ناصر رحیمخانی
««در کارهای امروز چند گزارش بود که به عرض مبارک رساندم و عرض کردم بیجهت این وجهه عالی در بین مردم و دنیا با ندانمکاریها لکهدار میشود. فرمودند چاره نبود، همه خرابکاربودند و فرار میکردند. آن بدتر بود».
واژهها و اصطلاحهای «لکهدارشدن» بیجهت «وجهه عالی» با «ندانم کاریها» در بین «مردم» و «دنیا»، در گفتههای اسدالله علم وزیر دربار و طفرهی شاه با گفتن «چاره نبود»،« فرار میکردند» و «آن بدتر بود»، نشانِ نقشهی برنامهریزی شدهی ساواکِ شاه و آگاهی و موافقت صریح شاه است در کُشتن جزنی و یاران.
۱
یکشنبه ۱۱ اسفند ماه ۱۳۵۳ خورشیدی، محمدرضا شاه پهلوی در کنفرانس بزرگی با شرکت روزنامهنگاران و خبرگزاریهای رادیو تلویزیونی و با حضور هیئت وزیران، نمایندگان مجلسین و رئیسان دو حزب دولتی ایران نوین و مردم و دو به اصطلاح حزب رام پانایرانسیت و ایرانیان، ناگهان دستور به تشکیل حزب واحد رستاخیر داد. امیرعباس هویدا را ـ نخستوزیر به ظاهر و بیشتر به واقع بیخبر ـ برای دست کم دو سال به دبیر کلی حزب نوفرموده، «منصوب» کرد و حزبهای دیگر را موظف به پیوستن به حزب واحد رستاخیز. روز بعد، دوشنبه ۱۲ اسفند ماه ۱۳۵۳خورشیدی، روزنامههای سراسری کشور، کیهان، اطلاعات، آیندگان، با عنوانهای درشت، سخنان و دستورهای شاه را بازتاب دادند. عنوان درشت اطلاعات چنین بود: شاهنشاه تشکیل یک حزب واحد سیاسی را اعلام فرمودند؛ جای کسی که با قانون اساسی، نظام شاهنشاهی و انقلاب ۶ بهمن مخالف است در زندان است، یا خروج راحت برای همیشه[۱]. شاه به طعنه گفته بود: گذرنامهی مخالف را بدون دریافت حق عوارض به دستش میدهیم برود.
روزنامهی آیندگان نیز با تیتر درشت خبر داد: ایران یک حزبی شد. ایران نوین، مردم، پانایرانیست، ایرانیان، همهی احزاب به حزب «رستاخیز ایران» پیوستند. [۲]
پیوستن دستوری، صوری، منفعتجویانه و از سرِ ترسِ هزاران هزار کارمند، کارگر، اداری، بازاری، دانشگاهی، قاضی، وکیل و وزیر به حزب رستاخیز. در سال ۱۳۵۴، شمار ثبتِنام شدگان در حزب واحد به دو میلیون و چهار صد هزار نفر رسید و در سال ۱۳۵۵ به پنج میلیون و چهارصدهزار! [۳]
یادداشت شاهرخ مسکوب دربارهی این عضوگیریهای فرمایشی و خوارکننده، خواندنیست. نیز گفتهی کوتاه خود شاه، از پس رخداد انقلاب ۵۷ و فروپاشی سلطنت. با مسکوب شروع میکنیم سپس گفتهی ملوکانه را میآوریم.
