فروغ در آستانه جنون

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

عبدالرحمن نجل‌رحیم

در فاصله دو ماه در زمستان (دی و بهمن) قرار داریم که فروغ فرخزاد، شاعر معاصر، به دنیا آمد و از دنیا رفت. بنا بر شواهد زیادی، او به اختلال خلقی دوقطبی افسردگی-شیدایی گرفتار بود. در مملکت ما کافی است که احتمال این عارضه مغزی در شاعری همچون فروغ فرخزاد مطرح شود تا عده‌ای با دفاعیه‌ای آمیخته با مصلحت‌طلبی به انکار و رد آن قلم‌فرسایی کنند تا شاید به این ترتیب بتوانند به زعم خود به زدودن غبار شرم و تحقیر از چهره ادبیات معاصر همت گمارند. علت اتخاذ چنین موضعی دفاعی هم این است که گویا ادبیات و هنر، زرهی بر تن انسان می‌کند که او را روئین‌تن و از آسیب هر گزندی مصون دارد. بنابراین نسبت‌دادن هر نوع آزردگی هیجانی عاطفی خارج از حالت طبیعی به هنرمندی، گویا از ارزش و اعتبار انسانی‌اش می‌کاهد و باعث تحقیر هنر و هنرمند می‌شود. از طرف دیگر، عده‌ای نیز به این گمان هستند که گویا اثر هنری را باید جدا از خصوصیات شخصیتی هنرمند دانست و کار هنرمند را منفک از جذر و مد احتمالی حالات و مسائل شخصی او تحلیل، بررسی و نقد کرد. یافته‌های مغزپژوهی مدرن، هر دو تصور فوق را رد می‌کند و بر ارتباط کار هنری با بدن و عواطف و احساسات هنرمند از طرفی و ارزش کار هنری از طرف دیگر تأکید دارد و آنها را لازم و ملزوم یکدیگر و در تحلیل نهایی راهگشا می‌داند و به‌هیچ‌وجه آن را مایه تحقیر و کاهش ارزش کار هنرمند نمی‌داند، بلکه نشانه عظمت آن می‌پندارد؛زیرا نشان می‌دهد که شخص خلاق و هنرمند حتی در شرایط ناپایدار نوسانات شدید خلقی نیز می‌تواند بیافریند و خود را از چنگال جنون برهاند. اختلال دوقطبی افسردگی و شیدایی، نوعی آزردگی مغزی در تنظیم هیجانات عاطفی است. ادعایی وجود ندارد که این نوع جنون با هر درجه‌ای از شدت برای خلق هنر شرط لازم یا کافی باشد. اما تعدادی از مبتلایان به جنون دوقطبی، هنرمند می‌شوند. از طرف دیگر می‌توان گفت که نابغه‌های خلاق، بیشتر در معرض خطر جنون افسردگی و شیدایی دوره‌ای یا اختلال دوقطبی قرار دارند.

