آرامش دوستدار و ریشه های ناپویایی فرهنگ ما، بخش نخست
یکی از سؤالهای اساسی در مورد تاریخ و فرهنگ ایران این است که ملتی با این پشتوانه فرهنگی چرا به چنین مذلتی افتاده است که امروزه شاهد آن هستیم. اولین پرسشی که در مواجهه با سؤال مذکور مطرح میشود این است که برگردیم و تاریخمان را دوباره بازخوانی کنیم و ببینیم که آیا واقعاً فرهنگ ما چنانکه تاکنون میپنداشتهاین غنی و پربار بوده است؟ آیا ما در تمام تاریخ بصورتی کاملاً ناآگاهانه در حال برافراشتن بنایی نبودهایم که در نهایت مکانی مناسب برای همین نظام سیاسی کنونی در ایران بوده است؟
مقدمه
"من"ی که انتظار دارد با تعریفها و تمجیدها و بهبه و چهچههای پوک و توخالی و بیمایه ساعاتی چند از نشئهای عرفانی برخوردار شود از همین ابتدا میتواند از خواندن این نوشته خودداری کند. این نوشته قرار است کاوشی—هرچند ابتدایی— باشد در بنیانهای فرهنگی "ناپرسا" و "دینخو". در این متن میخواهم بدون هرگونه تعارفی به خواننده نشان دهم همانگونه که دوستدار، و البته به درستی میگوید، در بطن فلاکت و فقر عمیق فرهنگیای که میزیایم "هر ایرانی […] نخست باید به خودش ظنین شود و در نتیجه به ریشههای فرهنگیاش، به ریشههای فرهنگی که او نیز بهنوبۀ خود نشانۀ بیثمری و نازایی آن است" (درخششها، ص. 329)، خودش هم هنوز رگههایی بسیار مخفی از ذهنیت دینخو را با خود حمل میکند. چون دوستدار از ذهنیتی بسیار تیزبین و نقدی بیرحمانه –چنانکه ویژگی یک محقق و یک انسان به راستی پرسشگر است— برخوردار است، یافتن این رگه بسیار مخفی از تأثیرات دینخویی در متن اثر او کاری است بسیار سخت و نفسگیر. امیدوارم که آنقدر قوی باشم که به انتها برسم و البته سالم؛ به هرحال من هم دست پرورده همین فرهنگ سرتاپا مسموم به دینخویی هستم.
محور اصلی بحثم کتابی از دوستدار است با نام "امتناع تقکر در فرهنگ دینی"[1] که ساختار اندیشه دوستدار در واقع در آن پیریخته شده است، هرچند به اثری دیگر از او با نام "درخششهای تیره" و نیز متن مصاحبههای مختلف او نیز به فراخور مراجعه خواهم کرد. یکی از کارهایی هم که خواهم کرد پرداختن به برخی از نقدها و برخی هم از این به اصطلاح نقدهایی است که به این اثر نوشته شده است.
یکی از سؤالهای اساسی در مورد تاریخ و فرهنگ ایران این است که ملتی با این پشتوانه فرهنگی چرا به چنین مذلتی افتاده است که امروزه شاهد آن هستیم. میپندارم این مذلت آنقدر واضح است که اصلاً لزومی ندارد وقت خود و خواننده را با ارائه شواهد بگیرم؛ شواهدی که به راحتی با مراجعه به هر وبسایت خبری به سادگی میتوان یافت. اولین پرسشی که در مواجهه با سؤال مذکور مطرح میشود این است که برگردیم و تاریخمان را دوباره بازخوانی کنیم و ببینیم که آیا واقعاً فرهنگ ما چنانکه تاکنون میپنداشتهاین غنی و پربار بوده است؟ آیا ما در تمام تاریخ بصورتی کاملاً ناآگاهانه در حال برافراشتن بنایی نبودهایم که در نهایت مکانی مناسب برای همین نظام سیاسی کنونی در ایران بوده است؟
بیائیم با یک تصویر سازی صورت مسئله را از نو طرح کنیم. دو گروه از انسانها در حال ساختن بنایی هستند تا در آن بیاسایند. گروه اول شروع میکند به فراهم آوردن مصالحی و از همان روی زمین یک ساختمان بسیار عظیم و بسیار شکوهمند بنا میکنند بدون اینکه فکر کنند باید برای آن پی و بنیان درستی هم چید. نه به این دلیل که کوته فکر یا نادان هستند؛ بلکه تنها به این دلیل که این تصور بنیادین را در مورد ساختمان دارند که باید از روی زمین آن را بنا کرد. در مقابل گروه دوم شروع میکنند به کندن زمین و مدتهای مدیدی بدون آنکه در روی زمین ظواهری از پیشرفت کارشان ظاهر شده باشد در حال کندن پی استواری برای بنا کردن ساختمان خود هستند؛ باز نه به این دلیل که از هوشی سرشار برخوردارند، بلکه تنها به این دلیل ساده که میپندارند باید برای ساختمان پی ساخت و هیچ نوع دیگری از بنا کردن یک ساختمان را نمیتوانند تصور کنند. هر دوی این گروهها یک شباهت بنیادین با هم دارند؛ هیچکدام رفتارهای خود را به دلیل برخورداری از هوشی سرشار برنگزیدهاند، بلکه تنها بنا بر تفکر طبیعیای که در نظام اجتماعی و بصورتی کاملاً ناآگاهانه ساختهاند رفتار و عمل میکنند. این دو گروه تنها از دور یکدیگر را میبینند و حتی در این نگرش رفتارهای گروه مقابل را بر اساس پیشفرضهای ذهنی و تصورات طبیعی خود تحلیل و تفسیر میکنند. گروه اول وقتی کندی پیشرفت کار گروه دوم را میبیند، چون نمیتواند دلیل این کندی کار را حتی لحظهای هم حدس بزند، گروه دوم را نادان و کند و بیفکر میپندارند. چون آنها نمیتوانند تصور کنند که این گروه دوم در حال کندن پی هستند. حتی اگر این را بدانند نیز آنها را به تمسخر خواهند گرفت که به جای برافراشتن ساختمان به سوی بالا در حال فرورفتن به زیر زمین هستند. گروه دوم در مقابل؛ باز چون نمیتواند تصور کند که راهی دیگر برای برافراشتن ساختمان وجود دارد، از دیدن بنای بسیار زیبا و باشکوهی که اتفاقاً به شدت ستبر و محکم هم به نظر میرسد به شدت دچار ترس و وحشت میشوند و دلیل کندی کار خود و سرعت گروه اول را درک نمیکنند. این گروه حتی لحظهای هم نمیتواند تصور کند که بنا کردن یک ساختمان عظیم بدون ساختن پی هم ممکن باشد. گروه دوم در این میان برای پی بردن به راز سرعت کار گروه اول حتی به سراغ او میآید، اما تنها چیزی که از آن الگوبرداری میکند آراستن ظواهر ساختمانش است بدون اینکه حتی لحظهای بتواند تصور کند که ساختمان گروه اول اصلاً پی ندارد. بالاخره گروه دوم ساختمانی را بنا میکند، اما نه به آن برزگی و عظمت ساختمان گروه اول.
اکنون طوفانی برمیخیزد و در برابر چشمان حیرت زده هر دو گروه تمام آن ساختمان عظیم و با شکوه گروه اول نقش بر زمین میگردد. گروه دوم از مصالح فروریخته آن بنا برای پیشرفت خود استفاده میکند، بدون اینکه حتی لحظهای بنیدیشد که چرا ساختمان گروه اول فروریخت. گروه اول که از به یغما رفتن مصالحی که در آراستن ظاهر ساختمانش به کار برده بود –توسط گروه دوم—به شدت عصبانی است میپندارد که این گروه دوم خود در فروریختن بنای با عظمتش طرحی داشته است. گروه دوم در مقابل تنها دائماً از خود دفاع میکند و سعی دارد خود را در برافروخته شدن طوفان بیتقصیر نشان دهد؛ هر چند نمیتواند به یغما بردن مصالح ساختمانی گروه اول را که در طوفان پراکنده شده بودند هرگز نفی کند. گروه اول که دست توطئهگرانه گروه دوم را در فروریختن ساختمان خود دخیل میداند تنها راه پیشرفت خود را بستن تمام راهها برای آنچه هجوم گروه دوم میداند بکار میگیرد و تنها راه پیشرفت خود را در این میداند که دور خود را ببندد تا گروه دوم ساختمانش را ویران نکند. گروه دوم اما که حتی نمیتواند لحظهای دلیل فروریختن ساختمان گروه اول را درک کند در پی این است که بداند چرا ساختمان گروه اول فروریخت و تنها چیزی که از دیدن ظواهر کار گروه اول دستگیرش میشود؛ ظواهری به شدت باشکوه و حیرتانگیز، تعجب و حیرت است.
حیرت گروه دوم و ظنین بودن گروه اول به گروه دوم نشانه سوء تفاهم بسیار عمیقی است که تنها ناشی از تفاوت جهانبینی و نگرشهای این دو گروه است که خود در نتیجه عواملی بسیار بنیادینی است که همه آنها در حوزه آگاهی افراد و فرهنگها نیستند. اگر بخواهیم به این سوء تفاهم بنیادین خاتمه دهیم باید از نو ساختمان برافراشته فرهنگ خودمان را بنگریم و دلیل فروریختن آن را در درون این ساختمان بجوئیم.
طراحی مجدد صورت مسئله
یکی؛ تکرار میکنم که تنها یکی، از تفاوتهای اساسی فرهنگ ما با آنچه فرهنگ غربی نام گرفته است؛ که در مورد مفهوم این عبارت "فرهنگ غربی" توضیح خواهم داد، تفاوت دریافت مفهوم "فرد" است. فرد در فرهنگ غربی برخلاف تمام تصورات نادرستی که داریم اصلاً در ساخت و بافتی جدا از جامعه معنی ندارد. یکی از مفاهیم همبسته "فرد" در دل فرهنگ غربی مفهوم "حقوق" این فرد است که به عنوان "شهروند" در "پولیس" زندگی میکند. این "فرد" که در قالب "شهروند" متجلی میشود حقوق و وظایفی دارد که از همین طریق به کل بافت در هم تنیده "شهر" مربوط میشود. در واقع حقوق این فرد به عنوان شهروند نحوه ارتباط او را با سایرین در این جامعه مشخص میکند.
در مقابل "فرد" در فرهنگ ما تنها در ادبیات عرفانی ظاهر شده است. این "فرد" نه دارای حقوق که تنها دارای یک غایت است و آن تبدیل شدن به "هیچکس" است. در متن این مقاله تنها به عنوان یک نمونه از بیشمار موردی که در دل فرهنگ عرفانی ما یافته میشود به تعریفی که در مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر از درویش ارائه شده است اشاره کردهام. در این تعریف گفتهام که چگونه یک فرد از تمام آنچه او را به جامعه اطرافش ربط میدهد تهی میگردد. "فرد" در فرهنگ عرفانی ما با غایتش که همان تبدیل شدن به "هیچکس" است معنا مییابد و در برابر در فرهنگ غربی "فرد" با مفهومی بنیادین به معنای "حقوق" که نوع بودن او را در جامعه مشخص میکند.
توجه به این نکته که هیچگاه در ایران مفهومی معادل "شهروند" حتی لحظهای به تصور نیامده است میتواند تأثیر عمیق تفاوت این دو جهانبینی را در ساختار سیاسی نشان دهد. تهی شدن "فرد" از تمامی "آنچه" او را به مردمان اطرافش پیوند میدهد در بطن تفکر سیاسی ما هم به چشم میخورد و نباید آن را تنها ایدهای عرفانی پنداشت. در تاریخ بیهقی هم میبینیم زمانی که پس از فروگرفتن اریارق برای زهر چشم گرفتن از غازی و سربراه کردن او اریارق را با آن وضع بد در مجلس مینشانند، سلطان مسعود در خلوتی که با غازی و خواجه احمد حسن دارد با اشاره به اریارق به آنها میگوید: "حال این مرد دیگر است و حال خدمتکاران دیگر دیگر." (ص. 296) و در جای دیگری خطاب به خواجه احمد حسن وزیر خود میگوید: "خواجه خلیفۀ ماست و معتمدترِ همه خدمتکاران." (ص. 287) داریوش هم در متن کتیبه بیستون تمام سران سپاهش را خدمتکاران خود خطاب میکند و میگوید: "مَنا بَدَکَ"؛ یعنی "بنده" یا "خدمتکار" من. تنها به عنوان یک مثال از متن این کتیبه زمانی که فرورتیش در ماد علم استقلال برمیافرازد او "ویدَرنَ" نامی را سرکرده سپاه کرده و به نبرد با وی میفرستد. در متن کتیبه از قول داریوش میخوانیم: "سپاه پارسی و مادی که تحت فرمان من بود آن کم بود. پس از آن من سپاه فرستادم. (ویدَرنَ) نام پارسی، بندۀ من، او را سرکردۀ آنان کردم."[2] (ستون دوم، بند ششم) در تمام متن کتیبه بیستون داریوش تمام سران سپاه را بنده یا خدمتگزار خود میخواند.
