تا کی بی چون و چرا در این چراگاه می چرخید؟ شما که به کونتان می گویید دنبالم نیا، بو می دهی. دمِ درِ این دروازه و مغازه، آگهی استخدام با حقوق و مزایای مکفی چسبانده اند. بشتابید! امشب و هرشب. ماهِ مبین. ماهِ طرب. مرغان قاف. حضار محترم، مشتریان خوش مشرب گوش کنید. ای قافله غافلان که به قیلوله اندرشده اید گوش کنید. ای والا مقامانِ عنین، نفله ها، بشنوید و بشتابید. لاکن این محجبه می خواهه، قصه غصه هایش را به مناقصه بگذاره. به عیش بهشت اندیشه کنه و جانش را از میان نجاست، نجات بده. قبوله!
اما سخن راست ز دیوانه شنو. از قدیم و ندیم گفته اند، سربشکند درکلاه، دست بشکند در آستین. نمی دانم چطوری می شود آبرو داری کرد. شکمِ خالی و گوزِ فندقی که نمی‌شود. افلاطون در طبقه بندی زنان پیوسته در تردید بود. نمی دانست زنان را در ردیف کدام دسته از حیوانات، ذیشعور یا بی شعور قرار دهد. افسوس، فلسفه و سفسطه قاطی شده‌است. و دیگر از کرامات شیخ ما اینکه؛ “از حکیمی پرسیدند: بهترین زنان کدام باشد؟ گفت آنکه از مادر نزاد. گفت چون زاد، بهترین ایشان کیست؟ گفت آنکه نزاده جان داد. یعنی که هیچ زن خیر نباشد. بهترین زنان آن است که زود بمیرد.”۲ آری در ازای زَر، بیش از اینها می توان زِر زد. تنها قاطعان طریق، قاطرانند!
برادربزرگ انگشت تفکر بر شقیقه گذاشت:
ـ لمس اسکناس در تاریکیِ ذهن، اسلحه بر وجدان روشن کشیدن است.“وضع هر ملتی را باید در شناسائی احوالِ زنان آن ملت جستجو کرد.”۱ ایرن به طرف شمایل کوبیده بر دیوار رفت. با تصویرهای ریز و درشت درهم پیچیده یکی شد:
ـ سلام ای خریدارانِ خبره خلوتِ خُلد. رونق و زرق و برقتان، صحتٍ روزگارتان. زمانی به قصه ها و افسانه ها درنشستم. پیرزنی زشت روی، یک کاره و مکاره شدم. یا جارو بدستم دادید یا بر جارویی جادویی به پروازم درآوردید. زمانی الهه ای شدم. مردانی عاشق برای تصاحبم پیکار کردند. گاهی چون عروسکی کوکی، حجاب از سرم برگرفتید. زمانی در حجابم کردید. من، حوای آواره موجبِ هبوط آدم شدم. با آیه ها و خطبه ها تان تازیانه ام زدید. در انبوهی بوته خار خشک به آتشم کشیدید. چونان راهزنان با چراغ و مجوز آمدید و برگزیده ترین عزیر را دزدیدید؛ آزادی را.
دلقک فریاد زد و چوب خوشتراش را به نشانه هشدار تکان داد:
“ای مردمان! زنان ناقصانند در ایمان و در بهره و نصیب و در عقول. اما نقصان ایشان در ایمان، سقوط نماز و روزه ایشان است در ایام حیض و نقصان عقول ایشان از آنجاست که شهادتِ دو زن معادلِ شهادت یک مرد است. و نقصان حظوظِ ایشان از آنجاست که در ارث بری، میراثِ یک مرد به ازای دو زن است. بپرهیزید از بدترین زنان و برحذر باشید از بهترین ایشان، و اطاعت نکنید ایشان را در آنچه سخن به خیر گویند تا طمع نبندند در شما که پذیرای کارهای زشت باشید.”۲
ای گوشه عافیت به مصلحت برگزیدگان، ای اهل تقیه و بخیه گوش کنید! به نور و به نار و به هفت اختران سوگند، در کله مغز باید تا سخنِ نغز زاید.
جفت در حکم شوی خود باشد        لیک در حکم بنده بد باشد
اشتقاقش ز چیست دانی زن؟           یعنی آن قحبه را به تیر بزن۳
ای طایر قدسی امشب کجا می‌خُسبی، هان؟ از منِ قلندرِ سلندر کاری ساخته نیست. آخر“مکر شما زنان بسیار بزرگ و حیرت انگیز است.” ۴“هر چه به مردان رسد از محنت و بلا و هلاک، همه از زنان رسد.”۵
زن نو کن ای خواجه در هر بهار       که تقویم پارینه ناید به کار۱
گر عمرِ عزیز خوار خواهی زن کن        در دیده اگر غبار خواهی زن کن
ماننده اشتران بختی شب و روز         در بینی اگر مهار خواهی زن کن۲
برادربزرگ چون حکیمی فاضل مآب، چهارزانو میان حواریون نشست:
“و حق ندارند از وسط طریق راه بروند بلکه باید از کنار جاده حرکت کنند و بایستی در بالا خانه ها ننشیند، و نوشتن را نیاموزند، و مستحب است رشتن یاد بگیرند. هر گاه زن از جای خود برخیزد تا مکانش سرد نشده، مرد به جای او ننشیند. و سزاوار نیست که زن بیکار بنشیند اگر چه به آویختن نخ به گردن خود باشد، خود را مشغول کند. و بیعت نکند مگر از پشت لباس. و رفتن به حمام بر او حرام است. و هیچ شفیعی برای زن بهتر از رضای شوهر نیست.”۳ “مردان بر سرِ زنان کدخدایانند.”۴
هر بلا کاندر جهان بینی عیان         باشد از سوی زنان در هر زمان۵
“زنان اهل سترند و کامل عقل نباشند. و غرض از ایشان، گوهر نسل است که بر جای ماند. و هر چه از ایشان اصیل تر، بهتر و شایسته تر. و هر چه مستوره تر و پارسا تر، ستوده‌تر و دلپذیرتر.”۶ “زن حیوانی است که نه استوار است و نه ثابت قدم، بلکه کینه توز است و زیانکار… و منبعِ همه مجادلات و نزاع ها و بی عدالتی ها و حق کشی ها.”۷ “و هر وقت شوهر اراده نزدیکی او کند مضایقه نکند اگر چه بر پشتٍ پالانِ شتر باشد، و از خانه او بی‌رخصتٍ او بدر نرود و اگر رود ملائکه آسمان و زمین و ملائکه غضب و رحمت همه او را لعنت کنند تا به خانه برگردد.”۸
دلقک وسط مجلس بحث و وعظ می پرد:
ـ عجبا، عقده و جنون جنسی بیداد می‌کند! مْنار تو… آدمِ دروغگو. حکیم باشی، تنقیه فرموده است؛ گُمیزِ گاو نوش جان کنید. لقاح حلقوی، مناسکی دارد که شما عْرضه عُرضه آن را ندارید. بله مشکل، تشریحِ شخصیت بچه های ریشدار است. این مخ های نخودی با پاهای چوب کبریتی. ای جناحِ جلف، و ای جبهه مخالف، لطفاً خروپف نکنید. ای مگسانِ سنده پرست، در دیسِ حرص چه می جویید؟ با دندان حسد، استخوان خواهرانتان را خرد نکنید. خود پسندی و خود پرستی، برهان جهل است. استطاعت تن سپردن و گوش دادن را دارید یا خیر؟ یا فقط به رشوه، تشویق می شوید! پس بشنو، بشنو. خادمان ابتدا بْت تراشیدند. بیت و تُربت ساختند. ما نیت کردیم. خادمان خود، کم کم خدا شدند. کار زمین را ساختی بر آسمان پرداختی. حاضرم شاهرگم را بدهم تا باور کنید. خدا، آفریده مردان است. اگر هم بگویید نه، زن صفتم، از زن کمترم اگر با شما بگو مگو کنم. پس خیال کردید این همه فریضه و فرضیه برای خالی نبودنِ عریضه است! چرا به شما برخورد؟ ای خر مقدسان چرا قهر کردید و طاقچه بالا گذاشتید، هان؟ افاده ها طبق طبق، سگها به دورش وَق و وَق. نصیحت راه فضیحت گرفت؟ در قید بی مقداری خود واماندید! ارواح مُشکتان، می دانم باید یکی به نعل زد یکی به میخ، تا عنصرِ سیاسی به سلامت باشد. اما فلانی، بالا غیرتاً  کاری دستت خودت ندهی، ها! ناگهان دیدی چیزی پرت شد و بر ریش و سبیلِ اتفاق، عدل خورد توی مْخ ات.مگر نمی دانی هر کس از این حرفهای بو دار بزند، یا سرش از دست رود یا کلاه. حالا سر باشد، کلاه فراوان است. ننه‌ات خوب، بابات خوب، ول کن. مگر تو سرِ پیازی یا تهٍ پیاز! جانِ زاپاس که نداری. ولی نه، خودمانیم:
در جهان از زن وفاواداری که دید؟         غیر مکاری و غداری که دید؟۱
کاریش نمی شود کرد جوشنِ روشندلان دانایی است. زرهِ زورگویان سر نیزه.
