از دانشگاه به خانه بر می گشتم، مثل همیشه روزنامه لوموند را از کیسوک تقاطع بولوارد سن ژاک و سن ژرمن خریدم تا به کافه کلونی بروم با یک قهوه و لوموند ببینم در جهان را چه میگذرد. وضعیت در ایران قمر در عقرب بود، خمینی شمشیر را علیه آزادیخواهان به ویژه حزب ایران و جبهه ملی از رو بسته بود. تیتر نخست لوموند در ارتداد جبهه ملی ایران و دستگیری دکتر غلامحسین صدیقی در یک روز جلوتر بود. پیش خودم حدس زدم پدرم ابوالفضل قاسمی که دبیر کل حزب ایران ( سوسیال دموکرات لائیک ) و عضو هیات اجرایی و شورای عالی جبهه ملی بود و در انتخابات درگز با اکثریت قاطع نماینده مردم برای پارلمان شده بود و با نوشته ها و سخنرانی های خود به درگیری آشکار با ارتجاع حاکم برخاسته بود نباید در آرامش باشد. در همان نزدیکی باجه تلفنی بود وارد شدم و شماره ایران منزل پدر را گرفتم کسی گوشی را برداشت. گفتم منزل آقای قاسمی، گفت بفرمائید، گفتم شما کی هستید، گفت شما کی هستید، گفتم من فرهنگ قاسمی فرزند ایشان از پاریس زنگ میزنم، شما بگوئید کی هستید. پاسخ داد از دوستان. گفتم اسمتان چیست؟ گفت شما مرا نمی شناسید، گفتم شما چه دوستی هستید که من شما را نمیشناسم؟ گفت از دوستان تازه، پول تلفن تمام شد و ارتباط نا تمام ماند. با خود گفتم اینها ماموران رژیم اند ریخته اند به خانه.
ادامه را اینطور شنیدم که برایتان نقل میکنم. همان شب پدرم در جبهه ملی سخنرانی داشت بعد از سخنرانی به حزب ایران رفته بود و با دوستانش در جلسه بود وقتی جلسه به اتمام میرسد دوستانش می گویند آقای قاسمی بهتر است شما به منزل نروید بگیر بگیر است. در پاسخ می گوید نه باید بروم، گور پدرشان. پدرم را غالبا احمد خلیل الله مقدم عضو حزب که از نوجوانی در کنار پدرم بود و به منزل ما رفت آمد مرتب داشت و اتومبیلی نیز داشت، به در منزل می رساند و بعد به خانه خودش میرفت. امشب هم همانطور شد. وقتی پدرم وارد خانه میشود پاسداران می ریزند به سرش. فرزانه خواهرم را قبلا در اتاقی انداخته بودند و اسناد و مدارکی را جمعآوری کرده بودند و آماده آمدن او بودند. فرزانه بعد تعریف کرد پاپا را گرفتند و با اسناد و مدارک و کتاب و… بردند … پدرم وقت رفتن به فرزانه گفته بود داروهای مرا بدهید. پاسداران اجازه نمیداند اما بالاخره بخشی از داروهایش را با خود برد. فرزانه گفت داداش وقتی تو تلفن کردی من از اتاق مجاور شنیدم که با تو صحبت میکنند و پاپا هنوز نیامده بود. بعد از دستگیری هفت ماه هیچکس از او خبر نداشت. بارها خبر اعدامش و مرگش را در زندان آوردند. بعد معلوم شد در انفرادی رهایش کرده بودند و فقط روزی به او یک کاسه خوردنی و یک کاسه آب میدادند. بلافاصله پس از دستگیری من به همراه دوستدارانش در اروپا کمیته دفاع از ابوالفضل قاسمی را تشکیل دادیم در آن عبدالکریم انواری، خسرو شاکری، احمد مهراد، و … به شدت فعال بودند. در سال ۱۹۸۱ زندانی سال امنستی انترناسیول شناخته شد…. داستان بلند است… یکسال بعد از دستگیری در دادگاه اسلامی محکوم به اعدام شد. با دخالت بسیاری مانند میتران و بن بلا … روشنفکران و آزادیخواهان جهان به ابد تقلیل یافت. در زندان چند سکته کرد. زیر بار هیچ مصاحبه و توبه و … نرفت به علت بیماری از زندان آزادش کردند تا در زندان نمیرد. از زندان که خارج شد به فعالیت خودش ادامه داد. در آذر سال ۱۳۷۳ بطور مشکوکی در یک مینیبوس حالش بهم خورد به یک کلینیک بردند و در آنجا جان سپرد و گفتند سکته کرده است. سرفراز زندگی کرد و برای استقلال و آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی مبارزه و جانفشانی کرد. در این راه ضربات سهمگینی مانند کشته شدن برادران و دوستانش مانند ایوب قاسمی در ۲۸ مرداد سال سیو دو و مرتضی قاسمی، بافر زاده، حیدر سلامت و… در شهریور شصت را تحمل کرد. جوانمردانه باعث افتخار مردم درگز و دوستان حزبی و جبهه ملی حتی برخی از دشمنان سیاسی اش شد.
