کابوس های کودتای ۲۸ مرداد در درگز: فرهنگ قاسمی

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

زطوفان حوادث عاشقان را نیست پروائی

نیندیشد نهنگ پر دل از ﺁشفتن دریا

 

سال هاست که میخواهم این خاطرات تلخ مرداد را برای ثبت در تاریخ بنویسم اما هر بار دستم به قلم نمیرفت.

آنچه در این نوشته عرضه میشود بخشی از به یادمانده های شخصی و بخشی از خاطرات و گفته های افراد خانواده ماست که در راه آزادی و دمکراسی و استقلال ایران همچون زنان و مردان بیشمار دیگر مبارزه کرده اند.

آنچه  را که می خوانید با اینکه در مقایسه با اقدامات شرافتمدانه بسیاری از هم میهنانم ناچیز و بی قدر است. اما گوشه ای از تاریخ اجتماعی و سیاسی ماست که میتواند در آینده برگی از فرهنگ سیاسی ایران باشد. فرهنگی که هنوز نیاز بسیاری به واقعیت ها و انکشاف حقیقت ها دارد تا شاید ازاین دور باطل استبداد بیرون آید.

همینطور، در این نوشته از نام بردن برخى افراد عمداً خوددارى شده تا حساسیت خانواده ها و افرادی که در آن زمان یا نبوده اند یا نقشى در ماجرا ها نداشته اند خدشه دار نشود. ‏

ماه مرداد در تاریخ معاصر ایران بستر حوادث مهمى است.  روز ١۴ مرداد در تاریخ ایران زمین بعنوان روز پایان بخشیدن به حاکمیت استبدادىِ بدون قانون اساسى ثبت شده است. (از این نظر میگویم استبدادِ بدون قانون اساسی زیرا دیدیم که با وجود قانون اساسی، استبداد از بین نرفت و استبداد قانون شکنی کرد و میکند.) اما بهر حال تصویب و تائید این قانون اساسی گامى بزرگ با دست آوردهائى با ارزش، بود. از آنجمله میتوان گفت که  براى نخستین بار در تاریخ ایران الزام سرنهادن به قانونى تدوین شده توسط نمایندگانِ مردم فراهم شد.

از ١۴ مرداد که بگذریم مرداد ماه در حافظه تاریخى آزادیخواهان و مدافعان دموکراسى و استقلال و برابرى ملت ایران خاطرات ناخوشایندى از خود به جاى گذارده است. خاطراتى سرشار از خشونت و کشتار و ناحقى و تظلم و برادر کشى.

درسال ١٣٣٢ کودتاى نظامى امریکا و سرنگونى حکومت ملى با همکارى آخوند هاى خودفروخته و ایادى انگلیسى و امریکائی و دشمنانِ آزادى که نه تنها حکومت مصدق را سرنگون کرد بلکه شاخه هاى نوبنیاد آزادى و عدالت را از درخت نحیف  و زخم خورده مشروطیت برید و براى ده ها سال جامعه ما را از آزادى و دموکراسى محروم ساخت.

در این روز پدرم مانند همه مصدقى هاى استوار و مصمم در تهران و در حزب ایران با داشتن مسولیت مدیریت روزنامه جبهه آزادى و وکیل برگزیده مردم درگز در صفوف ِنخستِ مبارزه علیه دربار پهلوى، آخوندهاى ارتجاعى، اشراف و خوانین وابسته به الیگارشی و حزب توده ى مدافع امیالِ شوروی بود. در آن روزهای گرم من و مادر و برادر کوچکم فرجاد مثل همیشه تابستان را به زادگاهمان شهرستان  درگز رفته بودیم. حزب میهن که بعدها نامش تعییر پیدا کرد و شد حزب ایران، در درگز قویترین حزب بود. در انتخابات مجلس از حزب توده و دربارى ها و خوانین بُرده و پدرم انتخاب شده بود.

