ترجمه: آرش برومند
پیشگفتار مترجم
آلبرت اینشتین را در سراسر جهان به خاطر دستاورد های دوران ساز فیزیکی اش – از جمله نظریه نسبیت – می شناسند. اما آن چه که بسیاری نمی شناسند، چهره این دانشمند به مثابه یک اندیشمند اجتماعی و سوسیالیست است. ناشناس ماندن این چهره اینشتین تصادفی نیست. در دوران جنگ سرد که نیروهای درگیر در این جنگ از هر موقعیتی در نبرد ایدئولوژیک علیه هم استفاده می کردند، از کنار نظریه ها و موضعگیری های اجتماعی این شخصیت برجسته بیشتر اوقات به سکوت می گذشتند . از یک سو طرفداران نظام سرمایه داری نمی خواستند سیمای اینشتین به عنوان یکی از منتقدان جدی این نظام شناخته شود ، از سوی دیگر طرفداران نظام «سوسیالیسم روسی» که نظریات سوسیالیستی اینشتین را در چار چوب تنگ اندیشگی خود نمی توانستند بگنجانند، از کنار این جنبه از شخصیت وی عبور می کردند.
مقاله حاضر شامل تحلیل اینشتین از شرایط زمان خود است که بر پایه آن ، او ضرورت آلترناتیوی و سوسیالیستی برای جامعه سرمایه داری را پیشنهاد می کند . نکته جالب توجه در این تحلیل طرز نگرش اینشتین به سرشت دو گانه فرد گرایانه و جمع گرایانه انسان است . بخشی از این سرشت دو گانه توسط طبیعت در انسان ها به صورت ترکیب ژن ها تعبیه می شود و بخشی دیگر به وسیله جامعه شکل می گیرد . از دید اینشتین چالش اساسی جامعه بشری ،چگونگی رابطه فرد با جمع است که تحت نظام سرمایه داری –به خاطر تکیه مفرط بر جنبه فردگرایی- به بحرانی اساسی تبدیل شده است. در این ارتباط،فن آوری در تحلیل اینشتین نقش ویژه ای دارد . از دید او تحول در فن آوری که به تمرکز هر چه بیشتر و تقسیم کار گسترده تر اجتماعی می انجامد موجب وابستگی بیشتر فرد به جامعه می شود . این پدیده که به خودی خود می تواند امری مثبت باشد ،در شرایط رقابت بی امان سرمایه داری باعث می شود که فرد موجودیت خود را در خطر احساس کند و بدین ترتیب بر شکاف میان فرد و جامعه افزوده شود.از نگاه اینشتین راه حل این بحران ،اقتصاد سوسیالیستی به همراه یک سیستم آموزشی با جهت گیری اجتماعی است . بعبارت دیگر اینشتین از سوسیالیسم به عنوان آلتر ناتیو سرمایه داری نه به عنوان یک «نظام» بلکه به مثابه تلفیقی از راه حلهای اقتصادی و فرهنگی سخن میگوید .
هر چند سال های مدیدی از نگارش این مقاله می گذرد ،اما مسئله های مطرح شده در آن کماکان روز آمدند.* * *
آیا عاقلانه است،شخصی که کارشناس امور اقتصادی نیست در مورد موضوع سوسیالیسم اظهار نظر کند ؟ من به خاطر دلایلی چند بر این باورم که آری .
بیایید این پرسش را از دیدگاه شناخت علمی بررسی کنیم . ممکن است چنین به نظر آید که میان اختر شناسی و اقتصاد تفاوت های اساسی روش شناسی وجود ندارد : دانشمندان در هر دو حوزه می کوشند که قانون هایی با اعتبار عمومی را برای گروهی محدود از پدیده هاکشف کنند تا پیوند متقابل این پدیده هارا در حد امکان ،قابل درک سازند .اما در واقع تفاوت های اساسی روش شناسانه وجود دارد .کشف قانون های عمومی در اقتصاد سخت است زیرا پدیده اقتصادی مورد مشاهده غالباً تحت تأثیر عوامل بسیاری است که به گونه جداگانه به دشواری فراوان قابل ارز یابی اند .به علاوه تجربه ای که از آغاز دوران موسوم به دوره تمدن در تاریخ بشری تا کنون – تا آن جا که بر ما روشن است –کسب شده، به میزان زیادی محصور شده توسط عوامل و متأثر از مسایلی است که به هیچ وجه سرشت صرفاً اقتصادی ندارند. برای مثال، اغلب مرحله های اساسی تاریخ وجود خود را مرهون کشور گشایی اند .انسان های فاتح همواره خود را از لحاظ حقوقی و اقتصادی به مثابه طبقه ممتاز در کشور مغلوب ،تثبیت می کردند. آن ها برای خود انحصار مالکیت بر زمین را قایل شده و از میان صفوف خود کاهنانی بر می گزیدند. این کاهنان ،با نظارت بر امر آموزش و پر ورش ،تقسیم طبقاتی جامعه را به یک نهاد دایمی تبدیل کرده و سیستمی از ارزش ها می آفریدندکه انسان ها از آن پس در رفتار اجتماعی شان- به میزان زیادی به طور نا آگاهانه – توسط این سیستم هدایت می شدند .