تفاوت نامبرده تنها در همین حد باقی نمیماند بلکه خود را در سایر صورتهای نظام سیاسی و اجتماعی هم نشان میدهد. به عنوان مثال ما همیشه به خود بالیدهایم که سیستم بردهداری نداشتهایم؛ اما حتی یک لحظه به این فکر نکردهایم که چرا؟ حتی اگر این پرسش در ذهنمان ایجاد شده باشد فوراً با یک پاسخ ساده و سطحی خود را فریفتهایم که "ما واضع مفهوم حقوق بشر بودهایم". اما مسئله اینجاست که در نظامی که همه مردم در آن خدمتگزاران شاه هستند اصلاً نیازی به برده هست که نظام بردهداری وجود داشته باشد؟ بردهداری نیاز مبرم نظامی سیاسی و اجتماعی است که در آن "فرد" به عنوان شهروند از حقوقی نقضناپذیر برخوردار است. به این طریق تنها کافی است که مفهوم شهروند به گونهای تعریف شود که همه را شامل نشود. توطئه برای قتل جولیوس سزار که میخواست به مردمان گل هم عنوان شهروندی روم را عطا کند در این قالب قابل درک است که نظام سیاسی روم به دیگرانی نیاز داشت که برده بمانند. دیگران نمیبایستی شهروند میشدند. در ایران از دوران باستان اصلاً نیازی به نظام بردهداری نبود، همه مردم به عنوان "هیچکس"؛ حتی وزیر و فرمانده سپاه، خدمتگزار پادشاه بودند. به این طریق اصلاً لازم نیست که نحوه ارتباط مردم با هم در مفهومی به نام "حقوق" مشخص گردد. مردم اصلاً رابطهای با هم ندارند. همه مستقیماً به پادشاه به عنوان تنها "فرد" متصل هستند که اتفاقاً اگر او را هم خوب تحلیل کنیم، حتی او هم "فرد" نیست. او هم در مقابل خداوند "هیچکس" است. رابطه مردم با هم را پادشاه صورتبندی میکند و این حقیقت از همان ابتدای شاهنامه که در آن جمشید جامعه را به طبقاتی تقسیمبندی کرده و خود در فوق تمام آنها میایستد کاملاً هویداست.
به این طریق ما نه نیازی به مفهومی به نام "حقوق" داشتیم که بخواهیم حتی یک متن حقوقی بنویسیم، نه نیازی به "نظام بردهداری" و طبعاً نه نیازی به مفهوم "شهروندی". اینها مفاهیمی به شدت همبسته هستند که یا با هم در دل یک ساختار اجتماعی شکل میگیرند، یا با هم از متن آن غایبند.
فرهنگ غربی
وقتی راجع به فرهنگ غربی حرف میزنم منظورم آن فرهنگهای متفاوتی هستند که در کشورهای ایتالیا؛ یا روم باستان، فرانسه، اتریش، آلمان، انگلستان و کشورهای کوچک دیگری مانند سوئیس، هلند و غیره که در واقع اقمار فرهنگی همین کشورهای نامبرده هستند، و نیز چهار کشور اسکاندیناوی تحول یافته است. توجه داشته باشید که من حتی اسپانیا و پرتغال را از این دایره خارج کردهام. تمام این کشورها نه تنها امروزه ساختاری دموکراتیک دارند، بلکه در تمام طول تاریخ مدرن در ساختن بنای دموکراسی مشارکت داشته و یا مستقیماً از آن تأثیرپذیرفتهاند. خارج از اروپا تنها چهار کشور به این معنا غربی میتوان یافت؛ آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزیلند. تمام این چهار کشور هم عمدتاً توسط مهاجران کشورهای نامبرده فوق بنا شدهاند؛ یعنی از نظر فرهنگی در دل همان ساختار ریشه دارند. اسپانیا و پرتغال را به این دلیل از این گردونه خارج کردهام که مهاجران آنها در آمریکای جنوبی نتوانستهاند دموکراسی پایداری بسازند. خود ایتالیا به این دلیل در این ساختار گنجانده شده است که اولاً؛ در زمان باستان امپراتوری خاصی بود با درک خاصش از مفهوم شهروندی و دوم اینکه؛ اکنون هم در ساختار اتحادیه اروپا مشارکت فعال داشته و کشوری دموکراتیک است.
در هر مقایسه و مطالعه تطبیقی بین فرهنگ ایرانی با فرهنگ غربی به معنای فوق؛ بخصوص وقتی این مقایسه به بررسی تفاوتهای بنیادین فرهنگ ایرانی با فرهنگ غربی میپردازد، دو گروه اعتراض میکنند. گروهی معتقدند که ریشههای تمدن غربی را ایرانیان باستان و کلاً شرق و خاور میانه پی ریخته است؛ این نظری است که اصولاً با آن مخالفم. اصولاً فکر میکنم اگر منظور از عبارت "ریشههای تمدن" مشخص نشود حرف زدن راجع به آن تنها میتواند منجر به بدفهمی شود. لذا من منظورم را از آنچه ریشههای تمدن مینامم مشخص خواهم کرد. اینجا تنها همین حد بگویم که منظور این منتقدین از این عبارت دقیقاً اشاره است به اموری مانند تفکرات ریاضی، و فلسفی و از این قبیل است که من آنها را به هیچ وجهی ریشههای تمدن نمیدانم. در ادامه توضیح خواهم داد که چرا.
گروهی دیگر اما نقدی بسیار اساسی به این نوع مقایسه تطبیقی دارند که پاسخ گفتن به آن بسیار سخت است. نقد اساسی گروه دوم به آن چیزی است که آن را "غرب محوری" مینامند. برای اینکه به این نقد بپردازم ابتدا باید مفهومی را که آنان "غرب محوری" مینامند توضیح دهم. هرگاه در مقایسه تطبیقی بین جهانبینی شرقی؛ یعنی تمام جهانبینیهایی متفاوت از جهانبینیهای نضج گرفته در آن کشورهای نامبرده فوق، و خصوصاً ایرانی، اگر انتقاد تنها متوجه این تفاوت باشد؛ یعنی صرف این تفاوت مورد نقد باشد به این معنا که محتوا و فرم انتقاد بر این مبنا باشد که چون اندیشهها و جهانبینی شرقی مطابق آن جهانبینی غربی نیستند، به همین دلیل ما عقبماندهایم، آنگاه این انتقاد به زعم این گروه غرب محور خواهد بود. در واقع در این مورد حق هم با آنهاست. یعنی اگر دلیل عقبماندگی خود را تنها در تفاوت بنیادین جهانبینی خود با جهانبینی غربی بدانیم، آنگاه ایده ما بر این پیشفرض پنهان استوار خواهد بود که تنها یک راه برای تحول و پیشرفت وجود دارد و آن همان راهی است که غرب پیموده است. این ایده نه نادرست است و نه درست؛ بلکه ایدهای بیمعناست، اگر معنای آن به صورت دقیق مشخص نشود. من در این بررسی ابتدا به نقد ایده گروه دوم میپردازم و سپس ایده گروه اول را به نقد خواهم کشید.
نقد گروه دوم، نقد اول— اول از همه باید اذعان داشت که یکی از اهداف این مقایسه میان تاریخ ایران و تاریخهای غربی مواجهه با افکار گروه اول است. تاریخنویسی ایرانی که یک علم جدید هم هست با مقایسه بسیار سطحی ایران و غرب آغاز شده است. جهانبینی این مقایسه اصولاً یک جهانبینی ایرانی بوده است، که البته نقد فقط این نیست. نقد اصلی متوجه این نکته بسیار باریک است که در این مقایسه پنداشته شده است که غرب هم بر اساس همان اصول و جهانبینی ایرانی پیشرفت کرده است. مثلاً فتحعلی آخوندزاده در آغاز مکتوب اول خود از مکتوباتش میگوید: "ای دوست عزیز من جلالالدوله، عاقبت سخن ترا شنیدم و بعد از سفر انگلیس و فرانسه و ینگی دنیا [آمریکا] به خاک ایران آمدم اما پشیمان شدم." علت پشیمانیاش که به زعم خود وی جگرش را کباب میکند مقایسه وضع ایران است با آنچه در غرب دیده است و در واکنش به کباب شدگی جگرش میگوید: "ای ایران، کو آن شوکت و سعادت تو که در عهد کیومرث و جمشید و گشتاسب و انوشیروان و خسروپرویز میبود." در ادامه جملهای را بیان میکند که میتوان به کنه سوء تفاهم آخوندزاده در مواجهه با غرب پی برد. او میگوید: "اگرچه آنگونه شوکت و سعادت در جنب شوکت و سعادت حالیه ملل فرنگستان و ینگی دنیا به منزله شمعی است در مقابل آفتاب، لیکن نسبت به حالیه ایران مانند نور است در برابر ظلمت." برای اینکه ریشههای این تفاوت را بهتر دریابیم اندکی به آنچه آخوندزاده در ادامه میافزاید توجه کنیم. او در ادامه میگوید:
ای ایران، زمانی که تو به پیمان فرهنگ عمل میکردی، چند هزار سال در صفحه ارم مثال دنیا به عظمت و سعادت کامران میبودند و مردم در زیر سایه سلطنت ایشان از نعمات الهی بهرهیاب شده در عزت و آسایش زندگانی میکردند، بیچیزی نمیداشتند و گدایی نمیدانستند، در داخل مملکت آزاد و در خارج آن محترم میبودند و شهرت [و] عظمت سلاطین ایران کلّ آفاق را فراگرفته بود چنان که در این خصوص شهادت میدهد تواریخ ملّت یونان نه اخبار ملّت ایران، به سبب آنکه در میان ایرانیان آثار سلاطین ایران و کتب و قوانین ایشان نمانده است. (تأکید از من)
و در جای دیگری در همان صفحه میافزاید: "کسی در حق احدی بر جور و تعدی یارا نداشت، برای حفظ لشکر هم قانون جداگانه مقرر بود …".[3] یک سوء تفاهم بسیار بنیادین و بسیار پیچیده در این بیانات به چشم میخورد. اول اینکه آخوندزاده در مواجهه با غرب در آن "شوکت" و "عظمت" دیده است، نه "پیشرفت". "شوکت" و "عظمت" اندیشهای است که کلاً بر بنیان ایرانی استوار است. در حالیکه در عصر Enlightenment در اروپا افرادی مانند روسو وقتی با ایران مواجه شدند پرسش اساسیشان دریافت راز پیشرفت ایران بود، پرسش اساسی آخوندزاره دریافتن راز آن چیزی است که آن را "شوکت" و "عظمت" نامیده است. هرگاه توجه کنیم که یکی از اصول اساسی فلسفه Enlightenement مفهوم "پیشرفت" بوده و چیزهایی تحت عنوان "شوکت" و "عظمت" هیچ جایی در متن این فلسفه نداشتند، به تفاوت بنیادین این دو نوع نگرش آگاه خواهیم شد. آخوندزاده در مواجهه با فرهنگ غربی بدون اینکه تلاش کند آن را در متن همان فرهنگ بفهمد به یک مقایسه سطحی بر اساس پیشفرضهای ایرانی بسنده کرده است و به جای پرسش درباره "پیشرفت" درباره همان بنیاد قدیمی ایرانی؛ شوکت و عظمت، پرسش میکند. (به برداشت نادرست غرب هم از ایران خواهم پرداخت). در ادامه او با مقایسه میان شوکت عظمتی که در غرب میبیند با شوکت و عظمت ایران باستان، چون بنیادهای آن شوکت و عظمت غرب را در چیزی تحت عنوان "قانون" مییابد فوراً به این نتیجه رسیده است که پادشاهان قدیمی ایران هم کتب و قانونهای نگاشته شده داشتهاند و به این نتیجه میرسد که "عربهای برهنه و گرسنه یک هزار و دویست و هشتاد سال است" (ص. 11) که ایران را بدبخت کرده و تمام آن کتب قانون را سوزاندهاند. آخوندزاده حتی لحظهای هم نمیتواند تصور کند که آن شوکت و عظمت ایران باستان بر اساس اصولی کاملاً متفاوت با آنچه شوکت و عظمت غرب مییابد، استوار بوده و اصلاً به کتب قانون نه نیازی داشته است و نه میتوانسته صاحب چنین چیزهایی باشد. غربیان هم در مواجهه با ایران عموماً با این سوء تفاهم بنیادین مواجه هستند و آن را بر اساس پیشداوریهای فرهنگی و جهانبینی خود میسنجند، بدون اینکه حتی لحظهای توجه کنند که میتوان تمدنی بزرگ پیریخت بر اساس اصولی کاملاً متفاوت که در آن نه به قانون نیاز است و نه به هیچ یک از آن اصولی که فرهنگ غرب بر آن استوار است.
