فاطمه کشاورز
جرس: این روزها، درحالیکه دولت آقای احمدی نژاد همایشی نمایشی از به اصطلاح نخبگان خارج ازکشور برپا کرده، لبۀ تیغ حملۀ حکومت همچنان متوجه دانشگاه است، یعنی جائی که باید نخبگان درآن پرورده شوند. علوم انسانی بطور ویژه آماج این حمله هاست. دوستی که همکارانش در رشته های مختلف علوم انسانی یا به زندان افتاده، یا اخراج شده، ویا به بازنشستگی ناخواسته محکوم شده اند ازسر دلتنگی میگفت: چه بهتر! بگذار حکومت چهرۀ واقعیش را آشکار کند و آن کاری را که در پنج سال گذشته پنهانی انجام میداده واضح و آشکار انجام بدهد. بگذار علوم انسانی بالکل از برنامۀ آموزشی کشور حذف بشود تا دیگرحتی تظاهر به وجود این رشته ها کسی را گول نزند. گفتم این را از سر درد میگوئی اما خدا را شکر که در قرن بیست و یکم در هیچ کجای جهان اینگونه براندازی علم و فرهنگ عملی نیست.
جدید ترین محکوم کنندۀ تدریس علوم انسانی دردانشگاه، آقای صادق لاریجانی رئیس قوۀ قضائیۀ ایرانست. با آنکه وی نه جامعه شناس است نه روانشناس، چندی پیش، رسما از بی معنا بودن آموزش این علوم در دانشگاههای ایران سخن گفت. قدم آغازین این حمله درواقع در شهریورماه پیش بوسیلۀ شخص "رهبر" برداشته شده بود. آیت الله خامنه ای طی سخنانی از علوم انسانی بعنوان "مروج شک و تردید در مبانی دینی و اعتقادی" نام برد (انگار که میشود آدم زنده و جستجوگرشک و تردید را از وجود خود جراحی کند). ازجمله کسانی که به این حمله ها افزودند آقای مصباح یزدی بود که بنوبۀ خود به "اساتید فاسد دانشکده های حقوق و علوم سیاسی" حمله کرده و ایشان را بطور دسته جمعی مسبب "فتنۀ" های اخیر شمرد.
اکنون آقای لاریجانی نیز میتواند افتخار کند که رسما به گروه محکوم کنندگان رشته هائی که خود در آنها تخصصی ندارند – یعنی علوم انسانی – پیوسته است. حملۀ او که روز پنجشنبه بیست و چهارم تیرماه، در مراسم اختتامیه مسابقات بین المللی قران، صورت گرفت قابل توجه است. درین سخنان وی تدریس و ترویج علوم انسانی بویژه انسان شناسی، روانشناسی و جامعه شناسی را در دانشگاههای ایران بی معنا و نادرست خواند. به اعتقاد او تئوریهای این رشته ها "بر پیش فرضهایی استوار است که به هیچ وجه با پیش فرضهای دینی ما هماهنگی و همخوانی ندارد" و به این دلیل نباید در مملکت ما تدریس و ترویج شود! رئیس قوۀ قضائیه، در بخش دیگری از سخنان خود اظهار داشت که قرآن قابل تفسیر با معارف جدید نیست. این خود بحثی جداگانه – و به نوبۀ خود حیرت انگیز- است و باید در مجالی دیگر به آن پرداخت.
درین میان سئوالهای مهمی وجود دارند که درین جو خشم و هجوم اصلا مورد بحث قرار نمیگیرند چرا که– علی رغم آنچه در همایشهای نمایشی به تماشا گذاشته میشود – در فضای سرکوب جائی برای بحث نیست. اساسی ترین این سئوالها دونکتۀ زیرند که اولا چرا پروژۀ حذف علوم انسانی از دانشگاههای ایران در این لحظۀ خاص مطرح شده وثانیا آیا این طرح اساسا قابل اجراست.