ملکه از شمایل بیرون جهید و بانگ زد:
ـ من زنم. خودآرا و خود رأی. نه فصلم نه وصلم. دنیا به دیبا نمی فروشم. نه از موقوفات شمایم و نه متاعی متعلق به معامله هاتان. این دیوان دیوانه، این آفرینندگان فریب، مباشران شیطان نهاد چه می گویند؟ می خواهم زنجیر آغازین زجر را پاره پاره کنم. می خواهم سلسله سفیهان را از هم بگسلانم. ای حلقه های حیله، ای حلق های راحت، شما قهرمانِ قربانی آفریدنید. به دستها و چشمهایشان نگاه کنید. در کار نوشتن خیر و شرند. با چشمها دِرهُم و دینار را می سنجند. گمان مدارید به جانب جهنمتان باز خواهم گشت. ای ادیبان دینار سنج، دیوِ ریوً، رهایتان نمی کند. می خواهم در بامدادانِ بیداری، از بلندای دارهای دغدغه فریاد برآورم؛ بیداری وجدان، بزرگی جان و جهان است. فلزِ آزادی در دستانتان زنگار می بندد. چرا که هر گور زادی، دزد آزادی است. نظاره ام کنید! من زنده ام یا زنده در گورم. به تزویر، پیشانی سجده بر زمین نسایید. ای آرواره های آواره، نماز و روزه و نیازتان قضا شد. در لابه لای برگهای این همه کتاب کهنه، من کی‌ام؟
هر نوردی که زطومار غمم باز کنی        حرفها بینی آغشته به خونِ جگرم۱
ناگهان از نفرت لرزید و زمین را لرزاند:
ـ چشم سرورِ من، چشم مولای من، چشم آقای من، چشم مالک من، چشم… از این اطاعتی که هر دم به عدم می بُرُدم، عْقم می نشیند. می خواهم چشمهایم را از حدقه حماقت و حقارت درآورم. لعنت به این چشمها، لعنت به این دستها. همواره بازیچه ای برای دیگران بودن و به خاطر دیگران زیستن و گریستن، عذابم می دهد. تشنه حقیقت خویشتنم. اینهمه زالو برای مکیدن کدام خون بر سجاده عسرت جنسی، اجماع کرده اند! ای مجاوران جهل و جادو، دست و پایتان در رسنِ سالوس است. تیر خلاص این تبانی ها و این تُرهات، منم. من ظن ام. از چاه آسمان، شراب شک نوشیده ام. آتش گرفته ام. می‌دوم. اسبِ سرخ سخن ام…
برادربزرگ کاسه سرنگونی را با تشریفات برسر ملکه می گذارد. ایرن چون عروسی مدفون از قلب و قعر خاک، آرام به در می آید:
ـ زمانی تاج کاغذی بر سرم گذاشتید. زمانی شقه شقه ام کردید و بی زحمت زهر، کشتید. انسانِ کابوسهای پستتان کیست؟ دلم را منهدم کنید. کدامتان جسارتِ در خویشتن نگریستن را دارید! به خود بنگرید؛ مرگ از آیینه می آید. من کی ام. تا کی چون کالایی در هودجِ کاروانها، در سنگلاخ برزختان، به این سوی و آن سوی می کشانیدم. ای‌ملامتیان! در ریگزارِ بازار تعزیر، به تماشا شتاب کنید. زبان تازیانه را رعایت کنید تا به ما عادت کنید. نه، بر من ببخشائید. در عفو شما، عفونت هزار عفریت نهفته است. بر صحنه سنگسارم می کنند. این منم، دهان بسته، چشم ها و دستها و پاها بسته، جان در کفن، جسم تا گلو در گودال. عزمِ جزم گزمه ها و سایه ها. دیده به هم نمی زنید. کشتن من غنیمنی است. بر تقلای رهایی ام سنگ می بارد. شما به تماشای سنگسار خویش آمده‌اید. آنکه آخرین پاره سنگ را بر جمجمه سبزم می کوبد، می خواهد گناهانِ سرخ خویش را با خون سفید من تطهیر کند. همزاد زمان و همدرد مرگم. شما بر خویشتن سنگ می زنید. ببار ای بارانِ سنگ! در صحاری سنگ و سایه، سرگردانم. صلیب تسلیم را نمی بوسم.
دلقک با چوب خوشتراش هفت بار بر شمایل کوبید:
ـ بر خر مگس معرکه لعنت! ای آزمندانِ زور، از قیفٍ توفیق بگذرید. میخ هر میخانه را، از بن برکنید. پیشانی تان از شدت عبادت، زگیل فیض زده است. هی به خودتان نوره بکشید تا نورانی تر شوید. لمعه لمعه، نوارِ نوری چرکتاب  به دنبال بکشید. می خواهید بگویم برایتان میِ صد ساله و محبوب چارده ساله جور کنند تا یک حالی بکنید؟ در خزینه فضل فرو شوید. خوب می دانم که زبان و دهانِ اندرزگویان را باید درز گرفت. اما بد نیست بدانید که؛ هر کُشتارگاه محصولِ حادثه اصابتٍ مغز انسان، بر سنگفرش توحش است. ای‌رجال های جاهل، نظر شما چیست؟ می دانم بادِ مردد دارید. همه تان مراد هستید و تنها دست ارادت به دینار می دهید. دستارِ سیاهی بر سر بسته اید که لابه لایش، شجره نامه تان را برای شکاکان پیچیده اید.
برادربزرگ هفت بار دورِ خودش چرخید. چون پهلوانی رجز خوان دور گرفت:
زنان را ستایی سگان را ستای          که یک سگ به از صد زن پارسای۱
زن و اژدها هر دو در خاک به        جهان پاک از این هر دو ناپاک به۲
ایرن عصبی و خسته، کاسه سرنگون را از روی سر برداشت و زیر پا لگد کوب کرد:
ـ بس کنید. بس کنید. دوباره درفش وحشت برافراشته اید.“من کشتزار هیچکس نیستم.”۳ نقطه پایانِ پروای خویشم. بس کنید. دیگر در کاغذهای کاهی به ناز و غمزه و خال لب و عطر تنم، خاکدان به خون نکشانید. به تهمت، تکه تکه ام کنید. قالب تهی نمی‌کنم. در این بادیه، به دنبال خودم می گردم. ای بد طینتان، خصم قسم خورده این لاطائلات منم. به تجاوز و تحقیر، تهدید می کنند، تا تأییدشان کنیم. من آیینه ام. تمامِ معصیت جهانِ شما را بر دوش می کشم. بر درخت لعنت تان، حلق آویزم. من، دهشتی خاموش و خزنده در جهنمی مجردم. تن به بستر تسلط نمی سپارم. سرشت و سرنوشتٍ شب خویش، می شکنم. من ظن ام. پرسشم. طومار جلاد و جنگل را درهم می ریزم. کبریتی بر این ریایِ کبریایی می کشم. رضا به قضا نمی دهم. شما، رشته رشته شلاقتان را از گیسوان سپید صبر من بافته اید. تنها برای دریافت نان پاره ای و استخوان صله ای. من طعمه ای تلخم. تسلیم قربانگاه، و قرین قله قریحه شما نمی شوم. من غفلت مفعول برای شما همیشه حاضرانِ فاعل نیستم. من عطر مرگم. شهد و شرنگٍ به هم آمیخته ام. شبنمِ روشنایی‌ام، که صبح را بشارت می دهم. نان از دونان نمی ستانم. ای جگرخوارن، به خون جگرِ پاره پاره‌ام طهارت کنید. من کی‌ام؟ غریقی در یاد دریا، یا غریبی در گردباد درد؟ شمایل قدیسه ای بر گردن نیایشگری گمنام؟ کُلفَتی دست آماسیده یا ملکه ای سنگی، تراشیده از شهوت شما و بخشش بهشت مفروشتان. بر این تابوت، میخ آخرین را که خواهد کوبید…
ملکه بی رمق کنار پرده شمایل خوانی نشست. دلقک اندکی اندیشید و گفت:
از این گربه گون خاک تا چند چند          بشیری توان کردنش گرگ بند؟۱
چه جهانِ تق و لق و پر از میخچه‌ای! هنوز مریدان در نبرد تن به تن، عمر گرانمایه هدر می‌دهند. “افسون زنان بد دراز است.” ۲
ایرن بلند شد و به طرف پنجره رفت. هفت قطره اشک درشت روی گونه هایش غلتید. با تأنی هر قطره را به آسمان شب پاشید:
ـ اجل امشب، عجالتاً جای دیگری اجیر شده. ملتفتی، چطور بود کاتب؟
کاتب با صدای هفت سامورایی سائل و سرگردان، همراهِ برادربزرگ، سوت بلبلی زدند و گفتند:
ـ دوباره، دوباره، دوباره…
صدای بع بع گوسفند آمد. دلقک خندید و چوب خوشتراش را روی میز گرد گذاشت:
ـ زیر دندانِ عادت تان مزه کرد، نه؟ رو که نیست، سنگ پای قزوین است. ما که از سیلیِ آناتِ ندامت، رخمان یاقوت ارغوانی است. اعمال شاق، فقط از آدم های کله شق بر می‌آید. خیابان خدایان همیشه شلوغ و پر مشتری است. مبارزه وزن و بی وزنی، بازیِ غامضِ قدرت، منشاء مشترک شر و شهوت و شهرت است. و تبلیغات یعنی، تلقین یقین‌های قلابی و خلق خریت. اصلاً انگار بعضی ها برای دردسر دادن و اذیت و آزار دیگران، زندگی می کنند.
بلند شدم. برادربزرگ و ایرن را درآغوش گرفتم. کاتب هفت مرتبه بر دست انگشترنشانش بوسه زد. هفت بار ملکه را بوسید. نشستیم و ودکا نوشیدیم. پونه وحشی جویدیم. چپق کشیدیم. ماه غم انگیزترین آهنگ جهان را نواخت. برادربزرگ با صدایی خسته و شکسته گفت:
ـ زخم زبانِ هر شکست، بدتر از زخمِ سنان است. شکست. شکست. شکست عزا می‌شود. عزا شعر می شود. شعر در موسیقی می نشیند. زندگی همگنِ مرگ و …
بغضش را فرو خورد هفت بار دهان دره کرد. منقار عقابی دماغش را خاراند و گوزید. ملکه پایین پایش دراز کشید. ماه چون فاخته ای با طوق سیاه بر گردن و نشئه، به آسمان سفر کرد. شبدیزِ شب راه به دیگر سو می کشید. کاتب، دست برادربزرگ را که روی صندلی اش به خلسه فرو رفته بود، بوسید. بوی زخم و ضماد و تنزیب می داد. ختم جلسه اعلام شد. بساط عیشِ شبانه را برچیدیم.

* * *
همه سر بریدند برنا و پیر          زن و کودکِ خرد کردند اسیر
بر این گونه فرسنگ بیش از هزار         زکشور برآمد سراسر دمار۱
ـ “لولای زنگ زده دروازه زندانی بزرگ باز شد.”