وقتی که منتقدی مانند من به مقایسه تطبیقی بین فرهنگ ایران و فرهنگ غرب میپردازد، اصلاً قصد ندارد نشان دهد که ما چقدر بدیم و غربیها چقدر خوبند. چون این مقایسه قبلاً صورت گرفته و خود به عنوان یک پدیده فرهنگی در برابر من قرار دارد، من در قالب مقایسه فرهنگ ایرانی با فرهنگ غرب در واقع خود این مقایسه انجام شده را به عنوان یک واقعیت فرهنگی در جامعه ایرانی به نقد میکشم. هدف نقد من در وهله اول نه متوجه فرهنگ ایرانی که در واقع متوجه خود این مقایسهای است که قبلاً انجام شده؛ مقایسهای که آن را به شدت سطحی و سادهانگارانه مییابم. مقایسهای که البته بر اساس همان بنیانهای فرهنگی ایران انجام شده و در واقع دریچه ورود منتقدی مانند من است به بحث درباره ساختار فرهنگ ایرانی.
نقد دومم به این ایده بر اصولی استوار است که ابتدا باید به آنها بپردازم. لذا در اینجا به نقد گروه اول میپردازم و در آن قالب اصولی را که نقد دومم بر آن استوارند پیمیریزم.
نقد گروه اول—همانگونه که قبلاً هم گفتم این گروه افرادی هستند که معتقدند بنیانهای فرهنگ غربی در همین شرق پیریخته شدهاند. قبلاً هم گفتم که تا زمانی که منظور از عبارت "بنیانهای فرهنگی" یا "بنیانهای تمدن" مشخص نشود نمیتوان در این مورد نظر داد. آنچه گروه اول از بنیانهای تمدن یا بنیانهای فرهنگ مد نظر دارند چیزهایی از این دست هستند؛ دولت، علم، فلسفه، اختراعاتی نظیر چرخ کوزهگری، شیوه آبیاری، نظام اداری و از این قبیل. اما سؤالی اساسی که مطرح میشود این است که اگر اینها بنیانهای تمدن هستند، چرا مصر و ایران و چین پیشرفت نکردند؟ اینها را حتی جامعه سرخپوستان آمریکایی هم کشف کرده بودند، اما آنها پیشرفت نکردند. همین شواهد تاریخی باید ما را وادارد تا نحوه نگاه خود را عوض کنیم. میتوان ریاضیدان و فیلسوف و نوازنده و همه این چیزها را داشت و دار قالیبافی و چرخ کوزهگری را ساخت، اما پیشرفت نکرد. در عوض میتوان همه اینها را از ملل دیگر یاد گرفت، از پزشکی گرفته تا هندسه و غیره، حتی الفبا را از جای دیگر وارد کرد (اروپا همه اینها را از دیگران آموخته است) اما پیشرفت کرد. واقعاً راز پیشرفت جوامع بسیار پیچیدهتر از آن است که به این سادگی و با این سطحینگری بتوان به آن پاسخ داد. در واقع اگر پرسش را به صورت دقیق فرمولبندی کنیم خواهیم دید که تا چه حد پیچیده است.
من ادعا نمیکنم که پاسخ به این پرسش را یافتهام، اما این امر به این معنی نیست که هیچ ادعایی نداشته باشم. در واقع من دو ادعای دیگر دارم. اول و مهمتر اینکه من ادعا میکنم این پرسش را خوب فرمولبندی کردهام؛ یعنی آن را به طریقی فرمولبندی کردهام که تحقیقپذیر باشد، یعنی بتوان در راه پاسخ گفتن به آن پروژه تحقیقاتی طراحی کرد. دومین ادعای من این است که پژوهشی را آغاز کردهام که میتواند حداقل به یافتن یک پاسخ ممکن از میان تمام پاسخهایی که میتوان به آن داد، ختم شود.
اولین گام در طراحی این پرسش توجه به این نکته بسیار مهم است که پیشرفت تنها در محدوده بسیار کوچکی از تمام جهان ممکن شده است؛ همان چند کشور اروپایی نامبرده و از آنجا به بقیه جاهای جهان؛ آن هم تنها به وسیله مهاجرت گسترده انسانها ممکن شده است. این واقعیت باید این را به ما بفهماند که پیشرفت نیاز به شرایط بسیار پیچیدهای دارد که آنقدر نادر هستند که در همه جای جهان یافته نمیشوند. لذا ما باید به دنبال آن شرایط بسیار نادر باشیم؛ آنقدر نادر که تاکنون به چشم هیچ محققی نیامده است.
گام دوم در طراحی این پرسش این است که این امر؛ پیشرفت، اتفاقاً در همان محدوده جغرافیایی ممکن شده است که دارای سابقه تمدنی نیست. در مقابل مصر، ایران باستان، چین، و حتی جامعه سرخپوستی که دارای تمدنها درخشانی بودهاند تا امروز پیشرفت نکردهاند. اتفاقاً چین و ژاپن اگر هم به پیشرفتی دست یافتهاند با پذیرش همان بنیانهایی که از غرب آمده است تا همین حد موفق بودهاند که البته در این مورد ژاپن باز هم از چین مثال زدنیتر است. توجه به این نکته که یونان باستان که غرب؛ به آن معنا که قبلاً گفتم، هویت فرهنگی خود را از آن میگیرد امروزه کشوری پیشرفته نیست این حدس را برمیانگیزد که شاید پیشرفت و تمدن رابطه معکوسی با هم داشته باشند. این حدس زمانی قویتر میشود که به موقعیت خاص ایتالیا و آلمان در اروپا نگریسته شود. هر دوی این کشورها از زمان قدیم تأثیرگذارترین کشورهای اروپای قدیم بودهاند و هر دوی این کشورها مکان نضج گرفتن فاشیسم. وقتی که به نمونه ژاپن نگاه کنیم و دریابیم که تنها با یک تغییر بسیار بنیادین؛ خارج کردن امپراتور از ساختار قدرت سیاسی و تبدیل کردن آن به تنها یک سمبل، –که این عمل خود سمبلی از تغییراتی به شدت بنیادین است—ممکن شده است، باز هم این حدس قویتر میشود که شاید رابطهای معکوس بین تمدن و پیشرفت وجود دارد. البته باید توجه داشت که این رابطه یک طرفه است. یعنی ممکن است که برخورداری از تمدن خود یکی از موانع بزرگ پیشرفت باشد، اما این حرف به این معنی نخواهد بود که عدم برخورداری از تمدن پیشرفت را تضمین میکند. اگر چنین میبود قبایل بومی استرالیا هم میبایستی پیشرفت کرده باشند. خواننده توجه داشته باشد که این تنها یک حدس است؛ ممکن است که داشتن تمدن بزرگ و باستانی یکی از موانع پیشرفت باشد. اما آن چیزی که در این میان با اندک تأملی میتوان دریافت این است که داشتن تمدن به هیچ وجهی پیشرفت را تضمین نمیکند؛ چنانکه نکرده است. لذا ریاضیات و فلسفه و علم و بطور کلی این امور اصلاً بنیانهایی اساسی برای تمدن؛ به آن معنا که منتقدان گروه اول آن را میفهمند، نیست. پس بنیانهای تمدن یا فرهنگ چیستند؟ برای پاسخ گفتن به این سؤال به نقد دوم به گروه دوم منتقدان میپردازم.
نقد گروه دوم؛ نقد دوم— آیا فقط یک راه برای پیشرفت وجود دارد؟ سؤالی که برخلاف ظاهر بسیار سادهاش به شدت پیچیده و چالش برانگیز است. برای اینکه پیچیدگی موجود در بطن این پرسش را دریابیم بیاییم به این عبارت به ظاهر ساده تقیزاده از نو نگاهی بیندازیم: ما باید از نوک تا سر تا نوک پا غربی شویم. این عبارتی است که بارها مورد نقد قرار گرفته است. ریشه اساسی این نقد هم تنها یک منطق بوده است. فرهنگ ما بربنیانهایی متفاوت از فرهنگ غربی استوار است، لذا ما نمیتوانیم از سر تا پا غربی شویم. یک نقد اساسی به خود این نقد وارد است که نباید از نظر دور داشت. اینکه فرهنگ ما اساساً با فرهنگ غرب متفاوت است آنچنان آشکار است که نیاز به تکرار ندارد، اما سؤال اساسی این است که آیا همین تفاوت یا تفاوتهای اساسی موجب نشده است تا موضع ما در جهان آن باشد که هست؟ ارائه سریع یک پاسخ منفی به این پرسش همانقدر سادهانگارانه است که ارائه پاسخ آنی مثبت به آن. تنها پاسخی قابل پذیرش به نظر میرسد که بر تحقیق و پژوهش استوار باشد، (همانگونه که نشان خواهم داد، این روش اساساً غربی است، یعنی تحقیق شیوهای غربی برای پاسخ دادن به پرسش است و نه ایرانی). اما نقد بسیار مهم دیگری که به این نقد وارد است استفاده نادرست از عبارت "فرهنگ غربی" است. عبارت مذکور برای اشاره به فرهنگهای مختلفی بود که در کشورهای نامبرده اروپایی تحول یافته و از طریق مهاجرت گسترده مردم همان کشورها به چهار کشور دیگر؛ ایالات متحده، کانادا، استرالیا و نیوزیلند راه یافته و در هر کشوری به طریقی خاص توسعه یافته است. لذا وقتی از عبارت "فرهنگ غربی" استفاده میشود باید این را هم مد نظر داشته باشیم که این عبارت اصلاً به یک فرهنگ واحد و مشخص اشاره ندارد؛ بلکه خود طیفی گسترده از فرهنگهاست. لذا میتوان از سر تا پا غربی شد، بدون اینکه از هیچ مدلی کپی برداری مو به مو کرد، چون در واقع مدلی برای کپی کردن وجود ندارد. اگر قرار باشد مدلی را کپی کنیم این سؤال پیش میآید که میخواهیم به شیوه آمریکایی غربی شویم، یا انگلیسی. حتی خود این شیوهها تفسیرهای متفاوتی دارند، کدامیک از این تفسیرها را برمیگزینیم؟ میبینیم که حتی عبارت بظاهر ساده تقیزاده هم اصلاً ساده نیست؛ هرچند این را نقض نمیکنم که ممکن است تقیزاده موقع اظهار بیان فوق به تمام این پیچیدگیها نیندیشیده باشد.
لذا باید به این نکته بسیار مهم توجه شود که اصلاً در همان بدو امر راه پیشرفت هیچگاه یکی نبوده است؛ حتی در دل فرهنگ غربی، تا این انتقاد بتواند مطرح شود که "مگر تنها یک راه برای پیشرفت وجود دارد؟" مسلماً نه! حتی بسیاری از مسایل ریاضی هم راه منحصر به فردی برای پاسخگویی ندارند، اما از این مقدمه به این نتیجه نمیرسیم که هر مسئلهای را از هر راهی میتوان حل کرد. تعداد راههای موفق برای حل مسایل ریاضی بیش از یکی است، اما نامحدود نیست. به همان صورت تعداد راههای پیشرفت هم بیش از یکی است، اما نامحدود نیست.