فرهنگ قاسمی ۲۳ تیرماه ۱۳۹۷ پاریس
RépondreTransférer |
2 پاسخ
بله آقای فرهنگ قاسمی بنده و درصد بسیار بسیار بسیار بالایی از مردم ایران لش پست و نان به نرخ روز خور و حقه باز و ذبون هستیم. وگر نه چهل سال چنین بیشرفان و نامردان و قاتلان و خونخوارانی را بر گرده خود تحمل نمی کردیم. در همان فرالنسه که شما هستید در زمان جنگ جهانی دوم و اشغال پاریس و فرانسه مگر فرانسویها همشان فرانسه را غارت کردند و رفتند مثلا ایران یا جایی دیگر نه همگی با هم متحد شدند برای آزادی فرانسه و البتهخ آمریکا هم آمد. آما با اشغال ایران توسط آدمکشان شیعیه و ملایان و آیت الله ها ببیند ایرانیها فقط در حال غارت ایرانند تا به به فرانسه و انگلیس و آمریکا بروند. الان تمامی بساط برای سرنگون کردن این نظانم ضد بشری مهیاست ولی این مردم تکان نمی خورند.مردم آنچنان در پستی و رخوت گرفتار آمده اند که همه ی آمادگی تمامی جهان برای پشتیبانی از آنها این مردم پخمه را تکان نمی دهد. پدر من که مرا به سکوت دعوت می کرد به او گفتم امیدوارم این تحریمها آنچنان ادامه پیدا کند که این ملت پست فطرت همگی از گرسنگی بمیرند. چرا که سزاوارند. ملتی که هر اعتراضی را تنها می گذارد. دانجشجو کارگر را، کارگر مال مال باخته را، مال باخته بازاری را، بازاری که پرستاران، پرستاران معلمان را و…سرانجام هم بیشرف آخوند با آمریکا مذاکره خواهد کرد. برای همین من از این حکومت ضد بشری و این مردم خوازده و عفیونی بیزارم. درود بر شما و بر خاطره پدرتان. ما سزاور اینهمه پستی هستیم.
مردم ایران مردمانی هستند با فرهنگی غنی اما قدر نشناس. بدین معنی که این مردم ذوارث تاریخ و تمدن و فرهنگی هستند که اصلا ارزش ایم سه مقوله در نه می فهمند و نه درک می کنند و نه درک خواهند کرد. درست مثل یک دیوانه ای که وارث خانواده ای باشد که بزرگانش درگذشته اند و او همه را به آتش بکشد. آری این مردم وارثان ناسزاوار این ارث سترگ هستند. ببیند مثلا این فرمالندهان سپاه و بسیج و ارتش برای یک آخوند که در هر بزنگاهی سر یکیشان را زیر آب کرده چه احتراماتی قائل هستند. ببینید این مرذدم چگونه سر در آخور کرده اند و حالا حتا اگر هم چیزی برای بلغور کردن و در دهان گذاشتن نباشد به بوی گند آخور دلشادند. معلوم نیست چه آدرنگی این مردم را بیدار خواهد کرد.اینکه اردشیر نوشته که هر صنفی صنف دیگر را تنها می گذارد را من خودم دیدن. در دانشگاه تهران چطور مردم از جلو دانشگاه و تظاهرالت آنها بی آنکه حتا نگاه کنند رد می شدند. این نشانه اخته شدن و بیهوش شدن یک ملت است. حالا این بیچاره ها ۱۴ نفر آمده اند و به ملت«شریف» ایران نامه نوشته اند. من دوست دارم بنویسم ای ملت ناشریف و حقه باز، شریف شوید! بیاید با هم کل بساط بیشرفان و دریوزگان و ملایان و مداحان و آخوندان رزا جمع کنیم.