پدرم تخم استقلال از بیگانگان و آزادى خواهى و دکترین حزب ایران را که سوسیال دموکراسى بود در میان روشنفکران، رفقا و همکلاس هایش مانند؛ خرمشاهی ها، مدنی ها، تقی پور ها، فغانی ها، کامرانی ها، ریاضی ها، خواجه زاده ها،سلیمانی ها، بهبودی ها، ثنائی ها، روحانی ها، باقرزاده ها، سجادی ها، سلامت ها، داغداری ها، قرقلوها، محمدیان ها، شریفی ها، رحیمی ها،… پراکنده بود که ثمره آن به اندازه اى مثبت بود که کشاورزان و برزگران و کسبه و سایر روشنفکران این شهر مرزى (با اتحاد جماهیر شوروى) با حزب ایران هم پیمان و همراه  شدند. حتى سران محلى حزب توده مانند مشدی اکبر پاپا براى پدرم ارزش و احترام  زیادى قائل بود.

در تهران نیز پدرم بسیار کوشا و شبانه روز در مبارزات قدمی و قلمی آماده بود. اصولا باور هایش در خدمت به مردم  بیش از هرچیز حتی رفاهیت خانواده اش اهمیت داشت.به همین جهت در درگز و مشهد و تهران مورد احترام، اعتماد و حمایت رفقایش بود.

روز ٢٨ مرداد علیرغم تبلیغات و اخبار پخش شده از رادیو ها و اعلام سقوط دولت مصدق در تهران و قرائت مدام فرمان شاه به سپهبد زاهدی، درگز تسلیم کودتاچیان نشد.

٢٩ مرداد خوانین ارتجاعی، نیروهای کودتاچى را تقویت کردند و بر خیل اوباش افزودند. به خانه و محل کار بیشتر افراد نامبرده در بالا حمله شد و برخی از آنها به غارت رفت.

خانه پدر بزرگم حاج آقابالا قاسمى به سادگى قابل تصرف نبود. شب قبل پدر بزرگم زنان و کودکان را به کهنه قلعه منزل باقر کدخدا که حزب ایرانى بود فرستاده بود.

 

حاج آقابالا قاسمی

عمو ها و پسر عموها به همراه عده اى از رهبران حزب مسلح به سلاح گرم روى بام خانه در کمین نشسته بودند تا هر گونه تجاوزگر کودتاچیان را به عقب برانند. غارت خانه قاسمی ها پیروزی کودتا در درگز محسوب میشد. خانه ما در خیابان نادری بود که با مقر شهربانى فاصله چندانى نداشت. روز ٢٩ مرداد تا نزیکى هاى ظهر باز در شهر درگیرى هائى به وقوع پیوسته باز به برخی از خانه حمله شده بود. اما کسى جرات نزدیک شدن به خانه حاج آقابالا را نداشت و یا نمیخواست داشته باشد.

کودتاچیان توسط حکومت نظامى مرتب تقویت میشدند تبلیغات رادیوئى آنان را به حمله و کشتار مصدقى ها تهییج مى کرد. بار ها توسط خوانین ارتجاعى گفته شده بود که قاسمى ها را باید کشت.

