به حکم آقایان
در «شهر سنگ»
جان میدهند ریزریزک
در کنج دوزخ کهریزک
افسانه خاکپور
به سگم
گرگی گفتم
اینهمه گیر مده
پارس مکن
به پر و پاچه
مپیچ
هی بر سر هیچ
گفتمش گوش بدار
کادمها زوزه کشند همچوسگ
در کشور من ایران
به حکم آقایان
در «شهر سنگ»
جان میدهند ریزریزک
در کنج دوزخ کهریزک
در «شهر سنگ»
سنگی نمانده برای سنگسار
از چارپا رفتن سگوار
تا ماسیدن قلب بر دیوار
از خفتن بر سیم خاردار
از آب ترش تا نان خشک
سرخ شد «خاک سفید»
زخون و زخم تلمبار در انبار
سیه تابید خورشید براین کویرلوت
برضجه های آن انسان
در «شهر سنگ» نمانده هیچ سوگوار
مردند همگی ز تشنگی ز گشنگی
بدست آدمخواران ناهنجار
به سگم گرگی گفتم بنگر که قدرتو
بیش از یک آدم در میهن من ایران
سگ بی زبان سرافکنده ساکت میماند
گرگی مهربان در نگاهم حرفها را میخواند
خوی سنگی گرگها را او بهتر میداند.
بیست سپتامبر ۲۰۰۹