شیوع شایعه، چون بیماریِ مزمن برآسمان شهر، سایه می گستراند. خبر از خبر زاده می‌شد. همه به ابرام، قسم می‌خوردند که به چشم خود دیده اند که از طبقه هفتم فروشگاه شیر و پلنگ و خرس و سمور و روباه و ببر  و … به روی مأمورانِ انتظامی می پریدند و گلو می دریدند. همان لحظه که سردار رشید ریش دار، مشغولِ قلع و قمعِ ناباوران و ایادی فساد و سیاهی با شمشیر انتقامِ قانون بوده است، در سراسر شهر صدای شکستن و شکسته شدن را شنیده اند. در دهان و چشم همه خرده های شیشه روییده است. دیده اند که فروشگاه به تلی از خاکستر نیلی رنگ مبدل شده است. در کوچه ها مواد مذاب و سرخی، روان و خندان زمین را لیس می زده است. مأموران همیشه بیدار و حاضر در صحنه سیاهبازی، هفتاد فرد مظنون را بازداشت کرده اند. انبوه پرندگان آزاد شده به رهبری “حواصیل” به روی ادوات جنگی و پرسنل ارتش فضله های آتشین پرتاب کرده و جملگی هجرت نموده اند. آسمان در سیطره کلاغها و زمین زیرِ سلطه الاغ ها درآمده است. همه دیده اند که چگونه، ابر سرخی برآمد و روز گم شد و تاریخ خون بالا آورد. زندگی به تعویق افتاد. مسلسل های سادیسم گرفته، سکسکه کردند. بر تن هر درخت، ساچمه های سرخ رویید. همه خون دماغ شدند و بر آیینه ها شاشیدند. و شبها در نازبالش هایشان صدای قورباغه شنیدند. میکربها با تیغ تشریح به جان دکترها افتادند. مرغ طوفان را سربریدند. گُلِ اُرکیده بر سینه زمان خشکید. تیمسارهای سفلیس گرفته، سمساری بازکردند. سلمانی ها، قلمبه سلمبه سر تراشیدند . غواصهای قولنج گرفته قسم خوردند که دریا، مشتی شن خشک است. قانون نویسان برای گرفتن خونبها، گیوتین ها از لای گیومه درآوردند. از ریزش و چرخش بهمنی مهیب، سینه آسمانِ صبح آسم گرفت. شَرُف در شُرْفِ خودفروشی شد. عشق در پشتٍ شیشه های مشجر، خفقان گرفت. همه گوشت همدیگر را خوردند و استخوانش را پیش پوزه سگها ریختند. در این میان ناگهان باد آمد و کسی گفت؛ این باد مرده ها را زنده می کند. قاریان قبیله فریاد زدند؛ آزادی، آزادی به شرط چاقو.
نعش کشها در شهرها و آبادیها می چرخیدند و سرهای بریده شده جمع می کردند. در ازایِ هر سر، هفت سکه اشرفی پاداش می گرفتند. مقنی ها، غراترین قصیده قرن را در مقتل حقیقتٍ یک قطره آب، سرودند. مقلدان هفت بار تکبیر زدند. لباس سرخ پوشیدند. کله ها را تراشیدند. خیلی ها از ترس مقلدان، سرها شان را پیشاپیش به دست خویش بریده و پیشکش کردند. بعضی ها سرهاشان را فروختند تا وصله شکمِ بی هنرِ پیچ پیچشان کنند. عده ای هم برای به مزایده گذاشتن کله هاشان در صف های طویل منتظر ماندند. در بازارها، آنقدر سرِ بریده فردِ اعلی زیاد شده است که فرق میان راست و دروغ، دوغ و دوشآب مشکل می نماید. کار به جاههای باریکتر از مو کشیده شده است. مفتی اعظم در جوال جوکیان، از ارگ خویش فتوا داده است که، هر سری را که ما تشخیص بدهیم باید برید. همه کله پزها و کله خر ها و کله فروشها، این گفته را با طلا نوشته و بر چنگک و سنگک دکان خویش به ضرب ساطور آویخته اند. و به یک لبیک “بازها” در فضای بازِ بازار، به پرواز درآمده اند. نقا لانِ دوره گرد همه جا نُقل پاشیده و نَقل کرده و خوانده اند؛
 سر بی تنان و تن بی سران        چرنگیدنِ گرزهای گران۱
همه رزمندگان در یک آتش بازیِ “نان بیار، کباب ببر” لی لی کنان رقصیده و فریاد زده‌اند؛ یا ضامن چاقو. یک جوخه جوجه جوان، نارنجک ها را به جای نارنج گاز زده‌اند. بازندگانِ آبله مرغان گرفته با دندانهای آبسه کرده خوانده اند؛
 چوشستی به شمشیر هندی زمین        به آرام بنشین و رامش گزین۲
غسال ها در باب قرصِ سیانور، سناریو می نوشتندو انفیه در دماغ می چپاندند. قالپاق دزدهای قالتاق ملقب به قارون شدند. جرثقیل ها، هر ثانیه مرثیه می ساختند. هسته های سیاسی حصبه گرفتند. کشیکچی های شیک و آهار کشیده، کشک می ساییدند و آش شله قلمکار می پختند. هیچکس نمی دانست به کدام طرف التجاء  بیاورد. تخریب تاریخ آغاز شده بود و صابونِ خودکفایی کف نمی کرد. اسنادِ مصادره شده در جیبِ، جیب بْرها باد کرده بود. پشه ها بر سفره گرسنگان سه قاپ می ریختند. ابلیس از غمِ ضعفا در خواب محتلم می شد. ابلیس های بزرگ و کوچک جهان به مقامِ شامخش غبطه می خوردند و ریش به دندان می جویدند. اغنیا از ترس، اسکناس می ریدند. فالگیران، تفأل زده و گفته‌اند؛ عالم ربانی، صاحب الدعوه و بادپا است. کفش، پیش پاهایش جفت می شود. پشه را در هوا نعل می کند. و آنقدر نورانی است که چشم خورشید از حسودی باباقوری گرفته است. آلت موسیقی را در بغل می فشارد و می نوازد. در پرده عراق و حجاز آواز می خواند. خانه اش از سنگهای جادویی جهنم است. مثل ریگ بیابان شعر می گوید. هفت نُتٍ سرگردان و لجباز را دستبند زده، روانه زندان کرده تا آب خنک بنوشند. پیرمردبزرگ، در قلب الاسد میان شعرای یمانی، معاشره کرده و برنده شده است. شعر رشک انگیزش از بلندگوها پخش می شود و همه زیر لب زمزمه می کنند؛ آفتاب، آفت و بی معرفت است.                        
همه صحابه، صابونِ تصاحب جهان را به تنشان مالیده و سینه زده اند. به طرف قوس و قزح، قلوه سنگ پرتاب کرده اند. قزلباشها قول داده اند که فقط گیوه و قزن قفلی بسازنند. فراشان هم قرومه سبزی بپزند.
از طرف دیگر تمام ساعتهای شهر در بی جهتیِ محض و بی زمانی مطلق می چرخیدند. همه خروسهای شهر در ساعتی نامشخص دسته جمعی و یکصدا، هفت بار تصنیف “مرغ‌سحر” را خوانده اند. قائدٍ قبا نمد پوشِ قبیله دوباره فتوا داده است که؛ تیک تاک ساعتها، تاکتیکٍ شیطانها ست. تمام خروسها را به جرم آواز بی محل خواندن و دفعِ بدشگونی، به مسلخ بِبُرید و سر بِبْرید. در گیر و دارِ خوردن خورش خروس، همه از هم می پرسیدند ساعت چند است؟ و کسی نمی دانست. عقربه سمجِ بعضی ساعتها به سرعت، معکوس و چپ اندرقیچی می چرخیدند. و زمانِ گمشده انگار، مصلوب مصافی بی‌مصرف بوده است. دست هایی، عمداً یا سهواً بر حافظه تاریخ و چشم شهرها گٍل و لای می پاشیدند.
در راسته نخاسان و سنخِ نخ ریسان، در کوچه های کَفْن و دَفن، غسل و کَفَن و حنوط و کافور، متقال و نفتالین نایاب شده است. کار و بارِ مرده شوران و قاری ها سکه است. قاری هایی که در مقابل یک قران، فریاد می زدند؛ آزادی، آزادی به شرط چاقو.
پیر و جوان، خرد و کلان گفته اند، تقویم ورق نخورده است. صدایی در گوش همه زنگ می زده است:
گر مُلک این است نه بس روزگار        زین دهِ ویران دهمت صد هزار۱
می گفتند، روح “گاو” در کالبد رهبر دخول کرده است. جادو گران و بزرگان قبیله گفته‌اند؛ باید زنجفیل را سایید با خونِ گرگ و استفراغِ گربه قاطی کرد و به فرمانروای تاریکیها خوراند، تا روحِ تسخیر شده به عقل آید و خرسِ کون سوراخ خرناسه کشد. اما جادوگران معجون را اشتباهی به خوردِ رهبر داده اند و او هفت بار گوزیده و عطسه کرده‌است. از آن به بعد تحریف حرفها و حرفه ها، تغییر معناها و معیارها، شروع شده‌است. پیرمرد بزرگ با سر و صورت خاکی، در حالی که سر در آغل، یونجه می‌جویده گفته است؛ دجال خروج کرده، مردم همه ریگی به کفش دارن و مشکوکن. در دل بی دینان باید دینامیت کار بذازین.  با کمکٍ“نکیر و منکر” ، ک… همه کبیرهای تاریخ را کوتاه می کنم. لاکن، من گاوِ مش حُسُنم.
و بزگترین اختراع عالم بشریت، جوخه یخ را به بازار عرضه کرد. جوخه یخی که می‌تواند در هر لحظه از زمان، انسان را منجمد کند. و بدین سبب لقبِ قائم مقام مرگ را از آنِ خود کرد. تذکره نویسان، جْنگٍ جنگ منتشر می کنند. حکمِ عزل و نصبِ انسانها را صادر می نمایند. پارازیت ها، از پاپیروس های پیر، لباس می دوزند. زعیمِ بزرگ زمامِ مرگ را شخصاً در دست گرفته است. همه مردم فشنگ تف می کنند. بچه ها، قنداقها را فراموش کرده‌اند و قنداقِ تفنگ بغل زده اند. در سفره ها، کلاشینکف و یوزی و…سبز شده است. اهلِ مدارا همدیگر را جعلی خوانده اند و ساختنِ زندان از ساختنِ تاریخ واجب‌تر شده است.
می گویند اوضاع چنان خر تو خر و مخرب شده است که دیگر کسی به کسی سلام نمی‌کند. هر کس از خودش خداحافظی می کند و پلک چشمش می پرد. آش آنقدر شور شده که اولین نخست وزیرِ انتقالی قدرت، گفته است؛ باران می خواستیم سیل آمد. و نصف قد و قواره اش آب رفت. بازار وحشت افزای شایعه چنان داغ بود که مردم فوج‌فوج به فکر فرار و گریزگاه افتادند. عده ای هم به انبار کردنِ آذوقه روز و احتکار پول مشغولند. بعضی ها هم به نیت جدا سری، پیشنهاد جنگی جوانمردانه و عادلانه داده اند.