هرساعت که میگذشت امکان حمله به خانه ما بیشتر میشد. هر حمله میتوانست تلفات جانی غیر قابل جبرانی داشته باشد. به ناچار و از روى تدبیر، افراد حاضر در خانه تصمیم گرفتند براى جلوگیرى از خونریزى به شهربانى رفته خود را تسلیم مقامات حکومت نظامى کنند. اسلحه ها را در خانه پنهان کردند و افراد در صف منسجمی به هم پیوستند و دست در دست از خانه خارج شدند، رویهمرفته٢٠ نفرى میشدند، هر کدام “شفتى” یا چماقی براى دفاع و حمله در دست داشتند. ایوب عمو که جوانمردى شجاع و رشید با قامتى بلند، سى ساله و ازدواج کرده و داراى سه فرزند بود، در جلو صف قرار داشت، دیگران در پشت سر او نفر آخر عمو مرتضى بود که او نیز براى خودش مردى بود با شهامت و شجاعت بسیار، معتقد و پایمرد به مرامِ خود ( او در تیر ماه سال شصت بعد از انقلاب ۵٧ به همراه عده ای دیگر از اعضاى حزب ایران درگز مانند باقر باقرزاده، حیدر سلامت، سجادى و…  هرکدام با داشتن فرزندان کوچک و بزرگ  در زندان مشهد بدست مزدوران خمینی جلاد تیرباران شدند. خود قصه پر دردى است یادشان جاوید باد. استقامتشان در برابر ارتجاع که نمونه بود درس نسل هاى آزادیخواه و ضد ارتجاع باشد) باز گردیم به درگزر؛ صف جلو میرفت تا خود را به شهربانى برساند، تا نزدیکیهاى شهربانى چند درگیرى با ایادى خوانین و کودتاچیان انجام شد، ولى همه خنثى شدند و کسى به صف راه نیافت و صف درهم نشکست. نزدیک به شهربانى شدند. رئیس آن که آدم کم لیاقتى بود گروهان تیر خود را در مقابل در ورودی شهربانی آماده باش داده بود و از ترس اینکه شهربانى مورد حمله قراربگیرد فرمان تیر داد. گفته میشود همه پاسبانان تیراندازى نکردند و برخى تیر هوائى بدر کردند، فقط یک پاسبان که بعد معلوم شد مامور کشتن مرتضى عمو بود او را نشانه کرد.

 

مرتضی قاسمی از کادرهای حزب ایران درگز که بعد از انقلاب در سال ۱۳۶۰ به اتفاق ۵ نفر دیگر از طرفداران پدرم ابوالفضل قاسمی از جمله باقر باقرزاده، حیدر سلامت و …  در زندان مشهد تیرباران شد.

اما گلوله قبل از اینکه به مرتضى برسد به قلب عمو ایوب اصابت کرد و او راجا به جا در مقابل شهربانى غرق در خون کرد و از پاى در آورد. عده اى از مخالفان ریختند وبه اتفاق برخى از مأموران شهربانى، شهروندانى که به شهربانى پناه آورده بودند و میخواستند خود را تسلیم مقامات انتظامى کنند تا اگر جرمى کرده اند در دادگاه محاکمه شوند را به شدت و در حد مرگ مجروح و مضروب کردند.

تنها عکس ایوب قاسمی مه در ۲۸ مرداد تیر باران شد.

عمو ایوب شهید راه آزادى، دموکراسى و استقلال ایران شد. عمو مرتضى بشدت مضروب شد که که معالجه او سالها طول کشید و بالاخره براى معالجه نهائى به تهران انتقال یافت، عمو مصطفى از ناحیه کمر ضربه دید که تا آخر عمر گرفتار آن بود. اسماعیل محمدیان ضربه مغزى خورد پسر عمو هایم ایرج و هوشنگ و دیگر همراهان و رفقاى حزب ایران از نقاط مختلف زخمى شدند. پدر بزرگم حاج آقابالا چون از خانه خارج نشده بود زخمى نشد. اما به اتفاق بقیه بعد از ٢٩ مرداد دستگیر و همگى به حبس محکوم شدند.

من در آن موقع شش سال داشتم. به اتفاق مادرم و برادرم فرجاد که یک ساله بود در خانه پدر بزرگ مادریم میرزاعبدالله سلیمانى که از خانواده هاى مهم و قدیمى درگز بشمار میرفت وفردى تحصیل کرده بود و تحصیلات عالیه خود را در  مسکو به اتمام رسانیده بود و از معتمدین شهر بشمار میرفت بودیم.

