نسل هوادارِ فیدل کاسترو به جایِ آنکه درگیر در بحثهایِ اقتصاد سیاسی، یا مطالب برآمده از تحلیل طبقاتی بشود که میتواند با تغییر کشفیات و دیدگاههایِ علمی متغییر شده باشد، بهتر است رویِ آنچه مزیّت امثال کاسترو بوده است تکیه کند، یعنی ارزشهایِ ثابتی برای همه جوامع بشری چون “ظلم ستیزی” میل به “هویّت طلبی” و به دنبال ایدههایِ رهایی بخش بودن درپیِ کمک به خودآگاهیِ انسان در رستنِ از “خودبیگانگی” در مقابله با تمامیِ آنچه “سود محوری” خوانده میشود.
“انسان محوری” بر پایه واقعیّات به عنوان پایه و هدفِ اجتماعی در هر جامعۀ انسانی قابل ستایش است و بدون شک جزئی فاخر از تکاملِ تمدّن بشری میماند.
کاسترو و امثال او در ازایِ ارزشهایِ انسانی که داشته اند، اشتباهات بسیاری هم ممکن است کرده باشند، ولی آنچه ماندگار است، فهم کردنِ تلاشِ انسانی است که در هستۀ مرکزیِ کوششها و “فریادهایِ رهایی بخش” وجود داشته است.
در یک جمعبندی خلاصه و انتقادی در ستایش این نوع کوشش ها شاید بتوان گفت آنچه منجر به لغزش در این تلاش ها بوده است، خواسته و یا ناخواسته، میلِ رهبران جنبش هایِ رهایی بخش به:
“حس قیمومیّت” یافتن برای تودهها… و
” جزمیّت قائل شدن در اصول” بوده است.
هنگامی که نخبه بودن در یک جامعه، انتخابی آزاد برای داشتن یک شغل و یا تحقیق در رشتهای علمی نیست و برآمده از یک “ضرورت” در حفظ بقایِ خود و دیگر شهروندان میشود، و نیز مهارت داشتن در جنگ از اصول اولیه آن میباشد، شما نمیتوانید شاهد پژوهشگری با آرامش خاطر باشید، که در آزمایشگاهی قابل به کنترل تحقیق میکند. نگران هزینه تحقیق نیست و همچنین نگران برایِ شکسته شدن ابزار آزمایشگاهیِ خود و یا اولویّت داشتنِ سوژههایِ آزمایش بر مبنایِ خواست بازار.
او پژوهشگرِ بُرد و باختی میشود در آزمایشگاهی به وسعت و ارزشِ زمین مادری. در اینجا آنچه بشکند ابزار آزمایشگاه محقّق نیست که غرور ملّی، طبقاتی و بومیِ یک ملّت است که در صورت شکستن، کرامت آنان در تاریخ میشکند. ابزار این آزمایشگاه مردمانی هستند که باید کرامت داشته باشند، تا بتوانند خوب بمانند و نه اینکه فقط زنده بمانند برای داشتنِ شغلی در یک کمپانیِ خارجی، پس نخبه که اینک در نقش کادر حزب یا جبهه رهایی بخش و یا رهبری بلامنازع ظاهر میشود، حق شکست ندارد چون فرصتِ بازیِ دوباره ندارد و اینچنین است که هم برایِ مردم و هم برایِ رهبرانِ قیامها، انتخاب محدود به نظر می رسد.
این نخبه از جنس دنیایِ صنعتی نیست زیرا هنوز گذار به آن نکرده و با عاداتِ آن مأنوس نیست به همین دلیل قیمت ندارد و نمیشود بر اساس رویه او را خرید، پس تطمیع پذیر نیست و از آنجا که بزرگ شدۀ پیشا صنعت است و در سختی بزرگ شده، تهدید پذیر هم نیست.
حال شما با نخبهای روبرو هستید که بر اساس ضرورت برگزیده شده نه انتخاب، آرمانخواه است چرا که امید به تحقّق رویای رهایی، او را پایدار نگهداشته، و نه آگاهی داشتن از واقعیّتهایِ تلخ روزانه، به همین دلیل خبر مرگ و یا شکنجه دوستان و اقوامش بازدارنۀ راه او نمیشود.