در این گیراگیر در آسمان شهر هفت ماه مشوش و ویلان را دیده اند. کار به جراید کثیرالانتشار کشیده شده است. نمایندگان مجلس عریضه خدمت نخستین رئیس جمهوری جهان برده اند تا این روز را، روز بزرگ تاراج بیت المال و عزای ملی اعلام کند. یک هفته کشور سیاه بپوشد و همه چیز از حرکت بایستد. در این کشاکش، رؤسای جمهوری دُوَل دیگر که از هیچ کس و هیچ چیز خبر نداشته، پیغام تسلیت و همدردی مخابره کرده‌اند. رئیس جمهوری هم در یک “شوی” مفرح رادیو تلویزیونی، قطعنامه غرائی قرائت می‌کند و خودش را “بزرگثرین اندیشه قرن” می خواند. چون ضیغم نر، ذوالفقار در دست، چکمه به پا، شعار دشمن کُش می‌سراید. از عموم قانون دوستانِ دلسوز تشکر می‌کند. با اِهن و تُلپ پرده از حقایق کودتایی خزنده، علیه دین و دولت بر می دارد. رهبر مذهبی در حالی که سوپ راسو می خورده، مردم را دعوت به خواندن نماز وحشت می‌کند.
می گویند پیرمرد بزرگ از شدت تأثر هفت بار سکته ناقص می کند. اما هر، هفت بار هفتاد پزشک حاذق و با ذوق حضور داشته اند. پیچ و مهره های بیچاره را طوری که آب در دلش تکان نخورد، با شگردهای پیشرفته، روغن کاری و مداوا نموده اند. معتقدین به حالت چاتمه فنگ در جای خود چروکیده‌اند.
نخستین رئیس جمهوری جهان، برای عیادت و سرسلامتی به بالین ایشان مشرف شده اند. پیرمرد بزرگ هم به اشتباه، نزدیک بوده است که رئیس جمهوری را به جرم جدا سری ، سر از بدن جدا کند. بزرگترین اندیشه قرن تا دیده هوا پس است، هفت قلم آرایش کرده و به شکل “مریلین مونرو“ در آمده وسوار بر موشک کاغذی گریخته است. و تئوری “مغناطیس موی زنان” تو زرد از آب در آمد. و هیچ آزمایشگا هی آن را آنالیز نکرد.
سوزاندن پرچم و آدمکهای کاه پوش، مرسوم شد. همه منتظر آمدن کوسه خرسواری شدند که می آمد و با لبخندش جهان را به آ تش می کشید. دیده بانها را کور می کردند. پاسبانهای مست سیاست شدند. همه تمثالِ تمساح را بر داشتند وتمثالِ دماغ گلی را گذاشتند. پیرمرد بزرگ هم از حسرتِ صیغه نکردنِ“مریلین مونرو” گریه کرده و چشمهایش آب مروارید آورده است. او تکیه داده بر متکا، عرقچین بر سر، لنگ بر کمر، در حالی که تَمرِ هندی می مکیده، هفت بار تکرار کرده است؛ مع الأسف، خاک بر سر من. به بیماری مقاربتی مبتلا شده است. جادوگران،“دُم جنبانک” تجویز کرده اند. همچنین به فکرِ تدفین فرهنگ تفاهم افتاده اند. پیرمرد بزرگ تأئید کرده وزیرِ وَرَقه را انگشت زده است. و هماندم میان تب و هذیا ن یک کلام را از میان دندانهای عاریه ای وکلید شده اش، هفت بار تکرار می کرده است؛ صندلی، صندلی… خدایا فرجی…
برای اجرای واجبات، تمام اهل بیت، فضلای پشمالو، فلاسفه کت وشلوارخاکستری و کلاه مخملی، روحانیان طراز اول تا هفتم، با تنبانهای راه راه خانگی وقرقری، با غده های فندقی وسط دو ابرو، همراه حرمخانه و سفره خانه و منزل، حاظر وناضر بوده اند. در همان حیص و بیص، شخص اول مملکت مننژیت گرفته، در حالی که تخمهایش را می خارانده از خفیه‌گاهش پیام داده بود که؛ فرسنگها دورم، اما این معامله تا صبحدم نخواهد ماند. باز می‌گردم و مأموریتم را به انجام می رسانم. وطن را دوباره به سوی دروازه های تمدن، با پُس گردنی می‌کشانم. مقاومت کنید…
* * *
لا به لای شایعات و کٍش و مُکٍشِ خیر و شر، خبر خودکشی یا شهادت جانگدازِ مددکار اجتماعی، ایرن لقلقه هردهانی بود. می گفتند؛ چون اسرار مگو را می دانسته، سرش را زیر آب کرده‌اند. به چشم خویش، جای نیشِ هفت ضربه چاقو را بر قلب و صورتش زیارت نموده‌اند. بعضی می‌گفتند؛ به دستٍ عناصر ناباب، اجنبی پرست و جنایت پیشه کشته شده‌است. ردِ حلقه طنابِ هفت گره را برگردنِ خرد شده‌اش دیده‌اند. عده‌ای می‌گفتند؛ با هفتاد زن و مرد روابطٍ نا مشروع داشته و عقلش پاره سنگ می‌برده‌است.تصویر پری دریایی را شخص او، روی سینه پشمالوی رهبر نقاشی کرده‌است.
پیر مرد بزرگ هم برای تطهیر او از شایعات شوم، هفتاد زن و مردِ او را به ارگ خوش آب و هوای خویش فرا خوانده‌است. می‌گویند ایرن در وصیت نامه ای تمامِ  دارائیهای منقول و غیر منقولش را به حسابِ شخصی پیرمرد بزرگ واریز و واگذار نموده‌است، تا در اهدافِ خدا پسندانه و انساندوستانه مصرف شود. پیرمرد بزرگ هم دستور داده‌است تا جسد او را از زیرِ درختٍ خانه‌اش درآورند. منادیان بر منبر و مناره او را افضل الشهداء لقب داده و شجره نامه‌اش را به معصومین و مطهرین منتسب نموده‌اند. قرار است مقبره‌ای چهل ستون، چهل پنجره برایش بسازند. رویِ سنگٍ سیاه و بزرگی بنویسند؛ قرارگاه عشاقِ شهید. چون درِ دروازه را می شود بست اما دهانِ یاوه گویان را نمی‌شود. پس پیرمردبزرگ فرموده‌است همه جا بگویید؛ ایرن، پری دریاییِ رهبر بود.
خبر خودکشی ایرن اما، از عُیارِ دیگری بود. دل و هوش و توش و توانِ کاتب از دست رفت. از این فراز و نشیب، از این بیش و کم.
ـ “برای کسی بمیر که برایت تب کند.”
دردناک بود. گاهی خبر مرگ چندان خوشحال کننده نیست.
ـ “کاتب، مگر زمانی آرزوی مرگِ بالا دستان، رفقای رقیب و همکاران قد بلندٍ خود را نداشتی!”
ای کاش ایرن می ماند و فرزندش را می‌دید. رازِ کاتب را غیر از زائر اللات، کسی نمی‌دانست.
ـ “اختاپوسِ ترس گلویم را می فشرد.”
ترس از تُف و لعنت و رَجم. دو راه می‌ماند. کاتب هرچه بادابادی بگوید و تنها شاهدٍ زنده، زایر اللات را سر به نیست کند. یا اینکه گناه را به گردنش بیندازد. اما چگونه؟
ـ “ زایرا للات که دیگر آلتٍ مردانه نداشت.”
بی کمک برادربزرگ و ملکه هر فکری، امکان ناپذیر بود. اکسیر اعظم، تنها در کفٍ باکفایت آنهاست. ای کاش زایر ا للات مرده باشد. ای کاش…
 در همین اوهام و خیالهای خوف انگیز بودم که ناگهان صدای بگیر و ببند و گلوله، بولدوزر و گرد و خاک، بادِ سرد و دودِ داغ و دردِ حاصل از آتش سوزیِ بزرگ، مشاعر کاتب را درهم ریخت و مشامم را سوزاند. در گرمگاهی گرگ و میش و بس قناس، انبوهی تحریک و تطمیع شده، کف بر لب فریاد می زدند؛ جرثومه فساد نابود باید گردد. جاسوس و مزدور بیگانه، اعدام باید گردد.
از اتاق برادربزگ و ملکه- ایرن، آتش و دودِ غلیظی زبانه می‌کشید. لهیب و هْرم شعله ها، همه چیز را می لیسید. صدای جز جز و ترق ترقِ شکستن و خرد شدن به گوش می‌رسید. کاتب وحشت زده در را باز کرد. به دلِ تاریکٍ کوچه هفت پیچ پرتاب شدم. ملکه-ایرن، پشت سرِ کاتب بیرون پرید و فریاد زد:
ـ کاتب این احوال را تحریر کن.”
به سرعت می دوید و گریان دور می شد. کاتب به خودش نزدیک می‌شد و چرخ می‌خورد. مانند خوابی آشفته بود که تنها در خواب می توان دید. صدایی در سرِ کاتب می چرخید:
ـ بفرمود تا مردِ کاتب سرشت         به آبِ زر آن نکته ها را نبشت۱
کاتب حیران میانِ هنگامه جنون و فاجعه به کنکاش خویش واماند. کودک و جوان و پیر، در دلِ دود و  ورطه قُلزم به هر سو می‌دویدند. در هم چرخ می‌خوردند و راه گریز بسته بود. در دهان آتش، بنزین و هیزم می‌ریختند. آتش تن می کشید. تن ها شعله می‌شد. چشمها از حیرت می ترکیدند. عده‌ای برافروخته با چوب و چماق و سنگ، دایره مرگ را تنگتر می‌کردند.زایرا للات پارچه سبزی برپیشانی بسته بود. فانسقه، شکمش را به هفت طبقه تقسیم کرده بود. کلاهی به رنگٍ خاک، بر سر و هفت تیری در دست داشت. گویی از هفتخانِ هول می‌آمد، فرمان می‌راند:
ـ نزارین فرار کنن، همه شو نو بکشین. مفسدین فی الارض و محاربین با خدا رو خفه کنین.
در چشم به هم زدنی همه چیز به تلی از خاکستر و خونِ روان و دود مبدل شد. صدای بع‌بعِ گوسفندان، چون عطر مرگ، قطره قطره بر خاک می‌چکید.
ـ “ترس چه صورتِ بی معنایی دارد!”
دل آشوبه، پاهای کاتب را از رفتن باز می‌داشت. پرسشی ذهن و ضمیرِ کاتب را به کندوکاو انداخت. لاییدم:
ـ برادربزرگ کجایی…!