رابطه جنون با خلاقیت از زمان ارسطو تاکنون مطرح بوده است، اما موج جدید پژوهش روی اختلالات دوقطبی در دستگاه هیجانی عاطفی مغز در افراد با خلاقیت‌های هنری و ادبی از سال‌های 70 قرن گذشته ابتدا از سوی نانسی اندرسون و همکاران او در ۱۵ سال روی ۳۰ نویسنده و هنرمند خلاق انجام شد. نتایج این پژوهش به نفع رابطه نزدیک‌تر این نوع جنون با خلاقیت، به نسبت افراد عادی و جنون اسکیزوفرنیک بود. در دو دهه انتهایی قرن گذشته پژوهش‌های کی‌ردفیلد جمیسون که خود پروفسور روان‌پزشکی و مبتلا به این اختلال خلقی است، روی ۴۷ نویسنده و هنرمند، مجددا توانست رابطه نزدیک خلاقیت با اختلال دوقطبی را نشان دهد که نقش شاعران به‌ویژه شاعران زن در آن برجسته است. در این میان می‌دانیم مشاهیر زنانی مانند سیلویا پلات و ویرجینا وولف که با خودکشی به زندگی خود پایان دادند، به این نوع جنون دوره‌ای گرفتار بودند.
براساس کامل‌ترین زندگی‌نامه‌ای که از فروغ فرخزاد داریم (فرزانه میلانی ۱۳۹۵)، شکی باقی نمی‌ماند که او از سن بلوغ با اختلال جنون دوقطبی، دست‌وپنجه نرم می‌کرد و به این علت چند بار دست به خودکشی زده و به قول خودش به «بیماری شاد» مبتلا بوده است. همیشه به خاطرم می‌ماند که او به همین علت در 21‌سالگی (۱۳۳۴) در آسایشگاه رضاعی شمیران بستری شد و به او شوک برقی دادند؛ همان آسایشگاه روانی‌ای که من 20 سال بعد (۱۳۵۴) در آنجا به عنوان کارآموز پزشک در روزهای تعطیل و شب‌ها کشیک می‌دادم. چیزی حدود 11 سال بعد، پس از تصادف اتومبیل مرگ‌بارش (بهمن ۱۳۴۵) او را به بیمارستانی آوردند که من از 10 سال بعد از آن (۱۳۵۴) به مدت 30 سال (با قطع و وصلی 10ساله) به عنوان متخصص مغز و اعصاب کار کردم و در آنجا بود که بازنشسته دانشگاه شدم. همیشه فکر می‌کردم اگر فروغ را ۱۲ سال دیرتر (۱۳۵۷) به دلیل خون‌ریزی مغزی به بیمارستان ما می‌آوردند، سریع‌تر می‌شد خون‌ریزی احتمالی مغزی او را با سی‌تی‌اسکن تشخیص داد و شاید امید نجاتی بود. به عبارتی همیشه فکر کردم که من به عنوان پزشک به او دیر رسیده‌ام.
در اختلال خلقی دوقطبی یا جنون افسردگی و شیدایی که فروغ فرخزاد به آن مبتلا بود، اهمیت تن در فرایند عاطفه و شناخت در مغز برجسته می‌شود. در دوران افسردگی، سنگینی و لختی تن چنان صفحه ذهن در مغز را پر می‌کند که انرژی حیات را به نزدیکای هیچ می‌رساند و تاریکی و افسردگی را بر همه وجود می‌گستراند و آنگاه که شیدایی حاکم می‌شود، تن چنان اغراق‌آمیز سبکبال و مانند حریری شفاف قابل گذر می‌شود که گویی دیگر هیچ حائلی برای گستراندن وجود بر همه عالم نیست و در این حالت، پرده زمان و مکان با سرعتی ناهماهنگ با واقعیت از هم دریده می‌شود و گستاخی انسان برای عبور از هر مانع طبیعی به عرش می‌رسد. در هر دو حالت افراطی انقباض و انبساط خلق در جامه تن در این اختلال مغزی نزدیک به جنون، فقط خدای شعر است که می‌تواند بودن در چنین برزخی ناممکن را معنا بخشد. در این شرایط حتی چراغ رابطه تاریک می‌ماند، جسم، سنگین و لخت می‌شود و انسان گوشه‌نشین و انزواطلب می‌شود (نوبت افسردگی) و آنگاه که چراغ رابطه روشن می‌شود، جسم به سبکبالی پر کاهی است که باد آن را با خود می‌برد و آتش چراغ رابطه چنان درخشان است که می‌سوزاند (نوبت شیدایی) و در این شرایط متناقض و گیج‌کننده، این شعر است که به نجات می‌آید تا عظمت عبور تن از این برزخ و اعتلای آن در کلمات را به نمایش بگذارد. به همین دلیل، به روایت کندوکاو زندگی‌نامه‌ای فروغ، هیچ جفتی حتی پس از هشت سال نتوانست حالات برزخی او را آن‌چنان که بایدوشاید احساس کند. ملموس‌بودن شعر فروغ فرخزاد در همه دوره زندگی، از این خاصیت متضاد سنگینی و سبکباری اغراق‌آمیز تن در دستگاه عاطفی و شناختی مغزش نشئت می‌گیرد که در فرایند ارتباط بینافردی و اجتماعی او رخ می‌نمایاند و شعرهای اوست که از ناممکن، ممکن می‌سازد و به‌عبارتی، شعر معجزه‌ای می‌شود ناشی از آگاهی اهمیت تن در پیوند عاطفه و شناخت. به قول خود او این احساسات «زیگزاگ و قیقاچ» او است که زیستن در واقعیت را برایش دشوار و حتی ناممکن می‌کند و در عالم شعر است که زیستن در این برزخ را تحمل‌پذیر می‌کند. فروغ فرخزاد از طریق شاعرانگی قادر می‌شود با تن ناهماهنگ و ناکوک و بیگانه خود با دیگران و مغزی در آستانه جنون، با فروغ شاعرانه و خلاقانه خود، زیبایی بیافریند و تن به تسلیم ندهد.