سؤال اساسی که باید در ذهن خواننده برانگیخته شده باشد این است که "پیشرفت چیست؟" از خوانندهای که به این سؤال نیندیشیده بوده است تقاضا میکنم از خواندن دست بردارد و تصوری را که ضمن خواندن این سطور از پیشرفت داشته است روی یک تکه کاغذ بنویسد. یا به یک سؤال راحتتر پاسخ دهد؛ بنویسد که جامعه پیشرفته را چگونه جامعهای توصیف میکند؟
اکنون از این خواننده میپرسم، آیا هیچ جلوهای از پیشرفت برای او قابل تصور بوده است که از دل مفاهیم غربی برگرفته نشده باشد؟ بیاییم از وجهی دیگر به این مسئله نگاه کنیم؛ تاریخی بنگریم. آخوندزاده در مکتوبات خود از عباراتی استفاده میکند که در دل فرهنگ ایرانی آن زمان ناشناخته بودند. به عنوان مثال او مستقیماً از عبارت "پولیتیک" استفاده میکند، چون واژه سیاست در زبان فارسی زمان او و از زمانهای قدیم به معنی تنبیه کردن و حقه زدن بوده است و نه به معنای پولیتیک. اما مسئله اینجاست که او به جای استفاده از کلمه "پیشرفت" از کلمه "پروقره" که در واقع همان معادل فرانسوی progress بوده است استفاده میکند؛ یعنی در زبان فارسی هیچگاه از این مفهوم استفاده نشده است. یعنی اصلاً زبان فارسی هیچگاه مفهومی معادل پیشرفت را نشناخته است. در دل زبانی که بر "استواری" بنیان شده است و نه تغییر البته که مفهوم پیشرفت قابل تصور نبوده است. در دل زبان فارسی تغییر معادل فساد به کار رفته است. برابری "تغییر" با "فساد" آنقدر در بطن فرهنگ ما بنیادین است که در جایی بیهقی در شرح بخششهای سلطان مسعود به شاعران میگوید: "بابتدایِ روزگار بافراطتر میبخشید و در آخرِ روزگار آن باد لختی سست گشت." و در توجیه این امر میگوید "و عادتِ زمانه چنین است که هیچ چیز بریک قاعده بنماند و تغییر بهمه چیزها راه یابد." (ص. 158)بوضوح او در این عبارت تغییر را به معنای فساد به کار برده است؛ یعنی از رونق افتادن امری مطلوب. سعدی شاعر ایرانی هم معتقد است: آنچه که نپاید دلبستگی را نشاید. حتی فردوسی که از گزند باد و باران نگران است میگوید: "برافراشتم از نظم کاخی بلند/که از باد و باران نیابد گزند". این دیدگاه البته در بطن فلسفه افلاطون هم مشاهده میشود، اما این شباهت نباید خواننده را به اشتباه بیندازد که این اندیشه در یونان باستان هم رایج بود. این اندیشه تنها یکی از اندیشههای یونان باستان بود، اما تنها اندیشه ما در تمام تاریخمان. اگر هم برحسب اتفاق یک رازی هم پیدا شده است که اندیشهای دیگر داشته است تمام آثارش سوخته و نابود شدهاند. نکته بسیار مهم دیگر که میخواهم به آن اشاره کنم، این است که در لیست این کلمات جدیدی که آخوندزاده آنها را برای خواننده معرفی میکند، عباراتی مانند "لیبرال" و "پارلمان" در کنار عبارتی مانند "الکتریست"؛ همان الکتریسیته، آمده است. واقعاً چرا؟ آیا همبستگیای بین این مفاهیم وجود دارد؟ هرگاه توجه کنیم که الکتریسیته در دل همان نظام اجتماعی-سیاسی کشف شده است که مفاهیمی نظیر "پارلمان" و "لیبرال" و غیره در آن شکل گرفتهاند، متوجه این امر خواهیم شد که علم خود در بستگی کامل فرهنگی با سایر عناصر اجتماعی شکل میگیرد و تحول مییابد. در مورد پرسشهایی نظیر اینکه اگر چنین است پس چرا ما هم متفکرانی نظیر بوعلی، ابوریحان و خیام داشتهایم توضیح خواهم داد. اما قبل از آن بر این نکته تأکید کنم اطلاق لفظ "متفکر" بر این افراد یک کاربرد جدید از عبارت "متفکر" است که به تازگی در زبان فارسی شکل گرفته است. تمام فرهنگ عرفانی ما فکر و تفکر را دشمن انسان میپنداشته است. چرا؟ برای اینکه عرفان با هدف غایی "فنا" به دنبال سکون محض و مطلق بود؛ فنا در ذات اقدس الهی که هیچ تغییر و تبدیلی در ذاتش راه ندارد. هر گاه هم در ادبیات عرفانی از "عقل" یا "فکر" یا "تفکر" یاد شده و به آن نقش مثبتی داده شده است، این عبارات در معنایی کاملاً متفاوت از از معنای "عقل نقاد" به کار رفتهاند که خود مفهومی جدیدالورود در زبان فارسی و برآمده از متن فرهنگ غربی است. "فکر" و "اندیشه" در فرهنگ ایرانی همیشه با مفاهیمی نظیر "تشویش" و "اضطراب" همبسته بوده است. مثلاً سعدی میگوید: "عاقل متفکر بود و مصلحتاندیش/در مذهب عشق آی وزین جمله برستی". عقل و تفکر با مصلحتاندیشی که بوضوح رفع یک تشویش است ارتباط دارد. دقیقاً به همین دلیل است که آخوندزاده در همان مکتوبات حتی از عبارت Penseur فرانسوی به جای "متفکر" استفاده میکند؛ چون او بخوبی آگاه بود که هیچ معادل فارسی برای آن عبارت فرانسوی وجود نداشته است. او حتی از عبارت "روولوسیون" فرانسوی به جای "انقلاب" که امروزه به کار میبریم، استفاده میکرده است؛ چون حتی انقلاب هم در ساختار جهانبینی ایرانی وجود نداشت، بلکه تنها طغیان و شورش معنا داشتند. لذا وقتی منتقد افکار من تذکر میدهد که ما نمیتوانیم غربی شویم اول باید متوجه عمق نفوذ فرهنگ غربی در ما شده باشد؛ ما تاکنون هم چه بخواهیم و چه نخواهیم تا حد زیادی غربی شدهایم. ما تا آنجا غربی شدهایم که نسبیگرایی و خود این فکر را که "تنها یک راه برای پیشرفت وجود ندارد"، از غربیان آموختهایم. ما مفهوم پیشرفت را هم از غربیان آموختهایم و هیچگاه در دل فرهنگمان هیچ عبارتی معادل آن ساخته و پرداخته نشده است؛ یعنی به این مفهوم اندیشیده نشده است. من نمیگویم که ما هیچگاه در جامعه ایران پیشرفتی نداشتهایم؛ اما پیشرفت کردن یک چیز است و به آن اندیشیدن و آن را موضوع فکر قرار دادن یک چیز دیگر. نکته دیگر این است که ما امروزه بعد از آشنایی با غرب است که دورانی خاص را دوران پیشرفت میپنداریم، وگرنه آن روندی که امروزه پس از آموختن از غرب آن را پیشرفت توصیف میکنیم در جامعه متوقف شد چون به جای "پیشرفت"، "کفر" پنداشته میشد. در همان جامعهای که 13000 هزار نفر برای بیعت با شیخ صفیالدین اردبیلی از راههای دور میآمدند، هیچگاه به آن دورانی که امروزه؛ تکرار میکنم تحت تأثیر غرب، آن را دوران طلایی خود مینامیم، به این صورت نگاه نشد. واقعاً چرا؟ البته که نمیتوانم در اینجا پاسخی صریح به این پرسش بدهم، و اصولاً فکر هم نمیکنم که این پرسش بسیار پیچیده پاسخی سرراست داشته باشد. اما به بهانه پیچیدگی نمیتوانم از پیگرفتن تحقیق برای یافتن پاسخ سر باز زنم.
سؤال مهم دیگری که مطرح است این است که اگر ما تا این حد غربی شدهایم که تفسیرمان از تاریخ خودمان تا این حد تغییر کرده است، پس چرا هنوز با مشکلات قدیمی مواجه هستیم که در نماد عدم حق مشارکت مردمی در تعیین سرنوشت سیاسی-اجتماعی خویش خود را متبلور کرده است؟—حقی که هیچگاه در تمام تاریخمان از آن برخوردار نبودهایم. به واقع پرسش مشکلی است، اما تحلیل این پرسش میتواند دریچهای به سوی سیر تحقیقمان بگشاید.
سؤال اساسیای باید از خودمان بپرسیم این است که ما به چه معنا و در چه وجوهی غربی شدهایم و در چه وجوهی ایرانی ماندهایم؟ مشکلاتمان به وجوه غربی شدهمان برمیگردند یا به وجوه ایرانی ماندهمان؟ آیا تمام وجوه ایرانی ماندن موجد عقبماندگی کنونی ماست؟ کدام جلوههای ایرانی ماندمان با پیشرفت در تضاد نیستند و کدام در تناقض با آن قرار دارند؟
بیاییم یک مثال تاریخی بزنیم؛ از تاریخ معاصر. محمدرضا شاه در یک مصاحبه با اوریانا فالاچی گفته بود که در کودکی امام غائب شیعیان را دیده است و او دستش را گرفته و به وی گفته است که مأموریت دارد ایران را از دروازههای تمدن بگذارند؛ ببینید که چه التقاطی بین اندیشه ایرانی و اندیشه غربی شکل گرفته است. امام زمان شیعیان هیچگاه در طول تاریخ به هیچ کس چنین مأموریتی نداده بود. گویا او هم بعد از مواجهه با غرب اندیشه "پیشرفت" را آموخته است. این رؤیای محمدرضاشاه البته که بنیان اندیشه اوست که پیشرفت را یکجانبه میخواست؛ هم میخواست دروازههای تمدن را طی کند، هم میخواست که در رأس یک نظام سیاسی مستید باقی بماند. ما غرب را یکجانبه، گیج و گنگ درک کردهایم. البته که غرب هم ما را یکجانبه، گیج و گنگ درک کرده است، اما به دلیل تفاوت موقعیتمان با غرب درک نادرست ما از غرب به ما ضربه میزند، درک نادرست ما از خودمان به ما ضربه میزند، درک نادرست غرب از ما هم به ما ضربه میزند.
ما چیزهایی از غرب آموختهایم؛ اما باید توجه داشته باشیم که تنها چیزهایی را میتوان آموخت که آموختنی باشند. میتوان فیزیک را آموخت، میتوان شیمی را آموخت، میتوان مفاهیم سیاسی و اجتماعی را آموخت، اما نمیتوان اختراع کردن، کشف کردن و نوآوری را آموخت. برای همین است که ما فیزیکدان داریم، شیمیدان داریم، اما فیزیکدان برجستهای مانند استفان هافکینگ نداریم. هیچگاه در تمام تاریخمان هیچ دانشمندی نداشتیم که که تصور انسان از جهان را چنان تغییر دهد که نیوتن داد، که اینشتین داد، که هافکینگ داد. ما توانستهایم در المپیادهای جهانی فیزیک، ریاضی، شیمی و غیره مدال طلا کسب کنیم، اما نه جایزه نوبل در هیچ یک از علوم. به راستی چرا؟
تفاوت اساسیای بین شرکت در المپیاد و برنده شدن در جایزه نوبل علوم وجود دارد. در یک المپیاد فیزیک یا هر رشته علمی دیگر فرد به سؤالهای طراحی شده پاسخ میدهد که از قبل بر آنها اندیشه شده است، اما برای کشف کردن، شخص محقق باید حتی سؤال خودش را هم خودش کشف کند. شاید آن چیزی که در آن ضعف داریم عدم توان ما در طراحی پرسش باشد. شاید ما واقعاً نمیتوانیم بپرسیم.
در مورد مفاهیم سیاسی نظیر دموکراسی وضع به مراتب پیچیدهتر است. این پیچیدگی از آنجا ناشی میشود که دموکراسی تنها یک مفهوم نیست، یلکه یک واقعیت اجتماعی هم هست. دموکراسی در نهایت به نوع رابطه انسانها با هم برمیگردد؛ یعنی یک واقعیت اجتماعی است. مفاهیم را میتوان آموخت، اما واقعیات اجتماعی نظیر انواع نهادهای مختلف آموختنی نیستند، بلکه ایجاد کردنیاند، ساختنیاند. برای ساختن و ایجاد کردن آنها علاوه بر دانش و اطلاعات که به راحتی قابل فراگیری و طبیعتاً قابل انتقال هستند، باید پیشزمینههای اجتماعی موجود باشند که آموختنی نیستند. این پیشزمینههای اجتماعی به نهادهای موجود در جامعه برمیگردند که آنها را نمیآموزند، بلکه تنظیم میکنند، نظم میدهند یا ایجاد و در مواردی هم منحل میکنند. برای انجام تمام این کارها باز به پیشزمینههایی نیاز است که آنها را هم نمیآموزند، چون واقعیات اجتماعی از آن جهت که واقعیتند، آموختنی نیستند؛ مثلاً در مورد پارلمان میتوان خیلی چیزها دانست، میتوان تئوریهای بسیاری در مورد آن خواند و ساخت، اما این نهاد به عنوان یک واقعیت اجتماعی آموختنی نیست، همانگونه که مثلاً "اداره ثبت اسناد" را نمیآموزند، بلکه آن را تأسیس میکنند. اما اگر تأسیس همین اداره مستلزم ایجاد دگرگونیهایی در سایر نهادهای از قبل موجود در جامعه باشد، و اگر ایجاد این دگرگونیها به هر دلیلی غیر ممکن گردد، تأسیس این اداره علیرغم دانستن تمام جزئیات در مورد تأسیس آن غیرممکن خواهد شد.