شاهرخ مسکوب مینویسد:
««چند لحظه پیش رادیو میگفت بین یک میلیون و نیم تا دو میلیون نفردر خیابانهای تهران هستند و به ضد شاه تظاهرات میکنند. گمان میکنم این جواب آن است که میگفت هرکس نمیخواهد گذرنامهاش را بگیرد و برود هزار تومانش را هم میبخشیم. یا اینکه میگفت دُم مخالفان را میگیریم و مثل موش بیرون میاندازیم. آن روز که سید محسن «ط» به شدت درِ اتاق سازمان را باز کرد هور دود کشید تو. یک صفحه کاغذ دستش بود داد زد: افتخار دارم مطابق فرمان اعلیحضرت اسم اعضای مدیریت را برای حزب رستاخیز ثبت کنم. چیزی از این قبیل میگفت و چنان میگفت که انگار شاهنشاه به خود ایشان فرمان داده بود. مثل کرگدن دیوانه به اتاق هجوم آورده بود. اسم همهی ماها روی کاغذش ماشین شده بود. مثل بچههای یتیم و گرسنه که… گذاشته باشند و کتکش زده باشند، سرمان پائین بود و ساکت بودیم. من و «ف» و «س» با خانم «ق» توی اتاق بودیم. نگاه دزدیده و بیچارهای به هم کردیم و هر کدام جلوی اسممان یک امضا گذاشتیم. یارو که رفت «س» دچار یک بحران عصبی شد، اول شانههایش میلرزید. هر چه میکرد نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. بغض گلویش را گرفته بود. صدایش در نمیآمد. در عوض از ته سینهاش صدایی مثل سکسکه دراز و بیوقفه بیرون میزد. انگار ریههایش تکه تکه کنده میشد. بعد از مدتی گریه آمد. در حقیقت نجات پیدا کرد. تازه راحت شد. چه گریهای میکرد؛ دردناک و خجالتزده. سعی کردیم آرامش کنیم. حرفهای احمقانهای میزدیم که مهم نیست: اسم همهی مردم هست، این هم مثل شناسنامه است و چیزهای دیگر، حرفهای مردم جاکش و عیالوار که در هرحال دسته هر عملی را در میکند و توجیهی برای هر کاری پیدا میکنند. اقلاً بیست و پنج و شش سال همین جوری با یک ملتی تا کردند. آدم دائماً احساس میکرد که توی چشمش نگاه میکنند و با تفاخر به صورتش تُف میکنند.» [۴]
و کلام شاه:
«یکی از اشتباهات دوران سلطنتِ من تشکیل حزب رستاخیز در اسفند ۱۳۵۳ چهارم مارس ۱۹۷۴ بود که به توصیهی من صورت گرفت».[۵]
همین. خیرالکلام ما قلّ و دلّ. و البته کلام الملوک، ملوک الکلام.
۲
روز بعد از اعلام تشکیل حزب واحد رستاخیز و هشدارها و تهدیدهای شاه، بیژن جزنی در زندانِ قصر تهران به ما گفت: «شاه دیوانه شده. همهی ما را میکشد». در همان یکی دو هفتهی پیش از اعلام حزب رستاخیز، در زندان قصر و به خواست هبت غفاری و من ـ ناصر رحیمخانی ـ گفتوگویی داشتیم با بیژن جزنی. بگویم که پرسشهای تردیدآمیز ما از بیژن جزنی دربارهی دیدگاه و ارزیابی او بود از «نبرد با دیکتاتوری شاه». پرسش و دغدغهی آن روزهای ما این بود که در «عمده» دانستن مبارزه با دیکتاتوری شاه، وجه مبارزهی ضد سرمایهداری و ضد امپریالیستی چه جایی پیدا میکند؟ سه چهار روزی پس از اعلام تشکیل حزب رستاخیز، یعنی درست روز ۱۵ اسفند ماه ۱۳۵۳، از بلندگوی زندان اسم ۴۰ زندانی را خواندند؛ با وسایل برای انتقال. در میان نامها: بیژن جزنی، حسن ضیاءظریفی، عباس سورکی، عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، مشعوف کلانتری، احمد جلیل افشار از گروه جزنی ـ ظریفی. شماری از گروههای دیگر و نیز کاظم ذوالانوار از مجاهدین خلق. از روز انتقال زندانیان از زندان قصر به زندان اوین در ۱۵ اسفند ماه ۱۳۵۳ تا ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ خورشیدی، بیخبر بودیم از حال و روز یارانمان. کوبشِ سهمگین خبر بر زندان و زندانی، در کتاب خاطرات سیامک لطفالهی:
«روز سی فروردین ۱۳۵۴، حدود ساعت پنج ـ پنج و نیم بعد از ظهر که موقع توزیع روزنامههای بندها و یکی از مواقع پُر سروصدای زندان بود، یک مرتبه بندهای چهار و پنج ساکت شد. وقتی روزنامه به بند شش رسید، همان وضعیت هم برای بند شش پیش آمد. در صفحهی اول روزنامه نوشته شده بود: “نُه زندانی در حین فرار کشته شدند.” وقتی توضیح خبر را خواندیم فهمیدیم بیژن جزنی، سعید کلانتری، عزیز سرمدی، حسن ضیاءظریفی، عباس سورکی، محمد چوپانزاده، احمد جلیلافشار، کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل را کشتهاند. بندهای چهار و پنج و شش بدون هماهنگی و بدون آنکه کسی حرفی بزند، به یکباره در سکوت و ماتم فرورفت؛ فقط محسن سلیمانی و محسن پاینده از بچههای مجاهدین در حیاط بندهای چهار و پنج با فریاد علیه رژیم شعار دادند که آنها را به انفرادی بردند و کتک زدند. بقیهی زندانیان از هر گروه و دسته و با هر ایدئولوژی، ماتم گرفتند و در یک حرکت خودبهخودی در سکوت فرورفتند. حاجی انواری از قتله منصور در اتاق ما بود. بلافاصله عبایش را روی سرش کشید و نشست؛ همهی فعالیتها و کارهای فردی و جمعی زندان، به جز غذا خوردن متوقف شد. سرِ سفره از کسی صدا درنمیآمد. حتا صدای برخورد قاشق به بشقاب هم شنیده نمیشد. کسی ورزش نکرد، کتاب و روزنامه نخواند، تلویزیون تماشا نکرد… بیشتر بچهها در اتاقها نشسته بودند و اغلب کتاب بازمیکردند ولی حال و حوصله خواندن نداشتند. خیلیها دراز کشیده بودند و عدهای هم به آرامی در حیاط قدم میزدند. در موارد ضروری بچههاخیلی آهسته و به اختصار با هم صحبت میکردند. سکوت توأم با خشم زندانیان، حرکتِ سیاسی علیه رژیم بود و پلیس هیچ کاری نمیتوانست انجام بدهد. سکوت را همهی زندانیان، حتا زندانیان نادم، و حتا زندانیان زیرهشتی رعایت کردند. این عده هم ترسیده بودند و هم فکر میکنم متأثر بودند.
از سال ۱۳۴۹، خیلی از رفقا و دوستان ما کشته شده بودند. از مرگ هر کدام از آنها متأثر شده بودیم اما چنین عکسالعملی در زندان به وجود نیامده بود. آنها داوطلبانه و به میل و ارادهی خودشان مبارزه میکردند و یک طرفِ مبارزه کشته شدن است؛ اما کشته شدن این نُه نفر با دیگران تفاوت داشت. همهی آنها دوران محکومیت خود را میگذراندند. محکوم به اعدام نبودند. رژیم دست به جنایت زده بود» [۶]
یادماندهی ایرج قهرمانلو را هم بازمیخوانیم با آن فراز پایانی، نشانی از آن غرور و ایستادگی مبارزان ضد دیکتاتوری:
«… همه میدانستیم که این فراری است ساختگی؛ زیرا هیچکس، آن هم به طور گروهی، نمیتواند از شکنجهگاه اوین فرار کند. سپس آشکار شد که رژیم شاه این دلاوران را در سحرگاه روز بیست و نُه فروردین در پُشتِ تپههای زندان اوین تیرباران کرده است. کُشتن زندانیان از دو سو برای زندانیان سنگین و غمگینانه بود. خودبهخود هر زندانی نسبت به دردهایِ زندانی دیگر به گونهای همدردی دارد. ما همه متعلق به یک خانواده بودیم. خانوادهی زندانی، بنابراین نسبت به هر آنچه که بر یکی از ما میگذشت، همه حساسیت نشان میدادیم. دیگر اینکه یک زندانی مانند یک اسیر، یک شکار یا همانند یک آهو در بند است و شکارچیِ بیرحم هرکاری دلش بخواهد میتواند با شکارش انجام بدهد. با شنیدن خبر، ناگهان در زندان ههمه شد، زندانیها خشمگین شدند و یک حالت پرخاشگرانهای هوای زندان را فراگرفته بود. پلیس وارد زندان شد و از ترس واکنش زندانیها روزنامهها را گردآوری کرد. سپس زندان در سوگ بزرگی فرو رفت و تا پنج روز کارها همه بازمانده بود، خنده بر لبانمان خشکیده بود. کسی حرف نمیزد. اگر گفت وگویی بود به گونهی زمزمه بود. زندان در خموشی فرورفته بود. خوب به یاد دارم در گوشهای در اتاق شمارهی پنج بند سه کِز کرده بودم که مردی با اندامی کشیده در آستانهی در آشکار شد و با ته لهجهی شیرین شمالیاش در حالی که لبخندی بر چهرهی پُر از مهرش داشت گفت: «بچهها! برخیزید پایان دهید این سوگواری را. زندگی امری است طبیعی، بلند شوید و زندان را تمیز کنید». نامش حسن حسام بود. ناگهان همه به جنبوجوش پرداختند و شهردارانی که نوبتشان بود آغاز به کار کردند.»[۷]
۳
اسدالله علم، وزیر دربار شاهنشاهی و محرم شاه، در یادداشتهای خود، مینویسد:
«جمعه ۱۲/ ۲/ ۵۴. در کارهای امروز چند گزارش بود که به عرض مبارک رساندم و عرض کردم بیجهت این وجههی عالی در بین مردم و دنیا با ندانمکاریها لکهدار میشود. فرمودند چاره نبود، همه خرابکاربودند و فرار میکردند. آن بدتر بود».