ما در هیچ مورد واقعاً بر آن چه که thorstein veblen «مرحله بهیمی»در تکامل بشری می خواند ،فایق نیامده ایم .
داده های عینی اقتصادی به آن مرحله تعلق دارند و قانون هایی که ما می توانیم از این داده ها استخراج کنیم ، در مورد مرحله های دیگر صدق نمی کنند . از آن جا که هدف واقعی سوسیالیسم دقیقاً فایق آمدن بر مرحله بهیمی در تکامل بشری و فرا گذشتن از آن است، علم اقتصاد در وضعیت کنونی اش می تواند تنها نور اندکی بر جامعه سوسیالیستی آینده بیفکند.
دوّم این که ،سوسیالیسم به یک غایت اجتماعی –اخلاقی می انجامد . علم ، اما نمی تواند غایتی بیافریند، چه رسد به این که آن غایت ها را به تدریج به موجودات بشری تلقین کند . علم ، غالباً می تواند ابزاری ارائه کند که به وسیله آن ها می توان به غایت های معینی دست یافت . اما خود این غایت ها نیز زاییده اندیشه شخصیت هایی با ایده آلهای اخلاقی والایند و اگر این غایت ها نه نوزادی مرده بلکه زنده و بالنده باشند- توسط بسیاری از انسان ها – که به گونه ای نیم آگاه تعیین کننده تحول بطئی جامعه اند- پذیرفته شده و به پیش برده می شوند .
بنا به این دلیل ، می بایست مراقب باشیم که نسبت به علم و روش های علمی آن جا که مسئله بر سر مسایل بشری است اغراق نکنیم ؛ و نمی توان پذیرفت که کار شناسان تنها کسانی هستند که حق اظهار نظر در مورد مسایل اثر گذار بر سازمان جامعه را دارند . نداهای بی شماری اخیراً به گوش می رسد که جامعه بشری بحرانی را از سر می گذراند و ثبات آن به شدت بهم خورده است .این بحران وجه مشخصه چنان وضعیتی است که افراد نسبت به گروهی که بدان تعلق دارند ،اعم از کوچک یا بزرگ، احساس بی تفاوتی و حتی دشمنی دارند . برای آن که منظورم را مشخص کنم ،بگذارید در این جا تجربه ای شخصی را مطرح کنم . اخیراً با فردی هوشمند و خوش نیت در مورد خطر جنگی دیگر بحث می کردم ، که به عقیده من به گونه ای جدی موجودیت نوع بشر را تهدید می کند و خاطر نشان کردم که تنها یک سازمان فراملی می تواند ما را از این خطر مصون بدارد . ملاقاتی من بلا فاصله با آرامش و خونسردی گفت : «چرا شما با چنین حدتی مخالف محو نژاد بشرید ؟»
من مطمئنم که کمتر از یک سده پیش هیچ کس به آسانی چنین نظری را ابراز نمی کرد . این اظهارات کسی است که به عبث می کوشد به تعادلی درونی دست یابد و کم و بیش امید به موفقیت را از دست داده است . این تبلور تنهایی دردناک و جداافتادگی است که امروزه بسیاری از آن رنج می برند . آیا راه برون رفتی از این وضعیت وجود دارد ؟
انسان درآن واحد موجودی تنها و اجتماعی است :بمثابه یک موجود تنها ، می کوشد که وجود خود و نزدیکان خویش را حفظ کند ،نفسانیات شخصی خویش را ارضا کند ، و تواناییهای مادر زادی خویش را تکامل بخشد؛ بمثابه یک موجود اجتماعی، در جستجوی جلب توجه و محبت همنوعان خویش و سهیم کردن آنان در شادی خود، غمخواری با آنان در آلام شان و بهبود شرایط زندگی شان است . تنها وجود این تلاش های گوناگون ،و بطور متناوب متضاد بیانگر خصلت ویژه انسان است ،و ترکیب ویژه این تلاش ها مشخص کننده دامنه ای است که در آن یک فرد می تواند به تعادل درونی دست یابد و در بهروزی جامعه سهم ایفا کند . کاملاً ممکن است که شدت نسبی این دو محرکه ، به صورت موروثی تثبیت شده باشد . اما شخصیتی که سرانجام پدید می آید به میزان زیادی توسط محیطی که در آن انسان خود را در جریان تکامل خویش باز می یابد ،توسط ساختار جامعه ای که او در آن می بالد ، توسط سنتهای آن جامعه ،و توسط ارزیابی گونه های جزیی رفتار آن شکل می گیرد . مفهوم مجرد «جامعه» برای وجود فرد انسانی به معنای مجموعه مناسبات مستقیم وغیر مستقیم او با انسان های معاصر و انسان های نسل پیشین است . فرد قادر به اندیشیدن ، احساس کردن ، کوشیدن و مستقلانه کار کردن است ، اما او چنان وابسته به جامعه – در وجود فیزیکی ، اندیشگی و احساسی خود – است که نا ممکن است بتوان خارج از چار چوب جامعه به او اندیشید یا او را درک کرد .