اگر در مواجهه با تئوری عقبماندگی ایران واقعیت وجود اشخاصی مانند بوعلی و ابوریحان و نظایر آن یک استثناء بر قاعده به نظر میرسد، باید به این نکته هم توجه داشت که میتوان تمام کتابهای افلاطون و ارسطو را خواند و کمترین اطلاعی از اینکه این افکار در کدام بستر اجتماعی پرورده شدهاند نداشت، حتی میتوان به این نیندیشید که "تحت چه شرایطی معرفت علمی و فلسفی در طی نسلها انتقال مییابد؟" کمااینکه این سؤال هیچگاه توسط همان دانشمندان طرح نشده است. میتوان تمام این آثار را به جای آکادمی افلاطون در حوزه علمیه آموخت. عدم توجه به اینکه این آثار در چه شرایطی ایجاد شده، بالیده و در کدام بستر اجتماعی پیشرفت کردهاند و تمرکز بر خود متن اثر و تنها بر خود متن اثر همان یکجانبهنگریای است که فرهنگمان به آن دچار است. مسئله بسیار مهمی که هیچگاه به آن نیندیشیدهایم این است که شاید مکان یا به تعبیر دقیقتر نهادی اجتماعی که این آثار در آن خوانده و آموخته میشوند بسیار مهم باشد. بخصوص اینکه در ایران هیچ نهادی که این آثار را نسل اندر آموزش دهد و نتایج تفکر افرادی مانند بوعلی را ثبت کند و در طی نسلها انتقال دهد، نظیر نهاد کلیسایی قرون وسطی وجود نداشته است. در عوض هرگاه مقایسهای بین نهاد کلیسا با ساختار دین در ایران صورت میگیرد، تنها این مقایسه بین آدمسوزیهای کلیسا و دار زدنهای ساختار دینی ایران صورت میگیرد؛ یعنی تنها وجه تشابه به دید میآید. شاید آنچه که مسیر اروپا را از ایران جدا کرده است آن وجه تفاوت بوده باشد؛ اینکه کلیسا نهادی بود که متن ارسطو را نسل اندر نسل به همراه آنچه توسط افرادی مانند آگوستین قدیس و توماس آکوئیناس به آن افزوده میشد، حفظ کرده و انتقال میداد. هرگاه پای مقایسه به میان میآید تنها متن اثر توماس آکوئیناس با متن اثر بوعلی با هم مقایسه میشوند تا به این نتیجه برسیم که اثباتی را که او برای وجود خدا ارائه کرده بوده است قبلاً توسط بوعلی کشف شده است، بدون توجه به اینکه پیشرفت تمدنها نه به واسطه پیشگامی در یافتن اثبات وجود خدا، بلکه به واسطه نهادهایی اجتماعی که ارتباط بین نسلها را ممکن میکنند، مقدور است. امری که در ایران، حتی در زمان بوعلی فاقد آن بودهایم.
مواجهه ما با تمدن غرب از همان زمان بوعلی یکسویه بوده است. ما تنها آثار علمی و فلسفی را خواندهایم. در زمان بوعلی نه نمایشنامه داشتیم، نه مجسمهسازی، نه نقاشی، نه حتی هرگز به این فکر کردیم که موسیقی خود را بنویسیم. مسئله این نیست که ما نمایشنامه و اجرای تئاتر داشتیم یا نه، یا اینکه ما مجسمهسازی داشتیم یا نه. مسئله اصلی این است که وجود اینها در جامعه به وجود نهادهایی وابسته بودند که عدم راه یافتن آنها به ایران نشان دهنده عدم وجود آن نهادهای اجتماعی است.
این پرسش بسیار مهم برانگیخته میشود که "چرا باید آن نهادهای اجتماعی در ایران میبودند؟" اصلاً لازم نبود که دقیقاً همان نهادهایی که در یونان و روم باستان بودند به همان شکل در ایران باشند. اما در این تردیدی نیست که برای فراهم آوردن امکان آموزش و حفظ آثار متفکران در طول اعصار به نهادی اجتماعی مورد نیاز است. از یاد نبریم که بوعلی به روایت خودش چهل بار مابعدالطبیعه ارسطو را خوانده و نفهمیده. چرا؟ اول اینکه مفاهیم تشریح شده در متن آن اثر با آن مفاهیمی که بوعلی در بطن آنها پرورش یافته بود اصلاً از یک ریشه نبودند، و دوم و مهمتر اینکه او حتی یک معلم نداشت. او بخش بسیار زیادی از عمرش را در حال فرار گذرانده است. در چنین شرایطی مراجعه به متن اثر بوعلی و عدم توجه به شرایط واقعی اجتماعی که او در آن زندگی میکرد، همان چیزی است که آن را مواجهه یکجانبه با فرهنگ غربی مینامم.
دموکراسی در مفهوم تنها یک نرمافزار است. این نرم افزار روی هر جامعهای به عنوان سختافزار قابل اجرا شدن نیست. برای اجرا کردن دموکراسی در عمل باید نهادهای خاص اجتماعی وجود داشته باشند. البته تنها یک سختافزار منحصر به فرد برای اجرای دموکراسی وجود ندارد؛ بلکه در عمل این تز در جوامع مختلفی اجرا شده و میشود. اما توجه به این نکته که مجریان این تز عموماً بنیانگذاران آن هم هستند باید توجه برانگیز باشد. یعنی جوامعی از نظر سختافزاری امکان اجرای دموکراسی را داشتهاند که خود بنیانگذار این مفهوم هستند؛ جز ژاپن، کره جنوبی و هندوستان. اینکه سه کشور در جهان توانستهاند به اجرای این ایده موفق شوند تنها یک نشانه مثبت نیست، بلکه اتفاقاً باید گوشزدی باشد برای ما که در میان این همه کشور غیربنیانگذار این مفهوم تنها سه کشور موفق به اجرای آن شدهاند. یعنی احتمال آن بسیار پائین است. علاوه بر این باید توجه کرد که این کشورها تا حد زیادی بینانهای نهادی غرب را در دل خود پذیرفته و آنها را ایجاد کردهاند. عدم درک این واقعیت مهم اجتماعی را مواجهه یکجانبه با غرب مینامم.
اینکه در جامعهای مانند ایران هم بوعلی و ابوریحان ظهور کردهاند این پرسش را در من برنمیانگیزد که چرا راه آنها ادامه نیافت، بلکه بیشتر این پرسش را برمیانگیزد که چرا اصلاً آنها ظاهر شدهاند. همانگونه که در مواجهه با غرب ظهور فاشیسم یک معماست که باید به آن پاسخ داد، در مواجهه با ایران هم ظهور بوعلی یک معماست که باید به آن پاسخ داد. ظهور بوعلی در ایران همان قدر یک استثناست که ظهور فاشیسم در غرب. اما این پرسش که چرا راه بوعلی ادامه نیافت بر اساس این پیشفرض استوار است که اصولاً راه او میتوانسته است ادامه یابد. اما در عدم وجود نهادی که آموزش علوم را در طول نسلها ممکن کند، به نظر میرسد که نه قطع شدن مسیر او بلکه خود ظهور او یک معما باشد؛ او مسیری نداشته است که قطع شود.
به نظر میرسد که همانگونه که نهادهای غربی عدم خشونت را تضمین نمیکنند—که نمونه آن را در ظهور فاشیسم دیدیم—نهادهای ایرانی هم عدم شکلگیری هر نوع تفکر علمی را مطلاقاً محال و غیرممکن نمیکنند. اما همانگونه که خشونت و فاشیسم در غرب پدیدهای موقت و گذرا بود، شکلگیری تفکر علمی هم در ایران پدیدهای گذار بود. لذا همانگونه که یک اروپایی شکلگیری فاشیسم را به عنوان یک معمای بزرگ مورد پرسش قرار میدهد، ما هم باید اصل ظهور افرادی مانند بوعلی را مورد پرسش قرار دهیم و نه اینکه چرا راه آنان ادامه نیافت. لذا اگر قبل از اختراع ماشین بخار در انگلستان در هندوستان ماشین بخار ابداع شده باشد، پرسش اساسی من این نخواهد بود که چرا ماشین بخار در هندوستان باعث پیشرفت نشده است، بلکه پرسش من این است که چرا پدیدهای در جایی که نمیبایستی ظهور میکرد، ظاهر شده است.
به دیگر بیان، آنچه مورد پرسش است نه اصل وجود تفکر علمی، بلکه روند استمراری آن است. اروپا نه به این دلیل که الکتریسیته را کشف کرده است، یا نظریه خورشیدمرکزی را صورتبندی ریاضی کرده است و یا به خاطر اختراع توپ و باروت و قطبنما، بلکه به خاطر بوجود آوردن آن شرایطی که این اختراعات و اکتشافات نسل اندر نسل پیگیری شدهاند پیشرفت کرده است. شرایطی که در بطن آن پیگیری نسل اندر نسل این امور امکان داشته باشد، همان شرایطی بودند که در بطن آن هم مفهوم دموکراسی کشف یا ابداع و صورتبندی شد، هم در تمام وجوهش در بطن جوامع مختلف اجرا شد، بالید و تحول یافت. آنچه از تاریخ میآموزیم این است که در صورت عدم وجود این شرایط تفکر محال نیست، اما اینکه تفکر نسل اندر نسل ادامه یابد قطعاً محال خواهد بود. چنانکه چین قبل از اروپا "قطبنما"، "باروت" و "صنعت چاپ" را ابداع کرده بود، اما پیشرفت نکرد. بدیهی است که خود ایده "پیشرفت" تنها میتواند به ذهن مردمی خطور کند که در آن پیگیری نسل اندر نسل ایدهها و امکانات ممکن بوده است. در مقابل جامعهای مانند ایران که در بطن آن هر سال به رنگی است و هیچ ثباتی در آن برقرار نبوده است، محال است که ایده پیشرفت را هرگز بتواند بنیانگذاری کند. به همین دلیل است که در این جامعه نه تفکر علمی نسل اندر نسل پیگیری شده است، نه قدرت سیاسی دوام و استقراری داشته است، نه هیچ واژهای معادل پیشرفت وجود داشته است. در چنین جامعهای بدیهی است که "پرسیدن" محال باشد. پرسش حاصل تفکر مداوم و پی در پی در طول نسلهای متمادی است. در جامعهای که نه زمینه اجتماعی برای تفکر مداوم و نسل اندر نسل وجود داشته باشد، و نه حتی واژه "تفکر" به معنایی که امروزه آن را بکار میبریم، چگونه میتوان تصور کرد که بالیدن آنچه امروزه "تفکر" مینامیم ممکن باشد.
تفاوت اصلی ما با غرب؛ به آن معنایی که قبلاً شرح دادم، در این نیست که مثلاً ما فلان داشنمند را داریم یا نه، بلکه تفاوت ما یک تفاوت کلی است. در غرب علم، فلسفه، هنر، نظامهای اقتصادی و اجتماعی همراه و همگام پیشرفت کردند و بالیدند، و در ایران اگر هم گاهی بارقهای از برخی شواهد آنچه در غرب بوده است درخشیده، یکجانبه و یکسویه بوده است. در تمام متن تاریخ بیهقی از یک موسیقیدان نام برده نشده است، با اینکه بوضوح در این متن موسیقی حرام نبوده است. از یک نقاش یا مجسمهساز نام برده نشده است. از یک فیلسوف هم نام برده نشده است. تنها در کتاب دهم تاریخ بیهقی از ابوریحان نام برده شده است، آن هم در متن ارجاع به شرح وقایعی که در خوارزم گذشته است. یعنی با ابوریحان فیلسوف و دانشمند برخورد نمیکنیم، بلکه با ابوریحان تاریخنویس؛ به آن معنای تاریخنویسی در زمان بیهقی و در بطن فرهنگ ایرانی، مواجه میشویم. تنها و تنها شاعران و فقها در این کتاب حضور دارند. همین عدم حضور فلسفه در متن این تاریخ باید این را به ما بفهماند که اندیشه فلسفی در متن تفکر زمان جایگاهی نداشته است. تنها فقهایی نظیر غزالی، که بعداً به عرفان گرائید، آن هم برای حمله به فلسفه از فیلسوفان نام میبرند. عدم راه یافتن سایر جلوههای تمدن یونانی به معنای عدم وجود نهادهای اجتماعی برای حمایت از آنها و حتی وجود نهادهایی که ورود آنها را غیرممکن میکردند، میباشد. در مقابل غرب در تمام وجوه و به صورتی یکپارچه تمام آنچه در یونان باستان در کلیتی به هم پیوسته نضج گرفته بود را همزمان در بطن خود بالاند. اینکه در جوامعی همه این وجوه مختلف همگام و همبسته و با هم رشد کردهاند باید این را به ما گوشزد کرده باشد که تمدن یکجانبه و یکسویه نیست، بلکه کلی در هم تنیده و به شدت پیچیده و به هم بافته است. تنها نقاطی از جهان پیشرفت کردهاند که تمام آن جلوهها را با هم و در یک بافت در هم تنیده در بطن خود بالاندهاند، و تمام نقاط دیگر جهان که این کل در هم تنیده را ندارند، حتی اگر وجوهی از آن را هم دریافت کرده باشند، هرگز پیشرفت نکردهاند. تکرار میکنم که پیشرفت تنها در آن جغرافیای محدودی ممکن شده است که که توانسته است تمامی وجوهی را که مظهر تمدن یونان باستان بودند در خود بپروراند و در مقابل تمام نقاط جهان که آن کلیت را در بطن خود نپروراندهاند، هرگز پیشرفت نکردهاند.