در فاصله دو ماه در زمستان (دی و بهمن) قرار داریم که فروغ فرخزاد، شاعر معاصر، به دنیا آمد و از دنیا رفت. بنا بر شواهد زیادی، او به اختلال خلقی دوقطبی افسردگی-شیدایی گرفتار بود. در مملکت ما کافی است که احتمال این عارضه مغزی در شاعری همچون فروغ فرخزاد مطرح شود تا عده‌ای با دفاعیه‌ای آمیخته با مصلحت‌طلبی به انکار و رد آن قلم‌فرسایی کنند تا شاید به این ترتیب بتوانند به زعم خود به زدودن غبار شرم و تحقیر از چهره ادبیات معاصر همت گمارند. علت اتخاذ چنین موضعی دفاعی هم این است که گویا ادبیات و هنر، زرهی بر تن انسان می‌کند که او را روئین‌تن و از آسیب هر گزندی مصون دارد. بنابراین نسبت‌دادن هر نوع آزردگی هیجانی عاطفی خارج از حالت طبیعی به هنرمندی، گویا از ارزش و اعتبار انسانی‌اش می‌کاهد و باعث تحقیر هنر و هنرمند می‌شود. از طرف دیگر، عده‌ای نیز به این گمان هستند که گویا اثر هنری را باید جدا از خصوصیات شخصیتی هنرمند دانست و کار هنرمند را منفک از جذر و مد احتمالی حالات و مسائل شخصی او تحلیل، بررسی و نقد کرد. یافته‌های مغزپژوهی مدرن، هر دو تصور فوق را رد می‌کند و بر ارتباط کار هنری با بدن و عواطف و احساسات هنرمند از طرفی و ارزش کار هنری از طرف دیگر تأکید دارد و آنها را لازم و ملزوم یکدیگر و در تحلیل نهایی راهگشا می‌داند و به‌هیچ‌وجه آن را مایه تحقیر و کاهش ارزش کار هنرمند نمی‌داند، بلکه نشانه عظمت آن می‌پندارد؛زیرا نشان می‌دهد که شخص خلاق و هنرمند حتی در شرایط ناپایدار نوسانات شدید خلقی نیز می‌تواند بیافریند و خود را از چنگال جنون برهاند. اختلال دوقطبی افسردگی و شیدایی، نوعی آزردگی مغزی در تنظیم هیجانات عاطفی است. ادعایی وجود ندارد که این نوع جنون با هر درجه‌ای از شدت برای خلق هنر شرط لازم یا کافی باشد. اما تعدادی از مبتلایان به جنون دوقطبی، هنرمند می‌شوند. از طرف دیگر می‌توان گفت که نابغه‌های خلاق، بیشتر در معرض خطر جنون افسردگی و شیدایی دوره‌ای یا اختلال دوقطبی قرار دارند.