این «جامعه» است که خوراک ، پوشاک ،منزل ، کار افزار ،زبان ،شکل های اندیشه و بخش مهم از محتوای اندیشه انسان را تهیه می کند ؛ زندگی او بخاطر کار و دستیافت های میلیون ها انسان در گذشته و حال –که در پس واژه کوچک «جامعه» پنهان است-امکان پذیر می شود .
بنا بر این آشکار است که وابستگی فرد به جامعه یک واقعیت طبیعی است که الغا پذیر نیست – درست مانند وضعیت مورچگان و زنبوران . البته اگر تمام روند زندگی مورچگان و زنبوران تا کوچکترین جزئیات اش به وسیله غریزه های ثابت و نرمش ناپذیر و مادر زادی تعیین شده است ،الگوی اجتماعی و مباسبات بین موجودات زنده انسانی بسیار متغیر و آمادگی دگرگون پذیری دارد . حافظه ،ظرفیت ایجاد ترکیبات جدید، موهبت ارتباط گفتاری ، تحولاتی را در میان موجودات زنده انسانی امکانپذیر ساخته که دیکته شده توسط ضروریات بیولوژیک نیستند . چنین تحولاتی در سنت ها ، نهاد ها و سازمان ها تبلور می یابند ؛در ادبیات ؛ در تواناییهای عملی و مهندسی ؛ در آثار هنری . این امر توضیح دهنده آن است که چگونه انسان ، به مفهوم معینی ، می تواند با اداره خویش بر زندگی خود تأثیر گذارد ، و آن که در این روند اندیشه و خواست آگاهانه می توانند نقشی بازی کنند.
انسان به هنگام تولد –از طریق توارث- صاحب یک سرشت بیولوژیک –شامل نیازهای طبیعی که مشخصه نوع بشرند-می شود که می بایست آن را پایدار و دگرگون ناپذیر بدانیم . بعلاوه،انسان در طول مدت زندگی اش یک سرشت فر هنگی کسب می کند که آن را از طریق ارتباط گیری و بسیاری از گونه های دیگر تأثیر پذیری از جامعه می پذیرد . این سرشت فرهنگی است که با گذشت زمان موضوع دگرگونی است و تا حد بسیار زیادی مشخص کننده مناسبات میان فرد و جامعه است . انسان شناسی نوین به وسیله پژوهش همسنج (مقایسه ای) فرهنگ های موسوم به بدوی به ما می آموزد که رفتار اجتماعی موجودات انسانی –بسته به الگوهای فرهنگی چیره و گونه های سازمانی ای که مسلط بر جامعه اند- ممکن است تفاوت های زیادی با هم داشته باشند .این همان سرشتی است که برخی افراد امید خود را بر آن بنا می کنند ، مبنی بر این که : موجودات بشری به خاطر سرشت بیولوژیک خود محکوم به آن نیستند که یکدیگر را نابود سازند یا تسلیم سرنوشت بیرحمانه خود کرده باشند.