باز هم توجه به این نکته ضروری است که خود این کل در هم تنیده در هر جامعهای به تناسب موقعیت همان جامعه رشد کرده است. نه هنر و نه علم و نه فلسفه در فرانسه به همان صورت نبالیده است که در انگلستان؛ اما جامعه پیشرفتهای را سراغ نداریم که تنها در یک مورد رشد کرده و بالیده باشد. واقعاً چرا؟
برای یافتن راهی که میتواند دریچه تحقیقی برای یاقتن پاسخ بگشاید، مثالی را مطرح میکنم. مجسمهسازی قبل از یونان باستان در بینالنهرین و مصر رواج داشته و بعداً به یونان باستان راه یافته است. اکنون پرسش اساسی این است که آیا یونانیان باستان مجسمهسازی را از مصر و بینالنهرین آموختهاند؟ برای پاسخ گفتن به این سؤال باید در ابتدا دانست که "مجسمهسازی" چیست؟ آیا مجسمهسازی مجموعهای از فنون برای ساختن شیءای به نام مجسمه است؟ اگر چنین باشد، آنگاه میتوان گفت که یونانیان باستان بسیاری از فنون ساختن این شیء را از مصریان و مردمان بینالنهرین آموختهاند. پس وجه نوآورانه یونانیان باستان در این فرآیند چه بوده است؟ آیا این وجه تنها در فراهم آوردن شیوههای جدید برای ساختن شیءای به نام مجسمه قابل کاهش است؟ اصولاً خود این نوع نوآوری در چه چیزی ریشه دارد؟ چه چیزی باعث شده است تا مجسمه "مرد دیسک پران" در یونان باستان و نه در بینالنهرین و یا مصر ساخته شود؟ البته نباید این سؤال را ساده و سطحی تلقی کرد. برای اینکه منظورم را واضحتر بیان کنم، باید تفاوت مفهوم "مجسمه" در یونان باستان و مصر و بینالنهرین باستان درک شود. درک این تفاوت میتواند به ما کمک کند که چرا با اینکه مردمان بینالنهرین خود یکی از بنیانگذاران این فن بودند در آن فن پیشرفت نکردند و اصولاً این حرفه را برای ابد چنان ترک کردند که انگار هیچگاه صاحب آن نبودهاند. چرا یونانیان باستان که وارد کنندگان این فنون بودهاند، آن را به آنچنان مقامی رساندند که به یکی از بنیانهای هنری و از این طریق فرهنگی غرب تبدیل شد؟
مجسمه در بینالنهرین فقط یک شیء هنری نبود. در واقع باید گفت که اصلاً یک شیء هنری نبود، بلکه ابزاری بود کارکردی که انسان بینالنهرینی همانگونه که به آب و غذا نیاز داشت، به آن هم نیاز داشت. مجسمه یک جزء جدائیناپذیر زندگی مردم تلقی میشد. در واقع مجسمه بینالنهرینی خدای مردمان بود؛ خدایی که ضرورت وجود آن به اندازه هوا و آب برای زندگی مهم تلقی میشد. اکنون با این دیدگاه میتوان دریافت که چرا این فن در بینالنهرین و مصر برای ابد مرد. مجسمهسازی بینالنهرینی بر اصولی دیگر استوار بود؛ ایده مردم راجع به خدا. به همین دلیل وقتی که مفهوم خدا تغییر کرد، بخصوص وقتی که در تناقض با مجسمهسازی قرار گرفت، بدیهی است که این فن کلاً ترک شد. مجسمهسازی بینالنهرینی و مصری در خدمت غایتی قرار داشت که به محض اینکه برآوردن آن غایت از طرقی دیگر ممکن گشت، نه تنها ترک شد، که ترک شدن آن واجب و ضروری مینمود. باز هم مثالی دیگر در مورد نمایشنامهنویسی در یونان باستان. بدیهی است که این فن هم مانند سایر هنرهای بینالنهرینی از بطن این منطقه به متن فرهنگ یونانی راه یافته است. اما باز هم تفاوتی عظیم و بنیادین در این میان وجود دارد. هنرهای نمایشی در بینالنهرین هنرهای کاربردی و باز در خدمت غایتی به نام "خدا" بودند که به محض تغییر مفهوم آن از صحنه جیات اجتماعی رخت بربستند و یا تغییر شکل دادند. مثلاً در ایران مراسم سوگ سیاوش به مراسم عاشورا و تاسوعا بدل شد.
اما چرا مجسمهسازی در مسیحیت بر دوام ماند؟ چرا مسیحیت با هنرهای مختلفی نظیر نقاشی و مجسمهسازی مخالفت نکرد، چنانکه در دنیای اسلام و قبل از آن یهودیت این مخالفت سرسختانه ابراز شده بود؟ دلیل آن را باید در نوآوری یونانیان باستان دانست. در واقع آنچه یونانیان باستان از مجسمهسازی بینالنهرینی و مصری آموختند تنها و تنها چیزی بود در حد فن تراشیدن سنگ و چوب، نه تمامی وجوه آنچه در بینالنهرین و مصر مجسمهسازی خوانده میشد. مجسمه یونانی در خدمت هیچ خدایی نبود، بلکه از همان اول فنی بود در خدمت اهداف زمینی و بیارتباط با هر ایدهای الهی، به آن معنای بینالنهرینی. مجسمهسازی هنری الهی تصور میشد، اما مجسمه خدا نبود و در خدمت اهداف و غایات خدایی قرار نداشت، برای اینکه خدای یونانی اصلاً غایتی نداشت.
در واقع راز نابود شدن فن مجسمهسازی بینالنهرینی و مصری در خود مفهوم مجسمه بینالنهرینی و مصری نهفته بود. مجسمهسازی بینالنهرینی و مصری در خدمت غایتی برتر به نام خدا قرار داشت که با تغییر مفهوم "خدا" و طبعاً تغییر راههای برآوردن آن غایت نه تنها این فن ترک شد، بلکه مبارزه با آن به یک راه جدید در راستای همان "غایت قدیمی در فرمی نو" بدل گشت. در مقابل مجسمهسازی یونانی که اتفاقاً هنری الهی هم پنداشته میشد غایتی جز خودش نداشت. تمام زمینههای اجتماعی تنها در حد منشأ الهامی بودند برای برآوردن یکی از غایات اجتماعی که همان "مجسمهسازی" بود. به این طریق مسیحیت میتوانست فنی را که هیچ غایتی جز خودش نداشت در خدمت غایت خود بکار گیرد؛ البته مسئله اندکی پیچیدهتر است که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. همینگونه است در مورد نمایشنامهنویسی، فلسفه، ادبیات، تاریخنویسی و همه چیزهای دیگر.
در مورد مثال خاص مجسمهسازی تنها چیزی که یونان باستان از بینالنهرین و مصر آموخته بود فن تراشیدن سنگ و چوب بود، وگرنه نه مفهوم "مجسمه"، نه معنای آن، نه جایگاه آن در سلسله مراتب اجتماعی، نه مواجه مردم یونان با آن، نه طرز تلقی هنرمند یونانی نسبت به آن و نه هیچ چیز دیگری از این "شیء" مشابه به هیچ یک از نظایر آن در بینالنهرین و مصر نبود. چرا؟ یا به تعبیری بهتر این نوآوری یونانیان باستان که مجسمه را از تمام مظاهر فرهنگی بینالنهرینی تهی کرده و آن را در جایگاهی کاملاً متفاوت قرار دادند، چه بود؟ چرا آنان نمایش دقیق ماهیچهها و نحوه دقیق طرز قرار گرفتن "مرد دیسک پران" در یک لحظه خاص را موضوع آفرینش هنری خود کردند، موضوعی که هیچگاه به ذهن مردمان بینالنهرین و مصر خطور هم نکرده بود؟ مردم بینالنهرین و مصر غرق در خدا بودند و هر مجسمهای میبایستی تا جای ممکن خداگونه میشد، چگونه امکان داشت که آنها حتی به این فکر کنند که انسان اصلاً ارزش آن را داشته باشد که به موضوع هنر تبدیل شود. اما یونانیان باستان چگونه به این نوآوری بدیع و خارقالعاده رسیدند؟ این سؤالی است که بارها پرسیده شده، بارها موجب حیرت شده، و بارها جواب نیافته است. برای یافتن راهی برای پاسخ گفتن به این سؤال میخواهم کلاً جهانبینی جدیدی را ارئه کنم که تا آنجایی که اطلاع دارم کسی آن را بیان نکرده است.
به آخوندزاده برگردیم و آن تلقیاش از غرب که آن را دارای "عظمت" و "شوکت" تصور میکرد و نشان دادم که کلید بدفهمی او در همین نوع نگرش است. به راستی چرا او غرب را و از آن طریق خود ایران را بد فهمیده بود؟ آیا این امر به دلیل کند ذهنی و حماقت اخوندزاده است؟ آیا هر انسانی در مواجهه با هر سیستمی برای تفسیر آن، بصورتی کاملاً ناآگاهانه از پیشفرضهای خود سود نمیجوید؟ تحلیل هر چیزی بر اساس پیشفرضهای ذهنی یک امر طبیعی برای تمام انسانهای جهان است؛ بدون آن اصلاً نمیتوان تحلیل و تفسیری ارائه کرد. به این طریق راز تبدیل شدن "مجسمه" بینالنهرینی و مصری به آن "مجسمه" یونانی را نباید در نبوغ یونانی جست، بلکه باید در آن فکر طبیعی یونانی جست که در طبیعی بودن همانقدر طبیعی بوده است که فکر بینالنهرینی که مجسمه را در خدمت غایتی آسمانی میخواست. اکنون اگر این پرسش مطرح شود که چرا یونان توانست بنیانگذار تمام آن چیزی باشد که امروزه بنیانهای فرهنگی بشر خوانده میشوند، باید به دو نکته اساسی توجه کرد. بنیانهای تفکر یونانی اصلاً نه خود مجسمهسازی، یا فلسفه، یا هر چیز دیگری از این دست، بلکه این بنیانها آن شیوهای بودند که یونانیان بر اساس آن جهان را درک میکردند؛ آن شیوهای که بر اساس آن مجسمه را، فلسفه را، ریاضی را و تمام چیزهای دیگری را که از قبل موجود بودند درک میکردند. در واقع فکر یونانی در یونان باستان قابل کاهش به فلسفه و علم و هنر و غیره نیست. فکر یونانی آن بنایی است که به اجرای همه جانبه این امور به عنوان نرمافزار در سختافزار اجتماعیاش انجامیده است. در واقع فکر یونانی در سختافزارهای اجتماعی آن نهفته است و نه در لابهلای کتابهای فلسفه و منطق و ریاضی و مجسمهسازی و غیره. در واقع فکر یونانی در این کلیت، همبافتگی و در هم تنیدگی این جلوههای مختلف فرهنگ بشری نهفته است، نه فقط در آفرینش فلان اثر هنری یا فلسفی یا علمی. ایجاد این کلیت در هم تنیده تنها در جامعهای ممکن است که آن نهادهای اجتماعی را دارا باشند که در یونان باستان موجود بودند. اما یونانیان باستان این نهادها را قبل از مواجهه با "مجسمهسازی" بینالنهرینی دارا بودند. آنها قبل از اینکه با فرهنگ بینالنهرینی مواجه شوند از ساختاری نهادی در جامعه برخوردار بودند که میتوانست و استعداد این را داشت که در مواجهه با فرهنگ بینالنهرین و مصر چیزهایی نظیر فن مجسمهسازی را بیاموزد و در بطن سایر جلوههای فرهنگی در فضای در هم تنیده اجتماعی خود ادغام کند و راه انتقال آنها را در طول نسلها فراهم آورد. دلیل سقوط یونان باستان هم از دست دادن آن نهادها بود. بر همین منوال شاید غرب؛ به آن معنا که قبلاً گفتم، تا مدتهای مدیدی اثری از خود در جهان به جای نگذاشته است، اما در همان غرب نهادهای اجتماعی مدتهای مدیدی قبل از مواجهه با تمام این علومی که بسیاری از آنها در همین بینالنهرین و مصر شکل گرفته بودند، ساختارهای نهادی را ایجاد کرده بود که امکان بهرهگیری از تمام آن علوم را داشت. به دلیل وجود این ساختارهای کاملاً سختافزاری و نهادی در جامعه است که غرب تمام علوم را از تمام جهان وارد کرد و پیشرفت کرد، اما ما که حتی در برخی زمینهها بنیانگذار بودیم نتوانستیم پیشرفت کنیم. این امر به این دلیل است که برخی معلولها تنها یک علت ندارند. یعنی به دلایل مختلفی میتوان فیلسوف داشت. اما وقتی معلول از حدی پیچیدهتر باشد، برای محقق شدن آن به شرایطی آنچنان پیچیده نیاز است که بعید به نظر میرسد بتوان تصور کرد که این شرایط بتوانند زیاد از هم متفاوت باشند. یعنی سختافزاری اجتماعی که بتواند پیشرفت متوالی و پی در پی نسلها را فراهم کند آنچنان پیچیده است و به شرایط بسیار ویژهای برای رخ دادن و بوجود آمدن نیاز دارد، که بعید است بتوان تصور کرد گونهگونی زیادی بین این سختافزارهای اجتماعی موجود باشد. شاید به همین دلیل است که دموکراسی در فضای بسیار محدودی نضج گرفته، بالیده و رشد کرده است.