لُباده ای گلابتون و منجوق دوزی شده در آتش معدوم می شد. کاتب سر بر آسمان برداشت. تابوتی از تاکِ تابان، به پیروزه  طشت، تن می‌کشید. در زمان ذوب می‌شد. و زمان می‌چرخید. صدایِ مرغان قاف، چون التیامی بر درد و ترس، در مفاصلم پیچید:
ـ در جامِ جهان نمای جان، افسارِ افسانه بر دوشِ عشق بیفکن و رها باش. لاهوت و ناسوت، جسم و جانِ این جهان تویی. به ریسمانِ انسانی در آویز و رها باش رها…
ـ روی زمین منقارِ عقابیِ دماغی افتاده بود. در چمبری از آتش می سوخت و خاکستر می‌شد.
 
* * *
ـ “کاتب در یکی از بن بست های سوخته به چنگ زایر ا للات افتاد.”
سبیلِ پرپشتش ریخته بود. هفت نخ ریشِ بلند روی چانه چدنی اش آویزان بود. چشم‌های تارِ، تاتاری‌اش به تالاب می مانست.
ـ “لَختی، تمامِ تبخترِ کاتب تبخیر شد. آه من دل، به دیدن دنیا به بوسه باران سپرده بودم.”
با نگاهی چلاس و نیشخندی به طرفم آمد. گویی در تاسی لغزنده و لزج گرفتار می شدم. ترس و سنگینی ام هر حرکت زائدی را مهار می نمود. چیزی در تاکِ تن کاتب، تیک‌تاک می کرد. تلواسه مثل غریبگزی به جانم نیش می زد.
ـ “در ثقلِ کدام سیاره، سنگ شده ام؟”
دوال پایی بر گردن و کمرم فشار می‌آورد. مانند گُنگٍ خواب دیده در دلم بع بع می‌کردم.
ـ “کاتب، تو ساکن کدام زمینی و از این هوای گوریده و گزندٍ گزمه ها به کجا می‌گریزی؟”
با هفت تیری در دست رو به روی کاتب ایستاد. چون چارواداری که چارپای گریخته اش را بازیافته باشد. به لودگی گفت:
ـ از دسِ مو در می ری لاکردار! دیگه او ممه رو لولو برد. دوره جمازی و جفتک پرونیت تمومه، حاضر به یراق سوز مونی.اربابت مْنُم. هر چی بگُم باید بگی چُش. اگه فقد با مو باشی کاری باهات ندارم. و الا می فرستمت اوجا که عرب نی انداخ. حلیمت می‌کنُم. بوسْم بده.
جای هفت دندان طلائی اش خالی بود. بوی بدی می داد. سیمای خوره زده، لب شکریِ و هفت زخمِ  بد جوشِ صورتش، منقلبم کرد. کاتب صورتش را برگرداند. بغلم کرد. توی صورتش تُف کردم. با مشت کوبید تختٍ سینه ام. با دردی شدید به دیوار خوردم. دورِ مچ پیچِ دست چپش، تازیانه آشنای برادربزرگ را پیچانده بود. سینه اش را خاراند. هفت تیرش را درآورد و گذاشت میان پاهایم. تنم می‌لرزید. عرق کرده بودم. دوده های سیاهِ سر و صورت، به چشمهای کاتب شُره می کرد. می‌سوزاند.
ـ می‌تونُم مثه یه ماچه خر، خلاصت کنم. فکر کردی مْو نمی‌دونم پالونت کجه! حالا حالا، باهات کار دارُم. باید ببرمت“لُقا نطه” ۱طاس کباب بخوری. “روبیونِ” ۲نمکسود، دوس داری هان؟
هفت تیرش را به هوا برد. ماشه را کشید و گلوله ای به آسمان شلیک کرد. هفت مردنگی سر گذر شکستند. انعکاس صدای گلوله و شکستن، هفت بار در تنِ کاتب چرخید. لرزیدم. هفت سامورایی سائلِ ترسیده، از دور نگاهم کردند. انگشتری هفت نگینِ برادربزرگ را به انگشت داشت. دستش را به شکل پنجه ای ازهم گشود. مقابلِ صورت کاتب گرفت. موهایم را دور دستش پیچاند.
ـ “کاتب را روی زمین کشاند.”
ـ حالیت می‌کنم، رو زمین سفت نمی‌شه شاشید. می‌خوای از دَسِ مْو، قٍصٍر در بری هان؟ سی مو قر و قمیش می آیی خرچسونه! اهرم می کنم تو لٍنگت.ایی تو بمیری از او تو بمیری ها نیس. باید روزی هف بار زانو بزنی پاهامو ماچ کنی. بلایی سرت بیارم که مرغای هوا به حالت بنالن. لب شط زیرِ جِسر چه می‌خواسی؟ داخل او خونه زیر درخت چی رو از زیر خاک در می‌اُوردی؟ ایقد بریده روزنامه و عکس ازت دارم که می تونم به فرستمت او دنیا، دنبال نخود سیا.
به صورتِ کاتب تپانچه زد. درد در شکمم پیچیده بود. پوست سرم داشت ور می آمد. یک مشت مورچه سرخ در دل و روده ام وول می خوردند. جیغ زدم. کاتب استمداد طلبید. ترس در جانم می چرخید. کسی نبود. هفت سامورایی سائل از سرِ دیوار سرک می کشیدند. درِ جلوی “پاترول” سیاه را باز کرد. کاتب را پرت کرد روی صندلی و در را بست. تسبیح شاه مقصود با شیخک تاجدار برادر بزرگ، بر گردن آیینه جلوی ماشین، تاب می خورد. صندلی مرصع و قلاده ملکه روی صندلی پشت بود. درِ عقب“پاترول” سیاه را باز کرد. با “چفیه عقال” هفت لکه سیاه و سرخ خون را از روی صندلی مرصع پاک‌کرد. قلاده را بر گردنم انداخت.
ـ “اشک گونه های سوخته و سیاه کاتب را شیار می زد. ”
 نگاهم می چرخید. نگاهم کرد. دماغش را خاراند. هفت بار پلک زد. آژیری درآورد. روی طاقِ“پاترول” سیاه گذاشت. سر بند سبز و چروکی از جیبش در آورد. چشمهای کاتب را بست. جهان تاریک شد و چرخید. از میان جمعیتٍ پر جنب و جوش و خشمگین، آژیرکشان گذشتیم. در دلم چیزی به سان حسرت و افسوس می چرخید. همه چیز در تضاد و تعارض بود.
ـ “تعادل و توازن قبیله دوباره به هم خورده بود.”
باز بغضی بزرگ، خاک را زیر و زبر نموده بود. کاتب مانده است با کودکی در شکم. هویتی مشکوک در جیب. کجا می‌روم؟ چه خواهد شد؟ کاتب چرا در ته این چاه می‌چرخی؟

* * *
 شهر و خاطرات سوخته، چون سایه های در همی از پشت چشم بند سبز می چرخیدند و می گذشتند. “پاترول” سیاه هفت بار گرد تپه ای چرخید. سربند سبز از روی چشمهای کاتب سْر خورد. تپه ای پر سرخس و جنگلی سرخ فام در نظر آمد. ماشین سیاه مقابل قلعه‌ای بلند، ایستاد. زایر اللات دستهایم را گشود. در را  باز کرد. کاتب را روی زمین هل داد. کفشهای کهنه کتانی به پا داشت. قلاده را در دست گرفت و گفت:
یالا سگ پدر، چار دست وپا. کمر راس کنی، سوراخ سوراخت می‌کنُم. همینجا خاکت می‌کنُم کرمکی.
بلند شدم. کاتب ایستاد. غریدم:
ـ از جانم چه می خواهی جاکش. کاتب، بی کس و کار نیست. یک مو از سرم کم شود…
ـ “بحث عبثی بود. فرجام جانم دیگر بود. ”
هفت بار، با ته هفت تیر توی سر و گیجگاهم کوبید. با قدرت هلم داد. کاتب زمین خورد. زمین دور سرم چرخید. درد در دل کاتب پیچید. قلاده را کشید. پوست گردن کاتب خراشید و زخم شد. خون سرم، چکه چکه می چکید. نگاه کاتب را تیره و تار می‌کرد. کاتب چهار دست و پا به دنبالش کشیده شد. زایر اللات هفت تقه به درِ بزرگ آهنی زد. در غژ غژ کنان و سنگین باز شد. عده ای پاها را به هم کوبیدند. سلام نظامی دادند. صدای بع بع گوسفند در سرم پیچید. زایر اللات در گوش یکی از آنها چیزی گفت. صدای کوبیدن پا و فریاد آمد:
ـ اطاعت سر کار برصیصا.
از پله های شبستان و سردابی به سردیِ دلِ زمستان گذشتیم. در ظلماتِ پستوئی متروک، قلاده‌ام را به میخ طویله ای بست. کاه و یونجه به آغل ریخت. سطل آبی را با پا سْراند داخل. در را هفت بار کلون انداخت.       
ـ فعلن سی خودت بچر. امشو می‌یام سراغت. تا شُو، هر چی دلت می خواد واق واق کن، کسی صداتو نمی شنفه.
تازیانه را هفت بار به در و دیوار راهرو کوبید و خواند:
ـ امشُو چه شبیست، شُوِ مراده ا مشو. شمیشرِ دوماد زیر لحافه امشُو…
گوزید و بلند و ممتد خندید. با سر بند سبز، خونابه سر و صورتم را پاک کردم. چشمهای کاتب کم کم به تاریکی خو می گرفت. به خط شب نمائی بر دیوار چیزهائی نوشته بود، “گاه فصوص و مفاصلش را شکنجه درد، بر نهادی. ”۱ سبو و ساغر به دست مترسکٍ مست شکست. ما مترسک مست را دیدیم…
بوی پِهِن و تپاله سوخته می آمد. یک چنگک، مقداری طناب کلفت و حلقه های پولادین بر دیوار بود. دریچه ای مماس با زمین قرار داشت.
ـ “از دلِ چاهی کور شده و سنگچین، صدای بالِ کبوتر چاهی می‌آمد. ”
کابًل و تختی پر از میخ خون آلود، در گوشه ای افتاده بود. همه چیز بوی نا و کهنگی می‌داد. هر قدر تقلا کردم، گردنم از قیدٍ قلاده رها نشد. زخمها می سوزاند. کاتب چمباتمه نشست. زوزه کشید. در خودم پیچیدم. سیاهچالی ساخته از ساج و ساروج، سنگ و سٍمنت، آهن و آه. پنجول پندار پوست کاتب را پوده می کرد. درد تازیانه می‌زد. رگهایم دهان می گشود. چیزی سمج به جانم مهمیز می زد. در گودال خواب می‌چرخیدم. در باتلاق شن، شناور بودم. سوزنبان زندگی زیر چرخهای قطاری تاریک، له‌شد. خطی به خاطر کاتب خطور کرد. فکرم را زیر گنبد بلندٍ دوّار فریاد زدم؛ خودکشی.
