زهرا شمس یدالهی
سحرگه در میان سبزه و گل ها
میان بی کران دشت سپیدی های افکارم
سر نجوا گشودم با دو چشمانم:
تو بگشوده دریچه بر همه دنیا
نظر کرده به رنگارنگی گل ها
بگو جانم چه می بینی در این دنیا
به ناگه برق شادی در دو چشم من هویدا شد
چنان چون گلشن و باغی پر از ریحان
دو لب بگشود و خندان گفت راز سر به مهرش را:
منم اغاز بی پایان
منم شهد تماشاها
منم آن نوبهار آرزوها
به سوی خود کشم عطر شقایق ها
نوازش های شیرین بر درختان صنوبر را
و شادی های غنچه در دل برگان
سپس گفتم:
حسودی می کنم بر چشم خود آری
به چشم چون گلستانم
که در خود می کشد سر سبزی باغ بهاران را
بنفشه زار را در خود نهان دارد
شقایق را چو فرش پرنیان دارد
ببیند آنچه زیبا و فریبا هست
دو چشمم عشوه آغازید و لب بگشود:
گل سرخم من و تو بوستانی
نسیم صبحم و تو بامدادی
فشانم جرعه ای می بر لبانت
ز مستیم دهم جام شرابت
کنم مست و خرابت
نگین چشم تو جادو نماید
بریزد ساغر هستی به کامت
بگیری جان ز زیبایی عالم
من و تو جفت هم باشیم
چو جان و تن
همه گنج و همه رنگ و هم ارژنگ
زهرا شمس یدالهی ژوییه ۲۰۱۹