واژهها و اصطلاحهای «ندانم کاریها»، «لکهدار شدن» وجههی عالی، «بیجهت در بین مردم و دنیا» در حرفهای علم و طفرهی شاه، با گفتن «چاره نبود»، «فرار میکردند» و «آن بدتر بود»، نشان روشن نقشهی از پیش پرداخته شدهی ساواک و آگاهی و موافقت صریح شاه در کُشتن جزنی و یاران اوست. پانویس علینقی عالیخانی، ویراستار یادداشتهای علم، نیز روشنگر است و خواندنی. عالیخانی مینویسد:
«اشارهی علم به رویداد به راستی شرمآور کُشته شدن نُه تن از مخالفان رژیم به دستِ مأموران امنیتی در زندان اوین است. هفت تن از این گروه به نامهای جلیلافشار، محمد چوپانزاده، بیژن جزنی، عزیز سرمدی، عباس سورکی، حسن ضیاءظریفی و مشعوف کلانتری از فدائیان خلق و دو تن دیگر، کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل از مجاهدان خلق بودند. بیشتر این جوانان دانشجویان دانشگاههای ایران بودند.» [۸]
و سالیانی پس از اعترافات تهرانی، پرویز ثابتی، «مقام امنیتی» شوهای تلویزیونی ساواک پیش از انقلاب، پاسخهایی داده است به پرسشهایی دربارهی کُشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۵۴. در پاسخ عرفان قانعیفرد، ثابتی میگوید:
«سرهنگ عباس وزیری معاون ادارهی کل چهارم ساواک که مسئولیت زندان اوین با آن اداره بود، به من تلفن کرد و گفت: «مأمورین قصد داشتهاند تعدادی از زندانیان را از زندان اوین به زندان دیگری منتقل کنند. در حوالی بزرگراه شاهنشاهی، زندانیان که در یک ون (Van) قرار گرفته و کامیونی از سربازان پشت سر آنها حرکت میکرده، با بریدن دستبند از ون (Van) خارج شده. لذا مأمورین همراه به طرف آنها تیراندازی و ۹ نفر از زندانیان کشته، و مأمور همراه راننده نیز تیر خورده و زخمی شده است». گفتم: «جریان را به تیمسار نصیری گزارش کردهاید؟» گفت: «من به مدیر کل ادارهی چهارم گزارش کردهام و او قرار است جریان را به اطلاع تیمسار نصیری برساند». فردای آن روز گزارش حادثه به صورت کتبی از ادارهی کل چهارم ساواک برای ما ارسال شد که به دادرسی ارتش منعکس گردید».