کاتب در خود شکست و گفت:
ـ “ آن جغد جگردار خودکٍشی نکرد، خود کُشی کرد. ”
ـ “ ای معصومیت سم! ایستاده بر رفِ فرار و دور از دسترس… ”
از هوش رفتم.

***
ـ “تاریخ، قاطعیتٍ زندان است. دیوارها را دیوان پدید آوردند و فاصله ها، صدا را.”
به زارازار، در دهلیزی لیز چهار دست و پا راه می رفتم.برف سنگین و سیاه می بارید. صدای ناله ها درهم و پیچان دلم را می لرزاند. دستی نامرئی قلاده ام را می کشید. انتهای دهلیز، به برهوتی سخت سوزان منتهی می شد. کاتب عطش داشت. سبزه های پلاسیده و زرد را به تمنای قطره ای آب می جویدم. کاتب شبدر های خشک را می خورد. خارها گلویم را می خراشید. خون در د هان کاتب داغمه بسته بود. شقیقه هایم می کوبید. دری تک افتاده و تنها رو به رویم بود. کاتب به زحمت دستگیره را چرخاند. ملکه- ایرن سراپا سیاهپوش مقابلم نشست. گریه و خنده تنم را لرزاند:
ـ برای نجات کاتب آمدی! ؟
ملکه به خنده و گریه گفت:
ـ گرفتارم. نگاه کن، مالک جدیدم مرا اینگونه می پسندد. کاتب خطر مکن. پُرُند جانت را پاره پاره می‌کنند. درها باز و بسته می شوند. زایر ا للات، نه نه برصیصا، خواجه خندان و مداح خلیفه شده است.
کاتب به افسوس پرسید:
ـ برادربزرگ مْرد؟
خنده تلخی کرد. سرش را خاراند:
ـ برادربزرگها نمی میرند. در وهم تو زندگی می کنند. هر لحظه، هر زمان به شکلی در می‌آیند. قدرت گرفتن این یا  آن قبیله، حدود بودن را مشخص می کند.
ـ زعفر کجا رفت؟
ـ با غل و زنجیر به بیت خلیفه فرستاده شد. پیرمرد بزرگ او را با یک پری دریایی عوضی گرفته است. روزگارش بد نیست. برصیصا، صندلیِ مرصعِ گمشده، انگشتر هفت نگین، تسبیح و هفت دندان طلایش را به رهبر هدیه داده است. رهبر هم او را رئیسِ  تام الاختیارِ زندان ها کرده و تازیانه را به او بخشیده است. لقب سرباز فداکار و برصیصای عابد به او عطا کرده‌است. خیلی ها لباس مصلحت پوشیده اند. مسند ها را غسل داده اند. بی‌استخاره رهبر آب هم نمی خورند.
ـ “ناگهان چه شد، چه گذشت؟ از چه سبب این همه آزار و مصیبت رسید؟ این سایه ها…”
ـ تمامِ این سایه ها خودِ تو هستی. شیرازه عشیره از هم پاشید. حالا قبیله قصیل فروشِ دیگری سوار شده است. تازه این ختم مقال نیست. اکنون سواره ها، سواری می دهند. قاب سازها، قاب نشین شده اند. و این دورِ تسلسل…
ناگهان ملکه-ایرن، سر و صورتش را پوشاند. کاتب را بوسید:
ـ عزیزم، من به ندبه و عزا، احضار شده ام. باید بروم.
ترسیده و چهار دست و پا رفت. کاتب فریاد زد. فریادم در اندام درد چرخید.

* * *
صدایِ چرخش تازیانه ای هفت بار در هوا پیچید. سطلِ آبِ سردی به صورت کاتب پاشیده شد. زایر ا للات، برصیصا بود:
ـ خونه خالَس، خسبیدی؟ چشای قشنگتو، واکن ببینم لجاره. می خوام موهاتو قشو کنم. به شرطی که گازُم نگیری، قلاده رو باز می کنم. می خوام عروسِ شاه پریونت کُنم.
چون مشاطه‌ای،  وسمه بر ابرو، سرمه بر چشمِ کاتب کشید. گونه هایم را با سپیداب و سرخاب، گُلگُلی کرد. بر دست و پای کاتب، حنا بست. بر زخمِ سر و گردنم، کتیرا گذاشت. چون میتی، تسلیمِ محضِ مرده شوی خویش شدم. کسانی همراهش بودند. یکی شان خودکار برادربزرگ را در جیب داشت. دیگری شاغولی به کمر بسته بود. اُرُسی به پا داشتند. نقابی ریشدار به چهره چسبانده بودند. پیپ برادربزرگ را دود می‌کردند. از گلوشان صدای بع بع گوسفند می آمد. زایر اللات از فلاسکی کهنه جرعه‌ای نوشید. دهان را با سرآسنین پاک کرد. بوی الکل در دخمه پیچید. به همراهانش اشاره کرد. صدا آمد؛ اطاعت سرکار برصیصا. برهنه شدند. هفت بار در تن کاتب پیچیدند.
ـ “آیینه ای شکست. خرده های شیشه در جانم فرو می رفت.”
میل و سرمه دان خرد شد. ریسمان برید و در چاه افتاد. اسب ابلق از ترس اسهال گرفت و رمید. هفت سامورایی سائل، دشداشه پوش، چفیه و عگال بر سر شبانه از شط گذشتند و گریختند.
در این میان زایراللات لیفه تنبانش را پایین کشیده بود. در خودش خم و راست می شد. چون زنگیِ زار زده ای، چرخ می خورد و می خواند:
ـ عروسیه خوبانه ایشالا مبارکش باد. جشن بزرگانه ایشالا مبارکش باد. کوچه تنگه بعله عروس قشنگه بعله…
خسته و عصبی به طرف کاتب آمد:
ـ زانو بزن و ماچ کن والا داغت می کنم دگوری.
ـ “کاتب چشمهایش را بست. لبهایم را با قدرت به هم فشردم.”
ـ پدرسگٍ دله می گم زانو بزن. نذار، او رو سگم بیاد بالا. زانو بزن وگرنه مرگ موش می‌ریزم تو حلقومت.
دشنه کشید و هفت انگشت کاتب را قطع کرد. خونی ولرم بر خاک طویله پاشیده شد. هجوم هوش رُبای درد می کشاندم. دو مفتش، جاجیمِ جانم را به داربستی آویزان کردند. با چماق کوبیدند و گرد و خاک خیال برخاست. کاتب به شدت سرفه کرد.
ـ “داشتم خفه می شدم. جناغِ سینه کاتب را به شرط شکستند.”
جماعتی به تماشای جسدی در زیرِ جسری گرد آمدند. لاشه ام به دندانِ گرگ و کفتار، دریده می شد. کاتب روی رَدِ درد، کشانده می شد.
ـ “خاک خانه را می کاویدم. و جنازه اش را نمی یافتم. هفت بار فریاد زدم.”
ـ “نه، تو در پیِ کشف نعش خویش بودی.”
جهان چرخید. وز وز، و زمزمه ای در مغزِ سرم نفوذ می کرد. نیزه های گرما و شرجی چون نیشِ غریبگزی، به تن کاتب پرتاب می شد. صدای پدر بود:
ـ مو، همی یه بچه برام مونده. نادونی کرده، جوونی کرده. ببخشینش…  
ـ زایر، بُچُت اینجا نیس. گُم شو. و الا می ذارمت لای جرزِ دیوار.
صدای مادر آمد:
ـ از او روزی که گرفتنت و رفتی زندون، بْوات یه آبِ خوش از گلوش پایین نَرُف. شبانه روز، دورِ ساختمونِ حبس راه می رف. هرچی می گفتن، عامو، بُچُت ایجا نیس، به خرجش نمی رف.
پدر ناله کرد:
ـ مو می دونم ایجاس. بوش میاد. شما و خداتون بذارین ببینمش. دلم سیش پر می زنه. مگه شما بشر نیستین. مگه شما قلب ندارین. پدر نیستین که بفهمین مو چی می کشم. آخه برا چی بچه مونو جلب کردین.جگر گوشه مو…
ـ زایر می‌گُم، بُچُت ایجا نیس، حرف به خوردت نمی‌ره مردک…
مادر سالکش را خاراند:
ـ بی انصافا، گرفتنش زیر لقد و قندره و قنداق تفنگ. فلک زده، دنده‌هاش شکس. هرچی جیغ زدم، بلکه ولش کنن، فایده نداش.
پدر کتک می خورد و فریاد می زد. صدایش هفت بار در گوشِ جهان پیچید. پدر جار زد:
ـ ایرن، تو دخالت نکن. ایرن، تو برو کنار. ایرن، تو برو خونه. ایرن…
مادر ناله کرد:
ـ کدوم خونه؟ ای تش بیفته به جونشون. بوات زمینگیر شد.
مادر سر بر آسمان برداشت:
ـ ای قرمساق! تو از، ایی چیزا خبرداری یا نه؟ گاسم خوابت برده دیوث. ککتم نمی گزه! مو یکی دیگه نمی خوام جزوِ امت تو باشم. دور مو یکی رو خط قرمز بکش. شتر دیدی ندیدی.
عینک قطور شیشه ای را به چشم زد. نخ را از سوراخِ سوزن به سختی گذراند:
ـ تا، ایی که تو بعدٍ هف سال از حبس دراومدی. ولی چه دراومدنی! دیونه و معیوب. مو هف سال از پله کونِ مارپیچ بالا رفتم، پایین اومدْم. زایراللات ـ برصیصا رو مثٍ یه بچه تر و خشک کردُم. دندون رو جیگرْم گذاشتُم. تحمل کردُم. تا برگه آزادیتو، ازش گرفتُم که از ایجا بری. هی روزگار. په، ایی قرمساق کی می خواد تقاص پس بگیره! په، ایی همه وعده سر خرمن برا جد و آبادشه! هی زندگی، پاشم برات یه پیاله چائی بریزم. هف… نیگا بْوات! هف ساله فقد نیگا می کنه، هف…
به پدر نگاه کردم. نگاهم کرد. بی آنکه مرا ببیند. دهانش مانند دهان ماهیِ بر خاک افتاده ای، باز مانده بود. صدای قل قلِ آب آمد:
ـ تو، ایی هف سال خوراکمون گریه بود. تو، ایی خونه، او خونه کلفتی کردُم. حرف کُلُفت شنفتُم. کهنه شوری کردُم. خیاطی کردُم تا اموراتمون بگذره. تازه غمِ تو و خُل خُلیات یه طرف، نگرداری بْوات یه طرف. هر چی داشتیم و نداشتیم فروختم تا ایکه تو بری یه جایی بلکه بتونی زندگی کنی. ننه، برا مو زنده باشی،دور باشی بهتر از اینه که پیشم باشی ولی مرده باشی.