 

شهرناز، فرهنگ و ابوالفضل قاسمی

یادم میآید هوا گرم بود. من و دختر خاله ام گیتى که از من چهار سالى بزرگتر بود جلوى درب حیاط که به کوچه باز میشد بازى میکردیم. یکى از زارعین به نام برات قلى از باغ خیار وهندوانه و خربزه و… روى خر آورده بود و وارد حیات میشد. گفت شهر شلوغ است و به سرعت ما را وارد خانه کرد و در بزرگ  حیات را چند نفرى آمدند و بستند و از داخل میله بزرگ فلزى که آنرا محکم میکرد پشت درب اندختند. سپس ما را از حیات به داخل منزل بردند یادم نیست برات على چه شد؟ رفت یا ماند. نیم ساعتى بعد از داخل کوچه صداهائى مى آمد همه در هول و هراس بودیم. عنقریب باید به ما نیز حمله میشد. زیرا میرزا عبدالله اگرچه عضو حزب ایران نبود، اما یکى از بزرگترین مشوق هاى دامادش ابوالفضل قاسمی بود و بیش از هرکس جوانان حزب را براى مبارزه با بیگانگان تشویق و براى آزادى ترغیب میکرد. نه او و نه حاج اقابالا از هیچ کمک مالى براى حزب دریغ نمیکردند. ساعتى نگذشت ازکوچه صداى زنده باد شاه مرگ بر مصدق بلند شد که همواره بلند تر میشد. در ها همه بسته و دیوار ها بلند بودند. شاید نزدیک به سه متر. بالا آمدن از دیوار کار راحتى نبود. تنها مرد، در خانه، فقط پدر بزرگم بود. بقیه زن و کودک بودیم: مادرم و خاله نسترن و مادر بزرگم که أصلیت روسى داشت و با پدر بزرگم از روسیه به درگز آمده بود که خود شیر زنى بود، من و گیتى و فرجاد وسونا خاله که آشپزِ خانه بود و زهرا و دو سه نفر دیگر از کارگران.

 