غرب را نمیتوان به تکتک یافتههای علمی، اندیشههای فلسفی، اختراعات تکنولوژیکی و یا نوآوریهای هنرمندانه فروکاست. غرب را نمیتوان به گالیله، نیوتن، لایبنیتز و اینشتین فروکاست. غرب یک کل در هم تنیده و بسیار پیچیده است که در بطن آن مسیری منحصر به فرد شکل گرفته است که از سقراط و افلاطون و کلاً یونان باستان با تمام پیچیدگیهای واقعی اجتماعی و در همتنیدگی جلوههای مختلف هنری، علمی و فلسفی آغاز میشود تا به جامعه امروز غربی با تمام درهمتنیدگی تمامی همان جلوهها در قالبی نو میرسد. غرب آن بافت در همتنیده و به شدت پیچیدهای است که نهاد پارلمان را در قرن سیزده میلادی و در قالب فرمان مگناکارتا توسط جان پادشاه انگلستان پیمیریزد و به این نهاد پارلمان در جهان امروز میرسد. راز غرب و نیز راز اصلی یونان نه تنها در روشنایی آثار نوشته شده، نقاشی شده و ساخته شده، که در آن ساختارهای نهادی ماقبل مواجهه با این جلوههای فرهنگی نهفته است؛ در تاریکی سختافزارهای اجتماعی. این سختافزارهای اجتماعی هستند که باعث شدهاند تا علم، هنر، فلسفه و سایر اموری از این دست به عنوان نرمافزار در طی نسلهای متمادی بر روی آن قابل اجرا باشند. دموکراسی هم در این میان تنها بر روی چنین سختافزاری قابل اجرا بوده است. مفهوم "پیشرفت" تنها در چنین بافتی اندیشیده، عملی و اجرایی شده است.
به نظر میرسد که برای شناخت واقعی غرب و در نهایت شناخت خودمان علاوه بر مطالعه اندیشههای اندیشمندان باید ساختارهای واقعی اجتماعی آنها را به شدت جدی بگیریم و آنها را مطالعه کنیم. شاید "دموکراسی"، "پیشرفت" و نظایر آن واقعاً تنها در چنین ساختارهایی ممکن باشند. شاید به همین دلیل است که علیرغم خواندن، فهمیدن، و تحلیل و حلاجی تمام آثار فلسفی متحقق کردن دموکراسی در بقیه نقاط جهان تاکنون ممکن نبوده است. شاید واقعاً باید از سر تا پا غربی شد. شاید باید دقیقاً همان نهادهای اجتماعی را داشت که در غرب هستند. شاید عدم توان برای تبدیل سختافزارهای اجتماعی (یعنی نهادهای اجتماعی) موجود به آن سختافزارهای غربی به این معنا باشد که واقعاً امیدی به تغییر نمیتوان داشت. شاید غربی شدن نه به معنای آموختن اندیشههای غربی، بلکه به معنای متحقق کردن خود غرب در شرق باشد؛ یعنی ایجاد نهادهایی که فرهنگ را در تمام ویژگیهای در هم تنیدهاش مورد حمایت قرار میدهند، حاصل افکار متفکران و اندیشمندان و کارهای هنرمندان و دیگران را در طول نسلها ضبط کرده و آموزش میدهند، و در ضمن تمامی اینها ایجاد ساختارهایی که در دل آن هیچ رئیس جمهوری جرأت نکند ادعای رابطه با امام زمان داشته باشد، به دیدن هالۀ نور دور سرش افتخار کند و رأی مردم را بدزدد.
اما نکتهای که باید به آن توجه کرد این است که نباید همیشه پیچیدگی سیستمها ما را بفریبد. گاهی اوقات سیستمهای به شدت پیچیده قوانینی به شدت ساده دارند. به عنوان مثال تمام تاریخ جهان از کسر بسیار کوچکی از ثانیه تا به امروز لحظه به لحظه توسط فرمولهایی نه چندان پیچیده در دل فیزیک امروز مدلسازی شده است. تمام اجسام تحت یک قاعده بسیار ساده حرکت میکنند؛ چه سیبی باشد که از درخت میافتد چه زمینی که به دور خورشید میچرخد و چه حرکت مولکولهای هوا در هنگام وزیدن باد. شاید برخی اوقات محاسبات به شدت پیچیده باشند؛ مثلاً محاسبات برای پیشبینی وضع هوا به شدت پیچیدهاند، اما توصیف و تبیین آن در قالب فرمولهای فیزیک امری به شدت ساده و سطحی شده است. یادمان نرود که حتی وزش باد و آمدن باران در روزگاری نه چندان دراز رازی سر به مهر تلقی میشدند. در مورد تفکر یونان باستان هم دیدیم که اصولاً پاراستن "مجسمه" بینالنهرینی و مصری از تمام وابستگیها مفهومی آن و قرار دادن آن در متن جامعه یونانی نه به واسطه هوشمندی خارقالعاده یونانیان، بلکه تنها به سادگی بر تز ابتانی تمام دریافتهای و برداشتها بر پیشفرضهای ذهنی، استوار بود. لذا تفاوت یونان باستان با بینالنهرین که در یکی مجسمهسازی پیشرفت کرد و بالید و در دیگری نابود شد، تنها و تنها به سادگی تفاوت پیشفرضها بود. این آن نقطه تاریک و به زعم من سهل ممتنعی است که باید در جستجوی آن باشیم. سهل است، چون میپندارم که راز پیشرفت اروپا را نباید در هوشمندی خارقالعاده آنان، که باید در نوع بدویت آنها جست. ممتنع است به این دلیل تحقیق در این بدویت خود امری به شدت پیچیده است.
شاید راز پیشرفت غرب نه در هوش سرشار غربیان که در خصلتهایی روانی باشد که جامعه غربی در افراد تولید میکند. شاید راز پیشرفت غرب نه در تفکر متفکرانش که در همین خصلتهای روانی توده مردم و عوامش باشد. شاید راز پیشرفت غرب اصولاً بر خصلتهایی استوار باشد که اصولاً بار مثبتی هم ندارند؛ خصلتهایی نظیر سادهاندیشی، سطحینگری، تنبلی، تنپروری، عدم برخورداری از قدرت تصور خارقالعاده، عدم توان فکری و نفوذ در عمق چیزها، سادهلوحی، عدم توان فریب دیگران، ترسویی، عدم توان ایمان مذهبی و خصلتهایی نطیر این. به عنوان یک مثال ساده به کتاب گالیله اشاره میکنم؛ گفتگو در باب دو نظام عمده جهان. کتابی که محکومیت او را در پی داشت. این کتاب آکنده است از استدلالات بسیار ساده و سطحی. اصلاً تفکر خارقالعادهای در آن به چشم نمیخورد. در مقایسه با متن فلسفی کسی مانند ارسطو درباره حرکت، این کتاب چیزی برای عرضه کردن ندارد و دکارت در جایی درباره این کتاب گفته است که آن را بینظم و پراکنده مییابد. اما نباید به سادگی از این خصلت کتاب گذشت. همین نوع تفکر سادهاندیشانه بود که توانست راز حرکت را بعد از مدت 2500 سال بگشاید و آن را فرمولبندی کند. وقتی که به کتابهای ریاضی خوارزمی مراجعه میکنید میبینید که برای حل معادلات اصلاً از نمادهای ریاضی استفاده نکرده است و معادلات پیچیدهای را تنها به یاری زبان روزمره حل کرده است. آیا این امر به این دلیل نبوده است که خوارزمی مشکلی با این نحوه حل معادله نداشته است. در مقابل راز ابداع حروف اختصاری برای حل معادله به خاطر کمهوشی ریاضیدان غربی و کندی حافطه او نبوده است؟ آیا به دلیل تنبلی او در استفاده از قوای ذهنیاش نبوده است؟ اما این ترکیب کمهوشی و کندی حافظه و تنبلی ابزاری را در اختیار او قرار داده است که به یاری آن معادلاتی را حل میکند که خوارزمی هم با هوش سرشارش از عهده حل کردن آنها برنخواهد آمد. به یاری پیشرفتهایی که از این طریق نصیبش شده دستگاهی ساخته است که معادلاتی را حل میکند که حتی ابزار قدیمی خود ریاضیدان غربی هم هرگز از عهده حل کردن آنها برنخواهد آمد، چه رسد به هوش خوارزمی. آیا دلیل اصلی رواج مسیحیت در اروپا کوتهفکری حاکمان روم باستان نبوده است که نمیدانستند چگونه باید با آن مقابله کنند یا اینکه حتی در ابتدای ورود آن اصلاً آن را خطری نمیدیدند. آیا دلیل اعطای حق شهروندی به ساکنان آتن و بعداً روم ترس حاکمان از مردم نبوده است؛ ترسی که در دل شاهان ایران، بینالنهرین و مصر وجود نداشت. آیا ممکن نیست که پادشاه یا امپراتور رومی هرقدر هم ادعا میکرده است فرزند فلان یا بهمان خداست، هرگز در عمق دلش به آن باور مطلق نداشته است، و برای همین همیشه در این ترس بوده است که نکند مردم شورش کرده و او را براندازند؟
آیا علت رواج آزادی پوشش زنان اروپایی از همان زمان آغازین تاریخ اروپا به دلیل عدم برخورداری اروپائیان از قدرت تصور زیاد نبوده است؟ کافی است به این تکه از متن غزالی نگاه کنیم:
و بدانکه هیچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلسها و میهمانیها و نظارها نبود—چون میان ایشان حجاب نبود. و بدانکه زنان چادر و نقاب دارند کفایت نبود، بلکه چون چادر سفید دارند و اندر نقاب نیز تکلف کنند شهوت حرکت کند و باشد که نیکوتر نمایند از آنکه روی باز کنند، پس حرام است بر زنان بچادر سپید و رویبند پاکیزه بتکلف اندر بسته بیرون شدن، و هر زن که چنین کند عاصی است، و پدر و مادر برادر و شوهر که دارد و بدان راضی بود اندر آن معصیت با وی شریک باشد: که بدان رضا داده بود.[4]
میبینیم که قدرت تصور خارقالعاده او از اندام زن حتی در بطن پوشش به شدت در هم پیچ تا چه اندازه زیاد است. از طرفی اگر یکی از استدلالاتی را که در رد استفاده از تلسکوپ و دوربین در اروپای قرون وسطی ارائه شده و استدلالی اصلی برای عدم پذیرش این وسیله بود را بنگریم به تفاوت این خصلت روانی پی میبریم. در اروپای قرون وسطی استدلال این بود که چون دروربین اجسامی را نشان میدهد که قابل لمس نیستند، لذا تصویر دیده شده در آن واقعیت را بازنمینمایانند. ابتنای معرفتشناسی عوامانه غربی بر حس لمسانی حتی امروزه هم قابل مشاهده است. در حالیکه یک مسلمان معتقد با دیدن بدن برهنه زنان در خیابان به شدت تحریک میشود، یک اروپایی تنها با لمس است که میتواند تحریک جنسی را در خود ایجاد کند و اصولاً کسی را که با دیدن زنها در خیابان تحریک شود بیمار میپندارد.
