ستاره سرگشته
از بغض دلتنگی قطره
پناه به شکوفه بهاری بردم
دستم لرزید و چیدم.
نگاه کرد وگفت،
هیهات
هنوز بهار را ندیدم
کجا می بری مرا ؟
عطر انگشتانت را می بوسم،
مرا آویزه موهایت کن،
بوی باغچه مادری،
بوی ایران دارند.
پریشان،
آشفته از انیران،
در شمال و جنوب،
در باخترانت و خاوران،
دشمن خانه کرده است.
اگر کاوه نیست!
آرش را بگو،
که یعقوب را کشتند.
آرش را بگو،
نادر را فریاد کند.
بیزارم، بیزارم،
از این کلاغ های پیرِ سنگدل،
که بر بام آسمان میهنم،
قارقار می کنند.
نادر را بگو،
این،
نه محمد افغان!
لاشخورهای «ینگه دنیا»
سید ضیا را،
از خاک بیرون میکشند
تا به جای عمامه های ارتجاع
کلاه «یانکی» های راهزن
و پرچم دزدان دریایی را
بر ما سوار کنند.
بگو که من،
آزادی کاوه را می خواهم.
…
ای کاش بودی و می دیدی،
چه جنگی برپا شده،
بین من و من!
که می گفت و می رفت با باد،
ای گلا
تو تویی،
من منم،
همت ما،
جوی روانیست به دریا،
قطره ایم،
دریا شویم.
اول اردیبهشت 1397