او میداند که به ضرورت به وکالت مردم خویش هول داده شده است و از آنجا که خود را نه قابل به خریده شدن میداند و نه ترسانده شدن و خود را وفادار در این مسئولیت پذیری به مردم میبیند، نتیجه میگیرد که بهترین آرزو و تصمیم را برای مردم خویش(موکّل) اتخاذ کرده و خواهد کرد و از اینجا به بعد این حس “خوبخواهی” برای مردم(موکّلین) ممکن است دارندۀ این موقعیّت را از وکیلی جبری ولی خوش نیّت به “قیمی بلاعزل” و جبار تبدیل کند که دیگر خوش نیّتی وی موضوعیتِ خود را از دست میدهد و ممکن است به اسباب زحمتی برایِ موکّلینِ خود بدل شود، و حال وکیل با علم بر اینکه موکّل او را به قیمومیّتی بلاعزل نصب نکرده است در این زمینه خود را مسئول به حفاظت از موکّلِ خود میبیند، علیرغم خواسته او یا مخالفتِ نسلهای جدیدِ موکّل سابق، او همچنان بر وکالت یعنی قیّمیّت مردمش اصرار میورزد.
در باره مورد دوم یعنی”جزمیّت داشتن در اصول”:
بدون توجّه به تغییر شرایط و آمارهایِ به روز شده، همچنان اصرار داشتن بر حفظ اصول و پایبندی مومنانه به اصولی که در زمان منتج شده، از بررسیهایِ علمی بوده است، آنگاه ما از یک “اصل علمی” یک “ایدئولوژی” ساختهایم.
اگر داشتن جهانبینی تعریف ایدئولوژی باشد، زیاد جایِ مناقشه ندارد، در واقع ما یک “روش شناسی” یا متدولوژی داریم که میتواند اشتباه یا درست و یا ترمیم پذیر باشد، ولی در اینجا منظور از جزمیّت، باور آوردن به اصلی علمی در حدّ ایمان آوردن به امری قدسی است.
اصلی که علمی فرض شده، و قرار بوده است ابطال پذیریِ آن یک شرط دانش پژوهی باشد، مدعیِ آن به تغییر ناپذیریِ آن اصل مُصر است و هر نوع تغییر در آن را به عنوان “تجدید نظر طلبی” یک جرم میشمارد و خیانت میداند، در اینجا جایِ جهان بینی(روششناسی) و اصل علمی خلط شده است.
ما میتوانیم دارای جهان بینی باشیم که بر اساس “مهرورزی” یا “عدالتخواهی”، یا روش شناسیِ “دیالکتیکی” و یا هر فلسفه دیگری اعم از دینی یا غیردینی، آغاز و سرانجام جهان و یا طی طریقِ آنرا تفسیر کنیم. امّا در جامعهای که آنهم با روزمرگیِ مردم سروکار دارد، نمیتوانیم از غیرقابل تجدید نظر بودن اصول متغییر علمی، سخنی مومنانه برانیم.
پذیرفتن تغییر در اصول استنتاج شده در قوائد اجتماعی از محاسبات و یا مناسبات اقشار و طبقات مردم با یکدیگر برخلاف متغییرهای مربوط به حصول آن اصول، در ادبیات مارکسیستی یک فرصت طلبی راستگرایانه با انگیزۀ سود محوری(اپورتونیسم راست) تفسیر شده است.
نادیده انگاشتن تغییرهایِ انجام شده آماری در جامعه و یا لحاظ نکردن شرایط خاص زمانی و مکانی و اصرار داشتن بر اصول لاتغییر در اِعمال روش ها، به کور بودن در دیدن شرایط در همان ادبیات تعبیر شده(اپورتونیسم چپ) است که جزمیّت در اصول خوانده میشود، که به طور معمول ابتلایِ بنیادگرایی در ادیان بوده و برایِ اهل علم یک اتهام تحقیرآمیز است.
امّا اینکه چه کسی مرجع برایِ تشخیص اپورتونیسم چپ یا راست میباشد؟ پرسشی است که پاسخ آن همیشه نزد دارندۀ قوۀ قهریه بوده است نه دارندۀ بیشترین فضیلت و امانت. این نوع سازکار اجتماعی فاقد قوه قضاییهای است که هم مافوق قوه قهریه باشد و هم مافوقِ قوایِ سیاسی، در غیراینصورت ما باید کاسترو را در رهبریِ دادگاهی عالی میدیدیم که در نظر افکار عمومی مردم کوبا همیشه مشروع بوده باشد و متهم شدگان به اپورتونیسم چپ و یا راست، دعوایِ خود را به نزد امثال او میبردند، نه اینکه امثال او، خود همیشه یکطرف دعوا باشند.