پاسخ به سئوال اول ساده است. حمله های اخیر به علوم انسانی ناشی از موج بزرگ نا امیدی از محو کردن اندیشۀ تحول و اصلاح است. دستگیریهای گسترده، زندانهای دراز مدت، سرکوب مطبوعات، اعترافات نمایشی دستگیر شدگان، وتبلیغ و ارعاب بی وقفه از صدا و سیما هیچکدام مسائل دولت را حل نکرده اند. این تاکتیک هاموفق به ایجاد ترس و اضطراب شده اند. اما همۀ استراتژی های ایجاد ترس خود بحق بودن مخالفینشان را اثبات میکنند. رژیم های سرکوبگر بهترین افشا کنندگان رفتار خویشند وبا خشونت هایشان به جامعه یادآوری میکنند که راه نجات چیزی جز متحول کردن وضع موجود نیست.
درین میان هرقدمی از ارعاب که با مقاومت مردم برخورد میکند منجر به قدمی خشن تر از سوی حکومت و مقاومت بیشتر از سوی مردم میشود. اکنون که مسلم شده که میوۀ گرایش به تحول و اصلاح فاسد شدنی و دور ریختنی نیست، جمعی به این فکر افتاده اند که باید آن درختی را که این میوه بر آن میروید – یعنی علوم انسانی که در دانشگاه ریشه دارد – ازبیخ و بن قطع کرد. و اما آیا اینکار شدنی است.
حبس تعزیری انواع گوناگون دارد. دربعضی از انواع آن، انسانها جسما در زندان نیستند اما برای مدتهای نامعلوم راه ورود به برخی از فضاها – از جمله فضای آموختن و دانستن – را ندارند چرا که دولت حاکم دانستن برخی مطالب را برایشان نامناسب فرض میکند. تجربه های تاریخی توسل حکومت ها به این حبس های تعزیری (که گاهی انقلاب فرهنگی نامیده میشوند) نشان داده که درعمل ملتها بجای تسلیم به این زندانهای روانی دربرابر آنها طغیان میکنند و از ابزار هنری و راهکارهای خلاق برای رهائی سود میجویند. نمونۀ والای این طغیان هنری را غزلسرای جاودان ما حافظ درطول حیات خود بنمایش گذاشت.
او حافظ باقی ماند چه زمانی که شاه شجاع اندیشه ها را آزاد می پسندید و چه زمانی که امیر مبارز الدین آن ها را در بند میخواست. اکنون نیز که از آن زمان هشتصد سال گذشته است، آنکه در عرصۀ سیمرغ جولان میزند و افکار ایرانیان – بلکه فارسی زبانان – را شکل میدهد حافظ است. از آن دو پادشاه جز نامی باقی نیست. بسیار عجیب است اگرذهن حافظ ها و مولاناهای امروز ایران زمین نیز، که به نوبۀ خود از نخبه ترین و پر بها ترین سرمایه های انسانی جهانند، درگرو زندانبانان اندیشه از تکاپو بماند.
اما غیر عملی بودن طرح محو کردن انسان شناسی، روانشناسی، و جامعه شناسی از صحنۀ آموزش ایران دلائل بسیار دارد. این دانشجویانی که قرار است در قرن بیست و یکم اجازۀ خواندن روانشناسی و جامعه شناسی را نداشته و سخنی نیزدر مخالفت نگویند کیانند؟ جوانانی که باماهواره و اسکایپ و اینترنت به جهان متصلند وفن فیلترشکن سازی را از ارتش سایبری ایران بهتر میدانند؟ جوانانی که با دوستان و خویشاوندانشان در سراسر جهان در ارتباط تلفنی ومکاتبۀ ایمیلیند؟ فرض کنیم که این جوانها ازکلاسهای روانشناسی و جامعه شناسی محروم شدند، شعر و موسیقی و اندیشۀ عرفانی را چگونه میشود از زندگی ایرانیان بدر آورد؟
باتعطیل کردن خانقاهها و شلاق زدن دراویش؟ قصه نویسان، سینما گران، وکارگردانان تئاتر چه؟ معلمان چه میشوند؟ فرض کنیم که امثال این نگارنده را بشود به خارج نشینی و جو زدگی متهم کرد. تربیت یافتگان مراجع پیشرو و اندیشمند را که از شیرازو اصفهان و قم سر بلند میکنند چه باید کرد؟