رابطه جنون با خلاقیت از زمان ارسطو تاکنون مطرح بوده است، اما موج جدید پژوهش روی اختلالات دوقطبی در دستگاه هیجانی عاطفی مغز در افراد با خلاقیت‌های هنری و ادبی از سال‌های 70 قرن گذشته ابتدا از سوی نانسی اندرسون و همکاران او در ۱۵ سال روی ۳۰ نویسنده و هنرمند خلاق انجام شد. نتایج این پژوهش به نفع رابطه نزدیک‌تر این نوع جنون با خلاقیت، به نسبت افراد عادی و جنون اسکیزوفرنیک بود. در دو دهه انتهایی قرن گذشته پژوهش‌های کی‌ردفیلد جمیسون که خود پروفسور روان‌پزشکی و مبتلا به این اختلال خلقی است، روی ۴۷ نویسنده و هنرمند، مجددا توانست رابطه نزدیک خلاقیت با اختلال دوقطبی را نشان دهد که نقش شاعران به‌ویژه شاعران زن در آن برجسته است. در این میان می‌دانیم مشاهیر زنانی مانند سیلویا پلات و ویرجینا وولف که با خودکشی به زندگی خود پایان دادند، به این نوع جنون دوره‌ای گرفتار بودند.
براساس کامل‌ترین زندگی‌نامه‌ای که از فروغ فرخزاد داریم (فرزانه میلانی ۱۳۹۵)، شکی باقی نمی‌ماند که او از سن بلوغ با اختلال جنون دوقطبی، دست‌وپنجه نرم می‌کرد و به این علت چند بار دست به خودکشی زده و به قول خودش به «بیماری شاد» مبتلا بوده است. همیشه به خاطرم می‌ماند که او به همین علت در 21‌سالگی (۱۳۳۴) در آسایشگاه رضاعی شمیران بستری شد و به او شوک برقی دادند؛ همان آسایشگاه روانی‌ای که من 20 سال بعد (۱۳۵۴) در آنجا به عنوان کارآموز پزشک در روزهای تعطیل و شب‌ها کشیک می‌دادم. چیزی حدود 11 سال بعد، پس از تصادف اتومبیل مرگ‌بارش (بهمن ۱۳۴۵) او را به بیمارستانی آوردند که من از 10 سال بعد از آن (۱۳۵۴) به مدت 30 سال (با قطع و وصلی 10ساله) به عنوان متخصص مغز و اعصاب کار کردم و در آنجا بود که بازنشسته دانشگاه شدم. همیشه فکر می‌کردم اگر فروغ را ۱۲ سال دیرتر (۱۳۵۷) به دلیل خون‌ریزی مغزی به بیمارستان ما می‌آوردند، سریع‌تر می‌شد خون‌ریزی احتمالی مغزی او را با سی‌تی‌اسکن تشخیص داد و شاید امید نجاتی بود. به عبارتی همیشه فکر کردم که من به عنوان پزشک به او دیر رسیده‌ام.
در اختلال خلقی دوقطبی یا جنون افسردگی و شیدایی که فروغ فرخزاد به آن مبتلا بود، اهمیت تن در فرایند عاطفه و شناخت در مغز برجسته می‌شود. در دوران افسردگی، سنگینی و لختی تن چنان صفحه ذهن در مغز را پر می‌کند که انرژی حیات را به نزدیکای هیچ می‌رساند و تاریکی و افسردگی را بر همه وجود می‌گستراند و آنگاه که شیدایی حاکم می‌شود، تن چنان اغراق‌آمیز سبکبال و مانند حریری شفاف قابل گذر می‌شود که گویی دیگر هیچ حائلی برای گستراندن وجود بر همه عالم نیست و در این حالت، پرده زمان و مکان با سرعتی ناهماهنگ با واقعیت از هم دریده می‌شود و گستاخی انسان برای عبور از هر مانع طبیعی به عرش می‌رسد. در هر دو حالت افراطی انقباض و انبساط خلق در جامه تن در این اختلال مغزی نزدیک به جنون، فقط خدای شعر است که می‌تواند بودن در چنین برزخی ناممکن را معنا بخشد. در این شرایط حتی چراغ رابطه تاریک می‌ماند، جسم، سنگین و لخت می‌شود و انسان گوشه‌نشین و انزواطلب می‌شود (نوبت افسردگی) و آنگاه که چراغ رابطه روشن می‌شود، جسم به سبکبالی پر کاهی است که باد آن را با خود می‌برد و آتش چراغ رابطه چنان درخشان است که می‌سوزاند (نوبت شیدایی) و در این شرایط متناقض و گیج‌کننده، این شعر است که به نجات می‌آید تا عظمت عبور تن از این برزخ و اعتلای آن در کلمات را به نمایش بگذارد. به همین دلیل، به روایت کندوکاو زندگی‌نامه‌ای فروغ، هیچ جفتی حتی پس از هشت سال نتوانست حالات برزخی او را آن‌چنان که بایدوشاید احساس کند. ملموس‌بودن شعر فروغ فرخزاد در همه دوره زندگی، از این خاصیت متضاد سنگینی و سبکباری اغراق‌آمیز تن در دستگاه عاطفی و شناختی مغزش نشئت می‌گیرد که در فرایند ارتباط بینافردی و اجتماعی او رخ می‌نمایاند و شعرهای اوست که از ناممکن، ممکن می‌سازد و به‌عبارتی، شعر معجزه‌ای می‌شود ناشی از آگاهی اهمیت تن در پیوند عاطفه و شناخت. به قول خود او این احساسات «زیگزاگ و قیقاچ» او است که زیستن در واقعیت را برایش دشوار و حتی ناممکن می‌کند و در عالم شعر است که زیستن در این برزخ را تحمل‌پذیر می‌کند. فروغ فرخزاد از طریق شاعرانگی قادر می‌شود با تن ناهماهنگ و ناکوک و بیگانه خود با دیگران و مغزی در آستانه جنون، با فروغ شاعرانه و خلاقانه خود، زیبایی بیافریند و تن به تسلیم ندهد.

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.