میرزا عبدالله سلیمانی

پدر بزرگم همه ما را به اتاق ها برد و در ها را بست و خودش با طپانچه اى که در کمر داشت روى محوطه ایوان قدم میزد. انگار منتظر بود که کسى وارد شود و او مصمم به تیراندازى بود. میگویند نخستین کسى که از دیوار نمایان شد کسى بود که از نوجوانانى در خانه ما کار کرده بود و بعد یکى از مباشران پدر بزرگم شده بود. پدر بزرگم بعدا گفته بود اگر کسى غیر از او بود با تیر میزدم. بهر حال چند نفر دیگر نیز از دیوار وارد حیاط شدند و در بزرگ را باز کردند. در کنار حیاط، حیاط دیگرى وجود داشت که در آن زارعین با خانواده هایشان زندگى میکردند. این دو حیاط باهم در ارتباط بودند. اما ما در اتاقى بودیم که پنجره اى به حیاط دوم داشت چون حیاط اول اشغال شده بود ما را از پنجره به حیاط دوم فرارى دادند، ارتفاع بیش از دو متر بود و باید میپریدیم. من به کمک خاله نسترن و مادر بزرگم پنجره را رد کردیم، اما گیتى که بزرگتر بود با کوشش به تنهائى از دیوار پنجره پائین میامد از پنجره افتاد و پایش شکست. فقط یادم هست که در گوشه یک انبار پشکل که در گوشه اى از حیاط قرار داشت نشسته بودم  و یک پالان خر در جلویم طورى قرار داده بودند که وقتى کسى وارد انبار میشود دیده نشوم. شاهد بودم که دو تا از زنان زارعین در انبار ترسان و هیجان زده جلو عقب میرفتند. مادرم در حالیکه فرجاد را در بغل داشت هر از گاهى وارد میشد و چیزى میگفت و میرفت. صداى همهمه و شعار مرگ بر قاسمى، مرگ بر مصدق، زنده باد شاه … در حیاط میامد. ناگهان صداى خاله نسترن که از مادرم کوچکتر بود را میشنیدم که چند دقیقه اى بر بقیه صدا ها فائق آمد و پس از آن صداى مردانه اى که صداى او را دنبال کرد. بعد ها شنیدم حوادث از این قرار بوده است که وقتى ما زنان و بچه ها به این حیاط آمدیم شورشیان کودتاچی که عده اى از آنان از اوباشان و چاقوکشان درگز و أجیر شده خان بزرگ درگز بودند و عده اى از مشهد و دهات دیگر آمده بودند سوار براسب، پدربزرگم میرزا عبدالله سلیمانى را دستگیر میکنند و او را به سوى شهربانى میبرند. عده اى دیگر که پى برده بودند که ما به حیاط مجاور پناه برده ایم به راحتى وارد حیات میشوند و شعار هائى را که در بالا آوردم میدهند. اهل حیاط یعنى مادر بزرگم و مادرم و خاله نسترن و گیتى و زهرا و سونا خاله و چند کودک نو جوان و عده اى از همسایگان نزدیک در مقابل مهاجمان استقامت میکنند در میان حمله کنندگان چند نفرى فریاد میزدند مرگ بر قاسمى. اگر او نیست پسرش را باید دار بزنیم. گویا طناب دارى را هم از تیر چراغ برق که در کوچه و مقابل درب خانه قرار داشت آویزان کرد بودند و در اتاق هایى که دورتادور حیاط وجود داشت دنبال من میگشتند. براى همین به ابتکار زهرا که مانند خاله ما بود و چندین جدشان در خانواده ما گذشته بود مرا به انبار پشکل گوسفندان مى برد. بعد از جستجوى اتاقهاى دیگر بالاخره به جلو در محلى مى آیند که من بودم چون مقاومت همه اهل خانه را میبینند یقین میکنند که باید در آنجا باشم. در این موقع است که خاله نسترن جلو آنها میایستد و به زبان درگزى فریاد میزند: شما مرد نیستید که به زنان و کودکان حمله میکنید. شما ناموس و حیثیت ندارید. اگر مردید بروید با مردان جنگ کنید. ما و این بچه به شما کارى نکرده ایم شما … عده اى آرام میگیرند و عده اى ادامه میدهند. در آنسوى کوچه و در همسایگى ما خانواده ظفریان زندگى میکردند بهادر پاسبان پدر خانواده و مرد مصصم و سربزیر و قوى هیکلى بود تعداد زیادى پسر و دختر داشت که فرزندانش از طرفداران پدر و خود او به خانواده سلیمانى علاقه داشت، او در این گیر دار و نا امنى وقتى میبیند اوضاع دارد خطرناک میشود در خلال صحبت هاى خاله نسترن با تفنگ برنو خود از خانه خارج میشود و گلنگدن را میکشد و رو به مهاجمین میکند و فریاد زنان میگوید بس کنید دست از سر کودکان و زنان بردارید به ناموس زنم اگر کسى قدمى جلوتر بگذارد میزنم. از آنجا که در صراحت او کمتر کسی شک میکردکسی جلو نیامد. در همین هنگام زنده یاد امامقلی خان قرقلو که شخصیت برجسته ى درگز بود واز طرفداران پدر و پدربزرگم میرزا عبدالله سلیمانی بود با سوارانش میرسند. آنها در چارسوى شهر میبینند که عده ای میرزا عبدالله را به سوی شهربانی میبرند بیدرنگ او را با حمله و تهدید از دست شورشیان خان بزرگ خلاص کرده با خود به سوی منزل میرسانند. در همین هنگام با کودتاچیان که جلوی خانه بودند درگیر میشوند و  عده اى از آنها را متقاعد از ادامه حرکت ناشایست خود کرده و عده اى دیگر را تار ومار میکند. یادم می آید که آرامش دوباره در خانه برقرار شد.  پدر بزرگم چند زخمی از ناحیه پا برداشته بود؛ تمام در ها و پنجره ها را بسته بودیم. عده ای به پای شکسته گیتی میرسیدند. مادرم اتاقی که به ما اختصاص داشت را با بستن پنجره از داخل و رو درى از خارج تاریک کرده بود و داشت مى کوشید من و فرجاد را آرام کند که ناگهان صدائى شنیدم که همیشه در گوشم مانده است. صدائى آغشته از شیون وگریه که فریاد میزد عمو ایوب را مقابل شهربانى کشتند. صداى هوشنگ پسر عمویم بود. مادرم از داخل پرده را کنار زد و پنجره را که رو به کوچه بود باز کرد و به هوشنگ دلدارى داد و  چیزى هائى گفت اما هوشنگ گریه و شیون کنان مانند شوک شده ها رفت. ایوب مهره استوار و امید نهضت ملی در درگز و به ویژه در خانواده بود در غیاب پدرم همه مسؤلیت ها را بدوش میکشید رفتنش همه را دیوانه کرده بود.