پیش ازین انحصار طلبان زیادی در نقاط مختلف جهان به استراتژی های سهمناک متوسل شدند تا این انقلابهای به اصطلاح فرهنگی را از طریق محدود کردن آموزش به آنچه با پیش فرضهای خودشان همخوانی دارد عملی کنند. کلاسها را بسته، کتابها را سوزانده،و آلات موسیقی را شکستند. حتی وجود نویسندگان، هنرمندان واندیشمندان متفاوت با خود را از بیخ و بن انکار کردند. درنقطه ای در نیمکرۀ شرقی زمین در زمانی نه چندان دورداشتن نسخه ای ازیک نمایشنامۀ شکسپیر علامت خیانت به توده ها محسوب میشد. برای سنجیدن موفقیت این حرکت ها، باید با علوم انسانی آشتی کرد، برای مثال تاریخ انقلاب فرهنگی چین را خواند، بعد چند روزی به آن کشور سفر کرد تا نتایج آن ممنوعیت ها در گرایش امروز جوانان چین به ارزش های غربی به چشم دیده شود. اما در گفتار پنجشنبه رئیس قوۀ قضائیه درباب علوم انسانی، نا آشنائی وی با این رشته از همه قابل توجه تراست.
برای مثال، پیش فرضهای علوم انسانی الهی نیست یعنی چه؟ آنچه امروز در جهان درزمینۀ علوم انسانی منتشر و مطرح میشود به حدی گسترده، متنوع، و با یکدیگر در بحث و جدل است که در آن پیدا کردن هر دیدگاهی میسر است. خطوط بین دیدگاهها نیز بجای آنکه با شمشیر یقین کشیده شده باشند، پیچ و تاب میخورند و اغلب از جهان تردید وعدم قطعیت و جستجو گذر میکنند. درحقیقت، پویائی و حیات این حیطه اندیشه و آموزش دقیقا در همین جدال و درگیری دیدگاهها با یکدیگر است. آتش عشق به آموختن نیز ازهمین جرقه های ناشی ازبرخورد افکار افروخته میماند و اندیشمندان را به سوی روشنائی خود میخواند.
حتما خواهید گفت که این برخوردها و بحث و جدل ها هستند که جوانان ما را دچار تردید در اعتقادات دینی شان میکند. اگر درطلب ماشین های اعتقاد چشم بسته باشید، با شما موافقم. اما اگر معتقدین هوشمند و آگاه بطلبید و کسانی که ایمانشان از وادی تردید به سلامت گذشته باشد، بدون یک سنت دانشگاهی زنده که بحث های علوم انسانی قلب طپندۀ آن باشد وجودشان ممکن نیست.
ثانیا، اینکه ما مردمی مسلمانیم و لذا فقط باید به آشنا شدن با علومی بپردازیم که پیش فرضهای الهی دارند نیزداستان عجیبی است. اجازه بدهید مخالفین علوم انسانی را در وضعیت یک استاد دانشگاه مجسم کنیم. اجازه بدهید فرض کنیم که این استاد مخالف با علوم انسانی صاحب بی قید و شرط حقیقت است و میخواهد با قلبی پاک و عاری از هرگونه جاه طلبی دیدگاه های خود را که برپیش فرضهای الهی استوارند به جوانان ایرانی بیاموزد و بقبولاند. چگونه اینکار را میکند؟ برای دانشجویانش ادعا میکند که دیدگاه او تنها دیدگاه موجود درجهان است؟ به آنها میگوید که هرگز کسی با دیدگاه او و همفکرانش مجادله نکرده؟ که متفکران غیرمسلمان و سکولاردر علوم انسانی هیچ حرفی برای گفتن ندارند؟ آیا به شاگردانش اعتراف میکند که در واقع از قدرت استدلال این "دیگران" و شکی که میتواند در دل آن ها ایجاد کند درهراس است؟
آیا واقعا امیدواراست که شاگردانش هرگز به این فکر نیافتند که ببینند بیرون آبگیر کوچک او دریائی هست یا نه؟ اگراین استاد فقط اندکی روانشناسی یا جامعه شناسی خوانده باشد میداند که جوانان ایرانی (مثل جوانان اکثرجوامع) نه احمقند، نه فاقد کنجکاوی، نه محروم از انرژی، و نه نابینا. خیلی زودتر ازآنکه او گمان میکند یکی از روی دیوار میپرد و گوشه و کنارفضای آنسوی دیوار را میکاود. پس ازآن یا باید پنجره ها را باز کرد …یا شغل معلمی را بازندانبانی عوض کرد.