ضمن این که ما از خود می پرسیم چگونه ساختار جامعه و وضعیت فرهنگی انسان می تواند تغییر کند تا زندگی انسان حتی الامکان بهبود یابد ،باید همواره به این واقعیت آگاه باشیم که شرایط مشخصی وجود دارد که ما در تغییر آن نا توانیم . همانگونه که پیشتر خاطر نشان شد ،سرشت بیولوژیک انسان ،در کلیه هدف های عملی نمی تواند موضوع دگر گونی باشد. افزون بر این ، تحولات فن آورانه و جمعیتی در طی چند دهه گذشته شرایطی آفریده اند که بر جای ماندنی اند . در مناطق با تمرکز نسبتاً بالای جمعیت در کنار کالاهایی که برای ادامه حیات اجتناب نا پذیر است، وجود یک تقسیم کار بسیار گسترده و یک دستگاه مولد بسیار متمرکز ضرورتی مطلق است .آن روزگار که افراد یا گروه های نسبتاً کوچک می توانستند به طور کامل نیاز های خود را بر طرف سازند –و با نگاهی به گذشته آن ایام بسیار شاعرانه به نظر می آید- برای همیشه سپری شده است . اینک اگر بگوییم که انسان یک جامعه تولیدی و مصرفی در حد یک سیاره ایجاد کرده ، تنها اندکی مبالغه کرده ایم .
اکنون به آن نقطه رسیده ام که می توانم به طور خلاصه بیان کنم چه چیزی از نظر من ماهیت بحران زمان ما را تشکیل می دهد . این بحران مربوط است به رابطه فرد با جامعه . فرد آگاهی فزاینده ای از وابستگی اش به جامعه کسب کرده است . اما او این وابستگی را نه به مثابه یک امتیاز مثبت ،به مثابه یک پیوند ارگانیک ،به مثابه نیروی محافظ ،بلکه بیشتر به مثابه تهدیدی برای حقوق طبیعی خود و یا حتی تهدیدی برای موجودیت اقتصادی خویش تجربه می کند . فراتر از این ،موقعیت او در جامعه چنان است که محرکه های خود خواهانه ساختار دماغی او مدام مورد تأکید قرار می گیرند ، در صورتی که محرکه های اجتماعی او، که از لحاظ طبیعی ضعیف ترند ،به طور فزاینده تضعیف میگردند . همه موجودات بشر گذشته از موقعیت اجتماعی شان ، از این روند تضعیف رنج می برند . آن ها بمثابه زندانیان نا آگاه خود خواهی خویش ، احساس نا امنی و تنهایی می کنند و محروم از لذت بردن سهل و ساده و طبیعی از زندگی اند . انسان می تواند تنها از طریق وقف خود به جامعه معنایی در زندگی هر چند کوتاه و پر خطر خویش بیابد .
هرج و مرج موجود اقتصادی در جامعه سرمایه داری ، به نظر من سرچشمه واقعی شرّ است . ما در مقابل خود جماعت عظیمی از تولید کنندگان را می بینیم که هموندان آن بی وقفه در تلاش برای محروم ساختن یکدیگر از میوه های کار جمعی شان اند – نه با اعمال زور ، بلکه در کل با دنباله روی کور کورانه از قواعد رسمی . با توجه به این امر، تحقق این نکته مهم است که وسایل تولید- منظور مجموعه ظرفیت تولیدی که برای تولید کالاهای مصرفی و نیز کالاهای سرمایه ای لازم است-می بایست به طور قانونی در مالکیت خصوصی افراد باشد ، کما این که برای بخش مهمی عملاً نیز چنین است .
به خاطر سادگی مطلب ، در ادامه بحث من همه آنانی را که در مالکیت وسایل تولید سهمی ندارند «کارگر» می نامم ، هر چند این اصطلاح کاملاً با استفاده رایج این واژه همخوانی نداشته باشد . صاحب وسایل تولید در موقعیتی است که نیروی کار کارگر را می تواند بخرد. با استفاده از وسایل تولید ،کارگر کالاهای نوینی تولید میکند که به مالکیت سرمایه دار در می آید. نقطه اساسی در مورد این روند نسبت میان چیزی است که کارگر تولید میکند و چیزی است که او به خاطر آن مزد دریافت می کند ، که هر دو با اصطلاح ارزش واقعی سنجیده می شوند . از آن جایی که قرار داد کار« آزاد» است ، آنچه که کارگر دریافت می کند نه به وسیله ارزش واقعی کالایی که تولید میکند ، بلکه از طریق حداقل نیازش و نیز به وسیله نیاز های سرمایه داران به نیروی کار و به نسبت تعداد کارگرانی که بر سر شغل با هم رقابت می کنند ،تعیین می شود . درک این نکته مهم است که در تئوری پرداخت مزد کارگر به وسیله ارزش محصولش تعیین نمی شود .