قانعیفرد میپرسد: «این جریان به نظر شما مشکوک نبود؟ آیا برای روشن شدن ماجرا تحقیقاتی صورت گرفت؟» ثابتی:
«در دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی، حیطه بندی وجود دارد. شما نمیتوانید دربارهی کارهایی که به شما مربوط نیست، دخالت و تجسس کنید. در این مورد به خصوص چون کشته شدهها از دو گروه مختلف (البته عمدتاً چریکهای فدایی خلق) بودند و سابقهی فرار از زندان را داشتند، سوءظن چندانی برای من ایجاد نکرد». [۹]
خونسردی، بیروحی کلام و شرح بیحس کُشتار، همچون چیزی ساده و پیش پا افتاده، اشاره به «حیطهبندی» امنیتی، چون بستهبندی جداگانهی وسایل آشپزخانه، دروغگویی و عادی نمایاندن کُشتار، این همه، جلوهگر گفتار و رفتار «مقام امنیتی» است؛ گفتار و رفتاری به دور از احساس و عاطفهی انسانی، گفتاری بیتفاوت و عاری از شرم، رفتارِ حشمت را یادآوراست؛ کاراکتر اصلیِ اپیزودِ اوّلِ فیلمِ «شیطان وجود ندارد»، کارمندی عادی که قوانین و دستورات را بدون فکر کردن اجرا میکند و کارش اعدام کردن محکومین به اعدام است، در نظام اسلامی. حشمت نه یک هیولا یا شیطان (اشاره به این اپیزود و نام فیلم) بلکه یک شّر یا تجسم یک شّر مبتذل است؛ همچون آیشمنی که هانا آرنت به ما نمایاند. [۱۰]
داریوش همایون، آخرین وزیر اطلاعات شاه، سه دهه پس از انقلاب ـ ژوئن ۲۰۰۶ میلادی ــ در مقالهی بخشودن و فراموش نکردن، به تیرباران جزنی و یارانش اشاره میکند و به اعدام گلسرخی و دانشیان. او کُشتن جزنی را جنایت میشمرد و اعدام گلسرخی را آدمکشی رسمی:
«مجازاتِ اعدام به عنوان پذیرفتنیترین و مشروعترین پاسخ قانونی در همهی دوران پهلوی بر هر فعالیت ضد رژیم جاری شد؛ ولی از آن درگذشت. اعدام به عنوان “حق انحصاری حکومت برخشونت” (تعریف وبر) به اندازهی کافی ناپسند و افراطی است؛ ولی هنگامی که بیژن جزنی و هشت تن از سران چریکهای فدایی خلق را به عنوان جلوگیری از اقدام به گریز، از پُشت به تیر بستند؛ خشونتی که به هر حال از نظر قانونی حق حکومت به شمار میرفت، به جنایتی آلوده شد که آثار خود را در اعدامهای فوری ماههای پس از انقلاب ظاهر ساخت. حکومت از حوزهی خود بیرون رفت و شیوههای گانگستری را به خدمت گرفت. اعدام کسی مانند گلسرخی یک آدمکشی رسمی و از منطق دولت بیرون بود و تنها آتش انتقام را تیزتر میکرد.» [۱۱]
روزگار غریبیست روزگار ما. درست برخلافِ حریفی دانا چون داریوش همایون، یکی مدعی چون احمد پورمندی، در مقالهای اظهار میکند که:
«”ارتجاع سرخ و سیاه” و مرض روشنفکرستیزی، تنها بیماری شاه و دربار او نبود و جوانان آرمانخواهی که در سیمای “فدایی” و “مجاهد” برآمد کردند نیز، به درد کم و بیش مشابهی گرفتار شده بودند. “پُر گو”، “وراج” و “کافهنشین” دانستن روشنفکران، “عمل” را در مقابل “حرف” قرار دادن، انکار دستاوردهای نسل پیش از خود و بزدل، سازشکار و رویزیونیست نامیدن آنها و سرانجام جایگزین کردن “سلاح انتقاد” با “انتقاد سلاح” بیانگر این واقعیت تلخ که “شورشیان آرمانخواه” آن زمان، بدون آنکه بخواهند و یا شاید بدون آنکه حتا بدان واقف باشند، به همزاد گفتمانی و عملی حکومتی بدل شدند که قصد بر انداختن آن را داشتند! محاکمهی فرسیو و فاتح یزدی در خانههای تیمی و اجرای تصمیم ترور در روز روشن، روی دیگر سکه ترور جزنی و یارانش در تپههای اوین است و هر دو اقدام، آبشخور فکری مشابهی دارند.»