از کله سماور بخار بر می خاست. قوریِ بند زده و چرکمرده عرق کرده بود. استکان نعلبکی چای را مقابلم گذاشت. هفت انگشت دستش کج و پینه بسته بود. کتاب را از دستم گرفت و زمین گذاشت:
ـ تو، ایی کتابا چی نوشته، دنبال چی می گردی؟چایی رو بخور سرد نشه ننه.

* * *
لگدی به پهلویم خورد. کاتب ناله کرد. چشم گشودم. زایر اللات خندید. دماغ نصفه‌اش را خاراند. بوی زخم و ضماد و تنزیب می داد.
ـ خسبیدی یا با خودت لاس خشکه می زنی، هان؟خوب گوشاتو وا کن، ایی برنامه هر شبه. تا به مو رکاب ندی ولت نمی‌کنُم. مْو، برصیصا، از هیچی نمی ترسْم. او، بد نام رو مْو کشتم. زیر درختی چالش کردم که احدی نتونه پیداش کنه. مو هف روز و هف شو، رو “او” شنا کردم. بد بخت بینوا، لنج هف طبقه نبود. یه“جهازِ”۱ بزرگ بود. مْو خودُم ساخته بودمش. رو تنه جهاز یه پری دریاییِ قشنگ، داده بودم جاشوها کشیده بودن. مسافرِ بی“جواز” ۲و جنس قاچاق می بردم او دست آب، و می اُوردُم. یکی از مسافرا، رهبرِ یه قبیله بود. یه رهبرِ“گپ”.۳  شرطه ها جهازِقشنگمو بستن به گلوله. مو با همی دستام، رهبرِقبیله رو نجات دادم. فهمیدی خرچسونه!
سیلیِ سنگینی به گوش راست کاتب نواخت.
ـ “پرده گوشم سوراخ شد. خون دَلمه بست. ”
کری دشمنانه گوشم را اشغال کرد. کسانی در آیینه تکرار برهنه شدند. جسم و جانم درهم لهیده می شد. زایراللات ـ برصیصا، مست و مستور از پیروزی، مرا با بندٍ آزادِ قلاده برگردن، رها کرد و رفت. صدای پاهایش در راهرو می پیچید. آواز می خواند:
ـ تو سفر کردی به سلامت، تو، مونو کُشتی زخجالت، دیگه حرف آشتی نباشه، با تو قهرْم تا به قیامت.
و دور می شد.

* * *
تلو تلو خوران بلند شدم. به طرفِ دریچه کوچکٍ زنگ زده رفتم. کاتب چون شتری زانو زد. هفت قفل زنگار بسته را با دستهای مجروحم کشیدم. سلولهای تنم، ذوق ذوق می زد. با چنگک فشار آوردم. فشار آوردم. دریچه خشک، گشوده شد. کاتب  با تقلایی جانفرسا از دریچه به راهرویی قدیمی، قدم گذاشت.
ـ “صدای پاهایم در سرم می پیچید.”
سربندٍ سبز را پرت کردم. انبوهی قلاده و سربندهای رنگارنگ روی هم ریخته بود. عنکبوتی عینکی، پشت سرم می آمد و بر رَدم تار می تنید. کوره ها، ردیف به ردیف با آتشِ کم جانی می سوختند. نورِ بی رمقی از سوراخهای سیاه، تو می زد. بویِ استخوانِ سوخته انسان می آمد. هفت بار عْق زدم. کاتب، دری کوچک را بازکرد. روی پله های سنگیِ مارپیچ، خون لخته لخته خشکیده بود. به دشواری بالا و بالا تر رفتم. کاتب در تلاقی نقب ها، به حیاطی سنگفرش و پوشیده سقف، با درهای بیشمار رسید. صدای بالِ کفتر چاهی در سرم پیچید.
ـ “از اعماق کدام قبر بالا می آیم!”
کاتب در خودش تا خورد و گریست. کدام در را بکوبم! صدای بال بال کفتر چاهی آمد. چشم چرخاندم. زیرِ سقفٍ بلند و گرد می چرخید. بر دری به شکل هفت، تُک می زد. کاتب در را گشود.
ـ “سبزه زاری، چشمه ای، آبشخوری در چشم انداز بود.”
روی چمن یله شدم. رطوبتٍ سبز در تنِ کاتب چرخید. کنارِ  چشمه، سروستانی وسیع، دامن گشوده بود. عنکبوت عینکی، واپسین تارش را تنید و رفت. هوا روشن و شفاف شد. هفت پرنده، پر و بال زنان آمدند.
ـ “مرغان قاف، کلید سپیده را در منقار داشتند.”
از زلالِ چشمه، هفت قطره شهدآسا، در دهانِ کاتب چکاندند. در کنارم نشستند:
ـ در این وادی چه می جویی؟
کاتب به درخت زبان گنجشک تکیه داد. جانِ رفته، اندک اندک به تنم بر می‌گشت. اما درد، درد امانم نمی داد. کاتب گفت:
ـ خودم را…
به لالایی خواندند:
ـ خسته‌ای، پربسته‌ای؟
بریده یریده گفتم:
ـ بارِ دردآلودی در شکم دارم.
ـ چند ماهه‌ای؟
کاتب به نازی زنانه گفت:
هفت یا هفتاد یا…
چیزی در تیله توتیا کشیده چشمانشان، درخشید. به درد نالیدم.
ـ شما از کجا آمده‌اید؟ دنبال چه می گردید…
ـ ما از چکادِ چامه ایم. زیر این چتر آبگون، مهرگیاه می کاریم. دانه دانایی می پاشیم. برپیکرِ زخم و اندوه، مرهم می گذاریم. خارِ مغیلان وجین می کنیم. برای گمشدگان شب، چراغ بادی به راه بادیه، روشن می داریم. از پرِ جان، بالینِ جهان می سازیم.
کاتب از درد به سکسکه افتاد. پریشان و بال بال زنان گفتند:
ـ فشار بیاور. سعی کن رها شوی. رها شو…رها…
کاتب با دستهای زخمی بر شکمش فشار می آورد. فشار آوردم.
ـ “استخوانهایم صدا می کرد. سلولهایم ازهم می شکافت.”
عرق، چهره کاتب را می شست. فشار آوردم. ای درد، چرا مرا، وانمی نهی؟ کاتب فشار آورد.
ـ “هفت قطره خون بر “پُر سیاوشان”، زائیدم.”
هفت پرنده با هق هقی در گلو، پر کشیدند:
ـ نه، باور نمی کنیم، این قصه مکرر را باور نمی کنیم. دردت افزون از هر باوری است. نه، باور نمی کنیم…
و رفتند. سر بر چشمه نهادم و نوشیدم. کاتب در آب روان گریست. عکسِ پیرمردی در آب می خندید. کاتب سر برداشت. کنارِ درختٍ سرو، پیرمرد خپل و چاقی، قوز کرده بود. پونه وحشی می جوید. گلدان راغه را در بغل داشت. دست استخوانی‌اش خونین بود. هفت انگشت داشت. خرطومِ سرخِ دماغش را خاراند. با صدایی زنگ دار غش غش خندید:
ـ گلدان راغه را دزدیدی، هان؟ معنی خط کشیدن دور واژه ها، اسم شب بود، فهمیدی، هان؟
هفت شاخه گلِ نیلوفر آبی را در چشمه انداخت. گلدان راغه را بالا برد و به زمین کوبید. گلدان تکه تکه شد. پیرمرد قوزی، با صدایی پْر خش، غش غش خندید. اسمِ شب از میان دو لبش، هفت بار تکرار شد:
ـ عشق، دیوانگی است، آینده فراموشی است.
ناگهان به شکلِ سایه عسسی درآمد. یاره ای بر ساعد بسته بود. نزدیک، مثل پیراهنِ ترس بر تن بود. آنقدر نزدیک که کاتب از هول غایب شد.
ـ حرامزاده، اینجا چه می کنی؟
گریبانش را گرفتم. مشتی استخوان بر خاک ریخت. عطر مرگ در هوا پاشیده شد. یاره، پیش پای کاتب افتاده بود. برداشتم و خواندم.
ـ “من نیز پیش از شما کاتب بودم.”
کاتب ترسیده با تنی لهیده در لهیب درد و هفت انگشتٍ ساقط شده، دوید. دویدم و از خود گریختم. آسیابهای بادی می چرخیدند. از خوابی به خوابی می غلتیدم. باد می آمد. می دویدم. کاتب حالِ گوسپندی از مسلخ گریخته را داشت. باد می وزید. می ترسیدم و می دویدم.
ـ “ترسم از گرگ نبود، از چوپان می ترسیدم.

* * *
سوادِ شهری ناشناس سوسو می زد. باد بود و در پشت سر، هنوز آتش می بارید. در پیشِ‌روی، پرسش و پاسخ و ترس بود. کاتب در هیئت غریبه ای جْلَنبر، در کوچه پسکوچه‌های چه کنم، پرسه می زد. صدای زنگوله اشتران از کاروانسرایی دور می آمد. باد بود و بارِ دردی که هرگز به مقصد نمی رسید.
ـ “راه بْز رو بود و لغزنده. باز راهزنان و گردنه گیران در کمین بودند!”
خیالها ی نیمسوخته درگُلخَن ذهنم گُر می‌گرفت. کاتب به محله هفت پیچ رفت. بازوهای بولدوزری مشغول حفاری و کشف آثار عتیقه بودند. آنسوی تر اتوبان و بلوار و خیابانها برهم سوار بودند. فضولات شهر از دهانِ سوراخی به رودخانه می ریخت. کشتیهای روشنِ تفریحی با صدای موسیقی روی آب می رقصیدند. در و دیوار از سنگینی پوسترهای تبلیغاتی به هم بر آمده بود. پروژکتورهای فیلمبرداری چرخ می خوردند. تمام چهره های آشناو نا آشنای خیال، در عکسهای تمام قد و نیم قد، خنده های انتخاباتی می کردند. صدای بع بع گوسفندآمد. در مشامِ کاتب بوی زخم و ضماد و تنزیب پیچید. خری عرعرکرد. ماشینِ آشغال جمع کنیِ شهرداری گذشت. راننده دست تکان داد. سلام کرد و خندید. کاتب یادش نیامد او را کجا دیده بود. کاتب به سمت قهوه خانه حضرت عشق رفت. بادآمد و قهوه خانه نبود. دماغم را خاراندم. از دو ژولیده الکلی پرسیدم. با چشمهایی خمار و جانی جنزده و تاراج شده، در کاتب نگریستند. یکیشان از روی صندلیِ حصیریِ سوراخ بر خاست و گفت:
ـ کدوم قهوه خانه؟قهوه خانه های این شهر از مردمش بیشتره.