باز هم برخلاف تز رایج نه ایران که اروپاست که قوانین سختگیرانهای در مورد برقراری روابط جنسی دارد. در ایران چه قبل و چه بعد از اسلام چند همسری مردان پدیدهای رایج بود. در ایران قبل از اسلام حتی هیچ محدودیتی در برقراری روابط جنسی وجود نداشت؛ پدر میتوانست با دختر خود هم ازدواج کند، برادر با خواهر. برای همین بود که در دوران هخامنشیان زن حق نداشت حتی با برادر و پدر خود هم بدون حضور شوهرش دیدار کند؛ برای اینکه امکان برقراری رابطه جنسی وجود داشت. در مقابل قانون تکهمسری در اروپا بود که بر غریزه جنسی اروپائیان لگام زد و جامعه را به شدت منطم کرد. در همین ایران نه تنها هر مردی میتواند چند همسر داشته باشد، بلکه میتواند زنهای صیغهای هم داشته باشد، امری که در اروپا اصلاً قابل تصور هم نیست. اگر در اروپا مردان و زنانی یافته میشوند که به هم خیانت میکنند، در ایران و همه جوامع دیگر هم هستند؛ مسئله دادن مجوز قانونی برای روابط لجام گسیخته جنسی است. در ایران و کلاً خاورمیانه ممنوعیت شدید جنسی تنها در گروههای تروریستی به اجرا در آمده است؛ حسن صباح را در دوره سلجوقیان به یاد بیاوریم و اکنون طالبان و القاعده را که جوانان را برای دریافت حوری به عملیات انتحاری میفرستند.
برخلاف آنچه عموماً گفته میشود نه جامعه ایرانی که جامعه اروپایی سنتی بوده وهست. میزان پایبندی اروپائیان به سنتها و قوانین و آداب آنقدر زیاد است که انجام یک تغییر عمده اجتماعی در آن به سالها زمان نیاز دارد. مسیحیت به مدت 300 سال تلاش کرد تا توانست به دین رسمی اروپا تبدیل شود، و بعد از آن 1200 سال طول کشید تا اروپا از شرش خلاص شد. اما اسلام تنها در عرض یک نسل جهانی را در نوردید و در نسل دوم عملاً فرقهفرقه شده بود. آئین مانوی قبل از اسلام در عرض کمتر از یک نسل هم همهگیر شد و هم به شدت سرکوب. هیچگاه در اروپا چنین رویدادی را نمیبینید. اگر هم پدیدهای مانند نازیسم رخ داده است، اتفاقاً ساختار ایجاد آن نشان میدهد که استثنائی نیست. اروپا جایی برای همهگیر شدن تغییرات سریع ندارد، اما در همین انقلاب سال 1357 ایران ناگهان در برابر چشمهای حیرتزده همه جهان جمهوری اسلامی سر برآورد و هنوز هم بر خر مراد سوار است.
واقعاً اینکه این همه مردم اروپا و آمریکا در کتابفروشیها صف میکشند تا کتابهای هری پاتر را ببلعند به این دلیل نیست که این مردم از قدرت رؤیاپردازی زیادی برخوردار نیستند و برای همین از رؤیاهای افراد دیگر تغذیه میکنند؟ آیا دلیل اینکه غربیان تا این اندازه مخاطب رمانها و داستانها و سینما و انواع مختلف کنسرتهای موسیقی هستند تنها و تنها به دلیل آمیختهای پیچیده از این عوامل نیست: احساس تنهایی، عدم توان تصور خارقالعاده، عدم دارا بودن روابط و تعهدات پیچیده اجتماعی. در مقابل در فرهنگ ایرانی کمتر کسی احساس تنهایی میکند، همه از خلاقیت ذهنی برخوردارند و بزرگترین تفریح دور هم نشستن و تعریف داستانهایی است شخصی که آمیخته با اغراقهای زیادی که البته نشان از نوآوری و خلاقیت و خیالپردازی خارقالعاده ایرانیان دارد.
خواننده توجه داشته باشد که هدف من اصلاً این نبوده است که نشان دهم حتماً اینها خصایص روانی مردمان اروپایی است، یا اینکه زیرساختهای نهادی و یا همان ویژگیهای سختافزاری جامعه اروپایی حتماً و دقیقاً بر این خصلتها استوارند. قصد من از مطرح کردن این مسابل چیز دیگری است.
اول اینکه؛ قصد دارم توجه خواننده را به این نکته بسیار مهم جلب کنم که نباید تنها در کتابهای فلسفی و علمی به دنبال بنیانهای تمدن گشت. همینکه ما به عنوان اولین کاشفان بسیاری از علوم و فنون امروزه دچار این وضعیت هستیم؛ وضعیتی که هم ما و هم هر محقق و سیاستمدار خارجی را به حیرت وامیدارد، باید این را به ما نشان دهد که نه آثار علمی، نه آثار فلسفی، و نه آثار هنری و نه هیچ چیزی از این قبیل را نباید جزو بنیانهای تمدن انسانی محسوب کرد. بلکه بنیانهای تمدن انسانی آن چیزهایی هستند که به وجود آمدن چنین آثاری را در طول نسلهای پیاپی ممکن میگردانند.
دوم اینکه؛ قصد دارم توجه خواننده را به این نکته اساسی جلب کنم که بسیاری از اوقات پرسشهای به شدت پیچیده پاسخهای بسیار سادهای دارند. در واقع این پاسخ آنقدر ساده و دم دست است که حتی لحظهای به ذهن کسی خطور هم نمیکند. اصولاً بسیاری از اوقات راز پیچیدگی معماها و سؤالهای ما در سادگی و بداهت بیش از اندازه نهفته است. البته نباید گول این بداهت را خورد که در واقع مسئله حل شده همیشه آسان به نظر میرسد. اما توجه به این نکته که باید به دنبال پدیدههایی بود که تاکنون نادیده ماندهاند، پدیدههایی که هر روزه با آنها سروکار داریم، اما حتی یک لحظه هم به ذهنمان خطور نمیکند که شاید برای حل برخی مسایل به شدت پیچیده توجه به آنها بسیار ضروری است.
سوم اینکه؛ قصد دارم خواننده را متوجه بسیاری از پیچیدگیهایی سازم که تاکنون به آنها اندیشیده نشده است. این اندیشیه تقیزاده که باید از نوک سر تا نوک پا غربی شویم بارها مورد نقد قرار گرفته و هر بار غربی شدن به معنای وارد کردن اندیشههای غربی به ایران فهمیده شده است، بدون توجه به اینکه بسیاری از بنیانهای "غربی بودن" و نیز "شرقی بودن" اصلاً در دل اندیشههای نگاشته شده هیچیک از دانشمندان و فیلسوفان غرب و شرق وجود ندارد. "غربی بودن" و "شرقی بودن" و در مورد بحث ما؛ ایرانی بودن، یک کیفیت حالت ذهنی یا State of Mind است و به همین دلیل اصلاً آموختنی نیست. هر کسی میتواند از کودکی بیاموزد که مثلاً رنگ قرمز چیست. اما برای این آموزش به بنیانهایی نیاز است که آموزشی نیستند. در مورد همین مثال رنگ کوررنگهایی هستند که رنگ قرمز و سبز را یک جور میبینند. برای اینکه آموزش رنگ سبز و قرمز و سایر رنگها ممکن باشد، علاوه بر امکانات آموزشی باید قدرتهای بیولوژیکی هم از قبل در شخص موجود باشند که به هیچ وجهی آموختنی نیستند. به نظر من بنیانهای غربی بودن و شرقی بودن بر چنین اصولی استوارند؛ اصولی که آموزشی نیستند. لذا نمیتوان عربی شدن را آموخت.
طبیعتاً این پرسش که پس چه باید کرد بر جای خودش باقی است و باید بر آن اندیشید. اما نکته بسیار مهمی که این پرسش را بسیار اساسی و حیاتی میکند این است که باید توجه داشته باشیم که دموکراسی به عنوان یک مفهوم برای اجرا شدن و تبدیل شدن به یک واقعیت اجتماعی نیاز به شرایطی دارد که همانقدر بنیانی و حیاتی هستند که داشتن سیستمهای مقتضی عصبی برای درک تمایز رنگهای قرمز و سبز. دو نکته بسیار مهم در مورد این بنیانها باید به دید آید. یکی اینکه این بنیانها را نمیتوان آموخت، چون اصولاً آموختنی نیستند، بلکه ایجاد کردنی هستند. دوم اینکه نمیتوان ادعا کرد که برای ایجاد این بنیانها به الگویی نیاز نیست. به گواهی تاریخ مفاهیم دموکراسی تنها در محدوده بسیار کمی از جهان مورد اندیشه و بازاندیشی قرار گرفته و تنها در همان محدودههای انسانی قابل اجرا بودهاند. قبلاً هم گفتم که نمونههای استثنائی هند، ژاپن کره جنوبی به جای اینکه ما را به اشتباه بیندازد که چنین امری ممکن است، اتفاقاً به دلیل استثناء بودنشان باید زنگ خطر را برای ما به صدا در بیاورند که امکان ابداع سیستمی دیگر غیر از آنچه در غرب وجود دارد بسیار کم است. بگذریم از اینکه تاکنون هیچ تحقیقی در این مورد صورت نگرفته است که اولاً؛ واقعاً دموکراسی این سه کشور چه کژکارکردیهای بنادینی دارد که ریشه در ساختارهای قدیمی همان کشورها دارد. و دوم اینکه؛ آیا واقعاً این کشورها تا چه حد به سوی تغییر بنیانهای اجتماعی خود و مشابه کردن آنها با آن بنیانهای اجتماعی در غرب پیش رفتهاند. لااقل تحقیق در این مورد که سختافزارهای اجتماعی ما تا چه حد با برقرای دموکراسی ناسازگارند بسیار مهم است. (یک بحث تاریخی در مورد آدمکشی سال 60 در ایران و اینکه شکنجهگران در جامعه ایران تولید شدهاند و اکنون این شکنجه گران هم دوباره تولید شده اند)
همانگونه که تنها با مقایسه سیستم نورونهای دو شخصی که یکی رنگها را به صورت معمولی میبیند و دیگر دچار کوررنگی است، نمیتوان راه افزودن آن سیستم نورونی را آموخت که شخص کوررنگ به آنها نیاز دارد، تنها با مقایسه دو جامعه که یکی دموکراسی را کشف و اجرا کرده است و دیگری هم از آن مفهوم بیاطلاع بوده است و هم در عمل هیچ گامی به سوی آن برنداشته است، نمیتوان پی به ابزارهای لازم برد برای ایجاد تغییرات اجتماعی لازم برای مهیا کردن آن به اجرای دموکراسی. در واقع بغرنجی که روشنفکر ایرانی با آن روبروست بغرنجی است که هیچ کسی تاکنون در هیچ کجای جهان به آن نیندیشیده است. آیا روشنفکری جوان ایرانی از پس حل این معضل بر خواهد آمد؟
ادامه دارد…
[1] – آرامش دوستدار، امتناع تفکر در فرهنگ دینی. انتشارات خاوران، چاپ اول، پاریس، خرداد 1383.
[2] – رلف نارمن شارپ، فرمانهای شاهنشاهان هخامنشی، مؤسسه فرهنگی و انتشاراتی پازینه، چاپ دوم، زمستان 1384. ص. 45.
[3] – فتحعلی آخوندزاده، مکتوبات، انتشارات مرد امروز، خرداد 1364 (1985). نسخهای که من از آن بهره گرفتهام به صورت فایل الکترونیک بر روی وبسایت کتاب فارسی و در ادرس ذیل در دسترس همگان میباشد. ص. 10:
[4] – ابوحامد محمد غزالی طوسی، کیمیای سعادت، کتابخانه وچاپخانه مرکزی، چاپ دوم 1333. ص. 470.