سرمایه خصوصی گرایش به تمرکز در دست عده ای معدود دارد. شکل گیری یک واحد تولیدی بزرگ تر که به بهای تلف شدن واحد های کوچک تر تمام می شود بخشاً به خاطر رقابت میان سرمایه داران ،و بخشاً به خاطر تحول فن آوری و افزایش تقسیم کار است . نتیجه این تحول ایجاد یک الیگارشی خصوصی و قدرت عظیمی است که حتی در یک جامعه با سازماندهی سیاسی دموکراتیک نیز به گونه ای موثر قابل کنترل نیست . این حقیقتی است که اعضای نهادهای قانون گذار توسط احزاب سیاسی برگزیده می شوند ،و این حزب ها به میزان زیادی توسط سرمایه داران خصوصی – که به خاطر هدف های عملی خود ،انتخاب گران را از قوه قانونگذار جدا می کنند – از لحاظ مالی تأمین میشوند و یا به شیوه ای دیگر از آن ها تأثیر می پذیرند. نتیجه آن است که نمایندگان مردم در واقع از منافع شهروندان محروم به اندازه کافی حمایت نمی کنند. به علاوه،تحت شرایط موجود، سرمایه داران خصوصی به گونه ای اجتناب ناپذیر – به طور مستقیم یا غیر مستقیم-بر منابع اصلی اطلاعات(مطبوعات،رادیو ،آموزش و پرورش) کنترل دارند . از این رو برای یک شهروند بی نهایت دشوار و غالباً نا ممکن است که به نتیجه گیری عینی دست یابد و از حقوق سیاسی خود خرد مندانه بهره برد . وضعیتی که بر اقتصاد مبتنی بر مالکیت خصوصی سر مایه حاکم است بوسیله دو اصل مشخص می شود :نخست این که وسایل تولید(سرمایه )در مالکیت خصوصی اند و مالکان آنها را آن طور که صلاح میدانند صرف میکنند. دوم این که، قرارداد کار آزادانه است. البته، در این جا چیزی به عنوان جامعه ناب سرمایه داری به این مضمون وجود ندارد . اما باید تأکید کرد که کارگران،از طریق مبارزات سیاسی طولانی و تلخ خود ،بخشاً موفق شده اند که شکل اندکی بهتر از «قرار داد آزاد کار» را برای گروه های معینی از کارگران تأمین کنند . اما در کل، اقتصاد موجود تفاوت زیادی با سرمایه داری «ناب» ندارد .
تولید برای سود و نه برای استفاده ، صورت می گیرد . هیچ تدبیری وجود ندارد که آن هایی که قادر به کار کردن اند و خواهان آن اند همواره بتوانند شغلی بیابند ؛ «ارتشی از بیکاران» تقریباًهمواره موجود است . کارگر همیشه در هراس از دست دادن شغل خود است . تا هنگامی که کارگران بی کار و کم مزد از یک بازار سود آور بی بهره اند ،تولید کالاهای مصرفی محدود و نتیجه آن وضعیت بسیار اضطراری است . پیشرفت فن آوری بجای ایجاد کار برای همه ، متناوباً به بیکاری بیشتر می انجامد. انگیزه سود ،در پیوند با رقابت میان سرمایه داران ،مسئول بی ثباتی در انباشت و به کار گیری سرمایه است،که به بحران های حاد
فزاینده منجر میشود . رقابت نا محدود موجب تلف شدن عظیم کار ،و علیل شدن آگاهی اجتماعی افراد می گردد .
این علیل شدن [آگاهی اجتماعی]افراد را من بد ترین شرّ سرمایه داری می دانم .کل سیستم آموزشی ما از این شرّرنج میبرد. من معتقدم که تنها یک راه برای محو این شرّ بزرگ وجود دارد،و آن هم عبارت است از استقرار یک اقتصاد سوسیالیستی به همراه یک سیستم آموزشی که می بایست دارای جهت گیری با اهداف اجتماعی باشد . در یک چنین اقتصادی وسایل تولید در مالکیت جامعه اند و به شیوه ای برنامه ریزی شده مورد استفاده قرار می گیرند . یک اقتصاد با برنامه ریزی،که تولید را با نیازهای همگانی همخوان می سازد ،کار را بین همه آن هایی که قادر به کارند تقسیم می کند و یک سطح زندگی مناسب را برای هر زن، مرد و کودکی تضمین می نماید . آموزش فرد ،به علاوه حمایت از استعدادهای ذاتی ،تلاشی است برای تکامل احساس مسئولیت فرد در برابر همنوع خویش ،به جای تقدیس قدرت و پیروزی فردی در جامعه حاضر.