[۱۲]“
داریوش همایون، بر بنیادهای لیبرال دموکراسی، مفهومهای حقوق اساسی مدرن، حوزهی اختیارها و وظیفههای دولت قانونی، امر کُشتار بیژن جزنی و زندانیان سیاسی را برمیرسد و بر همین پایهها، آن کُشتار دامنهدار را جنایت برمیشمارد. داریوش همایون با یادآوری نظر ماکس وبر دربارهی «حق انحصاری حکومت برخشونت»، اقدام غیرقانونی رژیم شاه را نقد حقوقی میکند. نقد داریوش همایون، نقدی است با فاصله و به تمامی در چارچوب منطق حقوقِ مدرن در نکوهش اعدام فراقانونی جزنی و یاران؛ گلسرخی و دانشیان. نوشتهی احمد پورمندی، از لون دیگری است. برای شماری خورند روز است؛ و نه بر پایهی منطق حقوقِ مدرن که با به کارگیری واژه و اصطلاحی در شمار زبانزدهای گفت و شنید روزمره و طعنآلود. «آن روی سکه»، در ردیفِ «های»ست در برابر «هوی» و زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! کارآیی و کاربرد «منطقِ» دو روی یک سکه دانستنِ محاکمهی فرسیو و ترور جزنی، تا کجاست؟ چارچوبِ بررسی رخدادی است دیروزی؟ کاربرد اکنونی و امروزی هم دارد؟
به خیابان آمدن شورشی اعضاء و هواداران مجاهدین خلق در تابستان سال ۶۰ و اعدامِ بیمحاکمهی دختران و پسران نوجوان به دستِ لاجوردی، «دو روی یک سکه»اند؟ عملیاتِ «فروغ جاویدان» و «کُشتار ۶۷» هم، آن روی سکه؟
در چهل و ششمین سالگرد کُشتار زندانیان سیاسی در تپههای اوین، با یاد پاکباختگان راه آزادی و عدالت و کرامت انسانی، بیندیشیم و بکوشیم برای رهایی ایران؛ رهایی از شرّ دیکتاتوری و خشونت و اعدام.
ناصر رحیمخانی، یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰ خورشیدی/ ۱۸ آوریل ۲۰۲۱ میلادی“
ـــــــــــــــــــــــــــ
[۱] اطلاعات در شرح خبرهای پیوستن به حزب رستاخیز در همان فردای فرمان شاهانه مینویسد: «میلیونها نفر در سراسر کشور به رستاخیز پیوستند؛ ۱۰ هزار نفر از کارکنان و کارمندان وزارت بازرگانی و سازمانهای وابسته به این وزارت، امروز پیوستگی خود را به رستاخیز ملی ایران اعلام کردند؛ احزاب «ایران نوین»، «مردم»، «پانایرانیست» و «ایرانیان» منحل شدند. سندیکای کارگران، کارکنان و کارمندان کارخانجات صنعتی ایران ناسیونال ضمن ابراز سپاس بیکران از رهبریهای خردمندانه و دوراندیشانه شاهنشاه آریامهر، آمادگی عضویت خود را در تشکیلات سیاسی (حزب رستاخیز ایران) اعلام میدارند؛کارکنان مؤسسهی اطلاعات به «رستاخیز ایران» ملحق شدند. و نیز نامهی اسدالله علم مؤسس و رئیس حزب مردم، وزیر دربار و محرم شاه، به هویدا: «جناب آقای هویدا نخست وزیر و دبیرکل حزب رستاخیز ایران،با کمال افتخار از امروز عضو حزب رستاخیز ایران هستم. اوراق مربوط به عضویت را در هر کجا مرکز نامنویسی تعیین شد امضاء خواهم کرد. وزیر دربار شاهنشاهی ـ اسدالله علم». علم مخالف هویدا بود و در یادداشتهای خود بارها نوشته است که در گفت و گوهای خصوصی با شاه، هر دو، هویدا را مسخره میکردهاند: جای کسی که با قانون اساسی، نظام شاهنشاهی و انقلاب ۶ بهمن مخالف است در زندان است یا خروج راحت برای همیشه. شاه گفت:کسی که وارد این تشکیلات سیاسی نشود و معتقد و مؤمن به این سه اصلی که من گفتم نباشد، دو راه برایش وجود دارد: یا یک فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به اصطلاح خودمان: «تودهای». یعنی باز به اصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بی وطن. او یا جایش در زندان ایران است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل، بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش میگذاریم و به هر جایی که دلش میخواهد برود چون که ایرانی نیست، وطن که ندارد، عملیاتش هم که قانونی نیست غیرقانونی است و قانون هم که مجازاتش را معین کرده است. یک کسی که تودهای نباشد بیوطن نباشد، ولی به این جریان هم عقیدهای نداشته باشد، او آزاد است، به شرطی که بگوید ـ به شرطی که علناً و رسماً و بیپرده بگوید ـ که آقا من با این جریان موافق نیستم ولی ضد وطن هم نیستم ما با او کاری نداریم. ولی به اصطلاح دو دوزهبازی کردن و در هنگام وقوع یک خبر یا یک سر و صدا، پنهان شدن و این بازیها که گاهی اوقات ما میبینیم این دیگر قابل قبول نیست. توقع ما این است که همه ـ هر شخصی که به سن قانونی و رأی دادن رسیده باشد ـ از همین حالا، از فردا، در اولین فرصت تکلیف ملی خودش را روشن بکند، و یا به این تشکیلات وارد بشود یا اینکه تکلیف خودش را روشن بکند.» روزنامهی اطلاعات، دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۵۳، شمارهی ۱۴۶۴۹.