حوادث 29 مرداد 1332 چون کابوسی جانفرسا در من باقی مانده است. بسیاری از شب ها به شکل های مختلف به سراغم می آیند. در همین روز سرهنگ سخائی عضو حزب ایران و رئیس شهربانی کرمان توسط کودتاچیان دستگیر شد و به شیوه وحشیانه ای بقتل رسید. جسد او را به جیپ شهربانی بستند و در خیابان های کرمان بر خاک و خون کشیدند.

این دو تن ایوب قاسمی و سرگرد سخائی دو قربانی و دو شهید راه آزادی، دموکراسی و استقلال ایران از اعضای حزب ایران در 28 مرداد سال١٣٣٢ ،سال کودتاى نظامى دربار، اسلام ارتجاعى وخائنان وابسته به استعمارِ  بیگانه به فرمان وبسرکردگى امریکا، بودند.

پدرم در 28 مرداد در تهران ماند و مانند بقیه رفقایش بطور مخفى زندگى میکرد. سالها تحت تعقیب بود و بدون کار رسمی وغالبا با مقاله نویسی و ترجمه ونوشتن کتاب و کار در چاپخانه ها و با نام هاى مستعار کار میکرد. چون ساواک و شهربانی همیشه دنبالش مى گشتند، کار هایش همه موقتی بودند و چند ماهی بیشتر طول نمیکشیدند. حق رفتن به مشهد و درگز را نداشت زیرا از این دو شهر تبعید شده بود. به خاک سپارى برادر کوچکش ایوب که از هر نظر کمک و پناه او بود نیز نرفت. سرش گرم مبارزه و نوشتن و تحقیقات در باره الیگارشى یا خانواده هاى حکومتگر ایران بود که حاصل آن چندین مجلد شد.

ادامه دارد

مطالب مرتبط با این موضوع :

یک پاسخ

  1. چه بد شد که شریفی این روز را ندید! او از دوستان پدر بزرگ من بود
    این واقعیت روزهای آینده ایران است!

    من از بیت رهبری، سالن صرف غذا گذارش میدهم. اول اینکه رهبری از خانم گلشیفته فراهانی بابت رابطه اش با سردار حاج قاسم سلیمانی ابراز شعف کردند. و دو سینماگر ایرانی مقیم خارجه را مورد تفقد قرار دادند. هم حاج اصغر فرهادی و هم حاجیه خانم گلشیفه فرهانی را. ایشون این جمله را چند بار تکرار کردند:

    « سلام آقای سلیمانی، من گلشیفته فراهانی هستم!
    زمانی که آن خانم به نزد ایشان می‌آید و رفتار متواضعانه و محبت‌آمیز او را می‌بیند می‌گوید: حالا که این قدر بزرگواری کردید می‌شود اجازه بدهید یک درخواست دیگر داشته باشم؟ می‌خواهم شماره یک نفر را بگیرم تا با شما صحبت کند، فقط قول بدهید ناراحت نشوید و من هم قبل از مکالمه او را معرفی نکنم! با این که اطرافیان سردار اصرار می‌کنند که این کار انجام نشود، ایشان قبول می‌کند و آن خانم شماره را می‌گیرد و گوشی را به سردار می‌دهد. ناگهان شخصی از آن سوی خط می‌گوید: سلام آقای سلیمانی، من گلشیفته فراهانی هستم، شما یک نفر کسی هستید که من به عنوان یک ایرانی به او افتخار می‌کنم و با تمام وجود دوستش دارم…!
    سردار با تعجب به سخن او گوش می‌دهد و او بسیار اظهار ارادت و احترام به ایشان می‌کند و شجاعت و صلابت ایشان را می‌ستاید. وی به سردار می‌گوید شما یک نفر کسی هستید که من به عنوان یک ایرانی به او افتخار می‌کنم و با تمام وجود دوستش دارم…»
    پس از آن یک بسته ی مهر و موم شده را جلو رهبری می گذارند. روی آن اثر انگشت بایدن و نفتالی بنت و ترامپ و پمپئو و و الیزابت است! رهبر آن بسته را باز میکنند خدمه ۱۲ ماسک بیاد ۱۲ امام روی هم زده اند. رهبری آن بسته را باز میکنند. بوی گندی فضا را میگیرد. آن بسته حلوائی ست دلپخت مایک پمپئو، ترامپ، نفتالی و البته بایدن و خانم الیزابت و خانم مرکل. آنها از رهبری خواسته اند با خوردن آن حلوا و به رسمیت شناختن اسرائیل بقای حکومت اسلامی را تضمین نماید. ایشون با بسم الله الرحمن الرحیم و خواندن سوره نساء و قانون عنیمت گیری دختر بچه ها و زنان ایران و تجاوز به آنها توسط برادران عرب آن حلوا را به قول آقای آیت الله حاج دکتر سید ابراهیم رئیسیدر حلقومشان فرو کرده می بلعند. از چشمان ایشون اشک جاری ست ناگهان امام عج ظاهر میشوند و به نایب خود تشر میزنند که نگاه کن چه کرده ای! و امام الله خان خامنه ای نگاه میکنند و به عینه میبینند که مَــرَده و نوکرانشان از بوی گند حلوای دلپخت دشمن های نظام مقدس از حال رفته اند. اما کار از کار گذشته و رهبری آن حلوای دلپخت چند نفره را بلعیده اند و امام عج با نفس مبارکشان هوای سالن غذاخوری رهبری را تصفیه میکنند. و می فرمایند الحق که تو پسر فاطمه ای، پس از سرکشیدن جام زهر توسط نایب پرحق و حقوق قبلی من حالا تو این همه حلوا را بلعیدی. سپس حواریون کم کم به هوش می آیند و بر بلعش قهرمانانه ی رهبری تکبیر می گویند. اما ناگهان صدای مرگ بر حکومت اسلام دور تا دور بیت رهبری معزم را فرا میگیرد و امام عج با گفتن اینکه تو آخرین نایب من هستی و الان قذافیزاسیون تو اجرا میشود. من اینرا از خدا خواسته ام. ناگهان امام عج نقاب از چهره بر میدارد و او در هیبت زنی عریان و خود را ایران خانم معرفی میکند و میگوید من روح شهربانو ساسانی هستم….
    و من دلم برای رهبری می سوزد که هم حلوای دلپخت دشمنانش را خورد، همه اسرائیل را برسمیت شناخت و هم ناگهان چند جوان با رخنه از سروریس های امنیتی گذشته وارد بیت شدند و او را از پائین تنه و در محراب حرامسرای نوجوانان بیت و در حضور ایران خانم شهربانو ساسانی و غیبت امام عج و چشمان گریان حاج سعید طوسی بدارش زدند…. ۱۲ هزار هواپیما ایرانیان پناهنده و تبعیدی و فراری را به فرودگاههای مختلف سراسر ایران آوردند. در خیابانها زنان بیحجاب و باحجاب دختران و پسران پیران و جوانان کافران و دینداران رقصیدند و شراب نوشیدند و چای و قهوه نوشیدند و این روز بزرگ را بر ایران و ایرانی تبریک گفتند.
    این واقعیت روزهای آینده ایران است!

    از طرف شهربانو ساسانی از جنوب تهران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.