[youtube_sc url=”https://www.youtube.com/watch?v=HIIG4utpNiU”]
روی یک شاخه بوته گل
شکفت امروز غنچه ای
روی شاخه در همسایگی او
خار لبخند زد و دادش پیام
و جوابی نشنید.
گل خرامید و بگفت زیرلبان:
” آه از این همسایگی خار
که مرا جائز نیست”
خار این گفته شنید
هیچ نگفت.
گل شکوفاتر و خوشبوتر شد
دلبر پروانه های رقصان و خوشرو
بوسه می افشاند در گیسوان باد
در دامن حریر خود
موج می زد حس بهار
خار در حسرت بوی گل
هر دم دل افسرده خود
تسلی می داد.
روز دوم چو نسیمی وزید
گل سر از بستر خواب بیرون کرد
خار ,سر در گریبان شب, کرد سلام
و جوابی نشنید.
گل سرمست در گیسوان باد
عطر بوسه می فشاند تمام روز
به رهگذران غریب می داد سلام
مملو از حس پر تپش بهار
به بذرهای منتظر زیر خاک
مژده حیات می داد
به هر پرنده در انتظار پرواز
با نهایت آشنائی می کرد تبسمی
خار رنجور شاهد طنازی گل
گوش می داد به درد دل خویش.
روز سوم گل با نوازش باد
سر از بستر شب برداشت
پیش از آنکه خار دهدش تبسمی
دست یک رهگذر آمد به چیدن گل
گل ز هراس آن دست نابکار گریست
خار که آشنا بود به راز زندگی
رفت و آن دست تا استخوان گزید
گل از آن دست تبهکار رهید.
گل تمام روز را با دلی لرزان
بدور از رقص پروانه و گیسوان باد
هراسان از رهگذران دشت
در کنار خار با تمنای دو روز عمر
چون فقط خار میدانست
راز چند روزه عمر گل.
صبح فردا که گل از خواب برخاست
بی درنگ داد به همسایه پیام:
“چون که امروز روز آخر عمر است
چاره ای نیست جز در بستر من
تو بیا و عطر تنم را بو کن
تا زنده ماندم هر لحظه شیدایی
در خیال تو و بهاران دگر.”
خار در پوشش ان شبنم شب
هیچ نگفت
شاخه آویزان بود
شب از ان دست تبهکار شکست
عمر خار درسپیده آن شب
بی وصال به فصل های دیگر بهار
از عمر کوته گل شد کمتر.