[۲] آیندگان نیز در گزارش خود این گونه نوشت: آنها که به رستاخیز ایران وارد نشوند، اگرتودهای و بیوطن هستند یا به زندان میروند یا اجازهی خروج از کشور میگیرند. شاهنشاه آریامهر بعد از ظهر دیروز در یک کنفرانس بزرگ و مهم مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی، ادغام همهی احزاب سیاسی در یکدیگر و تشکیل حزب جدیدی به نام رستاخیز ایران را به عنوان تنها تشکیلات سیاسی و اجتماعی ایران اعلام فرمودند. به دنبال مصاحبهی شاهنشاه، ۴ حزب قانونی کشور پیوستن خود به این حزب را اعلام داشتند.» آیندگان دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۵۳، شمارهی ۲۱۶۵.
شاه با اعلام تشکیل حزب واحد رستاخیز، تکلیف همهی مردم ایران را هم تعیین کرد، یا عضو حزب رستاخیز یا بیوطن! ترفندِ رسوای همهی خودکامکان در نمایش دو قطبیهای ساختگی دلبخواه: اهورا ـ اهریمن، آریامهر ـ دشمن ایران، شیطان ـ فرشته، حق ـ باطل، نظام مقدس ـ دشمن اسلام. و همچنان و همچنین: یا با «ما»یی یا…
[۳] تاریخ ایرانی، ۷ اسفند ۱۳۸۹
[۴] شاهرخ مسکوب، روزها در راه، انتشارات خاوران، چاپ اول،.پاریس، زمستان ۱۳۷۹، جلد اول، ص۲۰
[۵] محمدرضا پهلوی پاسخ به تاریخ، چاپ پاریس ۱۹۸۰، ص ۲۲۹، ناشر؟
[۶] سیامک لطفالهی، خاطرات سیامک لطفالهی از سازمان انقلابی تا انقلاب، انتشارات خجسته، چاپ دوم، ۱۳۹۵، جلد دوم، صص۴۰۶ ـ ۴۰۵
[۷] ایرج قهرمانلو،گذر از آتش، انتشارات فروغ، آلمان، چاپ اول ۲۰۱۵، صص ۲۳۴ ـ۲۳۳
[۸] اسدالله علم، یادداشتهای علم، ویرایش علینقی عالیخانی، جلد پنجم، بیجا، ناشر ؟، ص ۶۹
[۹] عرفان قانعیفرد، در دامگه حادثه، بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی، گفت وگویی با پرویز ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، شرکت کتاب، چاپ نخست ۲۰۱۲ میلادی/ ۱۳۹۰ خورشیدی، ص ۲۵۷
[۱۰] نگاه شود به:جواد تسلیمی، نقد و معرفی فیلم شیطان وجود ندارد، کار محمد رسولاف، روایتی سینمایی از ابتذال شرّ. سایت زمانه، ۲۱ مهر ۱۳۹۹ خورشیدی.
[۱۱] داریوش همایون، بخشودن و فراموش نکردن، ژوئن ۲۰۰۶ میلادی
[۱۲] احمد پورمندی، ارتجاع سرخ و سیاه، سایت ایران امروز، ۲۱/ ۵/ ۲۰۲۰ میلادی