ـ قهوه خانه حضرت عشق. مالِ زعفرکو…
خندید. رفت و بر سرِ گیاهِ تازه رستهموْرد، در کنار دیوار بلند گورستان شاشید. کفشهای سیاه و کهنهچرمی به پا داشت:
ـ خواب دیدی خیر باشه. زعفر دیگه کدوم خرییه!
ـ اینجا یک درخت بلند با تنه ای به شکلِ هفت مارِ به هم پیچیده بود. ماه در شاخه هایش آشیان داشت. درست همینجا، سرِ همین پیچ یک گورستانِ هفت طبقه هم رو به رویش بود. یک پری دریایی…
غش غش خندید و سینه پشمالودِ خال مخالی اش را خاراند. شیشه شراب را به طرفِ کاتب دراز کرد:
ـ از این ارزوناس. می نوشی، هان؟
ـ الکلی نیستم. امروزچه روزیست، ساعت دارید؟
مچِ دست خالکوبی شده اش را گاز گرفت. به دقت نگاه کردو گفت:
ـ دقیقاً هفت.
دوستش به طعنه گفت:
ـ از خر می پرسه هفت شنبه چه روزیه؟
دوتایی کرکر خندیدند. دندان در دهان نداشتند. زخمهای سرخ و خراشیده روی پوستشان، دلم را به هم فشرد. به دستهای کاتب نگاه کرد. نچ نچ نچ کنان گفت:
ـ مثل اینکه اهلِ این حدود نیستی غریبه. بلژیکی هستی؟ از زیرِ سیمهای خاردارِ جنگ سوم جهانی گذشتی؟ چرا انگشتهات اینجوریه! چقدر آبگز و دُمُل و کَک مک داری! شاه دماغت هم خرطومش رفته تو یقه ات. مثل خرچسونک بو می‌دی.
به دستهایم نگاه کردم. هفت انگشت ناقص و افسرده آویزان بودند. لا به لای انگشتان کاتب خزه بسته بود.
ـ اسمت چیه؟ هی هالو، اسمت چیه؟ ای بابا، کرِ، کُره خر.
روی شانه کاتب زد. نرمه انگشتش به گوش راستم سایید. گوشم زنگ زد. شیشه شراب را به طرفم دراز کرد. قاپ زدم و سرکشیدم.
ـ “تلخ بود. کاتب تُف کرد.”
دهانِ حفره مانندش را خنده ای از هم گشود. شیشه شراب را گرفت و قُل‌قُل سرکشید. پشت دهانش را با سرآستین پوسیده اش پاک کرد. دوست دخترش را بوسید. شیشه شراب را به او داد. نوشید و غش غش خندید. جوانی اش را پیریِ زود رسی، حریصانه بلعیده بود. درختی بریده که باز در خزان جوانه زَنَد. چین و چروک چهره اش، چیزی را پنهان می کرد. به چشمم آشنا بود. انگار کسی پری خیس را کفٍ پای خیالم می مالید. کاتب زیرِ نافش را خاراند. پرسیدم:
ـ ما همدیگر را نمی شناسیم!
سیگاری پیچاند و به کاتب چپ چپ نگاه کرد.
ـ اسمِ من ایرن. این هم شوهرم برصیصا. شناسنامه و پاسپورت و فندک و کلید و… هم داریم.
کاتب با حیرت و دلهره پرسید:
ـ ایرن جان، کاتب را نمی شناسی! آن پله های مارپیچ و چراغِ قرمزِ چشمک زن! آن اتاق عجیب و غریبت که ما با هم…
برصیصا گوزید. تخم هایش را خاراند و خندید:
ـ با این لشِ شپشو هم، روهم ریخته بودی و ما نمی دونستیم، هان؟
ایرن شیشه خالی شراب را لجوجانه به زمین کوبید. تکه ای از شیشه شکسته را به حالت تهدید، مقابل صورتم گرفت. پلک های تراخم زده اش را از هم گشود. سالک روی گونه چپش را خاراند:
ـ یه دفعه دیگه اون دهنِ گُنده تو باز کنی و به من تهمت ناروا بزنی، از صورت ناامیدت می‌کنم. ملتفتی عوضی، هان؟
به طرف برصیصا چرخید:
ـ تو هم خناق بگیر، زپرتیِ زواز در رفته. برای من یکی جانماز آب نکش و پارسا بازی درنیار. من از اون زنهاش نیستم که عاشقم بشی، حامله ام  کنی بعد بکُشیم و زیر درخت سرو، توی خونه ات چالم کنی. زیاد پاپیچم بشی لوت می دم ملتفتی ریقونه! یادت رفت وقتی زیر درخت غار، لخت و عور پیدات کردم مثل موش آب کشیده می لرزیدی؟ یادته تا منو دیدی گفتی؛ مرا بپوشان، مرا بپوشان. پالتو و شال گردنم رو، به ات ندادم حرومزاده؟ یادته همون موقع مرغ مقلد هفت تا جیغ زد و تو، از ترس لو رفتن و شکنجه شدن توی تنبونت ریدی، پیزریِ عوضی!
برصیصا رنگ به رنگ شد. لبهایش از ترس، سفیدک بست. زانو زد و زاری کنان گفت:
ـ ببخشین. عفو بفرمایین. ای ملکه مقرب، توبه. توبه. .خواهش می کنم هوار نکش. می‌گیرن چوب می کنن تو… دارَم می زنند.
ایرن شیشه شکسته را در جوی آب انداخت. موزِ سیاه شده ای از توی جیبش درآورد. در سوراخ دهان بی دندانش انداخت. برصیصا بلند شد:
ـ نگفتی اسمِ جنابعالی چیه؟
ترس و تردید در دل کاتب چرخید.ایرن باقی مانده موز را قورت داد و گفت:
ـ هر سنده ای که می خواد باشه. من یکی صداش می کنم ملکه. دک و پوزت شبیه خواهرِ مرحومم ملکه است. بیچاره آرزو  داشت دکتر صداش کنیم. چقدر خوشگل بود، مثلِ یه پری دریایی! خودکشی کرد.
چشمهایش پر از اشک شد.  با صدای تق تقِ کفشهای کهنه و پاشنه بلندش، هفت قدم دورتر رفت. دورِ فلکه چرخید.با دستٍ دراز شده مقابل رهگذران ایستاد. وسط فلکه، چراغ قرمزی در دستٍ یک فرشته سنگی و لُخت چشمک می زد. برصیصا هفت بار پلک زد. ته ریش تُنُکٍ صورتش را خاراند. بی حوصله به آسمان نگریست و گفت:
ـ بریم یه لقمه نون گیر بیاریم و بریزیم تو شکمِ صاحب مرده مون. اما تو غریبه، معلومه تازه کاری، مهم نیست. یاد می گیری. صبح ها اینجا سرِ کوچه هفت ستاره گدایی می‌کنیم. غروبها می ریم توی متروی خطٍ هفت. هر چی دربیاریم قسمت می کنیم. کلک و نارو هم نداریم. در عرضِ یه هفته قلقِ کار رو یادت می دم تا بازارو  بشناسی. باید روانشناسی ات خوب باشه. توی مترو، یکی کتاب می خونه. یکی روزنامه. بعضی ها تو فکر و خیالن. عده ای هم غصه دارن. باید حرفهای جگرسوز و لب دوز بزنی. باید پیاز بمالی به چشمات تا اشکت حسابی دربیاد. شیر فهم شد هان؟
ـ از فروشگاه بزرگ دزدی می‌کنید؟ کجا می خوابید؟
ـ دهنتو هفت بار آب بکش. من و ایرن اهلِ دزدی نیستیم. از دزدام هیچ خوشمون نمی‌یاد.
هفت بار پلک زد. اطراف را پایید. آهسته در گوشِ کاتب گفت:
ـ هیچکی از دزدی بدش نمی یاد. این سؤالها رو باید درِ گوشی بپرسی. دیوار موش داره موشم گوش داره. اما خواب، زمین بزرگه، اگرچه بخیل زیاده. هوا که خوبه هتل چمن. هوا که سرده، توی راهرو یا تونل مترو.
ـ تنِ کاتب از سرما مور مور شد. دندانهایم به هم می خورد. بادِ سردی می وزید. غریبگزی گَزیدم. احساس برهنگی کردم. کسی در درون کاتب تکرار کرد؛ مرا بپوشانید. مرا بپوشانید. کاتب را بغل کردم.
ـ “خیالم چون پرنده ای بی پناه و آشیانه تهی، لا به لای برگهای شب می چرخید.”
برصیصا سینه اش را خاراند:
ـ موج مثبت داری که رموزِ کار و، به ات گفتم. ببین ما شش نفریم. با تو می شیم هفت‌تا. موقع خوردن و خوابیدن، سر و کله شون پیدا می شه. بیا این موز و بخور تا بعد.
شال گردنش را دورِ گردنِ کاتب انداخت. براندازم کرد. هنوز می لرزیدم. پالتوی کهنه و خاکستری اش را درآورد و رویِ دوشم انداخت. ایرن داد زد:
ـ پس چرا دس دس می کنین. بحثٍ قصه آفرینش دنیا، تموم نشد، عوضی ها!
موز را در سوراخِ دهانم انداختم. برصیصا، هفت ساکِ پلاستیکیِ کوچکٍ زندگی اش را دست گرفت:
ـ این صندلی رو برام بیار.
هفت قدم رفتیم. دورِ فلکه چرخیدیم. آب از دهانِ فرشته سنگی، به دایره حوض می‌ریخت. می چرخید. بالا می رفت و دوباره به پایین می ریخت. کاتب در نوکِ هر هفت انگشت بریده، دردی دلچسب احساس کرد. حسی صیقل خورده که پای خیال بر آن می سْرید. به دستهایم نگاه کردم. سینه ام را خاراندم. کاتب هفت بار پلک زد. به جایِ هفت انگشتٍ بریده، هفت جوانه معطر، داشت شکوفه می بست.
ـ تا تو بودی لباسْم سفید، گیسْم سیاه بود. وقتی تو رفتی، لباسْم سیاه، گیسْم سفید شد.
صدای مادر از دریچه باد می گذرد…

م.بی شتاب ۱۹۹۶

 

 

     جامعه رنگین کمان

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.