داشتن درک جزمی از اصولی که علمی فرض میشود(فرض میشود چون نسبی دانستن همه امورخود یک اصل علمی است) یعنی داشتن نوعی جزم اندیشی که به طور عمده متعلق به قبل از درکِ مدرن انسان صنعتی از جامعه بوده است. به نظر میآید این لغزش ها بیشتر از آنکه زوائد حرکت “خِیرِ” آن رهبران باشد، عارضۀ خصومتِ شّرِ ستمگران و سود محوران و تلاشهایِ آزمندانۀ جهانِ “سودمحور” علیه هرنوع رهایی طلبی بوده است، که آنان را همیشه در هراس نگهداشته پس همیشه میباید آماده برایِ دسیسه یا توطئهای از طرف مقابل بوده باشند. نگاهی به آمار کودتاهایِ موفق و ناموفق از ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۰ گواه بر ادله قانع کننده برایِ بیگانه هراسی در میانِ جوامع مستقل از سلطۀ سرمایه جهانی با مدیریتِ بانک جهانی و صندوق بین المللیِ پول بوده است که سهم و تنفذ ایالات متحده آمریکا در این نهادها غیرقابل انکار است.
پرخاش دنیایِ متکی به بازار آزاد و هواخواه عرضه و تقاضا تأثیری شگرف در هول دادن وکلایِ مردم مستعمره و نو مستعمره در چارچوب “جنگ سرد” به طرف همان مُدلِ مرجع از قیمیّت(شوروی) داشته است. هر استقلالی منتهی به تحریم میشد، پس اصل بی طرفی به طور اجتناب ناپذیر باید نقض میشد در غیراینصورت باید تسلیم شدن و زانو زدن در مقابل “اربابکالا” توسط مردم رهایخواه تجربه میشد. هوشی مین، جمال عبدالناصر، آلنده و مصدّق… حتا در صورت ماندن فرجامی به جز راه کاسترو نداشتند.
تلاش برای آزادی و رهایی از جانب رهبران این جنبشها و عدوات “سودمحوران” از طرف مقابل، منجر به نزاعی میشد و میشود که رهبران خود را در “برهههایِ” حساس از مقام وکیل توده مردم(کارگر یا خلق یا ملّت) به مقام “وکیلی بلاعزل” یعنی “قیّمیّتِ دائم و بلاعزل” ارتقا دهند، که این مورد در تقابل با “دموکراسی” به عنوان یک ارزش ثابت پس از صدههای میانه و قرون وسطا به یک نقطه ضعف تلقی میشود، که تا پیدایش پولپوتیسم نیز استعداد پیش رفتن داشته است، امّا به نظر میآید همین ضعف را نیز بیشتر از آنکه از زوائد اجتناب ناپذیرِ “ستم ستیزی” بدانیم، میتوانیم آنرا از عوارضِ خصومت و دنائتِ ستمگران بدانیم.
در اشاره به ارزشهایِ امثال فیدل کاسترو ما باید به اصل این تلاش و نه به مباحث کمّی آن اشاره کنیم. زیرا همیشه در نگاه آماری میشود توسعه و پیشرفتهایِ مدرن جوامعی مثل برزیل، شیلی، کره جنوبی، مالزی….. به عنوان موارد قیاس با توسعه و پیشرفت رفاهی یا انتخاباتی با جامعهای که خود را پیشرویِ انقلاب رهاییبخش خوانده است بدانیم.
تلاشِ انسانگرا، مورد ستایش است چه برای نان، مسکن و آزادی، چه برایِ احیای هویّتِ ملّی و بومی، که در مقابلِ قدرتی مهاجم و بیرحم مقاومت میکند. مقاومتی که بر حسب ضرورت آغاز میشود نه بر اثر لجاجت و بیگانه ستیزی.
بهروز قاسمی
فعال سیاسی
آذرماه ۱۳۹۵
نوامبر ۲۰۱۶