این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

afsaneh.khakpoor.01به حکم آقایان

در «شهر سنگ»

جان میدهند ریزریزک

در کنج دوزخ کهریزک


 افسانه خاکپور

 

به سگم

گرگی گفتم

اینهمه گیر مده

پارس مکن

به پر و پاچه

 مپیچ

هی بر سر هیچ

گفتمش گوش بدار

کادمها زوزه کشند همچوسگ

در کشور من ایران

به حکم آقایان

در «شهر سنگ»

جان میدهند ریزریزک

در کنج دوزخ کهریزک

در «شهر سنگ»

سنگی نمانده برای سنگسار

از چارپا رفتن سگوار

تا ماسیدن قلب بر دیوار

از خفتن بر سیم خاردار

از آب ترش تا نان خشک

سرخ شد «خاک سفید»

زخون و زخم تلمبار در انبار

سیه تابید خورشید براین کویرلوت

برضجه های آن انسان

در «شهر سنگ» نمانده هیچ سوگوار

مردند همگی ز تشنگی ز گشنگی

بدست آدمخواران ناهنجار

به سگم گرگی گفتم بنگر که قدرتو

بیش از یک آدم در میهن من ایران

سگ بی زبان سرافکنده ساکت میماند

گرگی مهربان در نگاهم حرفها را میخواند

خوی سنگی گرگها را او بهتر میداند.

بیست سپتامبر ۲۰۰۹

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.