سئوال دیگر این استکه مگرپیش فرضهای علوم طبیعی همه با پیش فرضهای فرهنگی و دینی ما همخوانی دارد؟ چرا مخالفین علوم انسانی، علوم طبیعی را به مبارزه نمیطلبند و رواج فیزیک، شیمی، زیست شناسی، پزشکی و مهندسی را تهدید نمیکنند؟ پاسخ این سئوال چندان دشوار نیست. چون در کلاسهای فیزیک و زیست شناسی حتی اگر مبانی اعتقادی دانشجویان درباب خلقت جهان، وجود خداوند، و غیره مورد سئوال بگیرد و تردید دربعضی اصول دینی در وجودشان راه پیدا کند، موضوع مورد بحث و گفتگو حقوق مردم، قدرت دولتها، و عدالت اجتماعی نیست.
درکلاس زیست شناسی کسی دربارۀ ولایت مطلقۀ فقیه به گفتگو نمینشیند و در کلاس شیمی کسی به این بحث نمیپردازد که چگونه درقرن بیستم و بیست و یکم میشود مجازات های قرون وسطائی ازقبیل قطع عضوو سنگسار کردن را روا دانست. بزبان ساده، ناهمخوانی پیش فرضهای علوم انسانی با اعتقادات دینی و فرهنگی ما نیست که مخالفین را دگرگون کرده و به اعتراض آورده. جرات علوم انسانی به تاکید بر حرمت انسان و زیر سئوال بردن قدرت عنان گسیخته و بیمرزدولتها است که مایۀ اصلی نگرانیست.
آقایان، جای بسی تاسف است که پس از هزاران سال تاریخ وقرنها خدمت به فرهنگ جهان اینک از آنکه چون ما نمی اندیشد میهراسید و محو کردن او و دیدگاهش را تنها راه حفظ پایگاه خود میدانید. اگر پدران و مادران ما اینچنین از جستن و آموختن هراسیده بودند وبحراندیشه ها و اعتقادات دینی شان به حوض کوچکی که حکومت فعلی قصد ساختن آن را دارد تبدیل شده بود هرگز از دامن این فرهنگ رازی ها، عطارها، اعتصامی ها، فرخزاد ها، بابا افضل ها و نصیر الدین طوسی ها برنخواسته بودند. اما خوشبختانه چنین نبود وچنین نیز نخواهد شد.
ما ازجمله حادثه سازان دانش و اندیشه در جهان بوده ایم. وقتی که درقرون وسطی اروپا ازترس بخطر افتادن مسیحیت درهای خود را بروی دانش یونان بست این متفکران مسلمان بودند که از خواندن ، نقد، و ترجمۀ این آثار نهراسیدند. اصل را از بدل جدا کردند، نگهداشتنی ها را به سوها ن نقد و ارزیابی جلا دادند، ودر وقت نیازفصل ها، کتابها، حتی رشته های جدید به آنها افزودند.
در تمام اعتراضات صلح آمیز پس از انتخابات در ایران نیز یکی از شعارهای اصلی جوانان در دانشگاه های سراسر کشور یک جملۀ سه کلمه ای ساده بود: "دانشگاه زنده است!" شاید این خبر برای برخی دلنشین نباشد اما عشق به آموختن درحیطۀ علوم انسانی کشتنی و مصادره کردنی نیست — زمستان میرود — ولی دانشگاه زنده میماند