ی. صفایی
شیوا دخترم، سپیدی برق چشمانت رعدی است که بر دل دشمنانت می¬نشیند و مهربانی نگاهت حکایت از ترانه دارد، ترانه¬ای از کرانه¬های دشت ذهن بیدارت. حکایتی که همیشه پاسخی است بر اندوه و غم یارانت.شیوا نازنین، بمان، زنده بمان تا نگاهت مرحمی بر دردهای یاران باشد و دستهایت در کوچه¬های پر اندوه، رنگ تردید را با محبت بزدایند. بمان، در شهر ما بمان که حضورت نمادی از عشق است. بمان و خاک شهرم را قدم رنجه-ی گام¬های استوارت کن.
به کدامین سو؟ به هر کجا که عشق در فریاد سکوت شکنجه می¬شود.
شیوا نازنین نظر، تو همیشه شکوفائی و لبخندت بر زندگی جاری است. شفافی همچون آبی زلال که سرچشمه است. روانی چون دریا، آفریننده¬ی موج و توفان.
سکوت را عاشقی، اما نه سکوتی که در تنهایی نجوا می¬کند، سکوتی که در اندرون عشق آواز می¬خواند، واژه در واژه سبز است و همیشه در حال روییدن، کوچک نمی ماند.
تو، عارفی که در حافظ حل شده¬ای، شمسی که در مولوی گره خورده¬ای و سیاووشی که همیشه در عبور از آتش بی پروایی. آرشی که تیر را بر کمان زندگی بر زمین عشق نشانه می¬گیری. شعری که غزل¬وار می¬خرامی، امتداد هر ذهن بیداری که انسان را به خود، به هستی و به سرسبزی جهان می¬کشانی.
رنج زیر شکنجه¬ای، فریادی که در سکوت ما را می¬خوانی.
شیوای ما، دست¬های همیشه گرمت، چشم¬های بسیاری را در انتظار است. چشمانی که تو بذر عشق و محبت را در آنها نشاندی. یاران در انتظار تو نشسته¬اند، یارانی که از تو سرو ایستاده، ایستادگی آموختند.
وقتی پنجره¬ی دلم را به سوی تو باز می¬کنم، صدای ریختن اشک¬هایت را می¬شنوم که برای کودکان کار جاری است. صدای برهم خوردن درب آهنین سلولت را می¬شنوم و نگاه غضب¬ناک بازجویت را که تو را به مبارزه می¬طلبد، می¬بینم ولی در نگاه تو می¬توان درس زندگی را که از پدر آموخته¬ای دوباره و دوباره خواند!
شیوا نازنین، من صدای به خاک نشستن خدا را در سرزمین سهراب¬ها و نداها می¬شنوم، حتا صدای پاره شدن کتابتش را. چه کسی گفت خدا زنده است؟
چهره¬ی کریه¬ اعدام بر تو سایه افکنده و این بار می¬خواهد تو را برباید ولی تو باید زنده بمانی.
نه، اعدام حق تو نیست! چشمان زندگی اشکبار است، آزادی می¬گرید، عدالت مظلومانه می¬نگرد و تاریخ شرمسار است! تاریخ شرمسار است از اینکه آیا شرمساری در پاسخ به آیندگان کافی است؟!
نه، اعدام حق تو نیست شیوای زمان ما.
۹ سپتامبر ۲۰۱۰